⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️...

By LeNoirCielDeLaNuit

67.7K 15.3K 4.1K

˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی... More

⁦⚔️⁩⁩لطفاً بخونید⁦⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه اول: پاسکال⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه دوم: توسکا⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سوم سوم: شیشه شکسته⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه چهارم: آتیش سوزی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه هفتم: کاپیتان⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه هشتم: هم اتاقی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩
⚔️ مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه چهاردهم: یه کراش مزخرف...⁦⚔️⁩
⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️
⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️
⚔️مبارزه هفدهم: گندی زدی دو کیونگسو!⚔️
{*^•~•^*}
{~*•-•*~}
⚔️ مبارزه هجدهم: انقدر لجباز نباش بیون بکهیون⚔️
⚔️مبارزه نوزدهم: قرار خاص ⚔️
⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️
⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️
⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️
⚔️مبارزه بیست و سوم: غلت در لجن⚔️
⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️
⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️
⚔️مبارزه بیست و ششم: نمیشه گذشته رو دست کم گرفت!⚔️
{•~*^*~•}
⚔️مبارزه بیست و هفتم: صبر کردن، بهتر از هرگز دست نیافتنه⚔️
⚔️مبارزه بیست و هشتم: یادآوری خاطرات نچندان خوش‌آیند⚔️
⚔️مبارزه بیست و نهم: دوراهی⚔️
⚔️مبارزه سی‌ام: عروسک خرسی⚔️
⚔️مبارزه سی و یکم: می‌خوام خودخواه باشم⚔️
⚔️مبارزه سی و دوم: غیبت یک ماهه⚔️
⚔️مبارزه سی و سوم: آخرین سکسم⚔️
⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️
⚔️مبارزه سی و پنجم: درست عین یه سگ خیابونی⚔️
⚔️مبارزه سی و ششم: گلدن رتریور⚔️
⚔️مبارزه سی و هفتم: لبخند زدن در خسته ترین حالت⚔️
⚔️مبارزه سی و هشتم: دردی که با دیدنت شدت میگیره⚔️
⚔️مبارزه سی و نهم: ابراز علاقه که فقط کلامی نیست...⚔️
⚔️مبارزه چهلم: عاشق شدن به سبک یه عقده‌ای⚔️
⚔️مبارزه چهل و یکم: یه مبارزه واقعی بین منطق و احساس⚔️
⚔️مبارزه چهل و دوم: بوسه‌ی شبحِ گرگ و میش⚔️
⚔️مبارزه چهل و سوم: دست و پا زدن در مردابی از انعکاس های دروغین⚔️
⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️
⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️
⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️
⚔️مبارزه چهل و هشتم: کلماتی که هیچوقت گفته نشد⚔️
⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️
⚔️مبارزه پنجاهم: Ukiyo⚔️
⚔️مبارزه اخر: Wabi - Sabi⚔️
~سخن پایانی~

⚔️مبارزه چهل و هفتم: اولین ملاقات⚔️

783 227 46
By LeNoirCielDeLaNuit

زن قدبلند پشت میزی که مخصوص خودش بود و کنار پنجره قرار داشت نشسته بود و پک های عمیقی به سیگارش میزد.

به پنجره چسبیده بود تا دود سیگارش داخل رستوران نپیچه و مشتری هاش رو آزار نده. هرچند پاکت سیگار روی میز بعضیاشون بود.

چایونگ دمی از هوای بدون دود گرفت توجهش به میز شماره بیست و یک جلب شد.

یکی از گارسون هاش با حالت مضطربی‌ کنار میز ایستاده بود و با دست هایی که می‌لرزید سفارش ها رو یادداشت میکرد.

میتونست حدس بزنه چه اتفاقی افتاده پس کمی خم شد تا بتونه زیر میز رو بیینه.

همونطور‌ که گمان کرده بود دست مشتری روی پای دختر کشیده میشد و میترسوندش.

پک آخری رو زد و سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد تا از جاش بلند شه.

شومیز سفید رنگش رو مرتب کرد و با قدم های محکم سمت میز رفت.

دختر جوون که با دیدن صاحبکارش انگار مقداری خیالش راحته شده بود کمی از لرزش بدنی کاسته شد تا وقتی که چایونگ به میز رسید و دستش رو روی شونه مرد گذاشت.

"میتونم کمکتون کنم؟"

مرد که با لمس شدن شونش توسط چایونگ از جا پریده بود دستش رو عقب کشید و به زن قد بلند نگاه کرد.

"داشتم سفارش میدادم."

چایونگ ابروش رو بالا انداخت و به دست مرد که حالا به پای دختر روی پای خودش برگردونده بود نگاه کرد و دفترچه سفارش رو از دختر گرفت.

"من سفارش می‌گیرم، برو پشت پیشخوان"

دختر که نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه عین تیری که از کمان رها شده باشه سمت پیشخوان رفت و چایونگ رو با اون مرد تنها گذاشت.

چایونگ با همون لبخند به مرد قد کوتاه که هنوزم به گارسون خیره بود نگاه کرد و دستش رو روی پای مرد گذاشت.

"سفارشتون رو میگید؟"

مرد به خاطر دست چایونگ روی پاش اخم کرد و سعی کرد و پاش رو کنار بکشه ولی چایونگ محکم پاش رفت فشار داد.

مرد متعجب به زن که همچنان بهش لبخند میزد نگاه کرد و وقتی چایونگ محکم داخل رانش رو چنگ زد خواست داد بزنه که صدای زن کنار گوشش ساکتش کرد.

"جرئت کن داد بزنی تا تحویل پلیس بدمت و آبروت رو ببرم!"

صورت مرد که از فشاری که روی پایین تنش وارد میشد به رنگ قرمز در اومده بود تند تند سرش رو تکون داد.

نفسش از درد بند اومده بود و سعی میکرد از زیر دست چایونگ در بره، ولی اون زن بیشتر از چیزی که فکر میکرد زور داشت..

"باشه باشه! و.ولم کن..."

مرد قد کوتاه لب مرز گریه کردن بود و این چایونگو به خنده مینداخت.

تکخندی زد و بعد از این که برای یه لحظه فشار دستش رو دو چندان کرد و مطمئن شد مرد مشتری مرگ رو به چشمش دیده دستش رو عقب کشید و با اسپری الکل روی میز تمیزش کرد.

با تمسخر به مرد روی صندلی ک سعی میکرد با دم و باز دم از درد وحشتناکش کم کنه نگاه کرد و دستشویی رو با دستش نشون داد.

"شاید اب سرد کمکت کنه!"

مرد از جاش بلند شد و همینطور که گشاد گشاد راه میرفت وارد دستشویی شد و چایونگ موبایلش رو از جیبش در آورد تا گزارش آزار جنسی توسط یه مشتری منحرفو به پلیس بده.

کارمندش اذیت شده بود! معلوم بود که به یه درد کوچیک راضی نمیشد.

بعد سمت دختر که پشت پیشخوان بود رفت و به ویترینی که داخلش چند نوع غذا چیده شده بود تکیه داد.

"دفعه بعد اول داد میزنی، بعد خودشو میزنی، تهشم زنگ میزنی پلیس. فهمیدی؟"

دختر سرش رو به نشونه تأیید نشون داد و چایونگ جدی تر نگاهش کرد.

"خوبه. و گرنه اگر بازم همینجوری زل بزنی بهش و عین بید بلرزی اخراجت میکنم!"

دختر لبش رو از داخل گزید و دفترچه سفارش رو توی جیبش گذاشت.

"چشم..."

زن بزرگتر از روی رضایت سرش رو تکون داد، بعد یکی از شیرینی هایی که به عنوان دسر توی ویترین بود رو برداشت و جلوی دختر گذاشت.

"اینم بخور."

دختر که همیشه به خاطر این رفتار های متفاوت رئیسش خندش می‌گرفت اینبار هم به همین دلیل نتونست جلوی خندش رو بگیره و چایونگ بعد از یه چشم غره ریز سر میز خودش برگشت.

"سیگارمم نصفه موند"

با حرص گفت و دوباره روی صندلیش نشست تا سیگار جدیدش رو آتیش بزنه که صدای زنگوله بالای در توجهش رو جلب کرد.

مشتری جدیدی که اومده بود داخل به نظر آشنا میومد.

وقتی چند لحظه به پسر قدبلند با هیکل ورزیدش نگاه کرد یادش اومد کجا دیدتش.

"فکر کنم امروز نوبت نیست که بسوزی رفیق!"

به نخ سفید سیگارش گفت و اون رو توی پاکت برگردوند.

برای بار دوم از جاش بلند شد و سمت پسر که سرگردون جلو در ورودی ایستاده بود رفت.

"چانیول بودی درسته؟"

چانیول توجهش به صدا جلب شد و چایونگو سمت چپش دید.

"سلام..."

چایونگ دست هاش رو توی جیب شلوارش برد و سر تا پای پسر رو از زیر نظر گذروند.

پشت لباسش خاکش شده بود انگار روی زمین نشسته بوده.

"برو پشت اون میز بشین یه چیزی برات میارم..."

چانیول سرش رو تکون داد و کشون کشون سمت میزی که چایونگ بهش اشاره میکرد رفت.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

از جلوی ایستگاه پرستاری مخصوص بخش وی آی پی سریع رد شد تا به اتاق بکهیون برسه.

در کشویی رو کشید و وارد اتاق شد.

سرش رو چرخوند که بکهیون روی مبل جمع شده توی خودش پیدا کرد.

سریع سمتش رفت و بدون هیچ مقدمه‌ای توی بغل خودش گرفتش.

بکهیون سرش رو بالا آورد و به جونگین که سفت بغلش کرده بود نگاه کرد، بعد سرش رو به شونش تکیه داد.

"منو می‌بری ببینمش؟"

بکهیون سکوت بینشون رو شکست.

جونگین هم که میدونست منظورش هیونهس سرش رو تکون داد.

"اوهوم... لباس بپوش برم ترخیصت کنم."

بکهیون باشه آرومی گفت ولی نه اون از بغل جونگین بیرون اومد و نه پسر قدبلندتر ولش کرد.

وقتی چانیول بهش زنگ زده بود و گفته بود که باید بره سراغ بکهیون فکر نمی‌کرد با بکهیونی مواجه شه که زیر چشم هاش باد کرده باشه و سفیدیشون به قرمزی تغییر کرده باشه.

اونم بکهیونی که صبح با اون همه انرژی جواب تلفنشو داده بود.

جونگین صدای بالا کشیده شدن بینی بکهیون رو شنید و بعد پسر بزرگتر ازش فاصله گرفت.

"مگه میتونی ترخیصم کنی؟"

"آره اجازه یه فرد بالغ کافیه."

بکهیون آها آرومی گرفت و پاهاش رو روی زمین گذاشت.

جونگین بلند شد تا سمت در بره که دوباره صدای بکهیونو شنید.

"سوهو رو چیکار کنیم؟"

جونگین به بکهیون که گیج میزد و به مرور موانع رو یادش میومد نگاه کرد.

"بعدا بهش توضیح میدم."

بکهیون سرش رو تکون داد و به دور و برش نگاه کرد تا بفهمه الان باید چیکار کنه برای همین کای سریع سمت کمد توی اتاق رفت و لباسای بکهیون رو کنارش رو مبل گذاشت.

"فعلا تیشرت بپوش تا برای شلوار بیام کمکت."

"باشه"

جونگین شناسنامه بکهیون رو از توی کشوی کنار تختش برداشت و از اتاق خارج شد تا کارای ترخیصش رو انجام بده.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

جونگین ماشین رو توی محوطه بزرگ عمارت پارک کرد.

توی پیاده شدن از ماشین به بکهیون کمک کرد و عصا هاش رو هم دستش داد.

با قدم های آروم راه می‌رفت تا بکهیون عقب نمونه و وقتی در اصلی باز شد خدمتکار جوون به محض دیدنشون کنار رفت تا سریع وارد شن.

"چیزی لازم ندارید؟"

اشارش به گچ پای بکهیون بود و جونگین سرشو به نفی تکون داد و سمت پله ها رفتن.

دستش رو پشت بکهیون گذاشت بهش کمک کنه که اون پله ها رو بالا بره.

هنوز به سنگینی گچ عادت نکرده بود و بلند کردنش سخت بود اما چاره‌ای نداشت.

آهسته از پله ها بالا رفتن و به سالن بزرگ طبقه دوم رسیدن.

بکهیون به در اتاق مادرش نگاه کرد و چند لحظه‌ای مکث کرد.

"چی شده؟"

جونگین آروم ازش پرسید و بکهیون آب دهنشو قورت داد.

"میترسم..."

"از چی؟"

جونگین اخم ریزی از روی کنجکاوی داشت.

بکهیون لبش رو تر کرد.

"احساس میکنم برای اولین بار قراره ببینمش."

کای دستشو روی شونه بکهیون گذاشت و فشرد.

یه جورایی میشه گفت اولین باره بود که بعد از هشت سال به عنوان و مادر و پسر قرار بود هم رو ببینن پس ترسش بی مورد نبود...

جونگین دستشو روی کمر بکهیون گذاشت و کمی به جلو هلش داد تا بهش بگه کنارش هست و بکهیون بعد از خارج کردن باز دمش سمت اتاق رفت.

عزمش رو برای باز کردن در جزم کرد و دو قدم داخل رفت

به محض باز شدن در سر هیونهه سمت در چرخید، با دیدن بکهیون توی قاب در دست هاش شل شد و روی تخت افتاد.

بکهیون دقیق به چشم های مادرش خیره شد و با دیدن نگاهش بغض کرد.

حالت نگاهش دیگه مثل قبل غریبه نبود. انگار دقیقا داشت به پسرش نگاه میکرد.

نگاهی که بکهیون تمام این چند سال آرزوی دیدن دوبارش رو داشت.

هیونهه با دیدن اشکی که توی چشمای پسرش بود چشم های خودش هم خیس و دیدش تار شد.

بکهیون همینطور که سعی داشت با گریه کردن این لحظه رو خراب نکنه مردد سمت تخت رفت و وقتی هیونهه دست هاش رو باز کرد بدون لحظه‌ای اتلاف وقت خودشو توی بغل مادرش پرت کرد.

هر دو بدون این که بفهمن بی وقفه هم گریه میکردن و محکم تر هم رو فشار میدادن.

جونگین با دیدن این صحنه لبخند غمگینی زد و به پرستار اشاره کرد که دنبالش بیاد اون دوتا رو تنها بذاره.

زن و پسری که روی تخت بودن و جوری هم دیگه رو بغل کرده بودن که انگار سالهاست هم رو ندیدن حتی متوجه حضور دو نفر دیگه نشده بودن، چه برسه به خروجشون.

فقط به خودشون فکر میکردن، به این که چقدر دلتنگ بودن...

بکهیون هق بلندی زد و محکم تر سرش رو داخل سینه مادرش فرو برد.

قبلا یک بار دیگه هم توی بغل هیونهه گریه کرده بود ولی الان فرق داشت.

الان به عنوان مادرش بغلش کرده بود...

هیونهه حلقه دستش رو دور پسرش تنگ تر کرد و محکم تر به خودش چسبوندش.

موهای بکهیون رو بوسید و صورت خیسش رو به سر پسرش چسبوند.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

چایونگ پاش رو روی پاش انداخته بود و دسته به سینه به پسر که داشت خودشو با بطری سوجوی توی دستش میکشت نگاه میکرد.

چانیول بینیش رو بالا کشید، همون‌طور که سرش روی میز بود دستش رو سمت بطری جدیدی برد و سمت خودش کشیدش.

"بسه دیگه! اینجا نه باره نه دکه‌ی کنار خیابون!"

چایونگ با ضرب بطری سوجو رو از دستش در آورد و محکم روی میز کوبید.

چانیول نگاه غمگینیش رو به بطری دوخت و لب هاش آروم باز و بسته شدن بعد پلک هاش روی هم افتادن.

چایونگ آهی کشید و دستشو برای دوتا از کارمنداش که داشتن استراحت میکردن تکون داد.

دوتا پسری که دور میز نشسته بودن بلافاصله بلند شدن و سمت چایونگ اومدن.

"چیزی میخواین؟"

چایونگ با سر به چانیول اشاره کرد.

"دوتایی کمک کنید ببریدش طبقه بالا دفتر خودم اونجا بخوابه تا بیدار شه ببینم چیکارش کنم قبل از این که بقیه هم ازم کارتن کارتن سوجو بخوان."

دوتا پسر نسبتا قدبلند بازو های چانیول رو که معلوم نبود دقیقا چندتا بطری خورده، گرفتن و بلندش کردن تا همون‌طور که رئیسشون گفته بود ببرنش طبقه بالا.

چایونگ با ترش رویی نگاهش رو به اونا دوخته بود تا از پله ها بالا برن و بعد پوفی کشید.

خواست ظرف های خالی سوجو رو برداره که گوشیه چانیول زنگ خورد.

"اینم که جا گذاشتین!"

قبل از این که صدای گوشی رو ببنده متوجه شد که تماس گیرنده جونگینه پس از خدا خواسته جواب داد.

"الو؟! چان خودتی؟ خوبی؟! کجایی؟! چرا جواب نمیدادی؟!"

چایونگ که از صدای بلند و سوالای پشت سر همه جونگین کلافه شده بود گوشی رو از گوشش فاصله داد و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.

"یه دقیقه دندون به جیگر بگیر، بذار اون بدبخت پشت تلفنم جواب بده!"

جونگین متعجب از صدایی که متعلق به چانیول نبود شماره‌ای که گرفته بود رو چک کرد ولی مطمئن بود شماره درسته.

"چایونگم احمق! صدامو نمیشناسی؟"

دختر بزرگتر حدس زده بود جونگین برای چی تعجب کرده و حرفی نمیزنه؛ پس پیش دستی کرد و خودش جواب سال پرسیده نشدش رو داد.

"تلفن چانیول دست تو چیکار می‌کنه نونا؟"

"چون که رفیقت اومد رستورانم و انقدر سوجو هایی عزیزی که مال خودم بودن رو خورد که غش کرد!"

چایونگ طوری که انگار جونگین می‌تونه ببینه بطری های خالی رو توی هوا تکون داد.

"الانم بیا ببرش!"

چند لحظه بعد اضافه کرد و جونگین سریع جواب داد.

"باشه باشه الان میام، مراقب باش جایی نره"

چایونگ خواست بگه انقدری مشروب خورده که نتونه حتی راه بره ولی متاسفانه پسر کوچکتر زود تماس رو قطع کرد.

چایونگ سری از روی تاسف تکون داد و موبایل رو توی جیبش گذاشت تا بعدا به یکیشون تحویل بده بعد هم با غم شیشه های سبز رنگ مشروب رو از روی میز جمع کرد تا بندازه سطل زباله.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

صدای ماشین چمن زنی که از پنجره‌ی باز داخل اتاق میومد خواب بکهیون رو سبک کرد.

چشم هاش رو باز کرد اما مجبور شد چندبار پلک بزنه تا تصاویر جلوی چشم هاش واضح بشن.

چند لحظه‌ای طول کشید تا به خاطر بیاره توی چه شرایطیه بعد سریع سرش رو بالا آورد تا مطمئن بشه هنوزم مادرش اونجاست و وقتی صورتش رو دید آروم شد.

هیونهه که متوجه شد بکهیون بیدار شده دستش رو پشت بکهیون گذاشت و دورانی حرکت داد.

هر دو به قدری گریه کرده بودن که از خستگی توی همون حال خوابشون برده بود.

البته مسکن ها و آرام بخشی که جفتشون قبلش مصرف کرده بودن هم بی تاثیر نبود.

اون چُرت نیم ساعته عین چند ساعت خواب عمیق به هر دو انرژی و حس خوب داده بود.

هیونهه مدام بوسه های ریزی روی موهای بکهیون میذاشت و بکهیون هم توی بغل مادرش جمع میشد.

"پات چی شده؟"

هیونهه که تازه متوجه گچ دور پای بکهیون شده بود با وحشت ازش پرسید و نیم خیز شد تا دقیق چکش کنه.

بکهیون نیم نگاهی به گچ پاش انداخت و لبخندی زد.

"چیزی نیست نگران نباش. به خاطر حواس پرتیم اینجوری شده. خوب میشه..."

انگار میخواست یه بچه کوچیک رو گول بزنه تا نگرانیش رو بر طرف کنه به مادرش گفت و هیونهه دستش رو روی گچ پاش کشید.

"مراقب پاهات باش... باشه؟ نذار اتفاقی براشون بیفته..."

لبخند بکهیون کمرنگ تر شد و به چهره نگران مادرش نگاه کرد.

میدونست که به خاطر شرایط پاهای خودش انقدر نگران پاهای بکهیون شده و این غمگینش میکرد.

روی تخت نشست و از پشت مامانشو بغل کرد.

"باشه، قول میدم از این به بعد مواظبشون باشم"

هیونهه لبخندی زد و دستش رو روی دست بکهیون گذاشت.

مدت کوتاهی توی اون حالت موندن چون هیونهه یهویی سمت کشوی پاتختیش خیز برداشت و ماژیک مشکی رنگی که بکهیون نمی‌دونست چرا باید اونجا باشه رو در آورد و با ذوق جلوی بک گرفتش.

چشمای بکهیون گرد شد چون این همون کاری بود که جونگین هم می‌خواست انجام بده و اون مانعش شده بود.

"نه. جدی نه!"

بکهیون با لحنی ترسیده گفت ولی هیونهه نیشخندی زد و پای بکهیون رو محکم نگه داشت.

"نه من نمی‌ذارم هیشکی این کارو کنههه!!"

بکهیون سعی کرد به زور پاش رو تکون بده ولی نتونست.

"من مامانتم هرکی که نیستم!"

هیونهه ناخودآگاه گفت و در ماژیک رو به کمک دندونش جدا کرد و روی گچ خم شد.

بکهیون دیگه پاش رو تکون نداد، نمی‌دونست به خاطر جمله هیونهه بود یا نقاشی خنده داری که داشت رو پای کشیده میشد ولی به هر حال ثابت موند.

حدود یک دقیقه بعد هیونهه با رضایت از نقاشی قشنگش از روی گچ بلند شد و در ماژیک رو بست.

"تادا!"

بکهیون مجبور شد کمی خم بشه تا بتونه دقیقه نقاشی رو ببینه.

یه آدمک که با پنج تا خط و یه دایره به عنوان سرش رسم شده بود، داشت به یه توپ ضربه میزد.

درست عین نقاشی های بچگونه!

"این الان کیه؟! نگو که منم!"

بکهیون با اخم و تعجب گفت و هیونهه با خوشحالی سرش رو تکون داد.

"خوده خودتی!"

بکهیون چشم هاش رو گرد کرد و دوباره به نقاشی نگاه کرد تا شاید وجه شباهتی پیدا کنه ولی هیچی به هیچی!

"یعنی چی؟ این هیچ ربطی به من نداره! من کجام به این لاغریه!! پسر به این خوشگلی داری بعد چهارتا خط میکشی؟! تازه فوتبالی که من بازی میکنم توپش با دسته این شکلی هم نیست!!"

بکهیون با حرص گفت و هیونهه در ماژیکو باز کرد و یه خط سیاه روی صورت بکهیون کشید.

"همینه که هست! اصلا دلم خواست اینجوری بکشم!"

بکهیون دستش رو روی صورتش گذاشت تا بفهمه دقیقا کجاش رنگی شده و هیونهه با لذت به کارش نگاه کرد.

"حقته! حالا هم دیگه صورتت خوشگل نیست. زشتی!"

بکهیون پوفی کشید و چرخی به چشماش داد اما هیونهه شونه‌ای بالا انداخت و خودش رو سمت لبه تخت کشید.

بکهیون کنجکاوانه به هیونهه که خم شده بود و دستش رو زیر تخت برده بود نگاه کرد.

درست لحظه‌ای که میخواست جلو بره تا ببینه هیونهه دنبال چی میگرده زن ظریف با یه بسته چیپس ذرت سمتش چرخید.

"جاسازم خوبه نه؟"

بکهیون بهت زده خندید و سرش رو از روی تاسف تکون داد.

"خب لابد نباید بخوری که برات ممنوعه!"

هیونهه نوچی کرد و بسته چیپسو باز کرد.

"اولا که خودتم همیشه یواشکی برام میخریدی دوما، مگه بهت یاد نداده بودم که اگر چیزی رو با لذت بخوری هیچ ضرری بهت نمیزنه؟"

هیونهه این حرف رو زد ولی چند لحظه بعد خودشم متعجب شد که دقیقا از کجا همچین چیزی رو یادش اومده.

ولی به روی خودش نیاورد و چیپس رو طرف بکهیون گرفت.

"اینبار میذارم بخوری چون گذاشتی روش نقاشی بکشم!"

بکهیون تکخندی زد و یه ورق چیپس برداشت.

به نیم رخ مادرش که داشت چیپس میخورد نگاه کرد و لبخند دندون نمایی زد و دوباره بغلش کرد.

هیونهه اول متعجب شد ولی بعد دستش رو دور بکهیون انداخت و موهاشو بهم ریخت.

"دلم برات تنگ شده بود..."

زمزمه آروم بکهیون باعث شد لبخند تلخی بزنه و حرکت دستش رو سر بک برای یه لحظه متوقف بشه.

"منم همینطور..."

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

وارد رستوران شد و دور و بر نگاه کرد تا چایونگ رو پیدا کنه که خودش سمتش اومد.

"بالاخره اومدی! طبقه بالاست توی دفتر من"

جونگین نگاه تشکر آمیزی به چایونگ انداخت و سمت پله هایی که گوشه سالن قرار داشت رفت.

به محض رسیدن به اتاق در رو باز کرد و داخل رفت.

چانیول روی مبل دراز کشیده بود و یه کاسه سوپ که به نظر میرسید سوپ خماری باشه کنارش بود.

جونگین جلو رفت و روی یکی دیگه از مبل ها نشست.

"خوبی؟"

چانیول که ساعدش رو چشماش بود و حوصله حرف زدن هم نداشت فقط سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.

جونگین به سر و وضعش نگاه کرد و آهی کشید.

نمی‌دونست باید مراقب کدومشون باشه.

البته فعلا که از طرف بکهیون خیالش راحت بود ولی واقعا نمی‌دونست چه کاری از دستش بر میاد تا حالشون خوب باشه.

تازه رابطشون درست شده بود که یهو انگار از آسمون بمب افتاده باشه همه چیز نابود شد.

"حالش خوبه؟"

چانیول با صدای گرفته‌ای پرسید و جونگین سرش رو تکون داد.

"اوهوم. رفت پیش خاله"

"خوبه..."

چانیول آروم زمزمه کرد و بلافاصله در باز شد.

چایونگ به همراه قرص و بطری آب معدنی‌ای که توی دستش بود سمت اونا اومد و قرصو جلوی چانیول گرفت.

"پاشو اینو بخور برای سر درد خوبه"

چانیول با شنیدن صدای چایونگ عین فنر از جاش پرید و مرتب روی مبل نشست.

قرص و آب رو از دست چایونگ گرفت و خورد.

قطعا اگر جونگین بود قرصو نمی‌خورد ولی از چایونگ خجالت می‌کشید.

دومین باری بود که دیده بودتش اما انقدر دردسر ساخته بود که روش نمیشد حتی به دختر نگاه کنه...

چایونگ از این حالتش خندش گرفته بود پس رو کرد به جونگین و ادای چانیولو در آورد.

جونگین تکخندی زد و چایونگ کاسه خالیه سوپ رو از روی میز برداشت و سمت در رفت.

"اگر چیزی خواستی بگو بیارن بالا برات"

جونگین لبخندی زد و چایونگ از اتاق بیرون رفت.

"گند زدم نه؟"

چانیول پیشونیش رو خاروند و از جونگین پرسید.

"نه بابا عادت داره اینجا ولو باشیم."

چانیول نفسش رو اسوده بیرون داد و کای خودش رو جلو تر کشید.

"حالا میخوای چیکار کنی؟"

چانیول بهش نگاه کرد.

"مسخره نمیکنی؟"

"نه بگو"

چان لبش رو تر کرد و دستش رو پشت گردنش کشید

"می‌خوام برم بشینم دم در خونشون..."

جونگین با تمسخر و تعجب نگاهش کرد.

"جدی که نمیگی؟"

چانیول فقط بهش نگاه کرد و جونگین فهمید واقعا میخواد همین کارو بکنه.

"تو نظر دیگه ای داری؟"

جونگین شونه‌ای بالا انداخت و گوشیش رو در آورد تا پیامی که براش اومده بود رو چک کنه.

"جونگ من شب میرم پیش مادر پدرم، بر نمی‌گردم خوابگاه منتظرم نباش"

پیام از طرف کیونگسو بود پس فقط یه استیکر "باشه"ی کیوت براش فرستاد و گوشیشو روی میز گذاشت.

"حالا این مدت چیکار می‌کنی؟ بر میگردی خوابگاه؟"

"نه توی اون اتاق تنهایی اذیت میشم..."

"خب میری خونه سهون؟"

با اومدن اسم سهون یادش افتاد که باید ازش خبر بگیره ببینه تونسته برای لوهان کاری بکنه یا نه و احساس کلافگیش دو برابر شد.

"نه اونجا نمیتونم برم. یه مشکلی داره..."

جونگین پوفی کشید و پشتش رو به مبل تکیه داد.

"فعلا امشب کیونگسو نیست ولی برای بقیش باید یه فکری بکنی"

چانیول دستش رو توی موهاش برد و بهمشون ریخت.

"اوهوم..."

"پاشو بریم بیرون باد به سرت بخوره کلافگیت یه ذره بهتر میشه..."

چانیول در تایید حرف جونگین از جاش بلند شد و بعد از برداشتن خرت و پرتاش از دفتر چایونگ خارج شدن.

پایان مبارزه چهل و هفتم
ادامه دارد...

گفتم یه ذره مادر پسری بخونین صافت بشین فعلا تا با چانبک بصافتمتون🦦

البته فعلا که پارت بعدی هونهانه، گفتم بدونید🙄
و کامنتو ووت هم فراموش نشه.

به خدا سخت نیست، مثلا حین خواندن اگر چیزی به ذهنتون میاد کامنت کنید، انقد حس خوبی به نویسنده بدبخت میده😕💔

در ضمن میدونم که من همیشه‌ی خدا بلاک رایتر بودم ولی خب مهربون باشین باهام دیگه🚶🏻‍♀️

خب دیگه دوستون دارم بای بای🦦💕

Continue Reading

You'll Also Like

603 86 5
complete پنج شاتی زیبا از #chanbeak #honhan ژانر : عاشقانه ،کمدی ،دانشگاهی بیون بکهیون هیولایی ک کل دانشگاه ازش میترسن و لوهانی ک عاشقه اما از وارد...
171K 17.7K 23
"𝙏𝙤𝙪𝙘𝙝 𝙮𝙤𝙪𝙧𝙨𝙚𝙡𝙛, 𝙜𝙞𝙧𝙡. 𝙄 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙨𝙚𝙚 𝙞𝙩" Mr Jeon's word lingered on my skin and ignited me. The feeling that comes when yo...
72.2K 3.3K 6
in which the poet that once resided in my soul is now gone
6K 1.5K 22
❅¦ɴᴀᴍᴇ : #Afteryougone ❅¦ɢᴀɴᴇʀ : ᴍᴀғɪᴀ.ᴄʀɪᴍɪɴᴀʟ. ᴀᴄᴛɪᴏɴ.ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ.ᴀɴɢᴇsᴛ.sᴍᴜᴛ ❅¦ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴋʀɪsʜᴏ.ᴊᴊ.sᴇᴋᴀɪʜᴜɴ ❅¦ᴡʀɪᴛᴇʀ : Aɴɢᴇʟ Sᴀᴍ ⭐🌟خلاصه: باگذشت دوسال...