ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50

♡Final part♡

4.8K 1K 381
By MAYA0247

(یک سال بعد)

_آههه چان...این..فاک..این میز خیلی سفته.

همون طور که بدن سفید و عرق کردش با هر ضربه چانیول، عقب جلو میشد نالید و لب‌های خوش حالتش رو به دندون کشید.

_نمیتونی خودت رو ببینی تا بفهمی چقدر پرستیدنی شدی!

چانیول بعد از زدن این حرف سمتش خم شد و همزمان با چنگی که به باسن نرم پاپی کوچولوش زد زبونش رو روی گوش بک کشید و ناله کشیده ای از بین لب های بکهیون فراری شد.

_اوووووووم‌....هر سری...همینو میگی و این بار پنجمه که اینطور زیرتم!

نور مهتاب، توی اون ساعت از شب تنها نور روشن کننده اتاقشون بود و چانیول و بکهیون هر دو سعی داشتن جوری باشن که صداشون اونهمه درنیاد شاید براتون سوال بشه چرا؟
چون یه بچه کوچولو دقیقا اتاق بغلی خواب بود...

لب هاش رو روی لب های نیمه باز بکهیون کوبوند و همونطور که با حرص تمام میبوسیدش، شدت ضرباتش رو بیشتر کرد...دستاش دور عضو تحریک شده دوست پسرش حلقه شدن.

پسر کوچکتر خودش رو بیشتر به دستای چانیول سپرد و لحظه بعد همزمان با چنگی که بین موهاش انداخت، قوسی به کمرش داد...حرکت دست چانیول دور عضوش تندتر شد و حالا بکهیون حس میکرد می‌تونه پشت پلکاش ستاره ها رو ببینه!

اینکه بعد از اینهمه مدت چانیول تمام بدنش رو بلد بود و میدونست باهاش چیکار کنه، یکی از وجه های مثبت رابطشون بود و فاک...حس میکرد دلش برای مردی که اینطور داشت تمام بدنش رو تصاحب میکرد تنگ شده!

دستش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و شاید شانس بهترین اصطلاحی بود که میشد برای وضعیتشون به کار برد چرا که وقتی هر دو به اوج رسیدن صدای گریه بچه بلند شد.

چانیول انگار نه انگار که اون صدای ونگ ونگ تو‌ مخی رو بشنوه بوسه ای روی پیشونی بکهیون گذاشت و بعد از بوسه نرمی روی لباش زمزمه کرد.

_عاشقتم...دلم برات تنگ شده بود بکهیونم.

پسر کوچکتر لبخند زیبایی که زیر نور مهتاب قشنگ تر هم به نظر می‌رسید به چهره مهربون دوست پسرش زد و با بوسه نرمی روی شقیقش جواب داد.

_منم عاشقتم عشقم...مرسی خیلی خوب بود!

دستای چانیول زیر پاهاش رفتن و وقتی بک رو روی تخت گذاشت و ملحفه رو تا زیر چونش بالا کشید به آرومی زمزمه کرد.

_استراحت کن تا من بیام.

شلوارش رو پوشید و از اتاق خارج شد ولی یهو با یادآوری چیزی به داخل اتاق گردن کشید و نگاه بکهیون روش نشست.

_نخوابیا!

اونطور که با چشمای درشتش جوری داشت نگاهش میکرد تا تایید رو ازش بگیره جوری بامزه بود که اگه بچه در حال تلف شدن نبود الان میپرید روش و یه دور دیگه رو روی تخت شروع میکردن!

_باشه عشقم.

چشماش رو هلالی کرد و چانیول حالا که حس میکرد با تک تک اعضای بدنش از اون بچه متنفره به سمت اتاق روبه رویی رفت....درش رو باز کرد و برای چند لحظه به چهره سرخ شده بچه ای که روی تخت داشت پاهای کوچولوش رو به هوا پرت میکرد و دستای تپلش رو مشت کرده بود خیره شد.

_اومدم کوچولو.

به سمتش رفت و شیشه شیر رو از روی میز کنار تخت برداشت، بچه رو توی بغلش گرفت و در حالی که سعی داشت آرومش کنه، همزمان با اداهای عجیبی که با چهرش برای اون کوچولوی دردسرساز درمی‌آورد شیشه شیر رو توی دستاش تکون میداد و فقط کافی بود اون رو توی دهن بچه بذاره تا ساکت بشه و با چشمای درشتش همون‌طور که داشت نگاهش میکرد دو دستی شیشه شیرش رو بچسبه.

جوری با ولع و ملچ ملوچ شیرش رو میخورد که چانیول برای چند لحظه احساس دلسوزی شدیدی بهش کرد.

_آخی...گشنش بوده!

با صدای بکهیون سرش رو بالا گرفت، پسر کوچکتر همون‌طور که یکی از پیراهن های چانیول رو به تن داشت با سینی پر از خوراکی داخل اتاق شد.

روبه روی چانیول روی تخت نشست و بعد از قرار دادن خوراکی ها گوشه ای، دستش رو به سمت چان دراز کرد تا بچه رو توی بغلش بگیره.

_وای از بوی بچه متنفرم.

چانیول سریع گفت و بکهیون همون‌طور که حالا داشت اون فسقلی خوردنی رو تو بغلش تکون میداد به چهره جمع شده چانیول نگاه کرد.

_آره فقط منو دوست داشته باش...بچه چیه!

_البته که فقط تو رو دوست دارم.

مردبزرگتر با لبخند کجی گوشه لب هاش گفت و توت فرنگی رو از توی ظرفش برداشت و بعد از قاطی کردنش به نوتلا، سمت لب های بکهیون برد.

بعد از این مدت علایقش رو میدونست و همین که برای خودش توت فرنگی و نوتلا آورده، زیادی کیوت بود!

سمت پسر کوچکتر خم شد و گوشه لبش که شکلاتی شده بود رو لیس زد و خب همین کار کافی بود تا نگاه ترسیده بک سمت چشمای درشت و کنجکاو بچه که داشت بهشون نگاه میکرد کشیده بشه.

سریع دستش رو جلوی چشمای اون وروجک گذاشت و چشم غره ای به چانیول که حالا داشت بهش می‌خندید رفت.

_یااااا...بچه ها یاد میگیرن....از فردا میپره بقیه رو لیس میزنه.

نگاه شیطون چانیول روش نشست و با چشمکی زمزمه کرد.

_تقصیر خودته اینهمه خوشمزه ای...دوست دارم بخورمت.

_خفه شو یول..همین الانشم کمرم درد می‌کنه.

این حرف کافی بود که خنده های چانیول اوج بگیره و نگاه گرسنه ای به بک بندازه تا جیغش دربیاد.

_یااا اینطوری نگام نکن!

_________________________________________

_زیادی کیوت نیستن؟

چانیول با شنیدن همچین صدایی تکون ریزی توی جاش خورد و با دیدن بچه ای که بین خودشو بکهیون به خواب رفته بود چند تا پلک گیج زد.

دیشب اینجا خوابشون برده بود؟

با چشمای ریز شده ای سرش رو بالا گرفت و با دیدن کریس و همسرش، اخماش بیشتر از هر لحظه دیگه ای تو هم رفت.

ملحفه رو از روش کنار زد و حین نشستن سر جاش دستی به چشماش کشید.

با صدایی که به خاطر خواب، بم تر شده بود غرولند کرد.

_چه عجب...بالاخره اومدید!...بچتون ما رو سایید.

با اخمای تو هم و چشمایی که از شدت خستگی قرمز شده بود به چهره نه چندان شرمنده کریس خیره شد.

_مرسی چانیولا...ییشینگ واقعا توی این سفر دست و پامون رو می‌بست.

_خوش گذشت؟

بکهیون با لبخندی که اول صبح روی لبش اومده بود، همون‌طور که هنوز ملحفه روی پاهاش بود پرسید و سوهو کش و قوسی به بدنش داد و در حالی که ته دلش برای بوسیدن و بغل کردن بچشون پر پر میزد جواب داد.

_آره خیلی فقط....

نگاهش بین بالاتنه برهنه چانیول و گردن کبود بکهیون به گردش افتاد، اوه...انگار دیشب این دوتا هم برنامه هایی داشتن و حالا میتونست منظور چانیول از اینکه« بچت ما رو سایید» رو متوجه بشه...چرا که ییشینگ، کاملا در این زمینه خودشون رو هم ساییده بود.

_ما دیگه بهتره بریم...مگه نه؟

با نگاهی که به کریس انداخت پرسید و بکهیون سریع مخالفت کرد.

_تازه رسیدید....باید چیزی براتون بیاریم...خسته اید و....

_بفرمایید.

چانیول سریع بچه رو بغل کرد و به سمت اون دوتا پدر نمونه گرفت تا زودتر شرشون رو کم کنن.

_وسایلشم گوشه اتاقه.

اضافه کرد و بکهیون با زور جلوی خودش رو گرفته بود تا نزنه زیر خنده، چانیول چرا اینهمه کیوت بود؟

کریس که تا اونموقع نتونسته بود حرفی بزنه،‌ همون‌طور که پسربچه ای که انگار داشت خواب یه دنیای پر از بستنی و آبنبات رو میدید‌ تو‌ بغلش گرفته بود تشکری کرد و لحظه بعد با برداشتن وسیله هاشون، از اتاق و بعدش خونه خارج شدن.

_شرایط عجیبی بود.

وقتی سوار آسانسور شدن رو به سوهو گفت و همسرش همون‌طور که کیف وسایل های ییشینگ رو‌ روی دوشش‌ مینداخت سری تکون داد.

_من بجای اون دوتا معذب شدم!
_____________________________________

_آه...کار سختی به نظر میاد.

بکهیون همون‌طور که به کارتون های روی زمین پذیرایی نگاه میکرد نالید...خونشون رو عوض کرده بودن و نقل مکان به یه جای دیگه، اونم جایی که حتی یه چوب کبریت هم سر جاش نیست زیادی خسته کننده بود.

هر چند ایده رنگ کردن خونشون و چیدن وسایلش رو خودش داده بود ولی...فاک هیچوقت نباید دراما نگاه کنه!

_چرا قیافت شبیه بچه هایی شده که هر لحظه ممکنه بزنن زیر گریه؟

لب هاش آویزون شدن و به طرف چانیولی که دستکش های ساختمونی پوشیده بود و ماسک هم زده بود برگشت.

_هیچی!

و بعد دستکش هاش رو پوشید و قلموی رنگ رو توی رنگ سفید برد، میتونست سنگینی نگاه چانیول رو روی خودش حس کنه ولی اهمیتی نداد...در اصل انقدر درگیر درست رنگ زدن بود که حتی دونه های ریز و درست عرق‌هم روی پیشونیش قابل رویت بودن!

_کیوت.

چانیول با تکخنده کوتاهی زیر لب زمزمه کرد و بعد خودش هم مشغول شد، نقاط بالا که دست بکهیون نمی‌رسید برعهده چانیول بود و بعد از اینکه یک دیوار رو تموم کردن، بکهیون جوری خودش رو روی زمین ولو کرد که انگار ساعت ها مشغول این کار بوده.

_اگه تا آخر امشب پذیرایی رو تموم کنیم...فردا برمیگردیم سر کار نقاشیش!

بکهیون با یادآوری طرحی که توی ذهنش ساخته بود سریع سر جاش نشست و به طرف چانیول برگشت.

_پس باید سریع تمومش کنیم!

غلتک رنگ رو برداشت و اینبار با جدیت بیشتری، سر کارش برگشت.

_کسی بهتون گفته اخم میکنید کردنی میشید؟

چانیول با نیشخند شیطونی گفت و بکهیون نگاهی بهش انداخت...همون نیشخند دیوثانه گوشه لبش بود!

_کسی هم بهتون گفته لاس میزنید جذاب میشید؟

این حرفش کافی بود تا خنده چانیول توی خونه خالی بپیچه، خوشحال بود که بکهیون به حرفاش عادت کرده بود و دیگه سر هر کدوم هزار رنگ عوض نمیکرد چون وقتی خجالت می‌کشید انگار وجود چانیول رو برای بیشتر اذیت کردنش قلقلک میداد و پسر کوچکتر شاید از این موضوع بو برده بود؟

_اونجای سقف رو رنگ نزدی!

مرد بزرگتر خودش رو روی چهار پایه بیشتر کش داد و نقطه ای که بک بهش اشاره کرده بود رو رنگ زد.

_خوبه؟

_عالی!

لحن ذوق دار بکهیون باعث نشست لبخند کمرنگی روی لباش شد.

از چهار پایه پایین اومد بعد از درآوردن دستکشش، با دستش مالشی به شونه های دوست پسر کوچولوش داد، همون‌طور که چهره خسته بکهیون رو نگاه میکرد، صداش رو کلفت تر از حالت عادی بیرون داد.

_آیگوووو...خسته نباشیی آقای بیون.

عضله های بکهیون که زیر مالش انگشت های چان، همین الانشم سست شده بودن بیشتر از قبل خودشون رو لوس کردن و نتیجش شد خمیازه خسته ای که کشید و با دستای رنگیش موهاش رو خاروند.

_فاک.

با چشمای گرد شده به چانیول که اونم با تعجب نگاهش بین موها و دستش و چشمای ترسیدش در جریان بود نگاه کرد.

_الان چیکار کنم؟

دستش انگار خشک شده باشه پرسید و لحظه بعد صدای خنده های چانیول باعث شد بیشتر از قبل هنگ کنه و جیغ عصبیش کل خونه رو برداره.

_یاااااا نخند...چیکار کنم.

مرد بزرگتر روبه روش ایستاد و در حالی که لپش رو از درون گاز می‌گرفت تا نخنده مچ دست رنگی بک رو گرفت و آورد پایین تا وخامت اوضاع رو ببینه.

_فکر کنم امشب یه ساعتی باید فقط موهاتو بشوریم بیب!

بعداز چند لحظه مکث گفت و آهی از نهاد پسری که همین الانشم زیادی خسته بود بلند شد.

_فاک!

«نخند، نخند، نخند پارک چانیول»

چانیول توی دلش جیغ کشید....هر لحظه توی زندگی مشترکشون با یه جنبه از خنگی و کیوتی بکهیون مواجه میشد دلش میخواست انقدر بچلونتش که چیزی ازش نمونه ولی فقط مثل الان سعی داشت خندش رو کنترل کنه.

_بریم...کارمون دیگه تمومه.

بعد از نیم نگاهی که به پذیرایی کامل رنگ شده انداخت گفت و بکهیون همون‌طور که زیر لب به زمین و آسمون فحش میداد دستکشاش رو از دستش بیرون کشید و گوشه ای انداخت.

_از صبح داریم کار میکنیم خودمو پاره کردم رنگی نشم و الان...دقیقا آخر وقت!

_چیزیه که شده عزیزم...غرغر نداریم.

چانیول همون‌طور که به سمت خروجی هدایتش میکرد گفت و لب های پسر کوچکتر آویزون تر شدن...این عادلانه نبود!

البته اگه میدونست چند ساعت بعد، توی وان آب داغ ریلکس کرده و چانیول با پاچه های شلوارش که بالا زده و بالا سرش نشسته و داره موهاش رو میشوره اینطور زانوی غم بغل نمی‌گرفت!
___________________________________________

_یول ریدم!

بکهیون یهویی جیغش در اومد و نگاه چانیول روی دیواری از اتاقشون که بکهیون داشت نقاشی میکرد برگشت.

انگشت رنگیش خورده بود درست وسط آسمونی که هر دوشون فقط دو ساعت روش کار کرده بودن.

ابرویی بالا انداخت و انگشت رنگی خودش رو کنار انگشت بکهیون زد و بدون توجه به نگاه شوکه بکهیون کمی سرش رو عقب برد و چشماش رو ریز کرد.

_اونهمه هم نریدی!

و باز سر کار قبلی خودش که اندازه گرفتن کاغذ دیواری ها بود برگشت.

نگاه بکهیون برای چند لحظه طولانی روی اثر انگشت هاشون که توی آسمون آبی حالا خیلی قشنگ تر به نظر می‌رسید ثابت موند.

لبخند کمرنگی روی لبش نشست و به سمت چانیول برگشت....چانیول کنارش بود.

دقیقا توی این اتاق....وقتی تاریخ روی گوشیش 14 ژانویه رو نشون میداد داشت کنارش خونه ای که قرار بود تا سالهای سال توش زندگی کنن رو درست مثل رویاهاش نقاشی میکرد.

دوست داشت کل دیوارهای اتاق رو با عکساشون پر کنه، هر ماهگرد رو انگار که اولین باره با ذوق جشن بگیره و هر چند به خودش و آشپزخونه گند میکشید ولی یه کیک نه چندان زیبا درست کنه.

چانیول خاص بود، رابطه باهاش خاص تر....

لب هاش رو داخل دهنش فرستاد و به سمت مرد بزرگتر که حالا گوشه ای نشسته بود و داشت کاغذ دیواری ها رو برش میزد رفت.

از پشت به سمتش خم شد و لحظه بعد دستش رو دور گردنش حلقه کرد و از پشت محکم بغلش کرد.

چانیول برای چند لحظه از این حرکت یهویی بکهیون شوکه شد... با اینکه بوی رنگ تقریبا حواس بویاییش رو از کار انداخته بود ولی رایحه شیر و عسل شامپوی بکهیون زیر بینیش رو قلقلک میداد و لب هاش که زیر گوشش رو میبوسیدن باعث میشد قلبش رو بیشتر از هر لحظه دیگه ای حس کنه.

_یاااا.

زیر لب غرولند کرد و تیغی که دستش بود رو کناری انداخت و به سمت پسر کوچکتر برگشت.

بکهیون در لحظه توی بغلش فرو رفت و دستاش دور کمرش حلقه شدن.

_کیوت...مجبورم نکن موهاتو ناز کنم... وگرنه نصف امشبم توی حموم میگذره.

_بوسم کن پس.

وقتی سرش رو عقب کشید گفت و با غنچه کردن لباش سریع چشماش رو بست...نیش چانیول سریع شل شد و دست رنگیش رو زیر چونه بک برد و لحظه بعد بوسه ای که در ابتدا نرم ولی کم کم با خشونت همراه بود رو شروع کرد.

قفسه سینه هر دو با شدت جا به جا میشد و مثل همیشه لب های چانیول جوری با عطش روی لب هاش میلغزیدن که انگار این آخرین بوسشون و تمام زندگیش به همین لحظه و بوسه وصله!

مک خیسی از لب پایین پسر کوچکتر گرفت و با چنگی که به کمرش زد اون رو بیشتر سمت خودش کشوند.

دستای بکهیون سریع دو طرف صورتش رو چسبیدن و با عوض کردن زاویه صورت هاشون، نوک بینیشون برخورد شیرینی بهم کرد که باعث نشستن لبخندی روی لب های چانیول شد.

دیگه توی زندگی با بکهیون به این بوسه های یهویی عادت کرده بود و حقیقتا اگه یه روز می‌گذشت و بکهیون نمیومد توی بغلش براش عجیب بود.

اینکه جز هم کسی رو نداشتن و میدونستن فقط باید دست هم رو بگیرن یه جورایی انگار توی ذهن هر دو تاتو شده بود.

در کل کسی خوشش نمیاد کاملا یکطرفه همه چیزش رو پای طرفش بریزه و اون رو بکنه کل دنیاش، بعد حس کنه جایی توی دنیای اون نداره...خیلی از روابط ممکن بود اینطور باشن، بنابراین چانیول به این احساسات دو طرفشون افتخار میکرد.

تا وقتی این احساسات وجود داشتن، مهم نبود چقدر با هم به مشکل بخورن...تهش آخر شب بکهیون رو توی بغلش می‌گرفت تا به آرامش برسه.

وقتی لب هاشون از هم فاصله گرفت به آرومی چشم هاشون باز شد و نگاه خمار شده چانیول روی تک تک اعضای صورت دوست پسرش چرخید و چرخید.

چونه بک رنگی شده بود و بدون اینکه خبر داشته باشه، دو طرف صورت خودشم رنگی بود.

_امشب می‌خوام برات مرغ درست کنم.

چانیول با لبخند کوتاهی گفت و نگاه بک رنگ شادی گرفت، این مدت کم غذا حاضری نخورده بودن!

_منم برات سالاد درست میکنم.

_به عنوان پیش غذا هم میتونم خودتو بخورم، لازم نیست زحمت بکشی هانی.

چانیولی چشمکی به چهره پوکره شده بکهیون زد و وقتی مشت دوست پسرش به بازوش خورد ابرویی بالا انداخت.

_الان اعتراض کردی؟

_چقدرم اهمیت میدی!

بکهیون با حرص گفت و وقتی با ذوقِ مرغی که قرار بود آخر شب بخوره از آغوش چانیول خارج شد به دیواری که قرار بود تختشون رو اونجا بذارن اشاره کرد.

_میشه جای دستمون رو بزنیم اونجا؟

نگاه چانیول سمت جایی که بک اشاره کرده بود کشیده شد و بعد از تک خنده ای از جاش بلند شد.

به سطل های پر از رنگ اشاره کرد.

_چه رنگی میخوای باشی؟

بکهیون دستی به چونش کشید و با یادآوری چیزی تکخنده کوتاهی کرد همزمان با بلند کردن سطل رنگ زرد به حرف اومد.

_بچه که بودیم...یه شعر داشتیم می‌گفت شادی به رنگ زرده!

« شادی زندگی من به رنگ خودته احمق»

چانیول با خودش فکر کرد ولی خب ترجیح داد چیزی نگه...سطل رنگ قرمز رو برداشت پشت سر بکهیونی که حالا روی نوک انگشتای پاش بلند شده بود تا دست زردش رو به دیوار بزنه قرار گرفت.

دستش رو داخل رنگ قرمز برد و جوری کنار جای دست بکهیون زد که جای انگشت کوچیک خودش روی انگشت کوچیک بک افتاد و یه رنگ نارنجی مانندی درست کرد.

_یاااا خراب شد.

بکهیون با لب های آویزون همون‌طور که داشت جای دست هاشون رو نگاه میکرد غرولند کرد ولی لبخند رضایتمند گوشه لب چانیول این حس رو میداد که اصلا هم خراب نکرده.

با انگشتش به نوک بینی پسر کوچکتر زد و با حلقه کردن یه دستش دور کمرش اون رو توی بغل خودش نگه داشت، به نقطه نارنجی که انگشت کوچیک هاشون درست کرده بودن اشاره کرد.

_این رنگ، رنگ قول انگشت کوچیکامونه....وقتی که بهم قول دادیم تا آخرش کنار هم بمونیم و هر چقدر هم شرایط برامون سخت شد بازم دست همو ول نکنیم این رنگ روی قولمون نشست...مطمئنا چند وقت دیگه توی رسانه ها از بیون بکهیون راننده تاپ آیدل معروف کره، به بیون بکهیون دوست پسر کیوت و خوردنی پارک چانیول تغییر پیدا می‌کنی و می‌خوام نه تنها تا اونموقع بلکه تا سالهای بعد از اون هم این نارنجی بینمون رو گم نکنیم...تو قول دادی ترکم نکنی...منم قول دادم تا آخرش کنارت بمونم...لطفا باشه؟

بکهیون نمیدونست چی بگه، حتی ایده ای راجب پر شدن چشماش نداشت....شنیدن این حرفا از طرف چانیول هزاران هزار بار هم تکرار میشد بازم براش تازگی داشت و همون اثری که الان روی قلبش گذاشته بود رو میذاشت....چانیول در کل زیاد اهل اینطور سخنرانی های پرشور و عاشقانه نبود.

همیشه بهش میگفت«دوست دارم» و این هم برای دیوونه کردن قلب بکهیون کافی بود ولی این حرفا...اینکه چانیول حتی به این چیزها هم فکر کرده زیادی براش با ارزش بود.

_داری گریه میکنی؟

مرد بزرگتر وقتی متوجه لرزیدن بدن پسر تو بغلش شد با تعجب پرسید و بکهیون به طرفش برگشت، نوک بینیش قرمز شده بود و چشمای سرخ شدش که از اشک برق میزد به علاوه موهای شلخته و چونه رنگیش فقط باعث میشد چانیول با زور جلوی خودش رو بگیره تا همین الان توی بغلش فشارش نده.

_مرسی یول....مرسی که برگشتی و اجازه دادی منم کنارت آرامش بگیرم..تو همه چیزمی!....چطور میتونم ولت کنم؟...می‌دونم ممکنه بعدها جر و بحث کنیم ولی اینم می‌دونم تو یه قول نارنجی با انگشت کوچیکامون توی این اتاق و این ساعت برای زندگیمون درست کردی و هیچوقت...هیچوقت نمیتونم ازش بگذرم...چه بقیه به عنوان رانندت منو بشناسن یا دوست پسرت، مهم اینه هر جایی بریم میتونم راحت به همه بگم تو دوست پسرمی!

بینیش رو بالا کشید و با پشت دست اشکاش رو پس زد.

_باید هفته ای دو بار برام مرغ بپزی.

یهویی گفت و چانیولی که تا قبل از اون حس میکرد خودشم بغضش گرفته تکخنده کوتاهی کرد.

_تا وقتی تو هم کنارم باشی و سالاد درست کنی حاضرم هر شب برات مرغ بپزم قربان.

هوم آرومی از بین لبای بکهیون خارج شد و با صدایی که هنوز از بغض می‌لرزید یه مورد دیگه به لیست انتظاراتش اضافه کرد.

_تازه هر شبم باید برام گیتار بزنی.

کمرش توسط چانیول نوازش شد و لحظه بعد صدای گرمش توی‌گوشاش پیچید.

_به شرطی که تو برام بخونی!

«ساعتی قبل فکر می کردم تو را بیش از آن حدی که هر عاشقی معشوقش را دوست داشته دوست دارم اما نیم ساعت پس از آن دانستم که چیزی که قبل از آن احساس می کردم در مقایسه با احساسی که در آن لحظه داشتم هیچ بوده است و ده دقیقه بعد از آن متوجه شدم عشق قبلی من در مقایسه با دریای بلند قبل از طوفان گودال گل آلودی بیش نبوده است و من هیچ چیز را در دنیا به اندازه تو دوست ندارم، آیا این عجیب نیست؟»

14 ژانویه ساعت 15:50 دقیقه.
پایان....
________________________________________

سلام قشنگام...
حقیقتا وقتی میخواستم پارت آخر رو بنویسم ذهنم سفید بود...سفیدِ سفید!

گفتم بذار ببینم کارکترا میخوان منو به کدوم سمتی ببرن و تهش از خونه جدیدشون با یه عالمه رنگ روی زمین و سر و صورت کثیفشون سر درآوردم.

وقتی آگلی رو شروع کردم چانیول 19میلیونی بود و الان شده 23 میلیونی و این....یعنی تایم کمی رو با هم نگذروندیم نه؟

هر وقت که شرایط سخت میشد و میخواستم فرار کنم با خودم میگفتم آگلی لایق این هست که یه پایان داشته باشه و خوشحالم که الان دارم این کلمات رو می‌نویسم، برای من بهترین پایان این بود، یه خونه که خودشون نقاشیش کردن و یه قول نارنجی که تا وقتی پیر بشن هم با دیدنش امکان نداره یه لبخند روی لب هاشون نشینه(:

دل کندن از این فسقلی وروجک که کلی خودش رو برام لوس کرد خیلی سخته...فکر کنم تا یه مدت بعدش هم افسردگی بگیرم و الان چند ساعت زیر پتوم بمونم و به سقف زل بزنم.

اگه پارتای قبلی اگلی رو ووت ندادید حتما ستاره ایش کنید و حتما تر توی ریدینگ لیستاتون بچمو اد کنین، اگه داستان مورد علاقتون هست البته!

دوست دارم نظرات این پارت رو بترکونید چون آخرین نظراتی خواهند بود که از آگلی برام میمونه(:⁦❤️⁩

همه نویسنده ها پارت آخر فیکشون گریشون میگیره یا من فقط اینطورم؟/:(وی نمی‌تواند احساساتش را کنترل کند)

و حرف پایانی، لطفا هیچوقت شانس زندگی رو از خودتون نگیرید، مطمئنا اگه چانیول دیگه چشماش رو باز نمی‌کرد نمیتونست به این آرامش توی بغل بکهیونش برسه.

هر‌ چقدر هم شرایط سخت شد...یادتون نره شما خودتون رو دارید که بهش تکیه کنید پایان همه چیز خوشه!
امیدوارم چیزای خوبی از آگلی کوشولوم یادگرفته باشید.

خب می‌خوام یه اسپویل ریز بکنم راجب بچه ای که تو راهه، فیکشن بعدی که می‌خوام براتون آپ کنم یه امگاورس فانتزی کیوت و لعنتیه که خودم عاشقشم!

اگه فالوم نکردید اینکارو انجام بدید تا وقتی اپش کردم مطلع بشید قشنگام🥺❤️⁩

کلی مواظب خودتون و قلب مهربونتون باشید فرشته کوشولوهام⁦☁️⁩⁦❤️⁩
دوستون دارمممممπ~π

مایا♡

Continue Reading

You'll Also Like

Hellish Road By Narges

Mystery / Thriller

735 128 10
جان و ییبو توی سفر جاده‌ای راه رو گم میکنن و توی مسیر یک رستوران پیدا میکنن که.... genre:Thriller,criminal,romance couple:yizhan(LSFY)
129K 3.3K 72
Following the legend of korra but with a twist. Imagine if you were an avatar too, an aware avatar that helps your sister find her way. And Tophs her...
1.1M 44.3K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...