⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️...

By LePurpleSwan

69.3K 15.4K 4.1K

˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی... More

⁦⚔️⁩⁩لطفاً بخونید⁦⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه اول: پاسکال⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه دوم: توسکا⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سوم سوم: شیشه شکسته⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه چهارم: آتیش سوزی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه هفتم: کاپیتان⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه هشتم: هم اتاقی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩
⚔️ مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه چهاردهم: یه کراش مزخرف...⁦⚔️⁩
⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️
⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️
⚔️مبارزه هفدهم: گندی زدی دو کیونگسو!⚔️
{*^•~•^*}
{~*•-•*~}
⚔️ مبارزه هجدهم: انقدر لجباز نباش بیون بکهیون⚔️
⚔️مبارزه نوزدهم: قرار خاص ⚔️
⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️
⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️
⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️
⚔️مبارزه بیست و سوم: غلت در لجن⚔️
⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️
⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️
⚔️مبارزه بیست و ششم: نمیشه گذشته رو دست کم گرفت!⚔️
{•~*^*~•}
⚔️مبارزه بیست و هفتم: صبر کردن، بهتر از هرگز دست نیافتنه⚔️
⚔️مبارزه بیست و هشتم: یادآوری خاطرات نچندان خوش‌آیند⚔️
⚔️مبارزه بیست و نهم: دوراهی⚔️
⚔️مبارزه سی‌ام: عروسک خرسی⚔️
⚔️مبارزه سی و یکم: می‌خوام خودخواه باشم⚔️
⚔️مبارزه سی و دوم: غیبت یک ماهه⚔️
⚔️مبارزه سی و سوم: آخرین سکسم⚔️
⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️
⚔️مبارزه سی و پنجم: درست عین یه سگ خیابونی⚔️
⚔️مبارزه سی و ششم: گلدن رتریور⚔️
⚔️مبارزه سی و هفتم: لبخند زدن در خسته ترین حالت⚔️
⚔️مبارزه سی و هشتم: دردی که با دیدنت شدت میگیره⚔️
⚔️مبارزه سی و نهم: ابراز علاقه که فقط کلامی نیست...⚔️
⚔️مبارزه چهلم: عاشق شدن به سبک یه عقده‌ای⚔️
⚔️مبارزه چهل و یکم: یه مبارزه واقعی بین منطق و احساس⚔️
⚔️مبارزه چهل و دوم: بوسه‌ی شبحِ گرگ و میش⚔️
⚔️مبارزه چهل و سوم: دست و پا زدن در مردابی از انعکاس های دروغین⚔️
⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️
⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️
⚔️مبارزه چهل و هفتم: اولین ملاقات⚔️
⚔️مبارزه چهل و هشتم: کلماتی که هیچوقت گفته نشد⚔️
⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️
⚔️مبارزه پنجاهم: Ukiyo⚔️
⚔️مبارزه اخر: Wabi - Sabi⚔️
~سخن پایانی~

⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️

823 230 51
By LePurpleSwan

یک ساعت قبل
آرنجش رو رونش گذاشت و چونش رو بهش تکیه داد.
سینی صبحونه پر زرق و برقی که پرستارش روی تخت براش گذاشته بود بدجور بهش چشمک میزد ولی منظره بیرون از پنجره انقدری زیبا بود که نخواد توجهش رو به چیز دیگه‌ای بده.
حتی اون غذا های خوشمزه!
ابر های سفید توی آسمون عین یه پاک کن که رنگ آبیه کاغذ رو پاک کرده باشه سفید بودن.

"چی میخونی؟"
"امروز صبح یه شهاب سنگ از آسمون رد شد. چیزای جالبی در موردش نوشته. مثلا اینو ببین"

سرش تیر کشید و نفسش برای یه لحظه بند اومد.
تصویر خودش رو دیده بود که جلو پنجره نشسته بود و مثل الان همون‌طور که به آسمون نگاه میکرد یه مطلبی رو توی لپتاپش میخوند.
و یه صدایی باهاش حرف میزد.
از اون موقعی که توی کلبه جنگلی خاطراتش بهش هجوم آورده بودن هر از گاهی تصاویر تیکه پاره‌ای رو به خاطر می آورد.
ولی نقطه اشتراک همه اونا یه صدا بود.
صدای آشنایی که به نظر میومد متعلق به یه پسر نوجوون باشه ولی هر چی فکر میکرد یادش نمیومد کجا شنیدتش.
این کلافش میکرد...
هر بار که سعی میکرد به خاطراتش فکر کنه درد بدی توی سرش می‌پیچید و این بهش احساس ضعیف بودن میداد...
فنجون چای که ازش بخار بلند میشد رو از توی سینی برداشت و نزدیک لب هاش برد.
اون عاشق قهوه بود ولی یکی از چیزایی که نباید زیاد مصرف میکرد کافئین بود.
اون باید از هر چیزی که میتونست تپش قلبش رو بالا ببره یا هیجان زدش کنه دوری میکرد...
هنوز یه جرعه از چای نخورده بود که گوشیش دینگ کوچیکی کرد.
احتمالا براش پیامک اومده بود.
از اونجایی که کسی رو نداشت تا بهش پیام بده پس با ذوق خودش رو کش آورد تا موبایلش رو از روی پاتختی برداره و سریع وارد پیام هاش شد.
مادر جونگین براش یه ویدیو فرستاده بود. با کنجکاوی بازش کرد و وقتی متوجه شد که مربوط به شب تولدشه لبخندی زد با دقت مشغول دیدن فیلم شد.
به نظر میومد جونگین در حال فیلم برداری بوده چون خودش توی کادر نبود ولی بقیه رو میدید که دارن براش آهنگ تولد میخونن.
لبخندش عمیق تر شد و چشم هاش برق زد. واقعا توی اون مسافرت دو روزه خیلی بهش خوش گذشته بود.
توی ویدیو خم شده بود تا شمع های رو کیک رو فوت کنه و بعد بقیه رو بغل کرد.
"تولدتون مبارک خاله"
لبخندش روی لبش خشک شد.
دوباره ویدیو رو عقب زد تا اون چند لحظه رو بشنوه.
"تولدتون مبارک خاله"
همون صدای آشنا...
کمی فرق داشت ولی مطمئن بود اون صدای بکهیونه...
حالا که صدای بک رو شنیده بود متوجه شد اون صدا متعلق به کیه.
با تعجب خواست دوباره ویدیو رو عقب بزنه که درد بدی توی سرش پخش شد و چشم هاش سیاهی رفت.
دوباره تصاویر نامفهوم اینبار واضح تر از قبل به سراغش اومدن.

"تولدت مبارک مامان! دوست دارم"

صدای پسر نوجوون بلند توی مغزش شنیده میشد و اصوات عین چکش به جمجمش کوبیده میشدن.
درد داشت...
حس میکرد سرش داره از داخل منفجر میشه.

"سی سالت شد. دیگه داری پیر میشیا! کم کم مریض و بی حوصله میشی‌... تحمل کردنتم سخت میشه"
هیونهه اخم مصنوعی‌ای کرد و محکم به رون پسرش کوبید.
"نگران نباش هرچقدر پیر بشم به بد اخلاقی تو نمیشم! همش عین پیرمردا رفتار می‌کنی!"
بکهیون بهش خندید و صدای کلیک دوربین کای نشون دهنده گرفته شدن عکس بود.

از درد وحشتناکی که داشت جیغ بلندی کشید و سرش رو محکم بین دست هاش گرفت.
"نهههه!!! اههه نههه!"
بلند فریاد میزد و سرش رو تکون میداد تر از شر اون درد لعنتی خلاص شه.
در باز شد و پرستارش به همراه دوتا از خدمتکار ها با نگرانی وارد اتاق شدن.
پرستار سریع سمت تخت اومد و دست های هیونهه رو گرفت تا از آسیب رسوندن به خودش جلوگیری کنه.
زن گریه میکرد و بی محابا جیغ میکشید.
"درد داره! کمک کنننن!!"
به دست پرستار چنگ زد و سرش فریاد کشید.
از دختر کمک میخواست ولی حتی خودشم دقیقا نمیدونست برای چی...
خاطراتش عین یه فیلم که روی دور تند بوده باشن از جلو چشم هاش رد میشدن و هر لحظه دردش رو بیشتر میکردن.
پرستار با عجله سمت کیفش رفت و آرامبخشی رو از توی کیفش در آورد.
به خدمتکارا اشاره کرد تا هیونهه رو نگه دارن بعد نزدیکش رفت.
"خانم آروم باشین. نفس عمیق بکشید."
پرستار سعی میکرد با حرفاش آرومش کنه و وقتی خدمتکارا محکم گرفتنش، سوزن آمپول رو به سرعت وارد بازوی هیونهه کرد و سرم بهش تزریق شد.
تکون های شدیدی که هیونهه از درد به خودش میداد ممکن بود باعث شه سوزن توی دستش بشکنه پس سریع بیرون کشیدش و عقب رفت.
چند لحظه بعد هیونهه حس کرد بدنش شل شده.
علاوه بر پاهاش بقیه بدنش هم سر شده بودن و مغزش آروم آروم خاموش شد.
از شر اون خاطرات لعنتی خلاص شد.
هرچند...
به اندازه کافی دیده بود...
پرستار وقتی از این که هیونهه خوابش برده مطمئن شد لب هاش رو تر کرد و دستش رو به کمرش زد.
حمله عصبی بهش دست داده بود ولی برای چی؟
ممکن بود چیزی یادش اومده باشه؟
لبش رو از داخل گزید و سریع تلفنش رو توی جیبش در آورد و شماره بکهیون رو گرفت. باید بهش خبر میداد.
تلفن مدت طولانی‌ای زنگ خورد و درست وقتی دختر جوون تصمیم گرفت تلفن رو قطع کنه تماس وصل شد.
"بکهیون الان-"
توجهی به صدایی که داشت حرف میزد نکرد و سریع چیزی که براش زنگ زده بود رو گفت
"قربان ح.حال خانم بد شده!"
برای لحظات طولانی سکوت بود و صدایی از اون ور خط شنیده نشد.
"قربان؟"
"خودمو می‌رسونم!"
کسی که پرستار میدونست بکهیون نبود اینو گفت و تماس قطع شد.
چانیول گوشی رو پایین آورد و وارد اتاق شد. در رو پشت سرش بست و به تخت مقابلش خیره شد.
در واقع به پسری که روی تخت خوابیده بود خیره شد.
بکهیون آروم خوابیده بود و قفسه سینش منظم بالا و پایین میشد.
ولی چانیول آروم نبود. استرس گرفته بود...
همیشه وقتی توی موقعیت هایی باشی که دوستشون داری نگرانی های بیشتری پیدا میکنی.
مثل از بین رفتن اون شرایط...
رفت سراغ لوازمش تا برشون داره که با خودش فکر کرد بهتره برای بکهیون یه یادداشت بذاره.
برگه چرک نویسی که کنار تخت بک بود رو برداشت و خودکار رو دستش گرفت.
"یه کاری برام پیش اومده، باید برم. صبحونت رو حتما بخور و راه هم نرو! اگر کاری داشتی لطفاً پرستارو صدا بزن!"
خودکارو آروم سر جاش برگردوند و خواست برگه رو کنار بکهیون بذاره که نگاهش به صورت خوابیدش افتاد.
صورتش به خاطری نوری که توی چشمش می‌خورد جمع شده بود و این برای چان خنده دار بود.
لبخند کمرنگی زد و مردد جمله‌ی کوتاهی رو به یاداشت اضافه کرد.
"دوست دارم"

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

از ماشینش پیاده شد و سمت ورودی بزرگ عمارت مادری بکهیون دوید.
زنگ بزرگ رو زد و منتظر شد تا در باز بشه. یکی از خدمتکار ها که دفعه پیش هم دیده بودش در رو باز کرد و کنار رفت تا چانیول داخل بیاد.
چانیول به طرف پله ها دوید ولی خدمتکار که بکهیون یا جونگین رو همراه چانیول ندید مانعش شد.
اون فقط دوبار اینجا اومده که خب هر دوبار اتفاقات خوبی نیفتاده بود و فکر نمی‌کرد اجازه داشته باشه که راهش بده داخل.
"ببخشید ولی نمی‌تونید برید بالا"
چانیول که نگرانی خدمتکار رو درک میکرد ولی از طرفی هم استرس حال هیونهه رو داشت نفسش رو کلافه بیرون داد.
"پرستار خاله زنگ زد گفت حالشون بد شده."
"بله ولی جز آقای بیون و آقای کیم کسی نمیتونه بره دیدنشون. لطفاً برین"
خدمتکار به زور دستش رو گرفت تا سمت در ببرتش که چانیول دستش رو بیرون کشید.
"خب الان هیچکدوم از اونا نمیتونن بیان. منو که دیدی دوبار! با جفتشون اومدم!"
خدمتکار جوری که انگار اصلا براش مهم نبود چانیول چی می‌گفت دوباره سعی کرد سمت در هولش بده که مرپ میانسال قدبلندی از یکی از راهرو ها وارد سالن ورودی شد.
"چیشده؟"
مثل این که صداشون اونقدری بلند بود که توجه بقیه رو جلب کنه.
خدمتکار خواست چیزی به مرد بگه که چانیول پیش دستی کرد.
"پرستار خال- یعنی خانم بیون زنگ زد گفت حالشون بد شده. خود بکهیون بیمارستانه برای همین من اومدم..."
مرد قدبلند بالا تا پایین چانیول رو بر انداز کرد.
هنوز یادش بود دفعه پیش که هیونهه توی آب افتاده بود چقدر بدبختی کشیده بودن ولی به هر حال الان شرایط فرق داشت.
"اگر آقای بیون یا آقای کیم اجازه بدن میتونید ببینیدشون"
چانیول خوشحال شد و دستش رو توی جیبش برد تا تلفنش رو در بیاره.
بدون این که حتی یه لحظه فکر کنه که به بکهیون زنگ بزنه شماره جونگینو گرفت و موبایل رو کنار گوشش گذاشت.
توی مدتی که تماس وصل شه داشت به این فکر میکرد که برای دیدن وزیر هم این همه بدبختی میکشید؟
"الو هیونگ؟"
"اوه جونگین! من اومدم مادر بکهیونو ببینم ولی باید یا تو یا بک اجازه بدید."
"ها؟ خاله برای چی؟"
چانیول تکیش رو روی پای دیگش انداخت.
"بعدا بهت میگم، الان گوشیو میدم به... به یکی که بهش بگی"
نمی‌دونست باید مرد رو چی صدا کنه پس فقط تلفن رو سمتش گرفت و بعد از رد و بدل شدن چندتا دیالوگ بین سر خدمتکار و جونگین تلفنش رو پس گرفت و بهش اجازه داده شد تا از پله ها بالا بره.
همون طور که پله ها رو دوتا یکی طی میکرد تا زودتر به طبقه بالا برسه حواسش بود که حتما با چشم و ابرو پیروزیش رو به خدمتکار که مزاحمش شده بود بفهمونه.
وقتی به طبقه بالا رسید تعجب کرد.
بر خلاف دفعات قبل که همه چیز خیلی آروم بود اینبار جو متشنج بود.
قبلا هیچ خدمتکاری توی این طبقه نبود ولی الان تقریبا هر چند قدم یه خدمتکار مشغول انجام کاری بود.
این نگرانش میکرد که اتفاقی مهمتر یا بدتر از اون چه فکر میکرد رخ داده باشه.
با قدم هایی نا مطمئن سمت در اتاق رفت و بازش کرد.
هیونهه رو مثل همیشه روی تخت دید با این تفاوت که این دفعه توی خودش جمع شده بود به یه نقطه از تخت زل زده بود.
پرستار جوان کنار تخت داشت سرم جدیدی رو بهش وصل میکرد و خدمتکار شیشه خورده هایی که به نظر میومد مال گلدون شکسته شده‌ی کنار تخت بودن رو جمع می‌کرد.
پرستار با ورود چانیول سمتش اومد و پسر به زور نگاهش رو از هیونهه گرفت و به دختر داد.
"گفتین حالش بد شده. چی شده؟"
پرستار چانیول رو سمت در اتاق هدایت کرد تا از زن بهت زده‌ی توی اتاق فاصله بگیرن.
"صبح بعد از این که صبحونشون رو براشون آوردیم حالشون بد شد و بهشون حمله دست داد. احتمال میدم چیزی به یاد آوردن که اینجوری شدن. با دکترشون تماس گرفتیم گفتن خودشونو می‌رسونن..."
پرستار در مورد یه سری چیزا بهش توضیح داد ولی چانیول از بعدِ جمله‌ی "چیزی به یاد آوردن" دیگه به بقیه حرفش توجه نکرد و دوباره نگاهش به هیونهه دوخته شد.
سمت تخت رفت و روی صندلی‌ای که همیشه کنار تخت هیونهه قرار داشت نشست.
برخلاف قبل که هیونهه به محض دیدن فرد جدیدی که وارد اتاقش میشد با ذوق نگاهش میکرد و مشغول صحبت باهاش میشد امروز آروم روی تخت نشسته بود و بالشتی رو بغلش گرفته بود.
چونش رو بالشت بود و انقدر مشغول فکر به موضوعات مختلفی که توی مغزش می‌پیچیدن بود که حتی متوجه فضای اطرافش نمیشد...
"خاله..."
آروم صداش زد ولی نشنید. چانیول کمی جلوتر رفت و بازوش رو لمس کرد که هیونهه از جاش پرید و با وحشت نگاهش کرد.
انگار که از یه کابوس بیدار شده باشه، نفس نفس زد و دستش رو شقیقش فشرد.
سرش درد میکرد.
"خاله... خوبین؟"
هیونهه با صدای چانیول به خودش اومد و تازه فهمید توی چه شرایطیه.
"چیزی یادتون اومده؟"
چانیول با احتیاط پرسید و نگران هیونهه رو زیر نظر گرفت.
زن چند لحظه به چانیول نگاه کرد و با جرقه‌ای که توی ذهنش خورد با پریشونی دست چانیولو چنگ زد و سمت خودش کشیدش.
"تو... تو بودی!‌ تو میدونی نه؟!"
چانیول کمی از این حالت هیونهه میترسید پس سعی کرد دستش رو از لباس خودش جدا کنه.
"چیو؟"
"من... من بچه دارم؟"
با این حرف هم پرستار و هم خدمتکاری که توی اتاق بودن سرشون به طرف هیونهه چرخید.
چان آروم با حرکت سر تایید کرد و هیونهه دوباره توی خودش جمع شد.
به موهاش چنگ زد و چشم هاش رو بست.
"ب.بکه-"
"بله..."
قبل از این که هیونهه حتی سوالش رو بپرسه چانیول دوباره جواب داد و به نگاه نا مطمئن پرستار اهمیتی نداد.
حالا که خودش به یاد آورده بود چرا باید ازش مخفی میکردن؟
خدمتکار که کارش تموم شده بود اتاق رو ترک کرد ولی پرستار همچنان گوشه دیوار ایستاده بود.
چانیول اشک های هیونهه که آروم روی گونش می‌ریختن رو میدید ولی نمیدونست باید چیکار کنه.
نمی‌دونست اگر جای اون بود چی حالش رو بهتر میکرد.
حسی که هیونهه داشت بی شباهت به بچه‌ای که سال ها بعد از بزرگ شدنش بهش میگفتن مادر و پدر واقعیش افراد دیگه‌ای هستن نبود.
با چیزایی که به خاطر می‌آورد نا آشنا بود و به نظر نمی اومد مال خودش باشن.
چون هیچ ربطی به چیزی که از خودش میدونست نداشتن.
شاید فقط ماگ قهوه براش آشنا بود ولی یکی مدام توی سرش داد میزد که اینا خاطرات توعن.
همون صدایی که باعث سر دردش میشد.
پرستار جعبه دستمال کاغذی رو روی تخت گذاشت و سراغ سرم رفت تا از دست هیونهه درش بیاره، اگر سوزن توی دستش میشکست خطرناک بود.
هیونه دست پرستارو پس زد و دختر مجبور شد به زور نگهش داره تا بتونه سوزن رو خارج کنه.
بلافاصله جاش پنبه گذاشت و چند لحظه نگهش داشت.
هیونهه دستش رو از دست دختر بیرون کشید و اشک هاش رو پاک کرد.
"بکهیون..."
با صدای هیونهه چانیول منتظر بهش نگاه کرد ولی جملش ادامه پیدا نکرد.
انگار میخواست چیزی بپرسه ولی نمیدونست چی...
"شما ها همکلاسی بودین نه؟"
با صدایی که به خاطر گریه تو دماغی شده بود و پرسید و پسر مقابلش تایید کرد.
"اوهوم، البته فقط سال آخر دبیرستان. بعدش رفتیم باشگاه های مختلف"
هیونهه سرش رو تکون داد و بینیش رو بالا کشید.
پرستار که حس کرد بودنش دیگه نیاز نیست اتاق رو ترک کرد و اون دوتا رو تنها گذاشت.
"واقعین؟"
چانیول که منظورش رو نفهمیده بود سوالی نگاهش کرد و زن ادامه داد.
"چیزایی که یادم میادو میگم. واقعین؟"
چانیول که از گیجی در اومد سرش رو تکون داد.
"هوم... دوسشون ندارین؟"
"نمیدونم. هم حس خوبی میدن هم عجیبن..."
چند لحظه بعد انگار چیزی یادش اومده باشه با خنده اضافه کرد.
"یکی از چیزایی که یادم میاد اینه که یه بار وقتی بچه بود توی زمین ورزش پاش گیر کرد به یه چیزی با صورت خورد زمین. کلی بهش خندیدم"
قطره اشکی از صورتش پایین اومد ولی لب هاش که می‌خندیدن نشون میداد از روی ناراحتی نیست.
"البته اون گریش گرفته بود"
چانیول با این حرف به خنده افتاد.
هیونهه برای یه لحظه احساس دلتنگی شدیدی رو حس کرد. دلتنگی‌ای که توی این چندسال هر از گاهی حسش میکرد ولی نمیدونست برای چی یا کی.
الان میدونست...
چند لحظه بعد خنده از روی لب هاش محو شد و صورتش دوباره حالت جدی به خودش گرفت.
"یه چیز دیگه هم یادمه ولی مثل بقیه واضح نیست. خیلی بریده بریدست..."
چانیول اخم ریزی کرد و کنجکاوانه ابروش رو بالا انداخت.
"چی؟"
قیافه هیونهه کمی توی هم رفت انگار داشت سعی میکرد چیزی رو به خاطر بیاره.
"انگار دنبال بکهیون می‌گشتم... به نظرم نمیاد مال بچگیش بوده باشه چون بعدش صحنه تصادفو میبینم"
چانیول با این حرف احساس کرد برای یه لحظه یادش رفته چطور نفس بکشه.
چجوری به این قسمت قضیه فکر نکرده بود؟
"بکهیون گم شده بوده؟"
هیونهه اخم خفیفی داشت و احساس میکرد تپش قلب داره.
صحنه هایی که از جلوی چشمش میگذشتن باعث می‌شد حالت تهوع بگیره.
ولی پسری که روی صندلی نشسته بود خیلی شرایط بدتری داشت.
"شب تصادفتون."
کوتاه جواب داد تا لرزش صداش معلوم نشه. قطعا هیونهه متوجه نفس های تند شدش و صورت رنگ پریدش نمیشد، نه؟
هیونهه خودشو روی تخت کشید تا به چانیول نزدیک بشه. اخمش غلیظ تر شده بود.
"چرا؟ دزدیده شده بود؟؟!"
چانیول هنگ کرده بود. نمی دونست باید چه جوابی بده.
تپش قلبش به حدی سریع بود که قفسه سینش درد گرفته بود.
تمام بدنش از استرس نبض میزد.
باید چی میگفت؟!
که همه اتفاقا تقصیر اون بود؟
که بکهیونو توی بار گیر انداخت و بعد که خواست بره و دنبالش مادرش خودش رو توی اتاق زندانیش کرد؟
نه...
چجوری باید این رو میگفت؟
اگر این باعث می‌شد رابطش با بکهیون که تازه بعد از اتفاق دیشب ازش مطمئن شده بود دوباره بهم بخوره چی؟
اگر بعدش دیگه راه برگشتی نبود باید چیکار میکرد؟
"چانیول!"
صدای هیونهه به خودش اوردش.
"پرسیدم چرا گم شده بود؟! بلایی سرش اومده بود؟!!"
هیونهه نگران تر از قبل پرسید ولی چانیول از جاش بلند شد و به طرف در اتاق رفت.
"کجا میری؟! اول جواب منو بده! چان!"
هیونهه که نمیتونست از جاش بلند شه خودشو روی تخت کشید تا بتونه جلوش رو بگیره
"ا.الان بر میگردم..."
این رو گفت و سریع از اتاق خارج شد.
به دیوار پشت در تکیه کرد و نفسش لرزون بیرون داد.
نیاز داشت فرار کنه. همه چیز زیادی غیر قابل تحمل بود...
با خودش فکر کرد که باید به جونگین خبر بده. شاید اون میتونست کمکش کنه...
بعد از این که توی یه جمله کوچیک بهش پیام داد که ازش کمک میخواد، خواست سریع سمت راه پله ها بره تا از اون طبقه لعنتی دور شه اما پیامی از طرف بکهیون براش اومد.
آب دهنش رو قورت داد و با استرس پیام رو باز کرد. انگار میترسید با همین کارش هم چیزی لو بره!
بکهیون عکس یادداشتش رو براش فرستاده بود و زیرش چندتا جمله براش نوشته بود.
"منم دوست دارم. مراقب خودت باش، خیلی خودتو خسته نکن این چند روز حتی درست نخوابیدی."
وقتی پیام رو خوند سر راه پله ها متوقف شد.
به پله های کوتاه نگاه کرد و اخمی بین ابرو هاش نشست.
داشت چیکار میکرد؟
فرار کردن از مشکل به جای حل کردنش همون کاری نبود که هفت سال پیش انجامش داد و الان به خاطرش توی این وضعیت بود؟
حالا که بکهیون بهش اعتماد کرده بود با فرار کردن دوباره همه چیز رو از دست میداد.
شاید حتی بدتر از این میشد که حقیقت رو به هیونهه می‌گفت.
مهم این بود که بکهیون بهش اعتماد داشت و می‌تونستن با هم دیگه درستش کنن...
به عقب چرخید و در اتاق رو نگاه کرد. بعد گوشیش رو توی جیبش برگردوند و با قدم های آروم سمت اتاق برگشت.
کف دست عرق کردش رو روی دستگیره گذاشت و نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه. بعد درو باز کرد و داخل اتاق رفت.
سر هیونهه به طرفش برگشت و به صندلی اشاره کرد تا چانیول روش بشینه.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

از دستشویی بیرون اومد و سمت گوشیش که صفحش به خاطر پیام جدیدی روشن شده بود رفت.
پیامی که از طرف چان براش اومده بود رو باز کرد.
"کمک میخوام. بیا همو ببینیم!"
اخم ریزی کرد و لب هاش رو از روی کنجکاوی جمع کرد.
شماره چانیول رو گرفت تا ببینه موضوع چیه ولی تلفنش در دسترس نبود.
اخمش بیشتر توی هم رفت و اینبار به بکهیون زنگ زد که بر خلاف همیشه خیلی سریع جواب داد.
"هی جونگینا!"
صدای پر انرژیش نشون میداد که خوشحاله پس از نگرانیش کم شد.
اگر چیزی شده بود که شاد نبود.
"سلام هیونگ. حالت خیلی خوبه نه؟"
"اوه آره. دیشب حموم بودم. انقد حس خوبی داره، باید از این به بعد بیشتر قدرشو بدونم..."
جونگین تکخند صدا داری زد و به دراور تکیه داد.
"میگم از چانیول خبر داری؟ کجاست؟"
"چان؟ صبح گفت می‌ره جایی کار داره فکر کنم- عه همین الان برگشت. بهت زنگ میزنم"
سریع تماس قطع شد و جونگین متعجب به گوشیش نگاه کرد.
اون زنگ زده بود چون با چانیول کار داشت و وقتی اومد بکهیون کلا به کتفش گرفت؟
پوفی کشید و گوشی رو روی تخت ول کرد. اگر کار مهمی بود بعدا خودش زنگ میزد دیگه...
بکهیون وقتی تماس رو قطع کرد از تخت پایین اومد و با کمک عصاش سمت در رفت.
"کجا بودی؟"
با لبخند از پسر توی چهار چوب در پرسید ولی وقتی صورتش رو دید لبخندش محو شد.
سریع سمتش رفت و بازوش رو گرفت.
"هی چیشده؟!"
چانیول بهش نگاه کرد و سرش رو به نفی تکون داد.
"هیچی... یه خبر خوب برات دارم."
همون طور که سمت تخت بک می‌رفت گفت و روش نشست.
بکهیون اما سر جاش ایستاده بود و بهش نگاه میکرد.
هرچقدر بیشتر به چهره غم زده و چشم های قرمز پسر خیره میشد کمتر به این نتیجه میرسید که خبر خوبی در انتظارش باشه.
ولی بهش اعتماد کرد روی تخت کنار چان نشست.
"امروز رفتم پیش مادرت."
بکهیون ابروش رو بالا انداخت، کمی تعجب کرده بود ولی مشتاقانه به بقیه حرفش گوش کرد.
"مثل این که حالش بد شده بود."
بک اخم کرد که چان سریع جمله دومش رو اضافه کرد.
"نگران نباش چیزیش نشده!"
"خب؟"
وقتی بعد از گذشت مدتی چانیول حرفی نزد بکهیون سوالی نگاهش کرد و چانیول لب هاش رو تر کرد.
"یه سری چیزا یادش اومده... خیلی چیزا!"
بکهیون اول فکر کرد اشتباه شنیده.
"منظورت چیه؟"
"تورو یادش اومده."
اخم بکهیون باز شد و فقط به چانیول خیره موند.
انگار مغزش آروم آروم داشت حرف چان رو درک میکرد.
حافظه هیونهه برگشته بود؟ انقدر یهویی؟
"و.واقعا؟"
با صدای آروم و گرفته‌ای پرسید و با تایید چانیول، هقی زد.
اشک توی چشم هاش جمع شد و با پلکی که زد قطره ها روی صورتش ریختن.
چانیول وقتی حال پسرو دید بغلش کرد و دستش رو پشتش کشید.
"واقعا منو یادش اومد؟"
صدای لرزون بکهیون باعث شد محکم تر بغلش کنه.
"اوهوم. همه چیزو یادش اومده."
بکهیون از بغلش بیرون اومد و با لبخندی که همراه با گریه بود به چانیول نگاه کرد.
پسر کوچیکتر این حالت رو چند ساعت پیش، توی چهره هیونهه هم دید.
"بکهیون..."
چند لحظه بعد چانیول صداش زد تا توجهشو جلب کنه و بکهیون با خنده سرش رو بالا آورد.
"هوم؟"
با دستش اشک هاش رو پاک کرد و ولی قطرات بعدی سریع جاشونو پر کردن.
مادرش واقعا اونو به یاد آورده بود؟
یعنی چیزی که توی این هشت سال حسرتشو خورده بود تموم شده بود؟
"هی چیشده؟"
با خنده از چانیول که فقط بهش زل زده و دونه دونه نقاط صورتش رو چک میکرد پرسید و بینیشو بالا کشید.
"اون همه چیزو یادش اومده! همه چیزو..."
"خب این که خوب-"
"و منم چیزایی که نمیدونستو بهش گفتم!"
چانیول سریع جمله بکهیونو قطع کرد تا حرفشو بزنه.
خنده بکهیون پاک شد و با شَک نگاهش کرد.
"دقیقا... چیو گفتی؟"
چانیول هیچی نگفت و فقط بهش نگاه کرد. لبش رو از داخل میگزید و با استرس چهره بکهیونو که داشت وحشت زده میشد نگاه کرد.
"احتمالا-"
"آره..."
قبل از این بکهیون بپرسه که واقعیت هشت سال پیش رو گفته چانیول تاییدش کرد و بکهیون شوکه اب دهنش رو قورت داد.
"نه تو این کارو نکردی..."
چانیول اخم ریزی کرد و با تعجب به بکهیون که از روی تخت بلند میشد نگاه کرد.
"بکهیون چیکار میکنی؟"
چانیول نزدیکش رفت و سعی کرد بازوش رو بگیره ولی بکهیون ازش فاصله گرفت.
سرش رو به چپ و راست تکون میداد و عصاشو محکم گرفته بود.
"بهم دست نزن..."
اخم پسر قدبلند عمیق تر شد.
"یعنی چی؟ چی داری میگی؟!"
یه قدم به جلو برداشت ولی بکهیون سریع عقب رفت.
"گفتم نزدیک نشو!"
چانیول گیج و مبهوت از رفتار بکهیون فقط بهش نگاه میکرد ولی پسر بزرگتر در جهت مخالفش قدم بر می‌داشت و ازش دور میشد.
"ب.برو بیرون... از اتاقم برو بیرون."
"بک چیکار داری می‌کنی؟! منظورت چیه؟!"
"میگم برو بیروونن!!"
بکهیون سرش داد کشید و چانیول جا خورد.
هنوز صدای هیونهه وقتی سرش جیغ میکشید و محکم توی سینش میزد توی گوشش بود.
ری اکشن بکهیون بی شباهت به مادرش نبود.
هیونهه هم از خونه بیرونش کرده بود و انقدر جیغ کشیده بود که دیگه صداش در نمیومد.
چانیول درک میکرد.
میفهمید...
این رو حق خودش میدونست ولی واکنش بکهیون...
اینو انتظار نداشت...
این که چرا بکهیون باید اینجوری رفتار کنه رو نمیفهمید...
"بکهیون میفهمی داری چی میگی؟ الان مشکل چیه؟ بگو... بگو حلش کنیم. باشه؟"
بکهیون سرشو به نفی تکون داد و روی مبل نشست.
با ترس به چانیول نگاه میکرد و لبش رو گزید.
"چیو میخوای حل کنی؟! دوباره حافظه مادرمو پاک کنی؟!"
"چرا باید پاکش کنیم؟! من... من نمی‌فهمم چی نگرانت کرده..."
چانیول با غم و استرسی که به خاطر حالت بکهیون داشت بهش گفت و کمی نزدیکش شد.
چند لحظه بعد بکهیون بالاخره سمتش چرخید و توی چشم هاش نگاه کرد.
"ا.انتظار داری بهش چی بگم؟"
چانیول تقریبا هیچی از حرفاش نمی‌فهمید ولی چیزی هم نمیپرسید.
خود بکهیون ادامه داد
"میخوای بهش بگم که با هم رابطه داریم؟!"
بعد از گفتن این جمله اشکش دوباره روی صورتش روان شد.
"وقتی که قطعا تو رو مقصر میدونه؟! میخوای چجوری اینو بهش بگم؟! چجوری قراره بهش بگم که عین یه آدم بیشعور بدون این که به اتفاقی که برای مادرم افتاده اهمیت بدم هنوز دوست دارممم؟؟!!!"
بکهیون دوباره صداشو بالا برد و اینبار چانیول رد خیسی رو روی گونه خودش حس کرد.
واقعیت با خشن ترین صورت ممکن توی صورتش کوبیده شده بود...
بکهیون خیلی بی رحمانه بهش یادآور شد که اون لیاقتش رو نداره. که خجالت میکشه به مادرش بگه.
از اون خجالت می‌کشید و چانیول نمی‌دونست چه جوابی بده...
فک بکهیون روی هم فشرده شده بود و می‌لرزید. دوباره عذابی که تا چند وقت پیش روی دوشش سنگینی می‌کرد رو حس کرد.
اون چانیول رو بخشیده بود...
از ته دل اینکارو کرده بود و صادقانه بهش گفته بود که دوسش داره ولی حالا که مادرش میدونست مقصر این اتفاقات پسر مقابلشه، با چه رویی باید باز هم به این رابطه ادامه میداد؟
نفس عمیقی کشید تا گریش رو کنترل کنه و از روی مبل بلند شد.
"لطفاً... برو بیرون..."
نگاه چانیول دوباره روی بکهیون کشیده شد و با التماس بهش نگاه کرد.
کلمه‌ای به ذهنش نمی‌رسید که بگه، تنها کاری که میتونست بکنه این بود که چشم های خیسش رو به بکهیون بدوزه.
اما پسر بزرگتر سرش رو چرخوند و نگاهش رو به دیوار داد تا نبینتش.
چانیول برای چند لحظه توی همون حالت ایستاد ولی وقتی فهمید قرار نیست چیزی تغییر کنه برگشت تا سمت در بره.
وقتی به در رسید دوباره چرخید تا شاید بکهیونو نظرشو عوض کرده باشه ولی وقتی دید پسر بزرگتر حتی بهش نگاه هم نمیکنه سرش رو پایین انداخت.
بغضی که توی گلوش حس میکرد قبل از این که حتی از اتاق خارج بشه دوباره شکست.
بکهیون بعد از بسته شدن در روی مبل افتاد و عین یه مرده فقط به در زل زد.
انگار قرار نبود سایه شوم ماجرایی که چند سال پیش رخ داده بود از روی زندگیشون برداشته بشه...

پایان مبارزه چهل و ششم
ادامه دارد...

Continue Reading

You'll Also Like

403K 6.7K 40
❝ 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐭𝐨𝐮𝐜𝐡 𝐬𝐞𝐧𝐝𝐬 𝐦𝐞 𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐭𝐡𝐞 𝐦𝐨𝐨𝐧 ❞ 𝗞𝘆𝗹𝗶𝗲 𝗝𝗲𝗻𝗻𝗲𝗿 𝗜𝗺𝗮𝗴𝗶𝗻𝗲𝘀 : 𝙖 𝙥𝙡𝙖𝙘𝙚 𝙬𝙝𝙚𝙧𝙚 𝙮𝙤𝙪 𝙘𝙤𝙪𝙡�...
296K 14.2K 92
Riven Dixon, the youngest of the Dixon brothers, the half brother of Merle and Daryl dixon was a troubled young teen with lots of anger in his body...
374K 12.6K 74
𝐛𝐨𝐨𝐤 𝐨𝐧𝐞. gilmore girls universe. 𐙚 | B L U E ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖ ─── blue eyes like the sea on a cold, rainy day ❝ 𝘉𝘓𝘜𝘌 𝘌𝘠𝘌𝘋 𝘉𝘌𝘈𝘜𝘛�...
3.8K 72 19
BakuDeku stuff...🤦‍♀️again