Lost my mind.

By polargreen

78.6K 28.6K 14K

🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزه... More

Chapter 0
Chapter 1.
Chapter 2.
Chapter 3.
Chapter 4.
Chapter 5.
Chapter 6.
Chapter 7.
Chapter 8.
Chapter 9.
Chapter 10.
Chapter11.
Chapter 12.
Chapter13(1).
Chapter13(2).
Chapter 14.
Chapter15.
Chapter 16.
Chapter 17.
Chapter 18.
Chapter 19.
Chapter 20.
Chapter 21.
Chapter 22.
Chapter 23.
Chapter 24.
Chapter 25.
Chapter 26.
Chapter 27.
Chapter 28.
Chapter 29.
Chapter 30.
Chapter 31.
Chapter 32 & 33.
Chapter 34.
Chapter 35 & 36. ( END OF BOOK 1 )
FAQ & Characters.
Chapter 37. ( Start Of Book2 )
Chapter 38 & 39.
Chapter 40.
Chapter 42.
Chapter 43.
Chapter 44.
Chapter 45.
Chapter 46.
Chapter 47.
Chapter 48.
Chapter 49(1).
Chapter 49(2).
Chapter 50. ( THE END)
Arrivederci.

Chapter 41.

1.2K 454 273
By polargreen

[sensitive content]

چپتر چهل و یکم.

-"آقای پارک، حرفِ دیگه ای ندارید؟"
چانیول نگاهش رو به دژبان انداخت و سرش رو به نشونه منفی تکون داد.

-"پس شما اقرار می کنید که عمارت پدری تون رو آتش زدید؟"

-"بله."

دهنش مزه‌ی مزخرفِ سیگارهای پی در پی رو میداد.
-"قبل از منتقل شدن به زندانِ سئول، خواسته ای درباره اموال تون ندارید؟"

دستش رو مشت کرد و نفسش رو بریده بریده بیرون داد.
-"نه فقط یه خواسته دارم..."

بوی نمِ اتاقکِ انفرادی ریه هاش رو پر کرد.
-"بفرمایید.."

-"هرجور که شما بگید...با هرتعداد سرباز و دژبان...خواهش میکنم بذارید یه بار برم سرِ مزار.."
التماس کمی به صداش رنگ داد.

-"مزارِ خانواده تون؟"

پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
-"نه، مزارِ بکهیون...بیون...بک...هیون..."

اسمش رو طوری زمزمه می کرد که انگار لب هاش تک تک حروف رو لمس میکنن و می بوسند.

-"با فرمانده صحبت می کنم.." بازجو زمزمه کرد و درِ آهنی بسته شد.

به خودش اومد و دید دوباره، توی اون اتاقکِ تاریک تنهاست.
بدنش رو روی موکت های خاکستری مچاله کرد و اسمِ بکهیون رو با انگشتش روی دیوار نوشت.

-"انتقامتو گرفتم هیونی...دیگه هیچی آزارت نمیده...دیگه هیچ غصه ای نداری...
منم هیچ حسی ندارم.
وقتی نمیدونم کی شبه و کی صبح، چه حسی میتونم داشته باشم؟
اینجا روز و شب‌اش هم مثلِ همه...درست مثل موقع هایی که کنارِ تو بودم.
یادته؟ اصلا متوجه گذر زمان نمی شدیم...
اینجا من می تونم تو رو ببینم بک...
چشمهام رو می بندم و تصور میکنم که لب پنجره توی روزهای تابستونی نشستی و منتظرِ اومدنِ منی...
قول میدم بک، قول میدم دیگه دیر نکنم...
قول میدم که زودتر از بیدار شدنت، منتظرت ایستاده باشم...
هوای این اتاق، انگار همیشه منفیِ بیست درجه ست.
مطمئنم اگه اینجا پیشِ من بودی غصه می خوردی که چرا انقدر باید سردی‌ش ناراحتت کنه و قلبِ مهربونت رو مچاله کنه..
برای اولین بار خوشحالم که کنار هم نیستیم...
اون دفعه رو یادته بک؟
اون سری که توی مهمونی ایوا، درام میزدم و بعد رفتیم خونه‌ی تو...
اون تنها خاطره ی خوبِ من توی تمامِ مدتِ اخیر بود...
چون هم به آرزوم رسیده بودم و هم به تو...
هرچند رسیدنمون جز یه توهم، چیزِ دیگه ای نبود...
شب من رو می‌بلعه...
تمام وجودم رو به دندون میگیره و زخمی میشم...
و بعد از تو انگار همیشه شب شد.
صورتِ تو، شاید تنها روشنایی ای بود که آسمون به من هدیه کرد که ازش مراقبت کنم تا زندگیِ مسخره‌ام نجات پیدا کنه اما از دستت دادم...
من تو رو از خودم دور کردم..
من باعث شدم که ضعیف و بیمار بشی...
بکهیون...
اگه از آسمون بخوام که بازم تو رو بهم بده و یه شانس دوباره داشته باشیم، مجازاتم می کنه؟
حتی اگه قراره زجرهایی که تو کشیدی رو من توی یک زندگی دیگه بکشم، باز هم میخوام داشته باشمت...
فقط یه روز...
فقط یه روز بک...
میخوام فقط شده یه روز داشته باشمت..."

اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید رو حس نکرد و با نگاهِ پوچش به سقف خیره شد...
درِ آهنی کشیده شد و بعد صدای سرباز به گوشش خورد.
-"آقای پارک، خانم بیون میخوان شما رو ببینن...."

بدنش رو روی زمین کشید و تلاش کرد بشینه.
لبخندِ تلخی زد:"مامانت اومده هیونی..."

سرباز با تعجب بهش خیره شد:"بگم بیان؟"
از روی زمین بلند شد و تلو تلو خوران به سمتِ صندلی رفت و نشست:"بگو..."

وقتی سرش رو بالا گرفت، چشمهاش کمی سیاهی رفت اما دید که اون زن بالا سرش ایستاده.
از نگاهش چیزی رو نمی تونست بخونه.

درهرصورت، ترجیح میداد زیاد به آدم ها نگاه نکنه.
می ترسید چشمهاش صورتِ اون رو از یاد ببرن و به صورتِ باقیِ آدم ها عادت کنند.

-"خانم بیون...اینجا چرا؟"

زن که هنوز پیرهنِ مشکیِ کلاسیک و کلاهِ توریِ مشکی به سر داشت، روی صندلی رو به روش نشست.
مثل باقی روزها، خمیده نبود.
انگار چیزی بهش قدرت داده بود.

دستهاش رو توی هم گره کرد و با چشمهای بی حس به چانیول خیره شد:"چون یه هدف مشترک داریم..."

حتی حالِ کنجکاوی رو هم نداشت پس منتظر موند.
خانمِ بیون ادامه داد:"دردِ مشترک هم داریم...میتونم قبل از دیپورت شدن به کره برای انجامِ مجازاتت، اجازه‌تو بگیرم که برای آخرین بار سر مزار بکهیون بری...نه چون دوستت دارم و یه زمانی مثلِ پسرم بودی، برعکس، حالم ازت بهم میخوره و گذشته جز یک خوابِ شیرین که توسطِ شب به تجاوز رسیده چیز دیگه ای نیست...
فقط پسرِ ساده ی من تا آخرین لحظات دوستت داشت و میخوام برای آخرین بار به ملاقاتش بری.."

خوابِ شیرینی که توسطِ شب به تجاوز رسیده...
یکی از جملاتِ رمان‌های بکهیون بود...
پس خودش تنها کسی نبود که تک تک جملاتش رو حفظ می کرد.

-"تمامِ روزهایی که با تو بودم، شبیه یک نوارِ فیلمِ از قبل ضبط شده بود که دست های ناتوان و سردِ من هیچ نقشی در تغییرش نداشتن...من عروسکی بودم که با گردنش از بند آویزون شده بود و هرچند راهِ تنفسش بسته بود، اما همچنان لبخند میزد تا بتونه عشق رو نشونت بده و تو کاری کردی که فکرکنم عشق هم یک استعاره‌ی مشمئزکننده از کثافت و بدبختیه...من به گناه آلوده شدم...گناهی که سرچشمه‌ش، بوسه های ریزمون کنارِ یک رودِ سبز بود و حالا رنگِ تمامِ دنیا مشکی بنظر میاد، یا شاید چشم های من خالی از رنگ شدن چون تو رفتی...
روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن،
تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من درانتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدت هاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدنِ زخمی و خونیِ خاطرات و رویاهام رو روی دستهای ناتوانم بلند میکنم تا تمیزشون کنم...
اما چرا مدام خونی تر میشن؟ هم دست هام و هم رویاها و خاطراتم...
حالا تمامِ روزها، دمای هوا منفیِ بیست درجه ی تنهاییه و رادیو اعلام نمیکنه که امروز چندمین روزِ بدونِ تو بودنه..."

جملاتِ بکهیون رو با بلند ترین صدایی که توی این مدت از خودش شنیده بود زمزمه کرد.

چرا اون زن گریه نمی‌کرد؟
چشم های چان متورم و قرمز بودن اما اون...
یخی و بی احساس.

-"تا چند ساعت دیگه میریم...منتظر باش!"خانم بیون با سردی گفت و از اتاقک بیرون رفت.

------------------- ------------------------

پرنده‌ها آواز می‌خوندن؟
با دستهاش گوشهاش رو پوشوند...
می‌ترسید صداش رو هم از یاد ببره...

بدون اغراق فکر می‌کرد که بدونِ بکهیون تمامِ جهان به پایان رسیده باشه اما پرنده‌ها می‌خوندن، اون روستا هنوز هم سبز بود و وقتی که از پنجره‌ی ماشین نگاه می‌کرد، رودخونه شکلِ قدیمی‌ش رو داشت و هیچ تغییری نکرده بود.

-"شب ها با زمزمه های باد می‌خوابی بکهیون؟
حالت چطوره عشقِ من؟
نسیم موهاتو نوازش می کنه تا جای انگشت های من رو بگیره؟
گونه هات هنوزم وقتی خیس از اشک میشن کسی هست تا اون ها رو ببوسه؟
هرچند فکرکنم دیگه گونه هات دلیلی برای خیس شدن ندارن...
تو آروم و باشکوه رفتی...
بیون بکهیون....
الان تمام چیزی که میتونم لمس کنم اسمته...
و حتی قراره این رو هم ازم بگیرن...
چون من یه مجرمم که خانواده ش رو به قتل رسونده، میفرستنم کره تا اونجا مجازات بشم...جایی که همیشه تو ازش متنفر بودی.
ولی من اون ها رو نکشتم بکهیون...
من تو رو کشتم...
من یه احمق بودم که قدرِ چیزی که داشتیم رو ندونستم...
می تونستیم خوشبخت شیم بک، من نذاشتم..."

اسمش رو برای چندمین بار لمس کرد و سرش رو از روی سنگ بلند کرد.

خانم بیون با لبخندِ عجیبی بالا سرش ایستاده بود.
سایه‌های تاریکِ درخت‌ها، توی اون روشنایی از چشم‌های چانیول که نور اذیتش میکرد محافظت می‌کردند و شاید هم نه...
شاید چشم‌هاش تمامِ چیزی که باید محافظت می‌شد نبودند.

-"همه چیز برنامه ریزی شده چان..
برگشتم خونه و بعد اومدم اینجا...
میدونی با چی اومدم؟"با سردی پرسید.

حتی حال نداشت تا بپرسه چی...
-"اون شب که اومد جشن ازدواجِ تو و جشنِ مرگِ خودش، یه چیزی توی جیبش بود که یادش رفت درست حسابی قایمش کنه.."

خانم بیون نگاهِ سرد و مطمئنی به سربازهایی که دورتر ایستاده بودن انداخت و دستش رو توی کیفش برد.

-"اسلحه...یه اسلحه آورده بود چان... میخوام تمام مانع های خوشبختیِ پسرم رو با اون اسلحه از بین ببرم...پدرش وقتی چند ساعت پیش ایستِ قلبی کرد ازم خواست برای خونِ بکهیون بجنگم و من اومدم همینکار رو بکنم...چون پسرم خوشحالیش رو داد تا با تو باشه...و تو!...."

لبخندِ عجیبی زد و اسلحه رو روی قلبِ چانیول گذاشت...
اشکی بعد از مدت ها از گوشه‌ی چشمش چکید...
دندون هاش رو روی هم میفشرد و این از فشاری که به فکش میومد واضح بود...

چرا اون پسر تلاشی نمی‌کرد و بهش خیره شده بود؟

توی تمومِ اون لحظه‌ها بکهیون توی ذهنش بود.
پسرش...
اولین باری که توی آغوش گرفته بودش، بیش از اندازه لاغر و شکننده بود طوری که می‌ترسید اتفاقی براش بیفته...

مهربونی و قلبِ پاکش برای همه روشن بود و چانیول پسرِ اون رو ازش گرفته بود...
پسرِ عاشق و آسیب دیده‌اش رو ...

صدای خنده‌ی بکهیون توی سرش اکو شد و کنترلش رو از دست داد.

انگشت‌های لرزونش، با لمسِ ماشه، گلوله رو به سمتِ قلبِ چان هدایت کردند و با پیچیده شدنِ صدا، به خودش اومد اما دیر شده بود و باید می‌دوید...

-"به پارک چانیول شلیک شد! به پارک چانیول شلیک شد!" صدای پای سربازها مثلِ فرارِ بی پروایانه‌ی تعداد زیادی اسبِ سرکش بود.

-"گل ها دارن پرواز میکنن بک...شکوفه های قرمز رو میبینم و هاله ای از تو رو...گناه های من با رنگِ قرمزِ این گل ها شسته میشه؟
اگر پاک شه، توی زندگیِ بعدی شمع ساز میشم...
و به جای سوزوندنِ همه چیز، شمع هایی رو میسازم که تو عاشقشون بشی...
میشه تا ملاقاتِ دوباره مون، توی تمامِ کارگاه های شمع سازی دنبال من بگردی بک؟
میشه برام صبرکنی و قلبت رو برام نگه داری تا بیام؟"

توی اون لحظه تمامِ چیزهای از دست رفته رو به یاد آورد و حس کرد...

عطرِ بکهیون توی ریه‌اش پیچید،
لبهاش گونه‌اش رو لمس کرد و شاید امیدِ دوباره دیدنِ خنده‌هاش برای اتمامِ درد و بسته شدنِ چشم‌هاش کافی بود.

به درد رسید و درد پایان پیدا کرد و فاصله‌ی این دو اتفاق، تمامِ درس‌ها و حسرت‌هایی رو یادآوری کرد که گذشته رو نابود کرده بودند.

-" فرار کرد...اون زن رو بگیرید!!! نفس نمیکشه...نفس نمی کشه..!"

------------------------------------ ---------

-"جنونِ سینه به سینه...قلب به قلب...زجر به زجر...همه‌ش رو به همدیگه منتقل کردید و مثلِ یک چرخه مسموم همه تون پاک شدید...
من نمیدونم مادرِ بکهیون یا همون قاتلِ تو کجاست چان...فرار کرده...شاید اون هم مرده...
ایوا، من و آنتونی...به گمونم تنها بازمانده هاییم...
من باید این خاطرات رو بسوزونم یا نگه دارم؟
الان که اینجا کنارِ هم خوابیدید خوشحالید؟
درست مثلِ خوشحالی‌تون توی عکس های جشن؟؟
کی این بین از همه گناهکارتر بود؟
چرا نمیتونم کسی رو سرزنش کنم؟" دیوید با بغض گفت و باقیِ گل ها رو پر پر کرد.

چانیول حالا کنارِ بکهیون به آرومی خوابیده بود.
سال، نو شده بود و تمامِ خاطراتِ گذشته شبیه توهمِ دوران نوجوونی بودند.
به اتاقِ سردش رسید و به سراغِ جعبه همیشگی‌اش رفت.

عکس های بکهیون و چان...نامه های بکهیون...کتاب های بکهیون...روزنامه ها با تیترِ بکهیون!

دردِ شدیدی قلبش رو پر کرد و سرش رو روی میز گذاشت.

با صدای در به خودش اومد، اما توانِ حرکت نداشت.
خواهرِ بزرگترش بود.

-"دیوید، درباره دانشگاه تصمیمت همونی بود که گفتی؟ میخوای معماری بخونی؟"

-"بله..."

-"نظرت درباره فرانسه یا اسپانیا چیه؟ کشورهای خوبی ان...حال و هوات عوض میشه..."

-"هرکی فرار کنه می میره.."زیرِ لب زمزمه کرد.

-"چی؟"

-"هرکی فرار کنه می میره، همه ی دوستهام فرار کردن...یا زیرِ خاکن یا مثلِ ایوا گوشه‌ی اتاق! من نمی خوام فرار کنم... توی ایتالیا به همه چیز ادامه میدم."

خواهرش لبخندِ تلخی زد:"میدونم که اون پسر عشقت بود...متاسفم."

با پایانِ جمله سرش رو پایین انداخت.
-"به نظرت زندگی دیگه ای هست؟ بکهیون بهم میگفت توی کشورشون یه همچین افسانه ای هست....امیدوارم باشه... ممکنه توی زندگی دیگه ببینمش؟ امم...شایدم نه... اونها همو ببینن و خوشبخت شن.."

-"شاید باشه دیوید...و شاید ببینن...اما مهم اینه که همه اون دردها تموم شده..."

-" برای من نشده...درداشونو برای من باقی گذاشتن..."

بغضش رو قورت داد و فقط تونست به سمتِ تختش بره و توی خودش مچاله بشه، با قلبی که روز به روز اوضاعش وخیم‌تر میشد.

-------------- --------------------- --------
استادِ میانسال اتمامِ کلاس رو اعلام کرد و از اتاق خارج شد.
وسایل رو توی کیفش ریخت و از پله های کلاس پایین رفت.

-"هی ترم دومی!"

اخمی کرد و سرش رو به سمتِ صدا برگردوند.
-"چطوری انقدر درس خوندی که میای تو کلاس ترم بالایی ها میشینی؟"

سرش رو پایین انداخت:"کارِ دیگه ای برای انجام ندارم."

-"هی چرا انقدر مظلومی؟"
نفسش رو بیرون داد.

اصلا حوصله دردسر نداشت.
خواست از کلاس بیرون بره که دستش رو کشیدن و روی زمین افتاد.

تمام مدادهاش زیرِ پای دانشجوها خرد شدن و بعد، تنها مونده بود.
دیگه هیچ چیز نمیتونست آزارش بده.
هیچ چیز نمیتونست بهش ضربه بزنه.

می‌خواست قوی و قدرتمند بشه طوری که دیگه کابوس های شبانه‌ش که توی تمامِ اونها بکهیون رو دوباره از دست میداد، زجرش ندن.
می‌خواست طوری قدرتمند بشه که از قلب درد به گریه نیفته...

با دستی که جلوش قرار گرفت، از روی زمین بلند شد و بعد نگاهش رو به پسرِ رو به روش داد.

لبخندِ شیرینی داشت و نگاهش گرم بود...
-"اسمِ من وینستونه...از انگلیس اومدم و از دیدنت خوشوقتم!"

خاطره‌ی مشابهِ اولین ملاقاتش با بکهیون قلبش رو فشرد...

-"اسمِ من بکهیونه...از کره اومدم و از دیدنت خوشوقتم! به کسی نگو اما به سختی اینا رو به ایتالیایی حفظ کردم!"

ناخودآگاه لبخندی زد و با پسرِ رو به روش دست داد.

--------------------------------------------------------------------------------

خارج از برنامه آپ شد،
غمِ عصرِ جمعه به وجودم گره خورده بود و خواستم با این چپترِ لاست یکی‌ش کنم.
برام زیاد بنویسید.
و یه سوالی که چندین نفر پرسیده بودن ازم...
لاست رو راوی بیان می‌کنه نه بکهیون،
پس وقتی بکهیون توی زندگی گذشته مرده، باز هم گذشته روایت می‌شه.

Continue Reading

You'll Also Like

335K 52.6K 126
🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدر...
71.6K 8K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
84.6K 26.1K 33
_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زند...
220K 18.6K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...