Lost my mind.

By polargreen

78.6K 28.6K 14K

🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزه... More

Chapter 0
Chapter 1.
Chapter 2.
Chapter 3.
Chapter 4.
Chapter 5.
Chapter 6.
Chapter 7.
Chapter 8.
Chapter 9.
Chapter 10.
Chapter11.
Chapter 12.
Chapter13(1).
Chapter13(2).
Chapter 14.
Chapter15.
Chapter 16.
Chapter 17.
Chapter 18.
Chapter 19.
Chapter 20.
Chapter 21.
Chapter 22.
Chapter 23.
Chapter 24.
Chapter 25.
Chapter 26.
Chapter 27.
Chapter 28.
Chapter 29.
Chapter 30.
Chapter 31.
Chapter 32 & 33.
Chapter 34.
Chapter 35 & 36. ( END OF BOOK 1 )
FAQ & Characters.
Chapter 37. ( Start Of Book2 )
Chapter 38 & 39.
Chapter 41.
Chapter 42.
Chapter 43.
Chapter 44.
Chapter 45.
Chapter 46.
Chapter 47.
Chapter 48.
Chapter 49(1).
Chapter 49(2).
Chapter 50. ( THE END)
Arrivederci.

Chapter 40.

1.3K 462 326
By polargreen

چپتر چهلم.

چمدونِ خواهرش رو توی اتاق گذاشت و گوک و ایون رو روی تختِ خودش خوابوند.
-"بچه ها خسته شدن نونا."

-"آره تا حالا سئول نیومدن، راه براشون طولانی بود"یورا درحالی که خونه چانیول رو برانداز میکرد گفت.

-"چرا نمیری لباسهات رو عوض کنی؟"

-" چانی خونه تو همیشه شبیهِ جشنِ مردگان بوده؟"یورا درحالی که پوکرفیس شده بود پرسید.

چانیول هوفی کشید و غذاهای آماده رو توی فر گذاشت:"نه نونا. از وقتی که بکهیون رفته."

-"آخرین بار گفتی همه چی خوبه ولی بعدش با اون پیام‌هات فقط تونستم خودمو سریع برسونم اینجا و با این شرایط مواجه شدم"

دندون هاش رو روی هم فشرد:"به گمونم فقط از نظرِ من خوب بود."

یورا نگاهی به برادرِ غمگینش انداخت و به اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.
قابِ عکسِ کنارِ تخت، عکسِ دونفره از بکهیون و چان بود.
باید چی کار میکرد؟

پیرهنش رو با شلوارِ راحتی و بلیزِ طرحِ خرگوشِ انیمیشنی و هویج عوض کرد و به آشپزخونه رفت.
-"هی چانی کجایی؟"

کمی سرک کشید و توجه ش به پسرِ ظریفی که جلوی در ایستاده بود و توی گوشِ چان پچ پچ میکرد جلب شد.
اخمهاش رو توی هم کشید و به سمتشون رفت.
طرحِ لباسش با اخم هاش سنخیت نداشت و باعث شد تا جونگکوک نیشخند بزنه.

-"شما؟" یورا با جدیت پرسید و دستش رو پشتِ کمرِ چانیول گذاشت.

اصلا تمایلی نداشت برادرش حالا که با بکهیون نیست سمتِ رابطه های سطحی و یک شبه بره و روحش هم خبر نداشت که این شیوه واقعیِ زندگی‌ش قبل از بکهیون بوده.
قیافه پسری هم که جلوی در ایستاده بود، کاملا غلط انداز بود.
انگار با چشمهاش داد میزد که:"من هرشب توی کلاب ها پلاسم و با بقیه رابطه دارم!"

جونگکوک نیشخندش رو حفظ کرد و دستش رو جلوی یورا گرفت:"من جئون جونگکوکم. دوستِ چانی. الانم اگه اجازه بدید میخوام ببرمش یه جایی اما بخاطر شما میگه نمیام."

یورا با کنجکاوی به برادرش که از عصبانیت از گوشهاش بخار میزد بیرون خیره شد.
-"برو چانی. درهرصورت من باید این دیوونه خونه رو سر و سامون بدم." به سردی گفت و به آشپزخونه برگشت.

-"غذاها یکم دیگه آماده میشه نونا. به چیزی دست نزن تا خودم بیام." و بعد از پوشیدنِ سوییشرتش، در جلوی چشم های یورا بسته شد.

نگرانِ برادرِ احمقش بود و کاری از دستش برنمیومد.
جونگکوک که چان رو به زور سوارِ ماشین کرده بود، پاش رو روی گاز گذاشت و گفت:"خواهشا هرچی دیدی و شنیدی بالغانه رفتارکن."

-"هنوزم نمیدونم منو کجا میبری بچه..."چان با خستگی گفت.

واقعا حوصله کلنجار رفتن با این پسر رو نداشت.
-"لازم نیست بدونی. وقتی برسیم متوجه میشیم."

چانیول دلشوره داشت. با پای راستش کفِ ماشین ضرب گرفته بود و ناخن هاش توی دستش فرو می رفتند.
اون کاملا وحشت‌زده بود و این حالات یا تاثیرِ قرص‌ها بود یا نبودنِ بکهیون.

وقتی ماشینِ دزدیده شده¬ش توسط جونگکوک، رو به روی اون ساختمون ایستاد، با اخم به سمتش برگشت.
-"منو آوردی محل کارت که چی؟"

کوک چشمهاش رو چرخوند و با بی حوصلگی به سمتِ کلینیک رفت و چانیول هم جز اینکه دنبالش بره انتخابِ دیگه ای نداشت.

تصورش از آسایشگاه یا بیمارستانِ اعصاب و روان، کاملا متفاوت با چیزی که می دید بود.
واردِ یه کلینیک مجهز و شیک شدند. خبری از سر و صدا، رنگ های تیره یا پرستارها و پزشک های عصبانی نبود.

نگاهی به یکی از اتاق های خالی انداخت.
کاملا شبیه به هتل بود.
پرستارِ جوانی به سمت شون اومد و به جونگکوک سلام کرد.
-"سلام رینا. توی اتاقشه؟"

-"مجبور شدم بهش قرص بدم. از استرس بالا آورد ولی به دکتر نگفتم که بتونی مرخصش کنی."دختر مختصر توضیح داد و چان گیج تر شد.

به ملاقاتِ کی اومده بودند؟
دوباره به دنبالِ جونگکوک رفت و وقتی که وارد یکی از بزرگترین اتاق ها شدن، با دیدنِ پسرِ مومشکی ای که خواب بود، قلبش شروع به تپیدن کرد.

بکهیون بود؟
توی بدترین تصوراتش هم، فکر نمی کرد که اون یه همچین جایی باشه.
حدس میزد که شاید به ایتالیا یا جای دیگه ای رفته.
اما اون تمامِ این مدت بغلِ گوشش بود.
فقط کافی بود چند تا قدمِ طولانی برداره تا بهش برسه.

طوری وجودش پر از دلتنگی شد که حتی سوالی در رابطه با آشنایی ش با جونگکوک به ذهنش نیومد و فورا به سمتِ پسرِ خوابیده رفت.
-"موهاتو مشکی کردی..."

دستش رو روی موهای نرم‌ش کشید و با غم زمزمه کرد.
نمی‌دونست باید چی‌کار کنه،
هیچوقت کسی رو انقدری دوست نداشت که بدونه بعد از دوماه دوری و دلتنگی باید چیکار کنه...
دستهاش رو تا اجزای صورتش می برد اما کنار می کشید،
موهاش رو لمس می کرد اما پیشونی ش رو نه...
دنیا بخاطرِ دلتنگیِ بکهیون شبیه به برزخ بود...
انگار می‌تونست نزدیکش باشه اما نمی‌تونست داشته باشدش...
شاید نگاه کردنش تنها راهِ ممکن بود تا وجودش باور کنه که بکهیونش اونجاست....
به صدای نفسهای نامنظمش گوش کرد.

از وقتی که رهاش کرده بود، جز اینکه بشینه و به جزئیات و ویژگی‌هاش فکرکنه، کارِ دیگه ای نداشت و حالا خوب همه‌چیز رو درباره‌ش حفظ شده بود.
وقتی نفس هاش اینطوری نامنظم بودن یعنی داشت خوابِ بدی می دید و بعد از بیدار شدنش نمیتونست ازش توقع خوش اخلاقی داشته باشه.
حتی اگه قرار بود بداخلاق هم باشه، چان آرزو کرد که کاش چشم هاش رو باز کنه و زودتر بیدار بشه.
دلش براش تنگ شده بود...

پوستِ دستش رو بالاخره لمس کرد و بعد بوسه ای روی انگشتِ اشاره‌ش کاشت.

جونگکوک خونسرد روی صندلی نشسته بود و مشغول ور رفتن با موبایلش بود.
-"کی بیدار میشه؟"چان با نگرانی پرسید.
جونگکوک شونه هاش رو بالا انداخت.

سرش رو دوباره به سمت بکهیون برگردوند که چشمهاشون هم دیگه رو ملاقات کردند.

-"بک..." تلاش کرد تا صداش بزنه اما نتونست و فقط یه صدایِ نامفهومی از تهِ گلوش بیرون اومد...

پلکهای بکهیون نیمه باز بود.
مویرگ های صورتی رنگِ پلکهای بوسیدنی‌ش معلوم بودند و چان از شدتِ ظرافت و زیبایی‌ش دردی رو توی قلبش حس کرد.

گونه هاش پرتر شده بودند و وزن اضافه کرده بود...

بکهیون گیج بود...
توقع نداشت واقعا چان رو اینجا ببینه.

حس می کرد جونگکوک و تمام ماجراها هم ساخته‌ی ذهنِ بیمارشن و هیچکسی نیست که چان رو کنارش برگردونه.
اما حالا که اینجا بود تردید داشت،
اصلا می‌خواست که چان برگرده؟

نفسش توی سینه‌اش حبس شد و آهسته طوری که سرش گیج نره روی تخت نشست.

اخم ظریفی که موقع خواب هم همراهش بود هنوز پیشونی‌ش رو ترک نکرده بود و قلبِ ضعیف چان بیشتر می لرزید.

دلش برای اخم هاش هم تنگ شده بود.
چانیول نمی‌دونست باید چی بگه، فقط می‌دونست ماه‌های زیادی رو باید زیرِ گوشش زمزمه کنه که عاشقشه...

ناخودآگاه زمزمه کرد:"اومدم از اینجا ببرمت..."
بک سرش رو پایین انداخت و مشغولِ ور رفتن با پوستِ اطرافِ ناخن‌ش شد.

بدون اینکه به چان توجه کنه، نگاهش رو به جونگکوک داد:"برگه ترخصیم رو امضا میکنه؟"
رفتارهاش حالتِ عصبی داشت...

حتی نفس کشیدنش هم با تردید بود و انگار به سختی مردمک های چشمش رو روی جونگکوک متمرکز میکرد تا به چان نگاه نکنه.

کوک لبخندِ مرموزی زد و به پرونده‌اش اشاره کرد:" من و رینا به اندازه کافی دستکاری‌ش کردیم."

-"جمع کردن وسایل هام طول میکشه. شما برید میگم پدرم ماشین بفرسته." درحالی که قلبش از شدت هیجان، سریع به سینه‌اش کوبیده میشد زمزمه کرد و خیلی سرد به سمت کشوی وسایلش رفت.

-"کدوم وسایل بک؟ چیزِ زیادی اینجا نداری. درهرصورت پدرت خدمتکار میفرسته. خودت باهامون بیا. یعنی با من که نه... با چان برو. من باید بمونم کلینیک."

چشم غره ای تحویلِ جونگکوک داد و با حرص گفت:"پس برید بیرون تا لباسم رو عوض کنم."

با اشاره‌ی جونگکوک، چان که محوِ بکهیون بود از اتاق خارج شد.
آیینه ای اونجا نبود که بک سر و وضعِ خودش رو نگاه کنه، فقط می‌دونست که خیلی چاق شده.

به مرتب کردنِ سرسری موهاش و عوض کردنِ لباس هاش اکتفا کرد و کوله‌ش رو برداشت.

مدادهای طراحی و باقی وسایل نوک تیز دستِ پرستارِ شیفت بودند چون نمی‌تونقت بخاطرِ قوانین، اونها رو پیشِ خودش نگه داره.

نگاهی به اطراف انداخت و لبخندِ تلخی زد.
اینجا برعکسِ مکان های دیگه باهاش مهربون بودن، هرچند آرامشِ گمشده‌ش رو پیدا نکرده بود.
آهی کشید و پیشِ پسرهای منتظرِ جلوی در رفت.

دوست پسرِ سابق ش همونطور که جونگکوک توصیفش میکرد، غمگین و شکسته به نظر می رسید.

توی ذهنش گفت:"این بار از پنجره فراریم نمیدی یول..."
با این جمله لبخندِ تلخ ش برگشت.
شاید همه چیز درحالِ تغییر بود.
شاید همونطور که به رینا امید میداد، توی هر زندگی همه چیز بهتر میشد.

وقتی که کوله ش از دستش کشیده شد، افکارش از بین رفتن و پسرِ خیره کننده‌ی رو به روش رو دید.
تپشِ قلبش دوباره سینه‌ش رو کمی سوراخ کرد.
حالت تهوع داشت...
می‌خواست چان رو نبینه...
می‌خواست فرار کنه...
هر لحظه عذاب می‌کشید...
سرش رو پایین انداخت و به سمتِ دفترِ پرستار ها رفت.

-"اوه بکهیون داری میری!"

-"بله دارم میرم...بابت زحماتتون ممنونم."تعظیم کوتاهی کرد.

رینا با خوشحالی به سمتش اومد:"هی بکهیون. بهت افتخار می کنم."
لبخندی به رینا زد که معناش رو متوجه شد.
اون به هردوشون افتخار می کرد که با این شرایطِ آشفته‌ی ذهنی زندگی می‌کردند.

رینا پیکسلی که متعلق به بخش سلامت روان بود رو به بکهیون داد:"هرکی که خوب میشه و از اینجا میره بهش از این پیکسل ها میدیم که دیگه حتی برای رفع دلتنگی هم پیش ما برنگرده. پشت سرت رو هم نگاه نکن بکهیون!"

نگاهی به پیکسلِ سبز-آبی با لوگوی سلامت روان انداخت و توی مشتش فشردش.
صدایی توی مغزش می‌گفت که باز هم به اینجا برمیگرده اما فورا کنارش زد.

نفس های پسرِ کنارش آشفته‌ش میکردن و سریع تر میخواست به هوای آزاد بره.
بعد از آخرین خداحافظی از پرستارها و تحویل گرفتنِ وسایلش، به همراه چانیول و جونگکوک از کلینیک خارج شدند.

با حسِ موجودی که توی بغلش پرید چشمهاش رو با حرص چرخوند:"هی ولم کن"

کوکی با خنده از بغلش دراومد:"خوشحالم داری میری."

-"با جعلِ گزارش پزشکی دارم میرم کوک! زحمتِ خاصی نکشیدم."

کاش جونگکوک نمی رفت و میتونست به نادیده گرفتنِ چان ادامه بده...
هرچند اون هم صدایی ازش درنمیومد و حتی نمیدونست چه حالتی داره چون نگاهش نمی‌کرد...

-"برنگرد بکهیون."

-"باشه."مختصر گفت و موبایلی که تحویل گرفته بود رو از ساک‌اش بیرون کشید.

-"چیکار میکنی؟"صدای چان دراومد.

-"میگم پدرم ماشین بفرسته."

صدای فشرده شدنِ دندون های چانیول روی هم به گوشش رسید و بعد ساک و موبایل از دستش کشیده شد.

چان با قدم های بلند و عصبی به سمتِ ماشینِ مشکی‌ش رفت و بک با نگاه های سرزنش آمیزِ جونگکوک مجبور شد تا دنبالش کنه.

درِ ماشین رو آهسته باز کرد و آهسته‌تر هم بست.
نمیخواست هیچ صدایی ایجاد کنه تا اعصابِ پسرِ کنارش بیشتر خرد بشه.
وسایل ش به صندلی عقب منتقل شدن و وقتی که چان کنارش نشست، متوجه شد که ریه هاش چقدر دلتنگِ عطرش بودند.
اما فقط دلتنگ، نه عاشق...
یا شاید حداقل اینطور فکر می‌کرد.

با اضطراب دستش رو مشت کرد و ناخن هاش توی پوستِ دستش فرو رفتند.
ماشین شروع به حرکت کرد و حس کرد که اصلا طاقتِ شروعِ دوباره رو نداره.

حتی نمیتونست دیدنِ اون همه ماشین و آدم رو تحمل کنه، چه برسه به اینکه واردِ یک رابطه‌ی دوباره با چان بشه.
معده ش دردناک شد و بعد سرش رو به شیشه ی سرد تکیه داد.

-"دلتنگم نشدی؟"چان ناگهانی پرسید.

سکوت کرد. چی باید می‌گفت؟
ترجیح داد نادیده بگیره.

-"تمومش کن بک!" با دادِ چان کمی به خودش لرزید.

بدون اینکهِ نگاهش کنه با صدای خفه ای زمزمه کرد:"چی رو تمومش کنم؟"

-"غرق شدن توی ذره ذره های گذشته کوفتی! من همه ش رو سوزوندم! تمومش کن...نادیده گرفتنِ منو تمومش کن."

این حرف ها بیشتر حالش رو بد میکردند.
اینکه چان چیزی از گذشته بدونه...
نفسش رو بریده بریده بیرون داد و دستگیره رو گرفت:"پیاده‌ام کن."

-"تا نرسیم به خونه‌ات هیچ قبرستونی پیاده نمیشی!"

مشت دستهاش رو از عصبانیت محکم تر کرد و با حرص به رو به روش خیره شد.

-"جونگکوک گفت که پدرت هر هفته خدمتکار می فرستاده خونه، اونجا الان کاملا تمیزه."با لحنِ آروم تری توضیح داد.

بکهیون که کمی ذهن ش جمع و جور شده بود باشه ای زیرلب گفت و به سمتِ صندلی عقب برگشت.
خم شد و موبایلش رو برداشت.
با روشن شدن صفحه، پیام های زیادی از سهون ظاهر شد.
لبخندی زد که چان متوجه ش شد.
صفحه چت شون رو باز کرد.
به ازای هرروزی که نبود، براش ویس مسیج فرستاده بود.

به سختی تایپ کرد:"فکرکنم دیگه نفرِ سومِ لیستت شدم، اول دخترت، دوم دکتر لو و بعد هم من، البته اگه جونگین رو حساب نکنم، اونطوری میشم چهارم... البته همین هم عالیه هونی."

دست هاش دیگه به تایپ و کار با موبایل عادت نداشتند.
هرچند می تونست توی تنهایی ش عادت کنه.
خمیازه ای کشید و شماره های چراغِ قرمزِ رو به روشون رو از آخر شمرد.
این طوری ذهنش آروم تر میشد.

-"بریم رستوران؟"
با سوالِ چان اخم کرد.

-"نه فقط خونه‌ام."

-"منتظرت بمونم وسایل برداری بریم خونه من؟ یورا اومده."

با شنیدنِ اسم یورا کمی دلش گرم شد ولی لحن ش رو تغییر نداد.
-"یول تو فکر می کنی اومدی دنبالِ شوهرِ دیوونه‌ات که برگردونی‌ش خونه؟ من فقط دوست پسرِ سابقتم نه چیزِ دیگه ای."

با جمله بک کمی لرزید و فرمون رو محکم تر گرفت.
شاید با شوخی میتونست جو رو عوض کنه، نباید جا میزد.
بکهیون هرچقدر هم تلخ حرف میزد، باید دووم میاورد.
-"نه. اومدم دنبال نامزدم. هیچوقت نامزدی مون رو بهم نزدیم نه؟"

مثل اینکه واقعا این جمله تا دم مرگ هم بکهیون رو رها نمی‌کرد!
دندون هاش رو روی هم فشرد:"این یه دروغ مسخره به یورا بود که از دستت ندم همین. حالا همه چی تموم شده."

-"تو هیچوقت منو از دست ندادی بک..."

-"خودم رو از دست دادم، عقلم رو هم... دیگه نمی تونم دوستت داشته باشم."

با جمله ی محکمِ آخرش، ماشین ناگهانی از حرکت ایستاد و اگر کمربند نداشتن، مطمئنا به جلو پرتاب میشدند.

-"پ-پیاده شو."چان با صدایی که میلرزید گفت.

-"ی-یول؟"

-"پ-پیاده شو بک. پیاده شو" سعی می کرد صداش رو بالا نبره.

بکهیون با چند دقیقه پیاده روی به خونه ش می رسید.

نمی تونست دیگه وجودِ تغییر کرده ش رو تحمل کنه و محو شدنِ خودش رو ببینه...

با بسته شدنِ درِ عقبِ ماشین، فهمید که اون پسر وسایل هاش رو هم برداشته.

سرش رو روی فرمون گذاشت و اجازه داد اشک گونه هاش رو خیس کنه.
برای گناهِ نکرده مجازات میشد.
گناهی که حتی نمی‌دونست چیه!

قلبش تیری کشید و هوای تازه رو به ریه هاش فرستاد.
تمرکزِ چشمهایی که دوباره قرمز شده بودن رو به مسیر داد تا زودتر به خونه برسه.

------------ --------------------- -------------

وسایلِ خونه‌اش طبقِ نظر پدرش عوض شده بودن و حالا رنگِ زردِ دیوارها و مبلمانِ لیمویی رنگ، اون رو یادِ مهدِ کودک مینداخت.

چشم هاش رو با حرص چرخوند و قدم هاشو سمت اتاقش برد.
با دیدنِ دختری که توی آشپزخونه ایستاده بود، هینی کشید و ترسیده عقب رفت.
نکنه اشتباه اومده بود و رمزِ درش با واحدِ دیگه یکسان بود؟

وقتی دختر به سمتش برگشت، فهمید رزی توی این مدت موهاش رو آبی کرده و نفسش رو به راحتی بیرون داد.

-"ترسیدم رزی...اینجا چیکار میکنی؟"
-"این تمام استقابلته؟"مظلومانه بهش خیره شد.

به لحنِ بامزه ش لبخندی زد:"خیلی خب، دلم تنگ شده بود."

رز نگاهِ شیرینی بهش انداخت:" برو لباسهات رو عوض کن هیونگ و دوش بگیر. من برات کلی غذای خوشمزه پختم. رئیس بیون گفت بیام اینجا و آمارت رو بهش بدم. هرچی تو بخوای رو بهش میگیم، طبق قراردادمون."

بکهیون هوفی کشید و به سمت اتاقش رفت.
نگرانیِ پدرش رو درک می‌کرد اما از اینهمه کنترل خسته شده بود.

نمیدونست بخاطرِ اثرِ داروهاست یا مدت‌ها بستری بودنش، اما دیگه هیچ حسی به آدم های اطرافش نداشت.
امروز که چان رو دیده بود با خودش تردید کرد که هنوز عاشقشه یا نه؟
ولی جوابی از ذهنِ آشفته ش نگرفته بود.

حسِ سرمایی رو توی قلبش حس میکرد و وقتی که توی وانِ گرم‌ش دراز کشید، بیشتر به خودش لرزید.

-"رزی؟"صداش توی حموم پیچید و به گوشِ دختر رسید.

درهرصورت اونها گرایشی به جنسِ مخالف نداشتن و اشکالی نداشت اگه بالاتنه‌ی برهنه‌اش رو ببینه.

جین رز در رو باز کرد و با حالتِ عادی به بکهیون نگاهی انداخت:"بله هیونگ؟"

-"یه بطری روی میزِ ناهارخوریه...برام میاری ش؟ یکم فشارم افتاده."

دختر ابروهاش رو بالا انداخت و لبخندی زد:"من اونو بو کردم هیونگ! شرابه. بیشتر فشارت رو میندازه."
و بعد در رو جلوی جشم های متعجب بک بست.

شکست خورده بود! اون دختر باهوش بود و بک آرزو میکرد که کاش زودتر برگرده پیشِ نامزدش.
چشم هاش رو روی هم گذاشت و به بدنش اجازه داد تا آروم بگیره، خالی از هر احساسی.

------------- --------------------- ---------

یورا رو ردِ تماس کرد و زنگِ آپارتمانِ سهون رو زد.
بعد از چند دقیقه، سهون درحالی که موهاش آشفته بودن و معلوم بود پیرهنش رو به سختی پوشیده جلوی در اومد و با گونه های گر گرفته بهش خیره شد:"چان."

نفسش رو بیرون داد:"فکرکنم بدموقع اومدم! کارت تموم شد بگو بیام تو!"

سهون با بهت زمزمه کرد:"نه نه بیا!"

روی نزدیک ترین کاناپه نشست و وقتی که لیوان آب جلوش قرار گرفت تا تهش رو سر کشید.
میتونست طبقِ عادتِ چند وقتِ اخیرش پیشِ جونگکوک بره اما حتی حوصله نداشت تماس هاش رو جواب بده.
-"چیزی شده؟"

-"آره. بکهیون گفت دیگه دوستم نداره."با پوزخند زمزمه کرد و سعی کرد تا بغض لعنتی‌ش رو قورت بده.

صدای سرفه ای باعث شد سرش رو بالا بگیره و لوهان رو دید که بدون شلوار، با یه تی شرتِ بلند که زیرِ زانوهاش میومد، رو به روش ایستاده.
-"سلام دکتر."

لوهان لبخندی زد و ورقِ قرص رو که از یخچال برداشته بود جلوش گرفت:"بخور آرومت می کنه."

یکی از قرص های آبی رو بالا انداخت و بدونِ آب قورتش داد.
-"مغزم داره منفجر میشه.."

سهون نگاهِ نگرانی بهش انداخت:"چان، بکهیون دوستت داره. این رو همه مون بهتر میدونیم."

-"صدا و لحنش انقدر سرد بود که مطمئنم حقیقت رو گفت.."

-"ببین، درسته من روانپزشک نیستم اما خب پزشکی خوندم و کلی واحد روانشناسی و داروشناسی گذروندم...مسئله ای که هست اینه که واقعا داروهای اعصاب آدم رو عوض میکنن چان. فقط کافیه بهش اطمینان بدی کنارشی."لوهان با اطمینان گفت.

-"اوایل رو یادته؟ که من همه ش خونه بکهیون پلاس بودم؟"
چان منتظر ادامه حرف سهون موند.

-"من عذاب وجدان داشتم...بخاطر اون کارِ کثیفم باهاش به‌هم زدم اما میخواستم نگهش دارم که وقتی تونستم دوباره بهش نزدیک بشم تا اینکه تو اومدی...نمیخوام گذشته رو پیش بکشم اما تمام چیزی که هست اینه که نباید جا بزنی...راهِ اوه سهونِ قدیمی رو پیش ببر. برو خونه ش. کلید بنداز توی در! براش غذا ببر. شب ها پیشش بخواب و بغلش کن...اگه واقعا میخوای‌ش جا نزن. کارهایی رو انجام بده که یادش بیاد چقدر دوستت داشته"

-"از شمع شروع می کنم...براش شمع درست می کنم."با بی حالی زمزمه کرد.

-"خوبه...ولی به خودت هم برس. نذار تو رو ضعیف ببینه. امشب هم کاری نکن فقط برو به خودت برس و استراحت کن"

از سهون دلِ خوشی نداشت اما واقعا ازش ممنون بود.
دستش رو روی شونه ش گذاشت:"ممنونم ازت..."
درجواب لبخندی گرفت.
فورا بلند شد:"قول میدم دفعه بعد سرزده نیام و مشکلاتمو نیارم اینجا."

به سمتِ در رفت.
-"برای شام می موندی چان."

لوهان فورا گفت:"نه برو خونه خودتون شام بخور ما کار داریم"

در با صدای خنده‌ی چان بسته شد و سهون با نگاهِ خجالت زده به دوست پسرش خیره شد:"این چه حرفی بود؟"

-"یکم رک باش سهون! بیخیال. "
سهون لبخندی زد و دستش رو دور گردنِ لوهان حلقه کرد:" از تو بهتره فقط یه ورژن وجود داشته باشه."

دست های لو که توی پهلوهاش فرو رفتن باعث شد پاهاش سست بشه و توی بغلش فرو بره.

------------ ------------------------ --------

شمع های عطریِ رنگارنگ رو توی جعبه چید و بعد با پیچک های صورتیِ مصنوعی تزئین شون کرد.

توی این فصل نمیتونست پیچکِ طبیعی پیدا کنه پس به خریدِ همین ها اکتفا کرد.
خواهرش صورتش رو اصلاح کرده بود و موهاش رو مرتب.

لباسهای قبلی ش رو اتو کشیده بود و حالا، آماده رفتن پیشِ بکهیون بود.
یورا غذای بیشتری توی ظرف ریخت و پرسید:"چانــی! گفتی هیونی به این سبزیجات حساسیت نداره؟"

-"نه نونا انقدر نگرانش نباش."جعبه رو بست و روی میز گذاشت.

-"سوئیچ رو میذارم که بچه ها رو ببری بیرون بگردونی. ببخشید پیشتون نیستم!"بوسه ای به گونه یورا زد.

-"باشه ازت می پذیرم."خواهرش با شیطنت گفت تا معذب نباشه.

لبخندی زد و ظرفِ غذا رو به همراهِ جعبه توی کیسه ای گذاشت و به دستِ چان داد.
چند دقیقه بعد، با تاکسی ای که خبر کرده بود به خونه بکهیون رسید و رمز در رو وارد کرد.
کمی این پا و اون پا کرد اما تلاش کرد تا همونطور که سهون گفته، خودش رو زیاد مشتاق و مضطرب نشون نده.

با دیدنِ دکور جدید ابروهاش از شدت تعجب بالا رفتن و کیسه¬ی توی دستش رو روی میز ناهارخوریِ نو گذاشت.
-"بک؟"صداش زد.

هوفی کشید و اول به سمتِ اتاقِ خودِ بکهیون رفت.
روی تختش هم نبود.
شاید توی حمامِ اتاق بود اما صدای آب نمیومد.

در رو باز کرد و با دیدنِ پسرِ مو مشکی ای که توی وان به خواب رفته بود نفسش رو بیرون داد.

دوملاقاتِ اخیرش با بکهیون، درحالی شروع میشد که اون خواب بود و توی اون شرایط، زیباتر و آرومتر از همیشه بود...

لبه وان نشست و با دیدنِ جامِ شراب توی دستش اخم کرد.
چطور توی این حالت خوابش برده بود؟
جام رو از دستش کشید و فورا چشمهاش باز شدند.

هینی کشید و پاهاش رو توی شکمش که نرم‌تر از قبل بنظر می رسید جمع کرد.
-"تو اینجا چیکار میکنی؟"با اخم پرسید.

با لحنِ عادی و نرمی گفت:"برات غذا آوردم هیون"

-"غذا دارم و لزومی نداشت که بیای. وقتی بیام بیرون نمیخوام ببینمت."با سردی زمزمه کرد.

درکمالِ تعجب، چان باشه ای گفت و از حمام خارج شد.
نفسِ خسته ش رو بیرون داد و از وان بیرون اومد.
به شکمش نگاهی انداخت و از تهِ دل آه کشید!
اضافه وزنش کم کم داشت "دیوونه‌تر"ش میکرد.

بدنش رو توی حمام خشک کرد و لباسهاش رو پوشید.
درِ اتاق بسته بود و خبری از چان نبود.
به سمتِ تختش رفت و سشوآر رو روشن کرد و حرارتش رو روی موهاش گرفت.

چشمهاش رو بست و سعی کرد تا از گرمایی که به سرش میده لذت ببره تا کمی آروم بشه.
با حسِ دست هایی بینِ موهاش، چشم هاش رو باز کرد و بدنِ چان رو جلوی چشمهاش رو دید.
هوفی کشید و سیمِ سشوآر رو با حرص از برق درآورد.

-"مگه نگفتم برو؟"

چان با بی تفاوتی شونه هاش رو بالا انداخت و سشوآر رو توی کشو چپوند:"بیا بیرون غذامون رو بخوریم بک. فکرکنم از صبح توی حموم بودی که خوابت برده."

-"از دیشب."بکهیون حدسش رو اصلاح کرد.
هوفی کشید و از اتاق بیرون رفت.

ظرف های غذارو پر کرد و آب میوه‌ی طبیعی ای که یورا گرفته بود رو توی لیوان‌ها ریخت و پشتِ صندلی منتظر نشست.

میز رو با شمعهای جدیدش تزئین کرده بود.
تمامِ شب رو برای ساختن‌شون نخوابیده بود و حتی مجبور شده بود وسایل جدید بخره، چون قبلی‌ها سوخته بودند!

وقتی بکهیون با موهای نیمه-خیس و تی شرتِ مشکی‌ش که همرنگِ موهاش بودن رو به روش نشست، فهمید که ارزشِ تمام این تلاش ها رو داره.

لبخندِ ناخودآگاهی زد:"نونا برات درست کرده."
بک بدون توجه به غذا یکی از شمع ها رو برداشت و جلوی بینی ش گرفت.
اخم ش باز شد و سراغِ بوییدنِ شمعِ بعدی رفت.

-"سرت درد میکرد؟"

-"هوم."
با زمزمه بکهیون لبخندِ تلخی زد و مشغولِ خوردن غذاش شد.

وقتی از عطرِ شمع ها سیر شد، معده ای که برای غذا التماس میکرد رو تحویل گرفت و غذای خوشمزه یورا رو به معده ش رسوند.

-"نونا دستپختش هم عالیه. فکر میکردم فقط توی تعمیرِ ماشین خوب باشه."

چان از خواهرش ممنون بود که باعث شده بود یک جمله بیشتر از بکهیون بشنوه.
بشقاب های خالی شون رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتند و چان وقتی سراغِ یخچال رفت، متوجه مقدارِ زیادی غذا شد.
-"تو آشپزی کردی بک؟"با تعجب پرسید.

-"نه، رزی کلی غذا آورد."

هومی گفت و روی مبلِ رو به روش نشست.
بک سرش رو پایین انداخته بود و با موبایلش ور میرفت.
-"موهای مشکی بهت میان...همونطوری که حدس میزدم شدی."

-"لاس نزن پارک چانیول."

پوزخندی زد و بدون توجه بهش پرسید:"با کی چت میکنی؟"

با دیدنِ اخم و ابروی بالا رفته بکهیون صداش رو خفه کرد.
مطمئن بود که این جدیت‌ش الکی نیست و هر لحظه ممکنه به بیرون پرتش کنه.
سرفه مصلحتی کرد و سمتِ میزِ تلویزیون رفت.

-"فیلم ببینیم؟ قرار بود با هم کلی فیلم ببینیم."

-"وقت ندارم. باید آماده شم برای شب."

-"شب چه خبره؟"

-"پدرم جشنِ سالگردِ شرکت رو گرفته...منم باید باشم."

-"خوبه برو. منتظر می شینم تا بیای."

-"قرار نیست منتظر بشینی."

چان هوفِ خسته ای کشید:"بک من جا نمیزنم."

-" منظورم این بود که باهام بیا" با بی حوصلگی گفت و به سمتِ اتاقش رفت.

چان با تعجب به تغییرِ رفتارش نگاه کرد....
بازیِ جدیدش بود یا واقعا میخواست چانیول باهاش بره؟

-------------------------- ---------------------

با کت و شلوار های رسمی و اتوکشیده، توی مهمونی ایستاده بودن و جام های شراب شون رو جرعه جرعه می نوشیدند.
بکهیون خیره کننده شده بود.
با همه مهمان ها سلام می کرد و طوری که پدرش ازش خواسته بود، با چشمهاش بهشون می فهموند که اون وارثِ تمامِ این چیزهاست.

سرگیجه باعث میشد تا همه چیز رو تار ببینه، پس دستش رو روی شونه چان گذاشت:"بریم اتاق.."

چان با لبخندِ مصلحتی به آقای بیون، بکهیون رو به آخرین اتاقِ سالن، توی طبقه بالا برد و بعد در رو قفل کرد.

بک بدنِ خسته ش رو روی تخت انداخت و کفشهاش رو درآورد تا راحت تر دراز بکشه.
-"خوبی بک؟"

هومی گفت و سعی کرد تا نفس هاش رو منظم کنه.
از جیبِ کت ش قرص رو بیرون کشید و بدونِ نوشیدنِ آب بالا داد.

-"چه قرصی بود؟"

-"اضطراب..."
چان به سمتش رفت و لبه تخت نشست.

-"چرا حالت بد شد؟"

-"شراب فشار رو میندازه. میشه برام کاکائو جور کنی؟"

درِ اتاق رو باز کرد و به محضِ بیرون رفتن به پسری برخورد کرد.
-"آآ ببخشید."پسر فورا گفت و چان سرش رو بالا گرفت و بهش خیره شد.

-"خواهش میکنم!"

پسر لبخندی زد:"شما بکهیون رو ندیدید که کجا رفت؟"

-"پیشِ منه...میخواستم براش کاکائو ببرم."و بعد به اتاق اشاره کرد.

این پسر کی بود؟
موهای مشکی داشت و همسن‌شون بنظر میرسید.
از جیبش کاکائویی رو درآورد:"من دارم! میتونیم زودتر بریم پیشش."

چان هومی گفت و وارد اتاق شدند.
بک دستش رو حائل چشمهاش کرده بود و همچنان دراز کشیده بود.

-"برات کاکائو آوردیم بک."
چشمهاش رو باز کرد و با دیدنِ پسر، فورا روی تخت نشست:" دویونگ!"

پسری که معلوم شده بود اسمش چیه، کاکائو رو جلوی بک گرفت:"نجاتت دادم!"

بک خنده ای کرد و کاکائوش رو فورا خورد:" ممنون دویونگ...یکم فشارم افتاد."

چان به در تکیه داده بود و با چشمهای کنجکاو به دونفری که صمیمی بنظر می رسیدند خیره شده بود.
-"تمامِ وقت دنبالت گشتم، آخر پدرت گفت که با دوستت اومدی طبقه بالا."

با شنیدنِ کلمه ی دوست، اخمِ چانیول پررنگ تر شد.
بک کتش رو مرتب کرد و از روی تخت بلند شد:"آره، زیاد هم حوصله شلوغی رو ندارم...باید امشب چیکار کنیم؟"

دویونگ شونه هاش رو بالا انداخت و با خجالتِ محسوسی گفت:"وانمود کنیم که مدت هاست با همیم!"

چان صبرکرد. منتظر بود. منتظرِ یک خنده لعنت شده از بکهیون موند تا باور کنه شوخیه!
وقتی دستِ دویونگ بین دست های ظریفش حلقه شد و جلوی چشم های چان به طبقه پایین رفتن، با بهت بهشون خیره شد و کمی بعد، دنبالشون رفت.
توی اون مهمونی لعنت شده قرار بود چه اتفاقی بیفته؟

دستهاش رو مشت کرد و پشتِ میزی که قبلا برای بکهیون و مهمان هاش رزرو شده بود نشست.
همه چیز خیلی رسمی و پر زرق و برق بود.
چیزهایی که چان بهشون عادت نداشت و مطمئن بود بک هم به سختی تحمل میکنه...
اما الان تمامِ چیزی که میدید، دست های تو هم رفته¬ی اون دو تا پسر و خوشامدگویی دو نفری شون به مهمان‌های جدید بود.
گونه های دویونگ مدام رنگ میگرفتن و لبخندهای محبت آمیز و خجالت زده‌ش به بکهیون، همه چیز رو قابل باور میکرد.

با اعصابی که سعی در کنترلش داشت به سمتِ آقای بیون رفت و بعد از اشاره ش، دورش رو خلوت کردند.
-"چیشده چانیول؟"مرد با نگاهِ جدی پرسید.

-"این پسره کیه؟"
آقای بیون ابروهاش رو بالا انداخت:" دویونگ؟"

شباهتِ این مرد به بکهیون، کلافه ش میکرد.
-"بله!"

-" شاید بعدا متوجه بشی...آآآآ جانگ میزِ پنجاه و یک رو آماده کن!" و بدونِ توجه به چان به سمتِ دیگه ای رفت.

غرورِ این پدر و پسر گاهی خارج از حدِ تحمل میشد.
دست های لرزونش رو توی جیبِ شلوارِ پارچه ای ش فرو کرد و دوباره روی صندلیِ سردش نشست.
پیکِ دیگه ای از شراب رو بالا رفت تا حداقل حس های دیگه ای به جز عصبانیت بهش اضافه بشن.

یکی از هاست ها سینیِ شیرینی رو جلوی چانیول گرفت و فرصت رو مناسب دید.
-"شیرینی نمیخوام، فقط یه سوال داشتم.."

-"بفرمایید آقا."دختر مودبانه پرسید.

-"مهمانی امشب مناسبت ش چیه؟ من از طرفِ پسرِ آقای بیون دعوت شدم، زیاد درجریان نیستم.."

-"اوه امشب...خب من یه چیزایی شنیدم."با تردید لب زد.

-"چی شنیدی؟ میتونی بهم بگی!"
دختر کمی مِن مِن کرد:"خب میدونید دیگه...آقای بیونِ کوچیک همجنسگران و حمایت شون همیشه علنی بوده، همه ی رقبای آقای بیونِ بزرگ این مسئله رو میدونن...آقای کیمِ کوچیک هم همینطور..."

-"آقای کیم کوچیک؟"

-"آقای کیم دویونگ..."

-"خب؟"

-"چون همجنسگرایی زیاد توی کره پذیرفته نیست، آقای بیون و کیم به عنوان سفیرهای هنریِ کره، همه جا پخش کردن که اون دو نفر با هم رابطه دارن...من مطمئن نیستم ولی همه میگن آقای بیونِ کوچیک و کیم زیاد با هم دیده نشدن و این ها همه‌ش بازیه برای شهرت و پولِ بیشتر..."دختر با عجله توضیح داد و بعد فورا به سمتِ میز کناری رفت.
اگر رئیس هاش میفهمیدن که خبرچینی کرده حتما کارش رو از دست می‌داد.

نفس های چان به شماره افتاده بود، به معنای واقعی حالش از این همه دراما بهم می خورد!
چی میشد اگه بکهیون بازی هاش رو تموم میکرد و راحت مسائل رو حل می کردند؟
ناخن هاش توی دستش فرو رفتن و آخرین طنابِ نجاتی که تونست بهش چنگ بزنه تا غرق نشه، صدای زنونه‌ی آشنایی بود.

سرش رو بالا گرفت و با دیدنِ رز، فقط تونست زمزمه کنه:"از اینجا بریم"
رزی دستش رو کشید و با هم به باغِ پشتی رفتن و چان، فورا روی یکی از صندلی ها نشست و بغضش رو آزاد کرد.
دستمالی که رز از جیبش درآورده بود اشکهاش رو پاک کردن:"چان هیونگ؟"

-"چرا باهام اینکارا رو میکنه رز؟من چه گناهی دارم.."

هق هقش صدادار شده بود و دستهای ظریفِ رز دورِ گردنش حلقه شدن:"هیونگ...من میدونم چیشده ولی خواهشا اینطوری نکن... با بکهیون هیونگ صحبت میکنی و حل میشه.."

-"چه حل شدنی؟ شایعه رابطه‌ش با یکی دیگه توی کلِ مهمونی پیچیده..."

زمزمه های رز مبنی بر درست شدنِ همه چی و قوی موندن، اثر کرد و چند دقیقه بعد، با صورتِ رنگ پریده، به همراه رز واردِ اون سالنِ جهنمی شدند.

همه به طرز ترسناکی، روی صندلی هاشون نشسته بودن و در سکوت به سِن خیره شده بودند.
آقای بیون به همراه مردِ کنارش و دویونگ و بکهیون، کنارِ هم ایستاده بودند.
رزی دستِ چانیول رو گرفت و لبخندِ آرامش بخشی بهش زد.

با بلند شدنِ صدای آقای بیون، محتویاتِ معده ش برای بالا اومدن التماس کردن اما بطریِ آبی که روی میز بود رو سرکشید.

-"خب به مناسبتِ یکی از ده ها سالگردِ تاسیسِ موسسه فرهنگیمون که در ابتدا فقط یک دفترِ کوچیک بود اما حالا شعبه های بسیار بزرگی داره، خبرِ مهمی رو برای اعلام دارم.
زندگیِ جمعیِ انسان ها بدون تفاوت زیبا نیست و یکی از تفاوت هایی که گاهی در اجتماع، باعثِ آسیب افراد میشه متعلق به خانواده ی ال-جی-بی-تی ئه. حتما همه تون میدونید که پسرِ من هم جزوی از این خانواده ست، مخصوصا رقبا ! و برای هموار کردنِ مسیر به سمتِ پیشرفت، من و آقای کیم که رئیسِ یکی از شرکت های همکارِ ما هستن، حمایتِ کاملِ خودمون رو اعلام می‌کنیم.
امیدواریم که همه برای برابری تلاش کنیم تا به سمتِ جامعه ای آزاد قدم برداریم"

چانیول حداقل از اینکه رابطه‌شون به طورِ رسمی اعلام نشد خوشحال بود...

اما چرا چشم های بکهیون انقدر سرد بودند؟
رنگِ چشمهاش کجا رفته بود؟
رنگی که گاهی از بین می‌رفت اما برگشتنش همیشه چان رو به زندگی امیدوار میکرد، حالا بنظر می رسید قرار نیست هرگز برگرده.

-"هیونگ؟"
چانیول حتی صدای نگرانِ رزی که توی گوشش میپیچید رو هم نمی‌شنید.

-"منو ببر خونه رزی..."
حس میکرد داره صحنه ای از یک درامای مزخرف و غیرِقابلِ باور می بینه.

پاهاش در کنترل خودش نبودند.
حتی به نگاه های خیره ی بعضی از میهمان ها هم توجه نکرد.

طوری که انگار روی یک طنابِ باریک و پوسیده راه میره، به ماشینِ رزی رسید و خودش رو روی صندلیِ عقب پرت کرد.
سرش گیج می رفت و داغ بود.

-"آروم میرونم هیونگ..فقط حالت بد شد بهم بگو."

متوجهِ معنیِ کلمات رزی نشد.
فقط هومی گفت و چشمهاش رو بسته نگه داشت.

-"جونگین..."

-"چی هیونگ؟"

-"کاش جونگین اینجا بود..."آهسته زمزمه کرد و بعد صدای هق هق هاش ماشین رو پر کرد.

اشک توی چشم های رزی حلقه زد.
چرا هیونگ هاش به این نقطه رسیده بودند؟
ماشینِ صورتی ش رو پارک کرد و بدنِ سنگینِ چانیول رو به سختی به آپارتمانِ خودش رسوند.

-"عزیزم...کجایی؟"همونطور که آرنجش رو گرفته بود و به سمتِ اتاق مهمان میرفت پرسید.

هانا با صورتِ خوابالود و موهای آشفته از اتاق خوابشون بیرون اومد و با دیدنِ مردی که همراه رزی بود چشمهاش گرد شدند.
-"کیه؟"

-"چانیول هیونگ..."

-"اوه چی شده؟"

رزی کت و کفشِ چان رو درآورد و زمزمه کرد:"بکهیون هیونگ باهاش آشتی نمی‌کنه.."

گونه هاش هنوز کمی خیس از اشک بودن و لبهاش بخاطرِ شراب به سیاهی میزدند.
صورتش رو با دستمال تمیز کرد و دکمه ی بالاییِ پیرهنش رو باز کرد تا راحت تر نفس بکشه.

چراغ رو خاموش کرد و بعد از چک کردنِ تنفسِ هیونگش، کت و کفشش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
خونه شون نقلی بود و دکورِ رنگی رنگی ای داشت.

طبق نظراتِ روانشناسیِ زرد، اگه چان چندروزی اونجا می موند، طوری بود که روحیه‌اش بهتر بشه!

هانا دستش رو دورِ گردنش حلقه کرد:"باید چیکار کنیم؟"
رزی بوسه ای روی پیشونی ش کاشت:"نمیشه یهویی دخالت کرد...فعلا باید جونگین رو پیداش کنیم."

لرزشِ جیبِ کتِ چان وادارش کرد تا به حریمِ شخصی ش تعرض کنه!
با دیدنِ اسمی که روی موبایلش افتاد لبخند زد...
خودش پیداش شده بود!

از آغوشِ هانا دراومد و به سمتِ اتاقشون رفت و لبه تخت نشست.
صداش رو صاف کرد و تماس رو وصل کرد:"الو؟"

صدای مردِ پشتِ خط نگران بنظر می رسید:"شما؟ چان کجاست؟"

-"جونگین شی....من رزی ام. از دوست های چانیول."

-"خواهشا نگو بعد از بکهیون دوباره زده توی کارِ وان نایت استند! دختر؟ با دخترها نمیخوابید!"جونگین با ترس زمزمه کرد.

رنگش پرید و اخمِ ظریفی کرد:"میگم دوستشم...رزی. دوست مشترکش با بکهیون هیونگ...توی تولدِ روی کشتی منو دیدید حتما...البته زیاد توجهی به اطراف تون نداشتید"
جونگین بخاطر صدای دلخورِ دختر فورا عذرخواهی کرد.

-"من نمیدونم شما کجایید..اما شرایط اینجا خوب نیست...چان هیونگ امشب گریه می کرد و شما رو خواست...من نمیدونم چیکار کنم...اوضاع خیلی بهم ریخته-ست."

-"بکهیون رو پیدا نکرده؟"

-"برگشته...اما خب وانمود می‌کنه با یکی دیگه توی رابطه ست..."

با شنیدنِ سکوتِ پشتِ خط، به التماس افتاد.
-"برگردید...لطفا...اون حالش خوب نیست."

-"من جای دوری ام..نمیتونم برگردم..."

-"چی انقدر اهمیت داره که نخواید برگردید؟"

-" شرایط طوری هست که نتونم مراقبِ چان باشم...تو جای منو بگیر...متاسفم"

بغضِ آخرِ حرفهاش به گوشِ رزی رسید و بعد تماس قطع شد.

هانا نگاهِ مضطربی انداخت:"قبول نکرد بیاد؟"
رزی سرش رو به نشونه نفی تکون داد و سرش رو بین دست هاش گرفت و بعد توی بغلِ نامزدش کشیده شد تا کمی آروم بگیره.

--------------------------------------------------------------------

5959 fucking words.
قبلا گفته بودم ساختنِ چیزهای خوب زمان می‌بره نه؟
حالا بیاید تصور کنیم که چانیول الان باید بهترین شمعِ زندگی‌ش رو بسازه.
صبر و حوصله می‌خواد.

حالا نظرتون رو درباره این چپتر بهم بگید.
منم که نتونستم جدیتم رو حفظ کنم و آپ کردم برم یه گوشه بشینم.

پ. ن: نرمال ترین کاپلِ لاست هانا و رزی‌ان :))

Continue Reading

You'll Also Like

130K 24.5K 35
یک روز صبح، روزی که قرار بود خیلی معمولی و عادی باشه، بکهیون بعد از بیدار شدن از خواب شبانه در کنار همسرش، متوجه میشه که چانیول اون رو فراموش کرده و...
109K 22K 16
بکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج...
Myosotis By blue

Fanfiction

27.7K 7.2K 5
بکهیون یک پسر درونگراست که روزگارش رو با کتاب ها و فکرکردن به چانیول میگذرونه، اون واقعا هیچ دوستی تو مدرسه نداره و نقطه مقابلش چانیول، اون یه پسر ب...
6.5K 851 26
این یکیو برای خاموش و سایلنت کردن مغزم تا دوسال، بعد کنکور فاکی، از وانشات های در هم ریخته و افکار شبانگاهی پر میکنم. برای اینکه زیاد وقت‌گیر نباشه و...