Lost my mind.

By polargreen

78.6K 28.6K 14K

🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزه... More

Chapter 0
Chapter 1.
Chapter 2.
Chapter 3.
Chapter 4.
Chapter 5.
Chapter 6.
Chapter 7.
Chapter 8.
Chapter 9.
Chapter 10.
Chapter11.
Chapter 12.
Chapter13(1).
Chapter13(2).
Chapter 14.
Chapter15.
Chapter 16.
Chapter 17.
Chapter 18.
Chapter 19.
Chapter 20.
Chapter 21.
Chapter 22.
Chapter 23.
Chapter 24.
Chapter 25.
Chapter 26.
Chapter 27.
Chapter 28.
Chapter 29.
Chapter 30.
Chapter 31.
Chapter 32 & 33.
Chapter 34.
Chapter 35 & 36. ( END OF BOOK 1 )
FAQ & Characters.
Chapter 37. ( Start Of Book2 )
Chapter 40.
Chapter 41.
Chapter 42.
Chapter 43.
Chapter 44.
Chapter 45.
Chapter 46.
Chapter 47.
Chapter 48.
Chapter 49(1).
Chapter 49(2).
Chapter 50. ( THE END)
Arrivederci.

Chapter 38 & 39.

1.2K 471 543
By polargreen

شرط ووت: +100

چپتر سی و هشتم.

-"عمو! سبز به انگلیسی چی میشه؟"
جونگین موهای پسر رو نوازش کرد:"میشه گرین...آبی رو یادته؟"

بچه با لحنِ بامزه ای فورا جواب داد:"بلو!"
-"درسته!"

به باقی شون که درحالِ رنگ آمیزی بودن نگاه کرد و بعد از اینکه برای ساعتِ شام تعطیل شون کرد، به سمت دیگ های غذا رفت.

-"خسته نباشید آقای کیم."
رئیس کمپ مددجویی خطاب به جونگین گفت.
-"ممنونم...غذای بچه ها رو آماده کردید؟"

یکی از کمک آشپزها قاشق رو به جونگین داد تا برنج رو تست کنه.
-"یکم دیگه بپزه تا دلشون درد نگیره."

-"چشم آقا."

لبخندی زد و روی پله های کاهگلی نشست.

بچه های این روستا، باهوش و پر از استعداد بودن و جونگین بخشی از آرامشش رو پیدا کرده بود.
موبایلی که آنتن نداشت رو از جیبِ کاپشنش درآورد و به صفحه‌اش خیره شد.

عکسِ خودش و سهون و بکهی رو، با عکسِ دسته جمعی از خودش و بچه‌ها عوض کرده بود تا کمتر درد بکشه.

لبخندِ غمگینی زد.
کاش اینجا اینترنت داشت تا حداقل از اینستاگرام، عکس‌های جدید سهون رو چک میکرد.

آهی کشید و به پسری که به سمتش میومد نگاه کرد.

-"عمویی! این غذا رو برای تو آوردم."
-"من سیرم. خودت بخور که زودتر بزرگ شی."
پسر که چشم های درشت و چتری های مشکی داشت، لبهاش رو آویزون کرد:"یعنی میگی من بزرگ نیستم؟"

-"قلبت که خیلی بزرگه!"

-"مثلِ قلبِ شما..."

-"کی اینو بهت گفته؟"

پسر به رئیسِ کمپ اشاره کرد:"اون یکی عمو."

لبخندی زد و موهای پسر رو به هم ریخت.
با اینکه واقعا اشتها نداشت غذا رو از دستش گرفت و تشکرکرد.

حتی غذا خوردن هم اون رو یادِ سهون مینداخت، چون تنها کسی که همیشه به فکرِ گرسنگیِ جونگین بود و براش غذاهای متفاوت می‌پخت، سهون بود.

با اینکه مدتِ کوتاهی کنار هم بودن اما به اندازه چندین سال باهاش خاطره ساخته بود.
حس می کرد خانواده‌ش رو از دست داده.
خانواده ای که هیچوقت حسِ داشتن‌شون رو به اندازه کافی لمس نکرده بود.

بغضی که گلوش رو گرفته بود قورت داد و چند قاشق از غذا رو خورد.
به سمتِ رئیس کمپ رفت:" نمی دونید توی این روستا کجا موبایلم آنتن میده؟"

-"اوه، آنتن نداری؟ عجیبه. فکرکنم اگه جا به جا بشی درست بشه. برو چندتا کوچه اون‌طرف تر."

جونگین تشکری کرد و از مدرسه کاهگلی دور شد.
آنتنِ موبایلش برگشت.
میس‌کال های متعدد از چانیول روی صفحه اومدند.

-"با این حالش نگرانم میشه..."با تلخی زمزمه کرد.

باقیِ لیست رو چک کرد. هیچ تماسی از طرفِ سهون نبود.
کاش اصلا پیِ آنتن نمی رفت.

پیام هاش رو با ناامیدی باز کرد و با دیدنِ اسمِ "هون." قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.
تعدادِ زیادی پیام از سهون داشت:
-"امشب جاجانگمیون خوردم جونگینی...خیلی به یادتم."
-"لوهان تازه رفته سرکار و جای خالی‌ت خیلی حس میشه..."
-"بکهی حرف زدنش خیلی خوب شده، امروز گفت عمو جونگینی کجاست؟ ما دلتنگتیم."
-"داره یاد می‌گیره بهتر راه بره..."
-"من دلم برات تنگ شده جونگین..."
-"حس میکنم رابطه م با لوهان داره به بن بست می رسه، نیاز دارم باهات حرف بزنم..."
-"امشب لوهان تی شرتِ تو رو پوشیده بود...عصبانی شدم و یهویی سرش داد زدم...باهام قهره"

اشک‌ش روی صفحه موبایل چکید و تایپ کرد:"همیشه به یادتم هون..."

کمی که قلبش با دوباره خوندنِ پیام‌ها آروم گرفت، به چانیول زنگ زد.

چرا جواب نمی‌داد؟
اخمی روی پیشونی‌ش نشست، نکنه بلایی سرش اومده بود؟

با دیدنِ ساعت، خیالش راحت تر شد.
یازده و ربع بود پس حتما از خستگی خواب بود.

به تاریکی روستا نگاهِ سرسری انداخت.
با خودش تصور کرد که سهون یه جایی از دنیا منتظرشه تا بتونه قدم های خسته‌ش رو توی اون تاریکی به خونه کاهگلی ش برسونه.

------------- -------------------------- -------

-"اکسیژن خون ش پایینه."

-"میشنوی دکتر؟ میگم اکسیژنِ خون‌اش پایینه باید زنگ بزنیم به پدرش."

سرش رو بالا گرفت و به پرستار نگاه کرد.
-"هوف...زنگ بزن به پدرش."

پرستار سری تکون داد و تلفن رو برداشت.

-"تب‌اش نمیاد پایین." پزشکِ عمومی گفت.
-"بهش دستگاه اکسیژن وصل کنید و اگه تب‌ش پایین نیومد شیاف بذارید. انقدر عقل ندارید؟"لوهان با عصبانیت گفت و به اتاقِ خودش رفت.

این کِیسِ فلج مغزیِ جدیدی که یک پسر بچه بود، بخاطرِ شباهتِ زیادش با بکهی اعصابِ لوهان رو بهم می‌ریخت.

از طرفی ووبین مدام براش پیام های تهدید آمیز می‌فرستاد و باعث دلشوره های شدیدش شده بود.

روپوشِ سفیدش رو درآورد و روی صندلی‌ش ولو شد.
پاهاش رو روی میزش گذاشت و کمی چشم هاش رو بست.

با تقی که به در خورد، اخم کرد اما توجهی نشون نداد.

حتما همون احمق‌ها بودند.
-"چیه؟" با خستگی زمزمه کرد.

-"دکتر لو نمیخوای چشم هات رو باز کنی؟"

صدای اون بود...

لبخندی روی لبش نشست و قبل از اینکه چشم هاش رو باز کنه، سهون بوسه‌ای از لبهاش گرفت و لوهان رو به خنده انداخت.

دستش رو دورِ گردنِ سهون حلقه کرد و پاهاش رو هم دورِ کمرش.
سهون توی بغلش پرت شد و نیشخندی زد.
مکی به گردنِ سهون زد و با شنیدنِ صداش ازش جدا شد.

به چشم های خمارِ سهون خیره شد:"دلت برام تنگ شده بود؟"

-"هوم. دو شبه شیفتی و نگرانت هم شده بودم. برات غذا آوردم. نمی دونستم چیزایی که اینجا بهتون میدن خوبه یا نه..."

لوهان ظرفِ غذا رو که روی میز بود به سمتِ خودش کشید:"صد در صد به پای غذای دوست پسرم نمی‌رسه."

با باز کردنِ در ظرف لبخندی روی لبهاش نشست: "اووو جاجانگمیون."

سهون صندلی رو از گوشه اتاق، کنارِ میز کشوند تا با هم غذاشون رو بخورند.
-"چطوری جرئت می کنی؟"لوهان با اخم گفت

-"ها؟"سهون تعجب کرد.

یعنی چون دکورِ اتاقش رو بهم زده بود عصبانی شد؟
-"ببخشید صندلی ت رو برمیگردونم سرِ جاش."با بهت زمزمه کرد.

لوهان پوزخندی زد و آستینِ سوییشرتِ سهون رو کشید تا توی بغلش بیفته.

-" خنگ. منظورم این بود که سرجات ننشستی....جات تو بغلِ منه."

لبخندِ پررنگی روی لبهای سهون نشست و تپشِ قلبش رو حس کرد.
بوسه ای روی موهای طلایی‌ش کاشت و راحت تر روی پاش جا گرفت.

چاپستیکش رو برداشت و کمی از غذا خورد:"اوم دستپختم واقعا خوبه...حق داری"

لوهان خنده ای کرد و با اشتها شروع به خوردنِ غذاش کرد.
-"چرا اخمهات تو هم بود دکتر؟"سهون کنار گوشش زمزمه کرد.

-"دلم برات تنگ شده بود..."صادقانه جواب داد.

سهون حلقه دستش رو دورِ گردنش تنگ تر کرد و کمی صورتش رو خم کرد تا لبهاشون جلوی هم قرار بگیره.

لوهان بدون اینکه منتظر بمونه، مکِ عمیقی به لبِ پسرِ موقهوه ای زد و بعد از عمد، نفسش رو توی گردنش بیرون داد.

-"فکرکنم یکی اینجا میخواد اذیتم کنه..."

هومی گفت و زیپِ سوییشرتِ سهون رو پایین کشید و با دیدنِ ترقوه سفیدش نیشخند زد.
زبونش رو روی ترقوه ش کشید و بعد مارکِ کمرنگیِ زیرش ساخت.

سهون چنگی به موهاش زد و رونِ لوهان رو فشار داد و ناله‌ش رو درآورد.
وقتی مک های عمیق تری روی گردنش نشست، با گیجی از روی پاش بلند شد و با گونه های گر گرفته گفت:"اینجا که نمیشه."

لو با نگاهِ جدی به سمتِ سهون رفت.
همینطور عقب عقب رفتن تا اینکه کمرِ سهون به دستگیره در خورد و از درد هیسی کشید.
لوهان دستش رو دورِ کمرِ سهون برد و قفلِ در رو چرخوند:"اگه من بخوام میشه."

نفس های هون شدت گرفتند و با نگاهِ خجالت زده به دوست پسرش خیره شد.
لبهاشون رو بهم رسوند و لوهان رو به سمتِ تختِ یک نفره ی توی اتاق‌ش هدایت کرد.
پایه های تخت بلند بود چون برای درمان و معاینه‌ی بیمارها ساخته شده بود، نه چیزِ دیگه.
هرچند میشد گاهی کاربردها رو تغییر داد.

ناله های ریزِ لوهان بخاطر بوسه های روی سینه و شکمش شدت گرفته بودن و بی‌طاقت، شلوارش رو پایین کشید.

-"به گمونم یکی بی قرار تر از من شده." سهون کنارِ گوشش گفت و بعد مکی به لاله گوشش زد.

-"آههه فاک می هون."

گردشِ خون توی بدنِ سهون شدت گرفت. هرگز بی پروا چنین حرفی رو نشنیده بود. بکهیون همیشه سرد و جدی برخورد میکرد و توی نیازمند ترین حالتش هم از این حرف ها نمیزد. تجربه‌ی هرچیزی با لوهان جدید بود.

اونها رو فقط برای چند ثانیه مقایسه کرد و حواسش رو دوباره به مردِ رو به روش داد.

لوهان ده سال از خودش بزرگتر بود، تحصیلاتِ بیشتری داشت و صد در صد تجربه های بیشتر.
احساسِ ضعف میکرد.
با تردید شلوارِ خودش رو هم درآورد و روی صندلی انداخت.

روش خیمه زد و به لبهای صورتی‌ش خیره شد.
گاز های ریزی از لبش گرفت و با هرتکونی که لوهان زیرش می خورد بی قرارتر میشد.
سوییشرتش رو از روی شونه ش پایین کشید و روی زمین انداخت.

مکی به کتفِ سهون زد:"چه پوزیشنی دوست داری سهونی؟"

لعنت. تا به حال این جملات رو نشنیده بود.
ترجیح داد سکوت کنه چون حرفی برای گفتن نداشت.
فقط دستش رو توی باکسرِ لوهان برد و با برخوردِ انگشت هاش به عضوش، پسر ناله کرد.

لبهاشو به گوشِ سهون نزدیک کرد:"دوست داری روی میزِ کارم خم شم؟هممم یا روی تخت خودمو برات آماده کنم؟ یا میخوای وایسم و یکی از پاهامو بگیرم بالا تا کامل همه‌چی رو ببینی؟"

خجالتِ بیشتری به باقیِ احساساتِ شدید سهون اضافه شد اما به حدی تحریک شده بود که نخواد بهش بها بده.

-"این بار هرچی تو دوست داری..."

پاهاش رو دورِ کمرِ سهون حلقه کرد:"پس همینجا...همینجوری..."

لرزی بدنش رو گرفت اما فورا خودش رو جمع و جور کرد.
باکسرِ لوهان رو با خجالت پایین کشید و سرش رو بینِ پاهاش برد.
قبل از اینکه کاری بکنه، دستِ لوهان توی موهاش رفت و سرش رو به سمتِ بالا گرفت:"بلوجاب نمیخوام هون...برو سر اصل مطلب."

لباس زیرِ خودش رو هم درآورد و قبل از اینکه کاری کنه شروع به مک زدنِ رون های سفیدِ لوهان کرد.
نیاز داشت از لحاظِ روانی آماده بشه.
اعتماد به نفسش رو دربرابرش از دست داده بود و خب حق داشت.

اون تمامِ زندگی‌ش رو فقط با بکهیون بود، به جز اون یک شب با مین یانگ، که البته زن بود و سهون هم مست!

-"می‌خوای کمکت کنم؟"لوهان که متوجه شده بود زمزمه کرد و سهون سرش رو تکون داد.

از روی تخت بلند شد و به سمتِ میز کارش رفت.
کشو رو باز کرد و از عمد طوری خم شد که دیدِ خوبی از باسنش به سهون بده.
هرچند اون داشت از خجالت می‌مرد و حتی نمیتونست بهش زل بزنه.
بسته کاندوم رو از کشو بیرون کشید و یکی‌اش رو درآورد. بازش کرد و عضوِ سهون رو توی دستش گرفت.

-"هی لباتو گاز نگیر."لوهان اعتراض کرد و بعد بوسیدش.

کاندوم رو روی عضوِ سهون کشید و بعد با دستهاش به شونه ش فشار وارد کرد و روی تخت خوابوندش.

پاهاش رو دو طرفِ کمرِ سهون گذاشت و روش شکمش نشست:"سهونی..انگشت های قشنگت رو میکنی توم یا خودمو برات انگشت کنم؟"

عضوش با حرفِ لوهان چند درجه سخت تر شد و چنگی که به باسنش زد ناله‌اش رو درآورد.

-"همینه...خودت باش..هرکار میخوای بکن."

سهون پیروِ توصیه.ی لوهان، دو تا از انگشتهاش رو آهسته واردش کرد و بوسه ای به پیشونی‌اش زد تا اخم های از روی دردش باز بشه.
انگشت هاش رو حرکت داد و باز و بسته کرد و ناله های ریزِ پسر باعث میشد تا بیشتر بخوادش.
لب های لوهان که نیمه باز بودن، موهای طلایی‌ش، بدنِ پرفکتش، سهون رو به آسمون ها می برد.

-"م-من آماده م."

انگشت هاش رو بیرون کشید و همونطور که لوهان روش نشسته بود، عضوش رو جایگزین کرد.
نفسش برای چند ثانیه ای حبس شد و با یه ناله ی ضعیف، شونه سهون رو محکم فشرد.
کمی توی همون حالت موندن و پسرِ کوچیکتر تلاش میکرد تا با بوسه هاش اون رو آروم کنه.
تا زمانی که لوهان نمی‌گفت نمیخواست حرکت کنه اما اون خودش پیشقدم شد و روی عضوِ سهون حرکت کرد.

-"فاک.."باسنِ لوهان رو فشرد و مطمئن بود جای انگشت هاش می‌مونه.

دستش رو دورِ کمرِ لوهان حلقه کرد و به حالتِ نشسته دراومد.
بدن هاشون کامل به هم چسبیده بود و توی چشمهای هم زل زده بودند.
انگشت های سهون پهلوش رو میفشردن و بخاطر سایشِ عضوش با شکمِ پسرِ زیرش ناله های ریزی می‌کرد.

حرکتش رو روی عضوش سریع‌تر کرد و تلاش میکرد لبش رو گاز بگیره تا صداشون از یه حدی بیشتر نشه.
وقتی سهون حس کرد نزدیکه، لوهان رو روی تخت خوابوند و ضربه هاش رو از سر گرفت.

همزمان دست ش رو روی عضوش می کشید و بعد از چند دقیقه، جفتشون همزمان به ارگاسم رسیدند.

#################
لوهان دستمال رو از بالای سرش برداشت و به همراه کاندوم توی سطل زباله پرت کرد.
هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشده بود.
سهون ساکت دراز کشیده بود و لو واقعا نمیتونست فکرش رو بخونه.

می دونست این رابطه رو خودش شروع کرده و باید مسئولیت پیش قدم شدن توی هرچیزی رو بپذیره.

موهای قهوه ای سهون رو از پیشونیِ عرق کرده‌ش کنار زد و بوسه ای روی خطِ فکش کاشت.

لبهاش رو به سمتِ گردنش برد و مکید و بعد توی آغوشش فرو رفت.

-"چطوری سهونی؟"با چشمهایی که بهش زل زده بودن پرسید.

-"متاسفم اگه به اندازه کافی خوب نبودم"

-"هی! چه چیزای عجیبی ازت میشنوم... خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟"
لحن‌اش سهون رو به خنده انداخت.

-"نه ولی خب این واضحه که من و تو با هم خیلی تفاوت داریم."

-"می دونی مامان و بابای من چه مدلی بودن؟"

سهون کنجکاو شد،
هیچ تصوری از مدلِ یک مامان و بابای عادی نداشت.
-"هوم؟"

-"مامانم استادِ دانشگاه بود و بابام، خب اون هیچوقت شبیه مردهای دیگه نبود. همه می‌دونیم استریت بود و خودش هم میگفت که عاشقِ مامانمه، ولی بقیه میگفتن که دروغ میگه. اصلا از این کلیشه های به اصطلاح مردونه خوشش نمیومد و حتی دوست نداشت بره سرکار. ترجیح میداد از من توی خونه نگهداری کنه، آشپزی کنه و خونه رو تمیز کنه . مامان هم جامعه شناس بود و خب ذهنش خیلی بازتر از بقیه بود. ما رفتیم آمریکا چون مامانم پیشنهادِ کاری داشت، اونجا همه چی بهتر بود.
من هرچی بزرگ و بزرگتر میشدم، می‌دیدم که اختلافاشون با بقیه خانواده بیشتر میشه و خب بعدِ یه مدتی، فقط ما سه تا موندیم...
شاید فکرکنی اگه هر مامانِ دیگه ای بود عصبانی میشد و رابطه ما سردتر میشد،
ولی خب همچین اتفاقی نیفتاد.
مامانم عاشقِ بابام موند و من می‌دیدم که اونا همدیگه رو کامل میکنن.
هونی، تفاوت داشتن بینِ آدم ها مهم نیست، مهم حسِ بین شونه..."

به چشمهاش خیره شد:"حالا می خوام بدونم تو به من چه حسی داری؟"

سهون مکی به لبهای لوهان زد:" این حسو دارم..."

-"خب پس اوکی ایم؟"لبخندِ شیرینی زد.

-"اوکی ایم."سهون زمزمه کرد.

توی بغلِ هم موندن، تا زمانی که درِ اتاق به صدا دراومد و غرغرهای پرستار بلند شد.
مهم نبود اگه سهون خودش رو پایین تر یا بچه میدید،
لوهان همیشه اونجا بود تا مشکلاتشون رو بالغانه حل کنه و همه چیز درست بشه.

---------------------------------------------------
چپتر سی و نهم.

-"آسمون روشنه؟" درحالی که چشم هاش رو می‌مالید، از پرستار پرسید.

-"ساعت پنجِ صبحه بکهیون، بخواب."

خمیازه ای کشید و روی تختش نشست و ملحفه رو تا گردنش بالا کشید.
-"برای همین انقدر سرده؟"

پرستار هومی گفت و به سمتِ میزِ کنارِ اتاق رفت تا برگه های ورودش به اتاق و سرکشی‌ش رو پر کنه.

-"هی رینا؟"

-"بله."

-"جونگکوک زنگ نزده از دیشب؟"

-"آ نمیدونم، من شیفتِ شب نبودم بکهیون... الان هم جای یکی دیگه اومدم" با مهربونی جواب داد و بعد آهِ ضعیفی کشید.

-"ناراحتی؟"

رینا بعد از اینکه برگه ها رو جا داد، کشو رو بست.

-"نه، فقط این موقعِ صبح دلم می گیره..."

-"شاید تو زندگی قبلی‌ت این موقع ها یه اتفاقی برات افتاده."

رینا لبخندِ تلخی زد:"شاید."

خواست از اتاق خارج شه اما دوباره به سمتِ بکهیون برگشت:"میگم، حالا که خوابت نمی‌بره باهام حرف میزنی؟"

-"آره. بشین!"

موهای قهوه ایش رو پشتِ گوشش داد و چتری هاش رو مرتب کرد و روی مبلِ داخلِ اتاق نشست.

آقای بیون هر وسیله ای رو برای راحتیِ پسرش آماده کرده بود.

-"خب من، پرستار نیستم دقیق...یعنی یه زمانی پزشک بودم ولی بعد نتونستم جایگاهم رو حفظ کنم..."

بکهیون کنجکاو شد:"خب؟"

-"نتونستم چون توی آزمون سلامت روان رد صلاحیت شدم..."
با اون آزمونِ لعنت شده خیلی خوب آشنا بود، آزمونی که باید تا چندماهِ دیگه توش شرکت می‌کرد تا بتونه جانشینِ تشکیلاتِ پدرش بشه.

-"بعد از کلی مقاله دادن و تلاشِ دوباره تونستم پرستار شم ولی خب هیچوقت جایگاهِ قبلی‌مو به دست نیاوردم."

-"حالا مشکل کجاست؟"

-"من پرونده‌ات رو اتفاقی خوندم بکهیون...منم زندگی قبلی‌مو یادمه..."

بکهیون آهی کشید و به میله های پنجره خیره شد.
تهِ قلبش شک داشت که شاید رینا این حرف‌ها رو میگه تا از زیرِ زبونش حرف بکشه اما بعد به این نتیجه رسید که اون فقط نیاز داره تا باور بشه...

-"برام زجرآوره نمی دونم باید چیکار کنم..."

-"می تونی برام تعریف کنی رینا..."

دختر اشکهاش رو پاک کرد و بغضش رو قورت داد.
-"توی زندگی قبلی‌م، همه خانواده‌ام جلوی چشمم توی جنگِ جدایی دو کره کشته شدن...."

بکهیون با خودش فکرکرد که حداقل توی زندگی گذشته، به جز دخترِ چانیول، شاهد مرگ کسی نبود و خودش زودتر از بین رفته بود!

-"من یه بچه کوچولو داشتم...پسر بود...چشم های درشت و لپ های بامزه داشت." با جمله آخرش خندید.

-"متاسفم رینا..."

-"اون از گرسنگی مرد..من نتونستم بچه‌ام رو نجات بدم."

به سمتِ دختر رفت و رو به روش نشست:"رینا...اون بچه الان دوباره به دنیا اومده و حتی شاید از تو هم بزرگ تر باشه...و قطعا خوشبخت تر، چون به احتمال زیاد بدبختی هاش رو یادش نمیاد...براش غصه نخور...فقط من و توییم که سختی هامون از یادمون نرفته و مثل کابوس همراهمونه...اگه بی قراری‌ت برای اون بچه ست، بنظرم باید تمومش کنی..."

رینا با چشم های اشکی بهش خیره شد:"مطمئنی؟"

بک لبخند زد:"آره! اگه داستانِ زندگی قبلی خودم رو بگم میخوای چیکار کنی؟ مثل من روانی میشی و میفتی این گوشه....ولی حس نمیکنی توی این زندگی‌مون همه چی بهتره؟ شاید ما زندگی به زندگی خوشبخت تر میشیم تا خوشحالیِ واقعی رو ذره ذره تجربه کنیم...اون بچه هم مطمئنا الان سالم و خوبه."

-"تو نمیخوای تعریف کنی؟"رینا با تردید پرسید.

-"انقدر برام مرور شده که نخوام دوباره خون‌ریزی کنم...حالا تو بهم بگو، از کی شروع شد؟"

-"از بچگی کابوس جنگ می دیدم درحالی که حتی فیلمِ جنگی هم ندیده بودم...بردنم دکتر و گفتن بخاطر افسردگیِ ژنتیکی این خواب هارو می بینم. نقاشی هام هم همیشه سیاه و تیره بود....هیچوقت زندگی نرمالی نداشتم بکهیون. درست مثلِ تو. انگار ما اینطوری متولد شدیم که بیشتر از بقیه زجر بکشیم و تیمارستان ها رو خالی نذاریم."

بک لبخندِ تلخی زد و به تختش برگشت. میخواست بوی بارونِ صبحگاهی رو حس کنه.

-"یه دلیلی داره.."زمزمه کرد.

رینا با تعجب پرسید:"چی؟"

-"اینکه یادمونه....من یادم اومد چون آرزوم همین بود...چون برای عشقِ یه نفر مردم و غرق شدم...شایدم چون ضریبِ هوشی‌م از بقیه بالاتر بود...درهرصورت نمی‌دونم...، اما منم از بچگی نمی‌تونستم شنا کنم. از آب نمی ترسم ولی خب شنا کردن...همیشه باعثِ وحشتم میشه. پازل ها رو که کنار هم گذاشتم فهمیدم که من چندین بار آرزو کردم که توی زندگی های بعدم هم عاشقِ اون آدم بشم و ملاقاتش کنم... شاید دلیل اینکه یادم مونده و دوباره دیدمش همینه...من بخاطرِ اون مُردم...شاید نکته‌ش همین باشه. می دونی بار اول که دیدمش سردردهای بدی می‌گرفتم و گریه می‌کردم...نمیدونستم اونه...یعنی نمیدونستم کی هست...جز یه سری تصویر مبهم هیچی یادم نبود ولی وقتی دیدمش همه چی پررنگ شد، تو همه چی رو یادته بدون اینکه شخصِ خاصی رو ببینی...شاید معنی‌ش اینه که باید آدم های گذشته رو رها کنی و دوباره شروع کنی...یه شغل جدید رو شروع کن حتی....چه می‌دونم، برو معلمِ یوگا شو! نذار اینطوری بمونی، اما من مهم ترین آدمِ گذشته رو ملاقات کردم و شاید اینطوری موندنم یه دلیلی داره..."

رینا به حرف های بکهیون با دقت گوش میکرد.
-"می‌تونم شغلمو عوض کنم..."

-"چی؟"

-"میرم کمک...میخوام برم کمک جنگ زده ها..."

-"خب، این دیوونگیه!"بکهیون با بهت گفت.

-"نه...این تنها چیزیه که شاید بتونه آرومم کنه."

بک هوفی کشید و با کلافگی گفت:"میدونی سندروم پس از حادثه چیه دیگه؟ مثلا دکتری! ممکنه به اون مبتلا بشی.... یا هرکوفتِ دیگه ای. دیدنِ صحنه ها حالت رو بدتر میکنه."

-"به امتحانش می ارزه...درهرصورت من دیگه زندگی ای ندارم."

لجبازی‌ش رو درک می کرد پس چیزی نگفت.
-"هروقت تو مرخص شی من میرم بکهیون."

-"از اونجایی که جونگکوک هنوز نیومده فکرکنم حالا حالا ها مهمونتونم."

-"یه حسی بهم میگه میاد."

ساعت هفت شده بود و خورشید کاملا بیرون بود.
-"امیدوارم."بکهیون با تردید زمزمه کرد.

رینا که حالش بهتر شده بود لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تا داروهای صبحِ بیمارها رو آماده کنه.

------------------ ------- -------------

جونگکوک ملحفه رو روی بدنِ برهنه چان کشید و از تخت پایین اومد.
به چیزی که میخواسته بود رسیده بود پس نیشخندی زد و مشغولِ انجام کارهای صبحگاهی‌ش شد.

صورتش رو شست، لباس پوشید و میزِ صبحانه رو آماده کرد.

به نظر می رسید چانیول قرار نیست سرکار بره و اون هم با این مسئله مشکلی نداشت.
میتونستن راحت‌تر وقت بگذرونند.

دردِ کمرش رو نادیده گرفت و کمی روی مبل رو مرتب کرد و ظرف های دیشب رو داخلِ ماشین ظرفشویی گذاشت.

صدای پاهاش رو شنید و باعث شد لبخند بزنه.
کمی بعد صدای بمش داخل گوشش پیچید:"صبح بخیر"

نفسش رو بیرون داد و با هیجانی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت:"صبح بخیر."

چانیول که پیرهنش رو سرسری و با دکمه های باز پوشیده بود پشتِ میز نشست.
-"چیه؟خوشحالی."

-"آآ هیچی. بهتری؟"

چان خمیازه ای کشید و سرش رو روی میز گذاشت:"آره فقط خسته‌ام."

-"برو بخواب. کاری که نداری."

-"تو چی؟ امروز باید آسایشگاه بری طبق معمول.."

-"عصری یه سر میرم . تو نگران نباش. برات صبحانه آماده کردم." به میز اشاره کرد.

چان لیوانِ نسکافه رو برداشت و ذره ذره شروع به خوردنش کرد. یه چنگال از کیکِ شکلاتی رو به همراه نوشیدنی ش پایین داد و بعد حس کرد که واقعا بهتره.

-"باید برم خونه‌ام."

-"بهتره یه مدت اونجا نری چان. برات خوب نیست."

-"خودم بهتر میدونم کجا برام خوبه."لیوانِ نسکافه ش رو با حرص روی میز گذاشت و به سمتِ اتاق رفت.

جونگکوک به دنبالش دوید و دستش رو گرفت.
-"خواهش می کنم....یکم دیگه بمون."

نفسش رو با حرص بیرون داد و به پسرِ کوتاه¬تر خیره شد:"هراتفاقی که دیشب افتاد برای من معنایی نداشت...امیدوارم این رو بفهمی."

-"میفهمم."جونگکوک با لبخندِ عجیبی گفت و چان رو فقط گیج تر کرد.

-"خواهرم داره میاد سئول...میخوام برم پیشِ اون. تنها نیستم نگران نباش."با لحنِ نرم تری گفت و در اتاق رو پشتِ سرش بست.

چند دقیقه بعد درحالی که کیفِ لپ تاپش روی دوشش بود، با زمزمه‌ی خداحافظ از خونه خارج شد و جونگکوک با نیشخند به سمتِ موبایلش رفت.

از تمامِ چیزهایی که می خواست عکس گرفته بود.
حالا با قدرتی که داشت میتونست همه چیز رو طوری که میخواد پیش ببره.

صبحانه ش رو خورد و بعد از دوش گرفتن، به سمتِ کلینیک رفت.

---------------- ------------------------- -----

-"حالِ رفیقت خیلی بهتر شده. لکنت‌ش که بخاطر اضطرابِ شدید بود تقریبا از بین رفته و به گمونم اماده مرخص شدنه."رینا با صدای بلند، طوری که دکتر بشنوه خطاب به جونگکوک گفت.

-"اوه واقعا؟ ممنون پرستار رینا. پس باید بهش سر بزنم."با نیشخند گفت و به سمتِ اتاق بکهیون رفت.

سرش رو به میله های پنجره تکیه داده بود و به بیرون نگاه می کرد.
-"منتظرم نیستی امروز..."

بکهیون بدون اینکه نگاهش رو بهش بده زمزمه کرد:"از انتظار خسته شدم."

جونگکوک عکس هایی که می خواست رو کنار هم چید و به سمتِ بکهیون رفت.

-"همه چی داره درست میشه. سریع تر از حد انتظارمون."

بک با کنجکاوی به سمتش برگشت و لبه تختش نشست.
جونگکوک موهای بک رو مرتب کرد:"باید از دیشب برات بگم..."

-"دیشب چیشده؟چان خوبه؟"با نگرانی پرسید.

-"آره اون خوبه...یه اتفاقی افتاد."

-"چی؟"

-"باهاش خوابیدم. یعنی من نمی خواستم ولی اون هی از تو میگفت و...."

با قرمز شدنِ گونه های بکهیون با ترس بهش خیره شد.
-"هی هی هی؟"

-"چه غلطی کردی؟"با بهت زمزمه کرد

-"وایسا برات بگم."

پلک‌اش شروع به پریدن کرد و با نگاهِ بهت زده ای که هرلحظه ترسناک تر میشد به جونگکوک خیره بود.

-"بک خودت رو کنترل کن الان دکترها می بینن مرخصت نمیکنن....هی شوخی کردم لعنتی."

بکهیون نفسش رو بیرون داد و به جونگکوک خیره شد.
-"واقعا شوخی کردم..."آهسته گفت و دستهای بکهیون رو توی دستش گرفت.

اخمِ بکهیون هنوز روی پیشونی ش بود و تپش قلبش آروم نگرفته بود.
-"بذار بهت بگم...من میخواستم همه چی رو زودتر از چیزی که تصمیمشو داشتیم درست کنم و خب دیشب رفتم جلوی شرکتِ چان...کلی خواهش کردم که منو برسونه خونه و بعد دعوتش کردم و به زور قبول کرد. نشسته بودیم که من یهو یه فکری به ذهنم رسید...میخواستم برای راحت شدنِ خیالت امتحانش کنم.."

اخمِ بکهیون پررنگ تر شد.

-"بهش گفتم جذابه و جلو چشماش پیرهنمو درآوردم و تلاش کردم تا ببوسمش...و نمیدونی چیکار کرد! دوست پسرت مثلِ دختربچه ها منو کنار زد و نشست گریه کرد. پرسیدم چرا گریه می کنی؟ تنها جوابش این بود که نمیدونم و بعد تب کرد.... فهمیدم یه چیزایی می دونه...حس کردم فهمیده که تو زندگی قبلی‌تون بهت خیانت کرده و یا کلا حس میکنه که همچین مسئله ای هست...صبح هم تاکید کرد که اون اتفاقات براش معنایی نداشتن، دیشب وقتی یکم بهش سر و سامون دادم و خوابش برد، رفتم سراغِ لپ تاپش و توی ایمیل هاش رو گشتم....با یه مردی به اسمِ دیوید رومانو در ارتباطه...چند تا از ایمیل ها رو خوندم...انگلیسی‌م زیاد خوب نیستم اما خب به کمک اینترنت ترجمه شون کردم و .."

-"و؟!" بک درحالی که تلاش میکرد لرزش دستهاش رو آروم کنه پرسید.
قبلا هم خودش اسمِ دیوید رو توی ایمیل های چان دیده بود.

-"ما نمی‌تونیم چیزی بفهمیم بک، اون دیوید فقط چندتا پیشنهادِ کاری به چان داده، یه معمارِ ایتالیاییِ میانساله که استادِ دانشگاه هم هست و فقط تلاش داشت تا چان رو راضی کنه تا چندتا از بناها رو ببینه و باهاش همکاری کنه"

بکهیون دوباره نگاهش رنگِ ناامیدی گرفت.
هوفی کشید:"پس اینکه گفتی یه چیزایی درباره خیانت و گذشته میدونه چیه؟"

-"حسم میگه..."

-"حسِ منم خیلی چیزا میگه کوک، ولی به دردمون نمی‌خوره!"

-" بنظرم دیگه نیازی نیست تنهایی درد بکشی...اون همه چی رو حس می‌کنه"

-"کی اول پیش قدم شده؟" بک بدون توجه به حرفش پرسید.

-"چی؟"

-"کدومشون اول ایمیل داده؟"

-"دیوید"

-" یه استاد همینطوری چانیولِ کره ای رو پیدا میکنه و ایمیل میده؟"

-"نه، برای یه فرصتِ مطالعاتی دانشجوهای تاپِ کره ای رو پیدا میکنه و چان یکی از اونا بوده..."

بکهیون با ناامیدی هومی گفت.

-"بگم چان بیاد؟ مطمئن شدیم که بهت خیانت نمی کنه و حداقل یه سری چیزا رو حس میکنه."

-"از اولم حس می کرد جونگکوک... واضح بود که یه چیزایی متوجه میشه."

-"پس چرا بهش نگفتی؟"

-" چطوری میتونستم بهش بگم زندگی قبلیمو یادمه؟"

-"همونطور که به من گفتی و من با تحقیقات باور کردم..."

-"چون دیوونه ای!"

-"اون دوست پسرت هم مثلِ تو بهم لطف داره! حالا بگم بیاد یا نه؟"

بک سرش رو به شونه جونگکوک تکیه داد و زمزمه کرد:"بگو بیاد.."

--------------------------------------------------------

مرسی از کاورهای قشنگی که برای لاست درست می‌کنید‌.

نظراتتون رو بهم بگیدا...
حس‌تون به لوهان تغییر نکرد؟
راستی هونهانِ این پارت سانسور داشت، گیج نشید که چی‌شد. ( حس می‌کنم صدا و سیمام) (اضافه‌اش کردم.)

Continue Reading

You'll Also Like

80.1K 8.4K 50
[completed] این استوری عشق بین یه پسر و یه پدر خواندست که باید مخفی بمونه .. ❌🔞صحنه های خشونت آمیز و تجاوز
77.6K 28.5K 25
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
19.8K 1.9K 8
خلاصه داستان: داستای توی زمان قدیم اتفاق میفته زمانی که شاهزاده لویی ازدواج میکنه اما همسرش پاسخگوی نیازهای جنسی اون نیست...پس تصمیم میگیره که نیازها...
12.6K 2.1K 19
کریستوفر: نگاهم کن فیلیکس... من کسی ام که بهت می گه چطور زندگی کنی و تو بعد از بله گفتن، گفته هاشو انجام میدی... به نوعی اشتباهه اما ما از همینش لذت...