My Alpha, My Lord

By lili_y20

88.4K 19.3K 12.3K

یه ولیعهد امگا که باید با پسرعموی آلفاش که تا حالا ندیدتش ازدواج کنه و پادشاهی رو بهش بده، این تنها راه زنده... More

MY ALPHA MY LORD
_1_
_2_
_3_
_4_
_6_
_7_
_8_
_9_
_10_
_11_
_12_
_13_
_14_
_15_
_16_
_17_
_18_
شخصیت‌ها و پرسش و پاسخ
_19_
_20_
_21_
_22_
_23_
_24_
_25_
_26_
_27_
_28_
_29_
_30_
_31_
_32_
_33_
_34_
_35_
_36_
_37_
شخصیت‌ها_ پارت دوم
_38_
_39_
_40_
_41_
_LAST PART_
What If...?!
What if Yibo was skeptical?

_5_

2.4K 556 134
By lili_y20

ییبو بالاخره تونسته بود از شر اون مراسم خسته کننده که مجبور بود تمام مدت خیلی شق و رق روی تخت بشینه و وانمود کنه که داره با تمام تمرکزش به حرفای چندتا پیر خرفت گوش می‌ده؛ خلاص بشه. با خستگی وارد اقامتگاهی که مخصوص امپراطور و لونا آماده شده بود شد و با کش و قوس دادن بدنش سعی کرد کمی خستگی و گرفتگی عضلاتش رو کم کنه و همزمان صدای بلند و عجیبِ "آیییییییییییییییی" مانندی از خودش درآورد. خوابالود به سمت تخت رفت که با دیدن صحنه روبروش هوش از سرش پرید و تازه یاد این افتاد که امشب شب اول ازدواجش هم محسوب می‌شه! دور تا دور تخت خواب مجلل اقامتگاه پادشاه با پارچه‌های حریر قرمزی پوشونده شده بود و اون میون؛ وسط تخت، شاهزاده امگا رو دید که با لباس سفید زیبایی که اون هم از جنس حریر بود و احتمالا بخش‌هایی از بدن بلورینش رو به نمایش می‌ذاشت، به آرومی نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود.

*

خدمتکارها لباس پر زینت ژان رو از تنش خارج کردن و بخشی از موهاش رو ساده و زیبا بالای سرش بستن و لباس حریر زیبایی رو به تن شاهزاده امگا کردن. ژان با اتمام کارشون خودش رو تو آینه بزرگی دید و بدنش از شرم و اضطراب گر گرفت.‌ خدمتکارها لونا رو به سمت تختی که به زیبایی آراسته شده بود هدایت کردن و از اتاق خارج‌ شدن. شاهزاده مدتی رو تو همون حالت با اضطراب منتظر موند تا صدای باز شدن در و پشت سرش صدای عجیب و غریب همسرش رو شنید! کنجکاو کمی سرک کشید تا ببینه چه خبره ولی وقتی صدای قدم‌های آلفا رو به سمتش شنید فورا با اضطراب و خجالت سرش رو پایین انداخت.

ییبو آروم و با حیرت پرده حریر رو کنار زد و روی تخت جلوی ژان نشست که دست‌های ژان روی پاهاش کمی مشت شدن. امپراطور به خوبی نگرانی و احتمالا ترس همسرش رو حس می‌کرد و از این بابت کمی احساس گناه می‌کرد. شاید اگر زودتر شاهزاده رو در جریان تصمیمش می‌گذاشت فرصت بیشتری برای کنار اومدن و آروم شدن داشت. می‌دونست باید بر طبق رسم و رسومات دربار و وظیفه‌ش، امشب رو با همسرش بگذرونه. البته که خیلی هم براش مشتاقه... خب ییبو از همون بار اولی که ولیعهد رو دیده بود تو آرزوی لمس کردن بدن زیبا و ظریفش بود!... ولی به هیچ وجه دلش نمی‌خواست اذیتش کنه یا تحت فشار بذارتش، پس دست‌هاش رو روی شونه ژان گذاشت تا آروم اون رو به حالت دراز کشیده در بیاره ولی همین که دستش با شونه‌های ژان برخورد کرد، بدن ژان ناخودآگاه کمی پرید. ژان با نگرانی فورا گفت:

_مع... معذرت می‌خوام سر... سرورم... من...

ییبو وسط حرفش پرید و مهربانانه گفت:
+نیازی به عذرخواهی نیست لونای من... حتما خسته‌این، می‌تونین استراحت کنین...

ژان متعجب گفت:
_ولی سرورم... طبق رسومات خاندان سلطنتی... شما... باید... باید...

+می‌دونم من باید لونای خودم رو مارک کنم! ولی شما احتیاج به کمی زمان دارین، امروز هم به خاطر تشریفات مراسم حسابی خسته شدین. ما بعدا هم می‌تونیم پروسه جفت شدن رو طی کنیم!

ژان خجالت‌زده و به سختی گفت:
_از اینکه انقدر به فکر منین متشکرم سرورم... ولی این از سنت‌های قصره و پایبندی به این سنت‌ها از مهم‌ترین وظایف پادشاه و آلفای رهبره.... از اون جایی که شما قبلا هیچ وقت توی قصر زندگی نکردین، حساسیت‌ها روی شما بیشتره و کوچکترین بی‌توجهی‌ای باعث بلند شدن صدای اعتراض و انتقاد افراد زیادی می‌شه.... پس... خواهش می‌کنم نگران من نباشید، من هم به عنوان لونا و همسرتون وظایفی دارم که باید بهشون عمل کنم و بابتشون پاسخگو باشم...

ییرو با لحن محکم و مطمئنی گفت:
+ممنونم شاهزاده که نگران منین ولی خیالتون راحت، خودم بر مقابل انتقادها پاسخگو هستم. کسی اجازه نداره به اسم سنت و قانون تو کار من و همسرم دخالت کنه و منم نمی‌خوام صرفا بر حسب وظیفه و سنت سلطنتی با همسرم باشم و مارکش کنم! و درباره شما، شما همسر من هستین و من آلفای شمام به خاطر داشته باشین که فقط من حق دارم ازتون سوال بپرسم و شما مجبور نیستین به کسی جز آلفاتون پاسخگو باشین.‌ حالا هم بخوابین نیاز به استراحت دارین فردا رو هم می‌تونین توی اقامتگاهتون بمونین و لازم نیست توی جلسه صبحگاهی شرکت کنین یا مارکتون رو نشون کسی بدین!

ژان باورش نمی‌شد همسرش انقدر فهمیده و به فکرش باشه، از این بابت حسابی ممنون بود ولی تو دلش دعا می‌کرد که بعدا به خاطر این موضوع مشکلی برای آلفاش پیش نیاد...

_ژان هستم‌ سرورم... لطفا من رو رسمی خطاب نکنین. من امگای شمام.

+اوه... راستش عادت ندارم ولی ناراحت نشین قول می‌دم عادت کنم... ژان!

ژان نگاهش رو به پایین دوخت و لبخند آرومی زد که دل پادشاه رو زیر و رو کرد. ییبو بی اختیار خم شد و با لطافت لب‌هاش رو به پیشونی ژان چسبوند. این اولین لمس پر احساسشون بود! ژان بیشتر از قبل غرق شرم و خجالت شد و قلب ییبو از شدت تپش چیزی نمونده بود از سینه بیرون بپره! ییبو با نارضایتی لب‌هاش رو از پیشونی همسرش جدا کرد و کنارش دراز کشید.

+می‌تونم... بغلت کنم... ژان؟!

ژان سرش رو پایین انداخت و به نشونه تایید آروم تکونش داد. ییبو سمتش رفت دستش رو دور کمرش پیچید و اون رو سمت خودش کشید، سر امگا روی سینه محکم آلفاش قرار گرفت. ژان سعی می‌کرد تو همون حالت بخوابه ولی معذب‌تر از اونی بود که بتونه! ییبو با حس پریشونی امگا کمی فرومونش رو آزاد کرد و ژان که به خاطر مراسم حسابی خسته شده بود، بیشتر از اون نتونست مقاومت کنه و تو آغوش همسرش به خواب رفت. ییبو مدت زیادی رو صرف خیره شدن به امگاش که مثل یک الهه می‌درخشید کرد و دست آخر خودش هم تسلیم خواب شد.

*

همه وزرا تو سالن اصلی قصر جمع بودن و منتظر اجازه امپراطور برای صحبت بودن. با سر تکون دادن ییبو وزیر جنگ شروع به صحبت کرد:

جسارته سرورم ولی...

ییبو که خوب می‌دونست قصد وزرا از برپایی این جلسه چیه میون حرف وزیر پرید و گفت:
+اگر جسارته پس همون بهتر که به زبون نیارینش جناب وزیر!

وزیر جنگ همونطور ماتش برد و حرف تو دهنش ماسید! وزیر اعظم که اوضاع رو این طور دید مداخله کرد:

ولی سرورم... بیش از یک هفته از ازدواج شما گذشته ولی لونا هنوز مارک نشدن... قبلا هرگز این اتفاق تو خاندان سلطنتی نیفتاده بود، این...

ییبو حرف وزیر رو قطع کرد و گفت:
+مشکلش چیه؟! الان با توجه به شرایط اتفاق افتاده، خب که چی؟!

وزیر اعظم:
سرورم ممکنه بفرمایید چرا این اتفاق مهم تا الان عقب افتاده؟

ییبو در کمال خونسردی گفت:
ایشون تازه پدرشون رو از دست دادن و از نظر روحی و ذهنی آمادگی ازدواج رو نداشتن... بهتر دیدم کمی بهشون فرصت بدم تا خودشون رو با شرایط وفق بدن.

وزیر اعظم:
ولی این درست نیست عالیجناب...‌ نگرانی شما رو برای همسرتون درک و تحسین می‌کنم اما اگر لونا مارک نشن چطور قراره برای این سرزمین شاهزادگان قدرتمند به دنیا بیارن و نسل پادشاهی ادامه پیدا کنه؟!

ییبو کلافه و عصبی غرید:
+من نگفتم که لونام رو مارک نمی‌کنم! هر زمان که صلاح بدونم این کار رو می‌کنم و فکر می‌کنم شما حق ندارین بیش از این به حریم خصوصی من و همسرم تجاوز کنین! جناب وزیر من هیچ وقت درباره مارک شدن همسر یا عروستون کنجکاوی نمی‌کنم! ممنون می‌شم شما هم اجازه بدین مسائل مربوط به من و همسرم توی اتاق خواب خودمون بمونه!!!

وزیر اعظم:
ولی عالیجناب درباره پادشاهی، این مسائل به هیچ وجه خصوصی به شمار نمیان چون آینده یک ملت وابسته به این اموره... من رو ببخشید ولی حتی مسائل داخل اتاق خواب پادشاه هم روی سرنوشت این کشور تاثیرگذاره و من به عنوان خدمتکار کوچک این سرزمین مجبورم جسارت کنم و چیزهایی رو بهتون گوشزد کنم...

+بس کنید جناب وزیر! دیگه نمی‌خوام چیزی در این مورد بشنونم... علاقه‌ای هم به دونستن توجیهات شما ندارم... بار دیگه کنجکاوی‌ یا نظری درباره رابطه من و همسرم بشنوم مطمئن باشید بیخیال گوینده نمی‌شم! این اولین و آخرین باریه که درباره‌‌ش بهتون اخطار می‌دم... دیگه هرگز با اشاره به روابط خصوصی من بهم توهین نکنید!
+من مطمئنم سر همگی‌تون به اندازه کافی شلوغ هست و مسائل مهم‌تری برای رسیدگی دارین، چون هر چی نباشه ما به تازگی یک جنگ سخت رو پشت سر گذاشتیم و اقتصاد و به دنبالش زندگی مردم آسیب دیده، بهتره زمان با ارزشتون رو صرف جبران زیان وارده به کشور کنید، اینطوری هم مردم و هم اجداد خاندان سلطنتی خوشحال‌ترن!

و به دنبال حرفش از تخت سلطنتش بلند شد و با عصبانیت سالن رو ترک کرد.
بیرون از سالن وایساد یه نگاه به در وردی انداخت و با خودش گفت:

+چطور انقدر بی‌شرمن اخه؟! اصلا به اونا چه که من امگامو... امگامو... پوففففف واقعا که!!

*

ژان طبق عادت این چند روزه‌ش توی اقامتگاهشون در حال کتاب خوندن بود و منتظر بود تا همسرش برگرده که در باز شد و ییبو با قیافه اخمالو و عصبی وارد شد. ژان نگران از جاش بلند شد و گفت:

_سرورم... اتفاقی افتاده؟

ییبو که تازه متوجه ژان شده بود با یه لبخندی که سعی داشت آشفتگی‌ش رو پنهون کنه گفت:

+اوه... نه همه چیز خوبه متاسفم که نگرانت کردم

ژان کمی به ییبو نزدیک شد و با لحن آرامش بخشی گفت:
_این حرف رو نزنید قربان... من همسرتونم..‌. این وظیفه منه که اگر آشفته‌‌این آرومتون کنم

ییبو با شیطنت گفت:
+این یعنی الان می‌تونم همسرم رو بغل کنم؟!

ژان خجالت زده سرش رو پایین انداخت و گفت:
_شما برای هیچ کاری نیاز به اجازه ندارین سرورم...

ییبو شمرده شمرده زمزمه کرد:
+این... یه... دعوته؟!

ژان باز هم سرش رو تا جایی که می‌تونست پایین انداخت و ساکت موند. دیدن خجالت کشیدن‌های ژان هیچ وقت برای ییبو تکراری نمی‌شد و اون رو بیشتر از قبل شیفته همسرش می‌کرد. آروم نزدیک همسرش رفت و سینه به سینه‌ش ایستاد.

+ژان... می‌خوام ببوسمت...

ژان چند لحظه با تعجب سرش رو بالا گرفت تا چهره آلفای قد بلندش ببینه. ییبو یک دستش رو دور کمر ژان پیچید و کمی اون رو به خودش فشرد، ژان شوکه دوتا دستش رو روی سینه ستبر آلفا گذاشت‌‌، ییبو دست دیگه‌ش رو روی گونه‌ش گذاشت و خیره تو چشمای قشنگ ژان فاصله بینشون رو کمتر و کمتر کرد. ژان که ماتش برده بود، وقتی لب‌های ییبو آروم لب‌هاش رو لمس کردن بی‌اختیار چشم‌هاش رو بست و خودش رو به دست همسرش سپرد. یک بوسه آروم ولی طولانی...

ییبو از ژان جدا شد و بعد از زدن بوسه کوتاهی به لب‌هاش خواست از کنارش رد بشه که مچ دستش گرفتار شد. ژان در حالیکه معذب بودن از چهره و رفتارش به راحتی معلوم بود، سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و راحت و بدون خجالت حرفش رو بزنه.

_سر... سرورم...

ییبو متعجب پرسید:
+چیزی شده ژان؟

وقتی تشویش و تردید همسرش رو دید، دوباره روبروش قرار گرفت و دست‌هاش رو روی بازوهای ژان که نگاهش به پایین بود گذاشت و گفت:
+اتفاقی افتاده؟ می‌تونی به من بگی ژان... نیازی نیست نگران باشی!

_عالیجناب... خواهشی ازتون دارم!

+هر چی می‌خوای بگو ژان... برات فراهم می‌کنم

_ازتون می‌خوام... لونای دیگه‌ای برای خودتون انتخاب کنید... و اجازه بدین من به عنوان همسر دومتون در کنارتون باشم... من درک می‌کنم اگر سرورم از من خوششون نیاد و نخوان که من رو مارک کنن، ولی این کار اقتدار و جایگاهتون رو به خطر میندازه... شما باید یه لونای شایسته کنارتون داشته باشید تا...

ییبو شوکه از حرف‌هایی که می‌شنید با تعجب کمی فشار دست‌هاش رو روی بازوهای ژان بیشتر کرد و میون حرف‌هاش پرید:

+تو فکر می‌کنی من ازت خوشم نمیاد؟!! چرا؟!!

می‌تونست حدس بزنه این حرفا و افکار ژان از کجا سر چشمه می‌گیرن. از عصبانیت، کلافه چند لحظه چشم‌هاش رو بست. وقتی سکوت ژان رو دید، اون رو محکم تو آغوشش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:

+لطفا دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن... من واقعا خوش شانسم که تو رو به عنوان همسر و لونای خودم دارم... و هر کاری که می‌کنم برای خودته عزیزم

ژان با تردید دست‌هاش رو روی کمر ییبو گذاشت و بخش کوچکی از لباسش رو چنگ زد.

+فقط بهم بگو کی این مزخرفات رو انداخته تو سرت؟!

ژان خواست از آغوشش بیرون بیاد که ییبو اون رو بیشتر به خودش فشرد.

+فقط جواب من رو بده ژان

_عا... عالیجناب...

+با کسی ملاقات داشتی؟!

_نه سرورم... شما بهم دستور داده بودین تو این مدت کسی از وزرا و بزرگان قصر رو ملاقات نکنم تا مجبور نباشم توضیحی به کسی بدم...

+اوهوم خوبه... پس این حرفا...

_راستش... راستش...

فشار دست‌های ییبو دور کمر ژان بیشتر شد که باعث شد حرفاش رو با سرعت بیشتری ادامه بده.

_امروز یه نامه از سمت وزیراعظم و چند نفر دیگه به دستم رسید که...

ییبو کلافه غرید:
+کافیه... فکر می‌کنی وقتی ازت خواستم با کسی ملاقات نکنی، مشکل من حضور فیزیکی شما کنار هم بود؟! مشکل من همین حرف‌ها بوده که نمی‌خواستم رد و بدل بشن!

ژان در حالیکه هنوز تو آغوش آلفاش بود سرش رو بلند کرد و نگاه نگرانی به چهره‌ی عصبی پادشاه انداخت، بعد کمی از ییبو فاصله گرفت و تعظیم کاملی کرد و تو همون حالت گفت:

_سرورم اشتباه از من بود، لطفا بی‌فکری من رو ببخشید... قصد سرپیچی از دستورتون رو نداشتم...

ییبو که از قبل خسته و کلافه بود؛ شنیدن این حرف‌ها به شدت عصبیش کرد، پس با لحن سردی رو به ژان گفت:

+دیگه اهمیتی نداره شاهزاده کاریه که شده!

و بی‌توجه به همسرش از کنارش گذشت.‌ ژان نگران رفتنش رو نگاه کرد. به خوبی می‌دونست چه بار سنگینی روی دوش ییبوئه، کسی که همیشه آزاد زندگی کرده و به هیچ وجه عادت به این چیزها نداره و حالا باید درباره خصوصی‌ترین مسائل زندگی‌ش به چندتا آلفای غریبه جوابگو باشه! پس سعی کرد با تنها گذاشتنش کمی وقت برای آروم‌شدن بهش بده، نهایتا بعد از گذشت لحظاتی تصمیم گرفت به سمت اتاق اصلی اقامتگاهشون بره.

وقتی وارد اتاق شد، همسرش رو در حالی پیدا کرد که با همون ردای سنگین و پر زرق و برق پادشاهی خودش رو با چشم‌های بسته روی صندلی چوبی نه چندان راحت داخل اتاق رها کرده بود. از بهم ریختگی لباس‌هاش معلوم بود سعی کرده اون‌ها رو از تنش دربیاره که موفق نشده و نهایتا با عصبانیت رهاش کرده.

آروم سمتش رفت و کنارش روی زمین نشست و کم کم شروع کرد به سبک کردن لباس‌هاش. اول کمربند پهن لباسش رو باز کرد و تاکرده روی زمین گذاشت و لبه‌های رداش رو از هم فاصله داد تا لباس سفیدش از زیر پیدا بشه بعد سمت کفش‌هاش که فراموش کرده بود قبل از ورود درشون بیاره، رفت و با ملایمت اونا رو از پاش خارج کرد. خواست سراغ جوراباش بره که مچ دستش اسیر دست‌های آلفاش شد. ییبو تو همون حالت و با همون چشم‌های بسته گفت:

+چیکار می‌کنید شاهزاده؟!

ژان با متانت جواب داد:
۰_خسته‌اید سرورم... می‌خواستم کمکتون کنم تا زودتر خستگی‌ از بدنتون خارج بشه

ییبو با همون لحن سردش گفت:
+این کار در شان لونای این سرزمین نیست، شما خدمتکار نیستین، یکی از ملازمان رو صدا کنین

ژان به آرومی توضیح داد:
_مادرم همیشه، مواقعی که پدرم خسته یا مضطرب بودن این کار رو براشون انجام می‌دادن... می‌گفتن قبل از اینکه لونا باشن، همسر و جفت پدرم هستن و پدرم هم همیشه می‌گفتن که مادرم بزرگترین تکیه‌گاهشونن...
_ممکنه من همسر و لونای مناسبی براتون نباشم سرورم ولی حداقل بهم اجازه بدین تا جایی که در توان دارم از همسرم حمایت کنم...

عصبانیت ییبو کم کم داشت جاش رو به یه دلخوری کوچیک می‌داد. مگه می‌تونست از دست ژان اونم وقتی انقدر پر از آرامش و خواستنیه عصبانی بمونه؟! پس با ناراحتی گفت:

+قدم اول برای حمایت از آلفاتون اینه که حرف‌هاش رو نادیده نگیرین

ژان با تواضع جواب داد:
_حق با شماست عالیجناب... لطفا من رو بابت سرپیچیم ببخشین

ییبو بی‌طاقت خم شد و دست‌هاش رو دور کمر ژان حلقه کرد و اون رو روی پاهاش کشید. گونه‌های ژان از شدت خجالت به خاطر موقعیتی که ناگهان توش قرار گرفته بود، سرخ شد و مدام نگاهش رو از آلفا می‌دزدید. ییبو با لحن شیفته‌ای گفت:

+چرا نمی‌تونم ازت عصبانی بمونم ژان؟!

_سر...سرورم...

ییبو روی گونه سرخ همسرش رو نوازش کرد و خیلی آروم نوازشش رو از گردنش امتداد داد و به ترقوه ظریف و زیباش رسوند. این کارش لرز عجیب و ناشناخته‌ای تو وجود ژان به وجود آورد که تا حالا تجربه‌ش نکرده بود و براش عجیب بود و باعث شد با سردرگمی اخم ریزی بکنه! این لرزش از چشم ییبو دور نموند و باعث لبخند معنادار آلفا شد. ییبو با خودش فکر کرد "پس امگای شیرین من به گردنش حساسه!" پس زیر گوش ژان با لحن عجیبی زمزمه کرد:

+گردن زیبایی داری ژان... ولی مارک من روش می‌تونه خیلی زیباترش کنه...

و به دنبال حرفش بوسه ریزی زیر گوش امگا نشوند و بار دیگه از حس لرزشش غرق لذت شد...

------------------------------------

قرار بود پنجشبه‌ها آپ بشه، خب الانم تقریبا پنجشنبه‌س دیگه!😁😉

راستییییی می‌دونستین خوندن نظراتتون خیلی لذت بخشه؟! من حتما منتظر خوندن نظرات جالبتون می‌مونم لاولیا😍

باز هم یادآوری می‌کنم من یه بوک دیگه هم در حال نوشتن دارم اسمش "Make Me Yours"ئه و خیلی خوشحال می‌شم بهش سر بزنین... بچه‌م خیلی غریب افتاده اون گوشه کسی تحویلش نمی‌گیره!🥺

خلاصه که با عشق
"لی‌لی"

Continue Reading

You'll Also Like

16.5K 3.9K 64
Name : Hold Me Tight محکم بغلم کن Couple Yizhan_ Verse Genre : slice of life _romance _ smut وانگ ییبو‌ قبل اینکه اون قرصا رو بخوره نجات داده میشه...
8.2K 1.1K 10
"من تورو انتخاب میکنم" قبیله جئون جونگکوک با کمبود اب روبه رو شده و جونگکوک دنبال راهیه تا این مشکل و در مهمونی که امپراطور کارتیور ترتیب داده حل کنه...
43.6K 9.3K 83
داستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶‍♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فق...
5.4K 867 17
ᴄᴏᴜᴘʟᴇs: ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋᣟ ᴋʀɪsʜᴏᣟ ᴋᴀɪsᴏᴏᣟ ɢᴇɴʀᴇ: ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀsᴇᣟ sᴍᴜᴛᣟ ᴀɴɢsᴛᣟ ᴍᴘʀᴇɢᣟ ғᴀɴᴛᴀsʏᣟ ʷʳⁱᵗᵉʳ ִֶָ ᴀᴊᴜᴍᴍᴀ ᴡɪɴᰔᩚ ______ "از بدو تولد، تو گوشش خونده بودن ک...