ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

300K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46

3.8K 927 123
By MAYA0247


تاریکی شب بیشتر از هر لحظه دیگه ای به چشم میخورد...نمیتونست باور کنه چشماش رو باز کرده و هنوز اینجاست.

اون مگه خودش نبود؟

آدمی که داخل تابوت گذاشته شد...حاضر بود قسم بخوره بسته شدن در چوبی تابوت رو دید.

همه بودن، آدم های مختلفی که چانیول از هر کدوم به نحوی ضربه خورده بود و حقیقتا با دیدن اونا خوشحال بود که مرده و دیگه لازم نیست چهره مزاحمشون رو تحمل کنه حتی دلش میخواست گل هایی که اونا داخل تابوتش میذارن رو به بیرون پرت کنه، البته اگه دستاش جون تکون خوردن داشت.

خودش مطمئن بود که انتظار میکشید زودتر اون مراسم تموم بشه تا ببینه قراره چه بلایی سرش بیاد...همه چی طبق برنامه بود تا اینکه صدای گریه های پشت سر هم پسری باعث شد برای چند لحظه روحش پر بکشه.

بکهیون....اون کوچولوی مزاحم بدجوری براش گریه میکرد، نوک بینی پفکیش قرمز شده بود و حتی توی کت و شلوار مشکی که به تن داشت زیادی بامزه به نظر می‌رسید.

تو بغلش قاب عکس چانیول رو گرفته بود و وقتی بالا سرش اومد، دوست داشت از جاش بلند بشه و بگه«من زندم..من نمردم»

یادشه اون لحظه یهو آرزو کرد«ای کاش چشمام رو باز میکردم و میدیدمت»

چطور اینهمه خوب یادش بود؟

نفسش رو بیرون داد و فقط کافی بود سرش رو بالا بگیره تا با دیدن بکهیونی که تقریبا خودش رو به شیشه اتاقش چسبونده و بهش خیره مونده بود تکون ترسیده ای تو جاش بخوره.

زبونش رو روی لبای خشک شدش کشید و بعد از بیرون دادن نفسش تو‌ جاش دراز کشید و سمت مخالف جایی که بک ایستاده بود خوابید و تقریبا پشتش رو بهش کرد.
دیدن چشمای قرمزش که هر لحظه از اشک پر و خالی میشد تو مخش میرفت....بعد از اینهمه مدت اومده بود که چی؟

براش احساس دلسوزی میکرد؟

مچ دستش پانسمان شده بود و حقیقتا هربار با دیدنش حرصش می‌گرفت...چرا زنده مونده بود؟
چرا اون لحظه خواست که زنده بمونه؟

«چون همین الانشم خوشحالی»

توی سرش جواب خودش رو داد...اگه قرار بود اعتراف کنه خوشحال بود که بکهیون اینجا، پشت در اتاقشه..خوشحال بود که یه نفر اینطور نگرانشه و در کمال دیوثیت از دیدن اشکاش لذت میبرد چون دوست داشت باور کنه بکهیون هنوزم دوستش داره.

بدون توجه به لبخند کمرنگی که روی لباش نشسته بود چشماش رو بست...احساس خستگی غیرقابل وصفی توی تک تک استخون های بدنش جریان داشت که فقط با خواب قابل جبران بود.

«نفس هاش منظمه؟»

کمی اونطرف تر، بکهیون بدون اینکه دست خودش باشه همون‌طور که روی تنفس های آروم چانیول تمرکز کرده بود با خودش فکر کرد.

یعنی بازم خوابیده؟

بینیش رو بالا کشید و انگار که نتونه واقعیت رو درک کنه بازم به تخت چانیول خیره موند.

اشک هاش بند اومده بود ولی همچنان آب بینیش سرازیر بود و قصد دیوونه کردنش رو داشت.

«واقعا به هوش اومده»

به خودش یادآوری کرد و کم کم لبخندی روی لباش شکل گرفت....لبخندی که واقعی تر بود و حس بهتری هم میداد.

_دلم برات تنگ شده بود.

به آرومی زمزمه کرد و از شیشه اتاق آیدلش فاصله گرفت.

_من میرم کمی هوا بخورم.

رو به کریس که سرش تو گوشیش بود گفت و لبخند دندون نمایی از منیجر چانیول دریافت کرد.

_باشه باشه برو من حواسم بهش هست.

_چهار چشمی حواست بهش باشه.

مثل مادرهایی که بچه کوچولوشون رو به همسرشون میسپرن گفت و وقتی دستاش رو داخل جیب شلوار مشکی نسبتا گشادش فرو برد، با لبخند کوتاهی از بخش خارج شد...انگار تازه میتونست آدمای دیگه رو ببینه!

عه...لباس پرستارهای بیمارستان صورتی بود؟

واو...این آکواریوم بزرگ که درست وسط سالن بیمارستان قرار داشت از کی تا حالا اینجا بود!

هر روز از اینجا عبور میکرد تا بتونه به اتاق چانیول برسه و چطور این ماهی های خوشگل رو ندیده بود؟
همون‌طور که نگاه براقش روی ماهی هایی که هر کدوم به شکل عجیبی زیبا بودن می‌چرخید لبخندش عمیق تر شد.

یک روز از وقتی که چانیول به هوش اومده بود می‌گذشت، در طول روز و حتی کل دیشب جوری درگیر اینکه هیچ چیز درباره پارک چانیول دروغ نیست بود که الان میتونست نفس بکشه.

شاید براتون خنده دار باشه ولی کمی...فقط کمی طول کشید تا باور کنه همه چیز واقعیته.

اون چانیوله عوضی!

بغل که هیچی! اگه فقط یکم باهاش حرف میزد میتونست زودتر حقیقت رو درک کنه و تا الان اینهمه احساس گیجی نمیکرد.

چرا باهاش حرف نزد؟...غلط کرد!

چشماش با حرص ریز شد و در عرض چند ثانیه نقشه ای با تک تک جزئیات روی آکواریومی که بهش خیره مونده بود ترسیم کرد.

گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و به سهون زنگ زد.

نیاز داشت با یکی صحبت کنه و خوشحالیش رو بروز بده و خب! کی بهتر از سهون؟

_________________________________________

_هیچ مشکلی نداره؟

جونگده پوف کلافه ای کشید و به کریس که برای بار هزارم این سوال رو میپرسید نگاهی انداخت.

_نه نداره...ولی باید تا ده روز توی بیمارستان بمونه.

_تا وقتی حالش خوب باشه مشکلی نیست.

شاید اگه آدم گذشته بود با خودش فکر میکرد« ده روز مشکلی پیش نمیاره؟» «همین الانشم خیلی از برنامه هاش عقب افتاده» « اگه کمپانی بیشتر از این سهامش سقوط کنه اخراجم میکنن» و خیلی از افکار دیگه ولی حالا فقط خوشحال بود که چانیول خوبه!

بدون توجه به نگاه جونگده شروع به چسبوندن کلمات انگلیسی تیکه پاره بهم و خوندنش به صورت رپ گونه شد.

این عادت از خیلی وقت پیش همراهش بود و حقیقتا حتی وقتی میخواست ازدواج کنه و توی اتاق انتظار بود داشت پشت سر هم رپ های چرت و پرتی میخوند تا هیجانش رو تخیله کنه و الانم خب خیلی هیجان زده بود.

_فکر میکنم شما هم به یه استراحت طولانی نیاز دارید.

جونگده که کلا تا قبل از اون فکر میکرد تنها فرد منطقی اطراف چانیول، همین منیجرشه در حالی که کوه تصوراتش به فاک رفته بود گفت و سعی کرد قبل از اینکه تصویر نابهنجار دیگه ای ببینه سریع ازش فاصله بگیره.

_من خوبم مرد...آی ام کریس آی ام اوکی!

_________________________________________

عقربه های ساعت ده و بیست دقیقه شب رو به نمایش گذاشته بودن و بکهیون بدون توجه به صدای دخترهای اطرافش که همش از جذابیت و سکسی بودن سهون حرف میزدن همون‌طور که رشته های نودل رو داخل دهنش جا میداد ساعت رو هم چک میکرد.

_صدام کردی که باهام نودل بخوری؟

سهون با بالا دادن عینکش، همون‌طور که حس میکرد نمیتونه بیشتر از این معذب باشه با لحن پوکری پرسید و خب جوابی که گرفت پوکرترش هم کرد.

_صدات کردم که منو ببینی...می‌دونم دلت برام تنگ شده بود؟

_محض رضای فاک!...دلم برای چیت دقیقا تنگ شده باشه؟...چشمای پف کردت یا اون دماغ قرمزت؟

_بهتر از قیافه دیکی خودته.

بکهیون با لحن مسخره طوری گفت و بعد از سر کشیدن کاسه نودلش بدون توجه به نگاه خیره سهون که میتونست حدس بزنه داره گدازه های آتش رو سمتش شلیک می‌کنه نفسش رو بیرون داد و دستی به شکم باد کردش کشید.

_وای خیلی خوردم.

_ای کاش فقط بخوری و حرف نزنی.

سهون آخرین چشم غره رو هم بهش رفت و وقتی بکهیون بطری سوجو رو برداشت یه چیزی رو فهمید...امشب از اون شبا بود.

________________________________________

_بک کجاست؟

کریس با تعجب سرش رو از گوشیش بیرون کشید و به چانیولی که تازه از خواب بیدار شده بود خیره موند.

_اوه بیدار شدی؟

سریع گوشیش رو داخل جیب کتش فرو برد و وقتی از جاش بلند شد به وضوح داشت ذوق زدگیش رو پنهون میکرد.

تصمیم داشت بعد از تمام این جریانات بره پیش مشاوره چون اگه همینطور پیش می‌رفت تا آخر عمرش ممکن بود از دیدن حرف زدن، پلک زدن و حتی نفس کشیدن چانیول هی ذوق زده بشه.

_اره...ساعت چنده؟

چانیول همون‌طور که سر جاش تکیه میزد پرسید و نگاه کریس به سرعت روی ساعت دیواری نشست.

_از دوازده گذشته.

_بکهیون رفت؟

اینبار سوالش رو جور دیگه ای پرسید و نگاه گیج شده کریس روش نشست.

_ها؟...آهان.اره رفت.

تیکه آخر حرفش تقریبا چندین بار توی سر چانیول چرخ خورد...رفت؟

_کجا؟

_استراحت کنه...این مدت اصلا از اینجا تکون نخورده بود.

_خوبه....بهش زنگ بزن بگو بیاد.

با بی تفاوتی تمام گفت و چشمای کشیده کریس تقریبا اندازه توپ بیسبال شدن.

_چرا؟...بدبختو چیکار داری بذار استراحت...

_چون تو قراره بری و اون باید بیاد.

_وات د فاک!

خب خب خب...حقیقتا انتظار داشت چانیول حداقل روز های اولی که به هوش میاد کمی انسان مدار تر باشه.
این لعنتی از سری قبلیش هم دیکتاتور تر شده!

_آخه ممکنه رفته باشه خونه و...

_نظرت چیه جای بحث با من به حرفم عمل کنی؟

چشمای ترسناک چانیول که به خاطر خواب کمی پف دار تر شده بود روش نشست و باعث شد سریع لباش رو بهم بچسبونه و با بیرون کشیدن گوشیش از جیب کتش لبخند بدبختانه ای بزنه.

چرا از بین اینهمه آدم باید منیجر این گند اخلاق میشد؟
و بله! بازم قرار بود به شانس و بدبختی خودش غرغر کنه و فاک حتی خوشحال بود که می‌تونه غر بزنه چون یعنی چانیول زنده بود و...
جدا حیاتی بود پیش یه مشاوره خوب بره.

______________________________________

هوای پایتخت همیشه آلوده بود و بیشتر آدما برای رفت و آمدهاشون از ماسک استفاده میکردن.

اما امروز بیشتر از روزهای عادی آلوده بود و سهون واقعا درک نمی‌کرد بکهیون چرا باید هر دو قدمی که برمیداره نفس عمیق بکشه و بگه«چه هوای خوبی»

_چرا شبیه کسایی که ماری‌جوآنا مصرف‌ کردن رفتار میکنی؟

با ابروهای بالا رفته ای پرسید و لبخند گشادی از پسر کوچکتر دریافت کرد.

_حس میکنم...قلبم سبک شده.

تکخنده کوتاهی کرد و وقتی یهو حالت چهرش غمگین شد، سهون احساس نگرانی کرد بنابراین اندازه نیم متر از بکهیون فاصله گرفت.

با اینکه کم مشروب خورده بود ولی ازش بعید نبود همین الان بهش حمله کنه و مثله سری آخر ازش کولی بگیره.

با یادآوری اون اتفاق نه چندان خوشایند مهره های کمرش ناله عمیقی کردن و خودشم نفسش رو با بدبختی بیرون فرستاد.

_حالا باید چیکار کنم؟

لحن جدی بکهیون باعث شد تمام ابرهای تشکیل شده بالای سر سهون، به همون سرعت هم محو بشن.
_چی رو چی کنی؟

_چانیول رو!....نمی‌خواد منو ببینه...از دیروز با همه حرف زده به جز من.

_عجب!

سهون نگاهش رو به ساختمون های بزرگی که توی اون تاریکی نورهاشون خیابون رو روشن کرده بود نگاهی انداخت و سعی کرد مثل یه دوست با بکهیون رفتار کنه بنابراین ادامه داد.

_خب شاید منتظر یه فرصته.

نگاه ناامید بکهیون روی چهرش ثابت موند و یهو دست از راه رفتن کشید.

_اینطور فکر میکنی؟

سهون هم به تبعیت ازش ایستاد و به سمتش برگشت.
_اوهوم...بهش فرصت بده.

_راست میگی... ولی من دلم براش...

حرفش تموم نشده بود که لرزیدن گوشیش توی جیب پشتی شلوارش باعث شد سریع موبایلش رو از جیبش بیرون بکشه.

با دیدن شماره کریس هزاران هزار احتمال توی سرش رقم خورد...نکنه دوباره حالش بد شده باشه؟

_چی شد رنگت پرید؟

سهون حین سرک کشیدن داخل گوشی بکهیون پرسید و با دیدن اسم«منیجر کریس» همه چی دستش اومد.

_زودباش جواب بده.

روبه بکهیونی که همین الانشم همه احتمالات ممکن رو توی ذهنش چیده بود گفت ولی خب ریکشنی کاملا متفاوت دریافت کرد.

_تو جواب بده.

بکهیون حین جا دادن گوشی موبایلش بین دستای سهون با استرس گفت و سهون سعی کرد درک کنه، خب شاید از شماره اون منیجر فوبیا گرفته!!

_بک...حالت خوبه؟

_هق نه.

بکهیون با لبای آویزون نالید و به شماره کریس که هنوز روی اسکرین گوشیش بود خیره موند...میدونست اصلا عاقلانه نیست که سهون موبایلش رو جواب بده.

لباش رو با زبونش تر کرد و با کشیدن انگشتش روی اسکرین،تماس رو وصل کرد.

_بله کریس شی اتفاقی افتاده؟

_بکهیون من دارم میرم خونه...میتونی بیای؟

به وضوح نفس آسوده ای کشید و و بدون توجه به پوزخند سهون جواب داد.

_البته...الان میام.

واقعا همین نیمچه آبرویی هم که جلوی سهون براش مونده بود به فاک رفت...الان مطمئنا فهمیده که با چه آدمی همخونه بوده.

لبخند کوتاهی زد و بعد از برگردوندن گوشیش داخل جیب شلوارش سعی کرد کمی نرمال تر باشه.

_من تاکسی میگیرم...باید برگردم بیمارستان.

_هووووم اوکی...مواظب خودت باش.

_باشه فعلا.

سهون بدون هیچ حرف اضافه ای دستی براش تکون داد و به سمت خونه عزیزش راه افتاد.

بکهیونم با بالاترین سرعتی که از خودش سراغ داشت سمت خیابون رفت و سوار اولین تاکسی که جلوی پاش توقف کرد شد.

هر چند که تایم کمی رو بیرون بیمارستان گذرونده بود ولی دیدن سهون، خوردن یه عالمه نودل، پیاده روی آخر شب و حتی سوار تاکسی شدنش و تماس کریس...همش مهر تایید بر واقعیت داشتن همه چیز میزد.

سرش رو به شیشه پنجره تاکسی تکیه داد و بعد از خمیازه خسته ای که کشید دستاش رو داخل هم قفل کرد.

الان یعنی چانیول خوابیده بود؟

اگه خواب باشه می‌رفت و روی کاناپه اتاقش می‌خوابید...اینطور میتونست هم حواسش بهش باشه هم استراحت کنه.

در کل شنیده بود کسایی که از خودکشی نجات پیدا میکنن ممکنه بازم هوس این کار به سرشون بزنه و بکهیون از این به بعد باید چهار چشمی تک تک حرکات چانیول رو میپایید.

کرایه ماشین رو آنلاین پرداخت کرد و وقتی به بیمارستان رسید با بالاترین سرعتی که از خودش سراغ داشت از ماشین خارج شد.

امیدوار بود دیر نکرده باشه!

همون طور که با قدم‌های بلند به سمت بخش چانیول میرفت، موهای شلختش رو با دست مرتب کرد.

بدون اینکه خودش متوجه باشه لب پایینش رو به دهن گرفته بود و داشت زخمش میکرد....یعنی چانیول بیدار بود؟

با دیدن کریس لبخند دندون نمایی زد.

_من اومدم.

_آه...معذرت می‌خوام بک اصلا دوست نداشتم صدات کنم می‌دونم چقدر خسته ای ولی...

_نه خسته نیستم برو به کارت برس.

با چشمای هلالی شده ای گفت و کریس ترجیح داد سریع تر بزنه به چاک چرا که اگه فقط دو ثانیه بیشتر اونجا میموند امکان لو دادن چانیول رو داشت.

و خب دوست نداشت از شغلش اخراج بشه!

_پس فعلا من میرم...ممنون.

بکهیون در جواب سری براش تکون داد و وقتی تنها شد جرات کرد نگاهش رو سمت اتاق چانیول رو برگردونه.

_بیداره.

بعد از قورت دادن صدادار آب دهنش زمزمه کرد...خب بهتر بود همینجا می‌نشست و حواسش رو بهش میداد.
البته این گزینه با چشم تو چشم شدنش با چانیول و اشاره آیدلش به اینکه«بیا داخل» کاملا به فنا رفت.
در حالی که قلبش هیجان‌زده تر از هر لحظه دیگه ای داخل سینش میتپید نفسش رو بیرون فرستاد و با پاهایی که معلوم نبود به کدامین دلیل فاکی اینطور ژله ای شدن داخل اتاق شد.

_سلام.

با لبخند دندون نمایی که زد گفت و وقتی جوابی دریافت نکرد سرش رو بالا گرفت تا چانیول رو ببینه.
وتف...داشت کتابی که براش خریده بود رو میخوند؟

_این کتابه توعه؟

_اوهوم.

بکهیون هول زده جواب داد و چانیول لبخند کوتاهی رو لبش نشست.

_حدس زدم...کتاب های این سبکی توی سلیقه هرکسی نیست.

این الان تعریف بود؟

بکهیون با خودش فکر کرد و وقتی به جوابی نرسید سعی کرد زیاد ذهنش رو درگیر نکنه.

_حالت خوبه؟

هیچ ایده ای راجب صداش که ناخواسته خیلی بلند و ربات طور از گلوش خارج شده بود نداشت....واقعا وات د فاک بیون بکهیون؟

_کمی بدن درد دارم....ولی در کل خوبم.

چانیول همون‌طور که با چشماش نوشته های کتاب توی دستش رو دنبال میکرد گفت و بکهیون خیلی ریز جواب داد.

_خدا رو شکر.

_بیا اینجا.

چانیول با بستن کتاب و گذاشتنش روی میز کنار تخت گفت و متوجه لرزیدن واضح بکهیون شد، نیشخندی زد و به گونه های رنگ گرفته پسر کوچکتر نگاهی انداخت.
_نترس...وقتی به دستام هزارتا سوزن وصله نمیتونم بلایی سرت بیارم.

«فااااااک...اینهمه ضایع رفتار کردم؟»

بکهیون با خودش فکر کرد...ای کاش میتونست سرش رو به دیوار بکوبونه!

در حالی که خجالت زده تر از اون حالت نمیتونست باشه به سمت چانیول رفت و روی صندلی که بهش اشاره کرده بود نشست.

با اینکه وقتی بیهوش بود همیشه روی این صندلی میشست و به روش های گوناگون باهاش لاس میزد ولی الان به طرز فاکی داشت توی سرش جیغ میکشید«خیلی بهش نزدیکم خیلییییییییی»

سنگینی نگاه چانیول رو میتونست به وضوح حس کنه و فقط داشت آرزو میکرد لپاش رنگ نگرفته باشن...حاضر بود قسم بخوره زیاد ننوشیده بود!(بیچاره بچم-_-)

لب پایینش رو که حالا انقدر دندون زده بود سرخ تر به نظر می‌رسید رو به دهن کشید...اون سهون عوضی نباید اونطور گلسش رو پر میکرد.

_برام توضیح بده...چرا باید چشمام رو باز کنم و اولین نفر تو رو اینجا ببینم بیون بکهیون؟

با شنیدن صدای چانیول تمام افکارش دود شدن رفت هوا وبا چشمایی که کمی درشت تر از حالت عادی شده بود از پایین بهش نگاه کرد.

_ها؟

گیج پرسید و متوجه نگاه خاص چانیول روی تک تک اجزای صورتش نشد.

انقدر این مدت درگیر به هوش اومدن چانیول بود که حتی نتونست یه لحظه به اینکه «اگه به هوش بیاد و ازم این سوال رو بپرسه» فکر کنه.

حالا باید چه جوابی میداد؟....اگه اشتباهی جواب میداد چی؟....مثلا گفتن«نمیدونم» ممکنه به چانیول بربخوره؟...فاک!اعتراف اینکه هنوز دوستش داشت زیادی سخت بود.

البته که پسر بیچاره اگه میفهمید جوابش یه درصدم برای مردی که روی تخت دراز کشیده و داره سرخی گونه هاش رو با نگاهش قورت میده اهمیت نداره، اینطور بهم نمی‌ریخت.

در هر حال چانیول از الان جواب رو میدونست....

بکهیون با پاهای خودش اومده بود بنابراین حق برگشتی نداشت.

___________________________________

سلام انجلام^^
بابت تاخیر متاسفم اینم یه پارت طولانی تر⁦❤️⁩
امیدوارم امتحاناتتون رو خوب بدیدددد
ووت و نظر این پارت هم فراموش نشه🥺🌈

Continue Reading

You'll Also Like

Fake Love By :)

Fanfiction

146K 3.4K 50
When your PR team tells you that we have to date a girl on the UCONN women basketball team and you can't say no to it... At first you don't think too...
691 92 11
هری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، ما...
1M 38.2K 90
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
1M 58.6K 37
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...