سرش خیلی درد میکرد. به سختی پلکهای سنگینش رو باز کرد. کاش صبح نشده بود. دلش میخواست بیشتر بخوابه. روی تخت بکهیون چیکار میکرد؟ دکمههای لباسش هم باز بودن.
آروم نیم خیز شد و وقتی داشت به این فکر میکرد که چی شده که سر از اونجا در آورده، تمام اتفاقات شب گذشته مثل فیلم از جلوی چشمهاش گذشتن.
_آه...
دیشب به معنای واقعی کلمه گند زده بود. حرفهایی که به بکهیون زده بود توی سرش اکو میشدن. الکل باعث شده بود بدون هیچ فکری افکار بهم ریختهاش رو به زبون بیاره. وقتی سرش رو برگردوند تا از روی عادت نگاهی به اطرافش بندازه متوجه کاغذ رنگی کنار تخت شد. دستخط بکهیون با جوهر خوشرنگ بنفشی روی اون کاغذ نقاشی شده بود.
_من امروز یکم سرم شلوغ بود برای همین اومدم شرکت. تو امروز نمیخواد بیای. یکم استراحت کن.
چانیول با صدایی که بخاطر تازه از خواب بیدار شدنش خشدار شده بود، نوشتهی روی کاغذ رنگی رو بلند خوند. اتاق طوری ساکت بود انگار محیط اطراف هم میخواستن اون صدای خاص رو با دقت گوش کنن.
چانیول با خودش درگیر بود. بعضی از لحظههایی که از دیشب توی ذهنش بود، خیلی خاص و تا حدودی غیر قابل باور بودن. مثلا اینکه شروع همه چیز با بکهیون هیونگ بود!
مطمئن نبود اما توی ذهنش اونی که اول بوسه رو شروع کرد بکهیون بود. و بعد کسی که اون بوسه رو قطع نمیکرد هم بکهیون بود. مقاومت در برابر اون بوسهی داغ و وسوسهانگیز سخت بود.
این احساسات رو به خاطر داشت. اینکه نتونسته بود خودش رو نگه داره و توی اون بوسه همراهی کرده بود و بعدش جفتشون همدیگه رو محکم نگه داشته بودن. انگار هر دو میترسیدن طرف مقابلشون از آغوششون فرار کنه و میخواستن مطمئن شن که زندونیش کردن و نمیذارن جایی بره.
اون حتی لحظههایی رو توی ذهنش ثبت کرده بود از این که بکهیون هیونگ اون رو به سمت اتاق خیلی آروم آروم هدایت کرد و به نرمی هلش داد. بخاطر این حرکت هیونگ، تعادلش رو از دست داده بود و روی تخت افتاد اما بوسه قطع نشد. زانوهای هیونگ دو طرف بدنش، تکیه گاهی شده بودن تا بدنش روش نیفته اما اتصال لبهاشون قطع نشده بود.
هنوز نرمی موهای مرد سی و هفت ساله رو میتونست روی پوست دستش احساس کنه. انگشت های کشیده و لاغری که گردنش رو به آرومی نوازش میکردن انگار هنوز سر جای خودشون بودن و صدای خیس لبهاشون توی گوشش تکرار میشد. یادش میاومد که خیلی گرمش شده بود. دستش رو از لای اون موهای نرم بیرون کشید تا حداقل دکمهی بالایی لباسش رو باز کنه اما بکهیون نذاشت و دستش رو به جای قبلیش برگردوند و خودش اون دکمه رو براش باز کرد، نه تنها اون دکمه رو بلکه سایر دکمه های لباس رو هم براش باز کرد اما بوسهشون هنوز هم قطع نشده بود و نمیتونستن چهرهی همدیگه رو ببینن.
تنها نوری هم که اتاق رو روشن میکرد، نوری بود که از پذیرایی و بخاطر در باز اتاق، وارد اون محیط تاریک میشد. چانیول به خوبی به خاطر میآورد که با نیرویی که نمیدونست از کجا توی اون لحظه بدست آورده بود جاش رو با بکهیون عوض کرد و همون کار رو برای هیونگش انجام داد. این بار دستهای خودش کنار سر هیونگش تکیه گاه شده بودن تا بدنهاشون بهم نخوره ولی همچنان اون بوسهی عجیب و غریب قطع نشه. هیونگش حین بوسههای ریز و درشتی که روی لبهاش میزد گوشهاش رو نوازش کرده بود و این حرکت حتی بیشتر از الکل مست کننده بود!
احتمالا بعدش چانیول روی هیونگش غش کرده بود چون اخرین لحظههایی که توی ذهنش بودن این بود که به سختی تلاش میکرد هوشیاریش رو زیر اون نوازشها و بوسهها حفظ کنه.
با مرور کردن اتفاقهای دیشب توی سرش نفسهاش تندتر شده بودن. با کلافگی لباس توی تنش رو در اورد و محکم به زمین کوبید. این که الان بکهیون راجع بهش چه فکری میکنه حتی با وجود اینکه شروع این کار با خودش بود، ذهنش رو درگیر کرده بود. یعنی دیگه هیچوقت باهاش مست نمیکرد؟ نگران بود. برای دیشب بهونهای بهتر از مست بودنشون نداشت و همزمان میدونست بهونهی خیلی مزخرفیه. چیزی که از هیونگش همیشه به خاطر داشت، مهربونی بی حصر و حد و بوسهها و نوازشهای بیپایانش بود. برای همین لحظهای نسبت به هیونگش و بوسههای دیشبشون دید عجیبی نداشت و بیشتر از احساسات درون خودش میترسید. اون همجنسگرا بود و بوسیدن یک مرد با یک مرد دیگه براش اشکالی نداشت اما معنیدار بود! فقط از جانب هیونگش میترسید. اگر امروز بخاطر حرفها و اتفاقات دیشب ازم نا امید شده باشه چی؟
ولی چانیول خبر نداشت که اون سمت ماجرا بکهیونی بود که طور دیگهای به این قضیه نگاه میکرد و برداشت خیلی متفاوتتری از نگرانیهای چانیول داشت.
بکهیون انقدر حالش بد بود که روی هیچی تمرکز نداشت. چند سال بود که چنین احساسی نداشت. یادش نمیاومد که آخرینبار کی قلبش اینطوری میزد. اون دیشب چانیول رو بوسیده بود و الان قلبش داشت از جاش در میاومد. نمیتونست خودش رو درک بکنه. جفتشون خیلی مست بودن اما بکهیون حرفهای چانیول رو کاملا متوجه شده بود. اون همهی نگرانیها و ناراحتیهای پسر کوچولوش رو با قلبش احساس کرده بود و پا به پاش غصه خورده بود. فقط نمیفهمید چطور با بوسه تصمیم گرفته بود زخمهای چانیولیش رو درمان کنه. نمیفهمید چرا تصمیم گرفته بود ببوسه و بعد فکر و ذهنش رو تعطیل کرده. تنها چیزی که از افکارش توی اون لحظات توی یادش موند این بود که دلش میخواست به چانیول بفهمونه چقدر با ارزشه، چقدر دوست داشتنیه، که اصلا نفرت انگیز نیست و براش خیلی مهمه. دلش میخواست که اون پسر قد بلند رو توی آغوشش حل کنه. اون میخواست چانیول رو ساکت کنه تا انقدر به خودش بد و بیراه نگه و بوسه رو انتخاب کرده بود و نه یک بوسهی معمولی... لبهای نرم چانیول هنوز هم حس بچگیهاش رو میداد و فقط اندازهاش بزرگتر شده بود.
از خودش میترسید. از بکهیونی که دیشب از بوسهی طولانیای که با چانیول داشت لذت برده بود، میترسید. اینکه توی مغزش دنبال خاطرهای میگشت تا ثابت کنه تجربهای بهتر از بوسهی دیشب داشته هم براش ترسناک بود.
روح چانیول بخاطر جدایی گذشتهشون و اتفاقات اخیری که براش توی رابطه با جونمیون افتاده بود و همچنین از دست دادن پدرش زخمهای زیادی برداشته بود و دیشب مست بود و اونوقت هیونگش برای دلداری اون رو بوسیده بود!
مرد جوان خیلی ترسیده بود که بخاطر اتفاق دیشب چانیول رو برای همیشه از دست بده و به چشم پسر کوچولوش مثل یه هیونگ سواستفادهگر به نظر برسه.
_محض رضای خدا. بیون بکهیون تو دیشب از اون بوسه لذت بردی؟
زیر لب با حرص از خودش پرسید و دستش رو محکم روی میز کوبید. بعد از اینکه چانیول روی بدنش از حال رفته بود، به خودش اومده بود و تا صبح نتونسته بود چشم روی هم بذاره. یاد حرفهای همیشگی ییشینگ به خودش میافتاد و بیشتر خودخوری میکرد.
کم کم به این نتیجه رسیده بود که اتفاقی که افتاده برای اینه که مدت زیادی از رابطههای جدیش گذشته و باید فکری برای خودش بکنه. دونسنگش بهش اعتماد و موقع مستی بهش تکیه کرده بود ولی اون چیکار کرده بود؟
چانیول رو حتی بیشتر از خودش دوست داشت و میدونست چانیول هم بهش وابسته است و دوستش داره. نمیخواست با حرکات اشتباه سوتفاهمی ایجاد کنه. چانیول براش خیلی عزیز بود ولی بکهیون گرایشات چانیول رو نداشت! حداقل تا زمانی که خودش هم از لحاظ روحی حساس نباشه باید از مست شدن پیش چانیول دوری میکرد. گوشی رو برداشت. باید با یریم برای دیت برنامهریزی میکرد. بکهیون برای ثابت کردن خودش به خودش خیلی عجول شده بود.
📌✂️📏
چانیول عینک آفتابیش رو از روی چشمش برداشت و به تابلوی کافه نگاه کرد. کافهی زیبایی بود. یریم همیشه توی اینجور چیزها سلیقه داشت. در کافه رو که باز کرد، آویز بالای در صدا داد. نفس عمیقی کشید. بوی قهوه بهش آرامش میداد. پشت میز شش-یک نشست. یریم بهش پیام داده بود که باید همدیگه رو ببینن.
یک پیام براش اومده بود. بازش کرد. از طرف یسونگ بود.
_سلام.
با صدای یریم صفحهی گوشی رو خاموش کرد و براش بلند شد.
_سلام.
یریم چند ثانیهای توی سکوت به چشمهای پسر قدبلند رو به روش خیره شد و بعد اشاره کرد تا بشینه.
_کافهی قشنگیه!
دختر دستهای لرزونش رو روی پاش فشار داد و در جواب حرف چانیول سرش رو تکون داد.
نگاه بقیه مشتریهای کافه بهشون با حسرت بود اما اونها که نمیدونستن واقعیت چیه. مردم همیشه اینطوریان. حسرت چیزهایی رو میخورن که بیشتر اوقات وجود خارجی ندارن.
از سکوت چانیول و انگشتهاش که ریتمیک روی میز ضربه میزدن متوجه شد که حوصلهاش سر رفته.
_ببخشید چانیول. میدونم دلت میخواد زودتر برم سر اصل مطلب. برای همین زیاد حاشیه نمیرم. من اشتباه کردم.
و بعد آب دهنش رو قورت داد. پیشخدمت به طرف میز اونها میاومد.
_وقت بخیر. انتخابتون رو کردید؟
_من آیس امریکانو میخوام.
چانیول هم آب پرتقال سفارش داد. از سفارشی که یریم داده بود تعجب کرد. اون دختر از خوراکیهای تلخ متنفر بود. دلش میخواست راجع بهش بپرسه اما نپرسید. احساس راحتی سابق رو نداشت.
_متوجه منظورت نشدم. کدوم اشتباه؟
یریم دستهاش رو بهم گره کرد و روی میز گذاشت. همونطور که با انگشتهای دستش ور میرفت، توضیح داد:
_من که خودم رو میشناختم نباید توی جایی که انقدر نزدیک بهشی این رابطه رو ادامه میدادم. همون شب، توی رستوران باید از تو و بکهیونشی فرار میکردم. چون بعد از اون اشتباه پشت اشتباه بود که مرتکب شدم. اینطوری دیگه نمیتونم ادامه بدم. اون مرد بینظیریه و دیگه مطمئنم که لیاقت محبتش رو ندارم. دلم میخواد که بهش بگم و این رابطه رو تموم کنم ولی میترسم. نمیدونم چطوری باید توی اون چشمهای مهربون نگاه کنم و بگم نمیخوامشون. خیلی بیمعنیه. مگه میشه کسی اونو نخواد؟
یک قطرهی اشک بدون هیچ تلاشی از چشمش جاری شد.
_مگه اینکه منِ احمق باشم! اونی که نمیتونه تو رو ببینه و دست از تلاش کردنهای احمقانهاش برای رسیدن بهت برداره. سخته چانیول. شاید اگه یه روزی مثل من کسی رو دوست داشته باشی بفهمی چی میگم.
حرفهای یریم خیلی ناراحت کننده بودن ولی کاری از دست چانیول توی اون لحظه برای دلداری دادن بهش بر نمیاومد.
چند دقیقهای میشد که یریم از کافه رفته بود اما چانیول هنوز پشت اون میز نشسته بود و فکر میکرد. تصمیم خطرناکی گرفته بود اما مطمئن بود که یریم هم گزینهی مناسبی برای هیونگش نیست. اگه اونا میخواستن که با هم باشن باید اثری از چانیول توی زندگیشون نمیبود.
و پسر قد بلند این رو نمیخواست. اون حضور هیونگش رو به اندازه کافی توی همهی این سالها از دست داده بود. بکهیون برای اون بود. هیونگ اون. و باید دوستش میداشت و توسطش دوست داشته میشد. دلش میخواست فرض رو بر این بذاره که هیونگش عشق خاصی به یریم نداره و بعد نقشهاش رو عملی کنه. به یریم چیزی نگفته بود اما میخواست کمکش کنه. به روش خودش! برای هیونگ جذابش حتما گزینههای دیگهای پیدا میشد که بتونن همهی قلب و روحشون رو فقط برای اون خرج کنن!
📌✂️📏
توی سکوت نشسته بود و شام میخورد. پاستا آلفردو یکی از غذاهای موردعلاقهی ییشینگ بود و هر بار که میخورد به یادش میافتاد. وقتی تصمیم گرفت برای مدت نامعلومی هم که شده به آمریکا بره تا از همه چیز به خصوص جانگ ییشینگ فاصله بگیره، فکرش رو نمیکرد که مدتش انقدر کوتاه باشه. خبرها به دستش رسیده بودن و نه تنها با فرار کردن از کره نتونسته بود از فکر کردن بهش دست برداره بلکه حتی بیشتر نگرانش شده بود.
خبر فوت پدر چانیول هم به گوشش رسیده بود. اسم چانیول تا آخر عمرش قرار بود بهش احساس عذاب وجدان بده. این رو نمیتونست به کسی بگه تا وقتی که به چشم هر کی که قصهشون رو میفهمید ،خائن دیده میشد ولی واقعا نگران چانیول هم بود.
تنها چیزی که بابت چان خیالش رو راحت میکرد حمایت بینهایتی بود که میدونست بکهیون ازش دریغ نمیکنه. ته دلش میدونست حواس بکهیون به ییشینگ هم هست و دوستی اونها چقدر محکم و خاصه اما بکهیون فقط یک نفر بود.
درسته از ییشینگ به دلایل خیلی واضح و منطقیای متنفر بود اما نگرانش بود. نگران و عاشق!
وقتی ییشینگ رو تنها گذاشت و تصمیم گرفت رهاش بکنه و بخاطر شکستن قلب چانیول جفتشون رو تنبیه بکنه خیلی از خودش مطمئن بود.
این اطمینانی که به خودش داشت هم فرصت زیادی پیدا نکرد و با شنیدن خبر اینکه بعد از رفتنش ییشینگ میخواد با اون دختر زیبا، به اسم جیهیو، ازدواج بکنه؛ نابود شد.
اون خیلی به ازدواج اونها حسادت کرده بود، خیلی غبطه خورده بود و با فکر کردن بهش خیلی غصه خورده بود اما دلش نمیخواست که علت صورت نگرفتنش، مرگ باشه.
قرار بود از اینکه ییشینگ مرد اون دختر میشه، از اینکه لبهاش رو میبوسه، از اینکه نوازشش میکنه و محکم در آغوشش میگیره؛ توی تنهایی خودش اشک بریزه.
قرار بود بخاطر حلقههای ستشون و کنار هم راه رفتنها و با هم خوابیدنهاشون کلی حسرت بخوره. با خودش فکر کرده بود که یک روز ییشینگ از اون دختر بچهدار هم میشه و یک انسان کوچولوی بغل کردنی که خون ییشینگ هم توی رگهاشه بوجود میاد و شاید یه روزی یه جایی عمو صداش بزنه و جونمیون هم بغلش میکنه و بهش میگه که چقدر شبیه پدرشه و با دیدن حرکات اون بچه که تک تکشون به باباش رفته بود، قلبش از دلتنگی بیشتر پاره پاره میشه.
اما هیچ کدوم از این اتفاقات نیفتاده بود و ییشینگش دردناکترین اتفاقات ممکن رو تجربه کرده بود. فقط فکر کردن به اینکه ییشینگ اون روز با دیدن پیکر بیجون دختری که خیلی نسبت بهش احساس مسئولیت میکرد چه حالی شده، کافی بود. اون جانگ ییشینگ رو خوب میشناخت و میدونست که چی بهش گذشته. برای همین نگرانش بود.
یعنی الان کجا بود؟ چیکار میکرد؟ غذا میخورد؟ میخوابید؟ جانگ ییشینگ خیلی دلم میخواد بدونم داری چطوری روزهات رو به شب میرسونی؟
📌✂️📏
بکهیون کت و شلوار خیلی برازندهای پوشیده بود که نگاه سایر مشتریهای رستوران گرون قیمت رو به سمت خودش میکشید. مردمی که اونجا بودن خودشون هم بهترین لباسهای کشور توی تنشون بود اما بیون بکهیون طور دیگهای میدرخشید. از مدل مو و چهره تا لباس و تک تک حرکات بدنش خیره کننده بود. یریم هم لباس برازندهای مناسب محیط اون رستوران پوشیده بود و مثل همیشه با سادگیش زیبا بود. لازم نبود کار خاصی بکنه.
از نظر بکهیون ریزترین حرکات یریم هم پر از وقار و دوست داشتنی بودن. انگار بابت دونه دونهشون برنامهریزی کرده باشه. مثل یک بازیگر و یا مدل.
یریم متوجه نگاه معنیدار بکهیون و دیت امشبشون و شراب گرانقیمت و سنگین روی میزشون بود و همین گفتن همه چیز رو براش سخت و یا حتی غیر ممکن میکرد.
بکهیون با ذوق و مهربونی ازش راجع به حالش و طعم غذا میپرسید و راجع به اینکه چقدر زیبا و دیدنی شده حرف میزد و بیشتر خجالت زدهاش میکرد. مرد پخته و کامل رو به روش هر از گاهی دستش رو بلند میکرد و روی دستهای سرد خودش میذاشت و نوازش میکرد و با لطافت عزیزش میکرد. چطوری باید بهش میگفت و شعلهی این اشتیاق رو کور میکرد؟ یعنی اون شب وقتش نبود؟
📌✂️📏
چانیول توی ماشین نشسته بود. از ساعت ده گذشته بود و بجز تیر چراغ برقی که چند متر جلوتر از ماشین روشن بود، نور دیگهای کوچه رو روشن نمیکرد. رو به روی در خونهی هیونگش پارک کرده بود و منتظر بود. برای اینکه بتونه کاری که میخواد رو انجام بده، کمی مست کرده بود. طوری که فقط شجاعتش بیشتر بشه اما حواسش سر جاش باشه.
حرفهایی که میخواست بزنه شاید همهی حقیقت نبودن ولی دروغی هم توش نبود. دروغ بود اگر میگفت که اضطرابی نداشت ولی با توجه به اتفاقاتی که بین خودش و هیونگش افتاده بود و دیتی که امشب خبرش توسط سویونگ به گوشش رسیده بود، الان وقتش بود. ممکن بود بعدا خیلی دیر بشه.
بکهیون امروز به هر نحوی ازش فرار کرده بود و این موضوع کمی حالش رو میگرفت.
_هیونگ هر چقدر ازم بیشتر فرار بکنی بیشتر دنبالت میام.
چانیول نمیخواست اون پسر دلشکستهی شونزده سال پیش باشه که چون سامچون خودش رو نشون داد باهاش قهر کنه و دوباره ازش جدا بشه. میخواست تمام تلاشش رو بکنه تا جایی که زندگی بهش اجازهی نفس کشیدن میده کنار هیونگش نفس بکشه. میخواست از هیونگش محافظت بکنه و تمام مراقبتهای مادرانهای که توی اون سالهای مهم کودکی از هیونگش گرفته بود، جبران کنه. قطعا نمیتونست همشون رو جبران بکنه اما میتونست تا جایی که میتونست تلاشش رو بکنه. نه اینکه اینها صرفا ادای دِین باشن. این درست نبود.
در حقیقت چانیول کشش خاص و علاقهی عجیبی به هیونگش داشت که بعضی وقتها شک میکرد که این حجم از علاقه رو حتی به والدینش داشته باشه ولی خب علتش رو تا اون لحظه به حساب مراقبتهای هیونگش از موقع تولدش گذاشته بود.
️📌✂️📏
بکهیون زودتر از یریم از ماشین پیاده شد تا در رو براش باز کنه. دست دختر رو گرفت تا کمکش کنه از ماشین پیاده شه و در ماشین رو بست. بدنش رو به بدن دختر نزدیکتر کرد طوری که انگار توی آغوش همدیگه به سمت ورودی ساختمون حرکت میکردن.
بکهیون خیلی دلش میخواست تا اون شب یه سری چیزها بینشون اتفاق بیفته و یخ بینشون آب شه. باید امشب به یریم نزدیکتر میشد. همونطور که شونهی یریم رو مالش میداد رمز در رو وارد کرد و داخل خونه شدن.
بکهیون پشت سر یریم آروم وارد خونه شد. داشت به این فکر میکرد که چطوری شروع کنه تا دختر جوون هم کم کم نرم بشه.
یریم کیفش رو روی مبل گذاشت و به سمت بکهیون برگشت.
بکهیون با لبخند بهش نزدیک شد و دستهاش رو روی شونهی دختر گذاشت.
_امشب بهت خوش گذشت؟ یا این پیرمرد حوصلهتو سر برده؟
یریم با اعتراض و صدای آرومی جواب داد:
_اوپا کنار تو من حتی نونا به نظر میرسم! پیرمرد دیگه چیه؟
بکهیون که به نظرش حرف یریم بامزه بود بلند خندید و با پشت دست راستش گونهی چپ یریم رو ناز کرد.
_نونا؟ چه نونای خوشگلی!
یریم داشت زیر دستهای بکهیون ذوب میشد. احساس میکرد هر لحظه ممکنه از حال بره.
صدای باز شدن در حواس هر دوی اونها رو از حال و هوایی که توش بودن پرت کرد. بکهیون با دیدن چانیول جا خورد.
_چانیول تو اینج... چشمهات چرا قرمز شده؟
بکهیون نگران نزدیک چان شد. دستش رو روی گونهی پسر قد بلند گذاشت:
_مستی؟
چانیول سرس رو تکون داد.
_شاید توی خونم الکل جریان داشته باشه ولی مست نیستم.
به یریم نگاه کرد و با دیدن ترسی که توی چشمهاش بود، برای تصمیمش مصممتر شد. نمیدونست که دختر متوجه نگاهش شد یا نه. اما طوری پلک زد که بهش بفهمونه که همه چیز رو باید به اون بسپره.
بکهیون با تعجب به صورت چانیول و حرکاتش نگاه میکرد که نگاه چانیول دوباره متوجهش شد. پسر قدبلند که سفیدی چشماش به سرخی میزد، به مردمک چشمهاش زل زده بود. بکهیون لرز خفیفی توی بدنش احساس کرد.
چانیولی که برای خودش مردی شده بود و از بالا بهش طوری نگاه میکرد که انگار میخواد رازی رو برملا کنه یا چیزی رو از توش کشف کنه، احساس عجیبی بهش میداد.
صورت چانیول نزدیک صورتش شد و لحظهی بعدی حرکتی رو زد که حتی پیشبینیش هم نمیکرد. چانیول اون رو جلوی یریم محکم توی آغوشش گرفته بود و لبهاش رو میبوسید!
📌✂️📏