Silver Edge : The Cruor

By BTSIR7_FF

13.3K 2.1K 1.6K

• Name: [Silver Edge : The Cruor]🩸 • Couple: Namgi - Namjin - Vhope • Writer: ELA & Sara ac • NC: -17 • Sum... More

part 00
part 01
part 02
part 03
part 04
part 05
part 06
part 07
part 08
part 09
part 10
part 11
part 13
part 14
the last talk

part 12

479 100 107
By BTSIR7_FF

تماشای سایه ی ترس توی صورت پسر، مرد رو به خنده انداخت. دست بزرگش رو نوازش گرانه روی گونه ی جین کشید و خنده ای کرد که بیشتر از قبل به احساس ناامنی پسر دامن زد. با صدای بمش گفت:


- شاید تا چند دقیقه ی دیگه از خودمم بترسی! بلند شو...
با لحنی ملایم اما دستوری لب زد و انگشت هاش رو روی عضلات شکم جین به حرکت درآورد. سوکجین بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشه، با نگاهی مسخ شده نیم خیز شد و قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد، چونه اش بین انگشت های قدرتمند مرد اسیر شدن.


نامجون از بالا نگاه مغرور و پر جذبه ای به پسر انداخت و با جلو کشیدن چونه ی باریکش، دندون های تیزش رو روی لب هاش کشید. بی اینکه به پسر اجازه بده لذتی از بوسه ببره با نگاه عجیبش توی چشم های نیازمند جین خیره شد و کنار گوشش لب زد:
- بیا بریم.



همزمان پشت سر جین قرار گرفت، سر شونه های پهن پسر رو با دو دست لمس کرد و جین متوجه شد که باید جلوتر از مرد سمت اتاق خواب حرکت کنه. نفس های گرم و بی قرار نامجون به پشت گردنش می خوردن و قدم هاش اونقدر بی تاب بودن که پسر برخورد سینه ی ستبر مرد به پشتش رو بار ها احساس کرد.
لحظه ای بعد درست رو به روی تخت دو نفره ی مرد ایستادن و قلب جین دوباره تپش گرفت، تصور خاطراتشون روی اون تخت باعث شد صرف نظر از احساس هراسی که ته قلبش جریان داشت چشم هاش رو ببنده و زیر لب آه بکشه.


طولی نکشید که آه کوتاهش تبدیل به ناله ی کشداری شد، چرا که همون لحظه نامجون از پشت، گردن اون رو با دندون هاش هدف گرفته بود و کف دستش رو روی شکم و سینه اش به حرکت در آورد.


می تونست برآمدگی عضو مرد رو با پایین تنه ش احساس کنه. هیچ حرفی روی لب هاش جاری نمی شد و همونطور که چشم هاش رو بسته بود، خودش رو به لب ها و دست های ماهر استاد کیم سپرد. برخورد سطح خنکِ رینگ نقره ای مرد روی رون هایی که کم کم برهنه می شدن بدجوری دیوونه اش می کرد.



صدای تیک تاک ساعت دیواری بین آهنگی که مرد با مک های عمیقش روی تن پسر می نواخت گم می شد و نسیم خنک حالا راهش رو به داخل اتاق پیدا کرده و پرده های حریر رو به بازی گرفته بود.
سرامیک های سفید سایه ی کمرنگِ بدن های چسبیده به همشون رو بازتاب می دادن و بوی عطر هر دو توی فضا پخش شده بود. زبون نامجون روی گردن کبود شده ی دانشجوش می رقصید و گاهی تلخی عطرش رو هم زیر زبونش احساس می کرد.
لحظه ای بعد بی هوا از پسر جدا شد و جلوش روی لبه ی تخت جا گرفت. تن جمع شده ی جین و صورتی که نشون می داد توانایی پیش بینی حرکت بعدیش رو نداره بهش احساس قدرت می داد:
- روی زانوهات.



بعد از پیچیدن صدای دو رگه و سردش، به لحظه نکشید که پسر مطیعانه و هیجان زده دو زانو جلوی پاهای نامجون روی زمین نشست. حدس می زد این هم یکی از فانتزی های مرد تو رابطه ست، اما نگاه توی چشم هاش تمام معادلات ذهن حساب گرش رو به هم می ریختن.
- پس تو غیر از یه جفت چشم که مدام نگاهت کنن دیگه وابستگی ای نداری، جین؟


زمزمه وار پرسید و انگشت هاش رو بین موهای خرمایی رنگ پسر دانشجو کشید.
جین نفس عمیقش رو فرو داد و بعد از مکث کوتاهی لبخند زد. همونطور که دستش رو سمت کمربند چرمی شلوار مرد می برد لب هاش رو با شیطنت به دندون گرفت و خیره به چشم هاش گفت:
- طبیعت آدم ها رو نمیشه تغییر داد. ما همه امون وابسته ایم، حتی تو.
نامجون بی صدا خندید. اطمینان داشت که درست چند لحظه قبل به پسر فهمونده که هر لحظه حاضره از زندگیش دست بکشه، اما انگار جین دوست داشت باهاش بازی کنه.




جین هیچوقت متوجه خلوص هدف دروغگو ترین انسان توی زندگیش نمی شد، مگر اینکه نامجون همونجا می نشست و همه ی افکارش رو توضیح می داد.
تمام برنامه ها و پیش بینی ها، نقشه های دوم و سوم و هر محکم کاری ای که اجازه نمی داد هدفش ببازه.
شاید جوابش به پسر فقط یک جمله بود: موضوع من نیستم!



نگاهش رو از چشم های سوکجین گرفت و از افکارش راجع به جواب عجیب پسر بیرون اومد، نامجون ترجیح داد با تمسخر سوالی بپرسه تا نشون بده هیچوقت نیاز پیدا نمی کنه خودش رو توضیح بده:
- حالا دوست داری خودمو بهت ثابت کنم؟


چشم هاش حرکت سریع دست های جین رو دنبال کردن که کمربند چرم و دکمه ی شلوارش رو باز می کرد.
جین بی پروا و طبق خواسته ی معشوقش، عضو تحریک شده ی مرد رو از باکسر مشکی رنگش بیرون آورد و انگشت های کشیده اش رو نوازش وار روی طولش حرکت داد.
چشم های درشت و پر از شهوتش رو به نگاه یخ زده ی نامجون دوخت و بی معطلی لب هاش رو دور عضو مرد حلقه کرد.


لب های قلوه ای و سرخش، پوست خوش رنگ مرد رو لمس می کردن و زبون داغ و خیسش روی طول عضو اون می رقصید. ناله های از سر لذت نامجون لحظه ای بعد گوش هر دوشون رو پر کرد.
استاد کیم با احساس داغی حفره ی دهن پسر پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و بی توجه به نفس های تند جین، به موهای خرمایی رنگش چنگ انداخت.


جین نفس عمیق و عاجزی کشید و با لحنی که شبیه به یک تهدید برای تمام باور های مرد بود لب زد:
- پس قبول داری که نیازه توضیحش بدی تا بقیه به چشم یه آدم خاص ببیننت؟


نامجون با حرصی که یک آن توی وجودش بالا اومده بود موهای پسر رو توی مشتش فشرد، سر جین رو با حرکتی سریع و دردناک به جلو کشید و مجبورش کرد حجم بیشتری از عضوش رو ببلعه.
اون جمله به اندازه ی کافی آشنا بود که حالش رو به کلی منقلب کنه.


اون کسی بود که انتخاب می کرد! اون کسی بود که افسار اون تحقیقات و موش های آزمایشگاهیش رو داشت...
اما پسر رو به روش از صلاحیت نامجون برای انتخاب شدن حرف می زد!
دیدن خودش توی جایگاه پست و حقیر آدم هایی که هیچ ارزشی نداشتن خونش رو به جوش آورده بود!


انگار جین قصد نداشت از ذره ذره عصبانی کردنش دست برداره.
چشم های سوکجین از احساس خفگی ای که بهش دست داده بود رنگ اشک گرفتن ولی نامجون بی اینکه اهمیتی بده قوسی به پایین تنه اش داد و ضربه ای به ته حلق پسر کوبید.
زیر لب آه غلیظی سر داد و در حالی که انگشت هاش رو لای موهای آشفته ی پسر می کشید، به حرکات شتاب زده و پر از شهوت لب هاش نگاه می کرد.


"کسی که انتخاب میکنه منم... کسی که صلاحیت اینکارو داره منم... اون احمقا هیچی از حیاتی بودن این کار نمی فهمن...."

- یادت باشه که اگه انتخابت نمی کردم هنوزم گوشه ی کلاس منتظر یه نیم نگاه نشسته بودی!
با لحنی خشن و غضبی که سعی در کنترلش داشت غرید و دوباره سر جین رو جلو کشید.


اما جین قصد نداشت سکوت کنه. ناله ی مردونه ای از بین لب های استاد خارج شد و بی اختیار دوباره انگشت هاش رو بین موهای خوش رنگ پسر قفل کرد که باعث شد صدای ضعیف و خفه ای از ته گلوی جین به گوش برسه.


لب های جین همراه با سرش به عقب و جلو حرکت می کردن و سعی می کرد حین انجام دادنش نگاهش رو از صورت مرد نگیره. شنیدن حرف های پر از حرص نامجون و تماشای عصبانیتی که سعی می کرد اون رو سر جین خالی کنه، پسر رو به خنده ی شیطنت بار و تمسخری آمیزی وا داشت که باعث شد سرفه اش بگیره. به حرکات زبونش ادامه داد، نه اونقدر واضح و نه اونقدر نامفهوم به شکلی که مطمئن بشه جمله ش به گوش های نامجون رسیده بین چرخش زبونش گفت:


- بنظرت... چندتا مرد با اعتماد به نفس و... خوش هیکل دیگه... توی این دنیا هستن؟... یکیش تو... عزیزم...


با عقب کشیدن سوکجین، نامجون که چشم هاش رو بسته بود و لذت می برد، اخمی کرد و سر پسر رو بیشتر جلو کشید تا ادامه بده و بین نفس های مقطعش لب زد:
- چرا باید بشینی تا یه چیزی سراغت بیاد؟ چرا خودت سمتش نری؟ می خوای تو همین ایستگاه بمونی؟ بنظرت لیاقتت بیشتر از منتظر و منفعل بودن نیست؟


جین برای لحظه ای متوقف شد و با کشیدن نفس عمیقی هوای بیشتری رو وارد ریه هاش کرد. زبونش رو روی لب های نم دارش کشید و با چهره ای سرخ شده از کمبود اکسیژن به مرد جذاب رو به روش خیره شد.


موهای سفید رنگ نامجون رو می دید که با نسیم فرار کرده از پنجره ی بزرگ اتاق، اغواگرانه می رقصیدن و دلبری می کردن. اخم غلیظی روی صورت مرد نشسته بود اما لب هاش می خندیدن، مشخص بود که برای شنیدن یه جواب جدی از سمت دانشجوش انتظار می کشه، جین قدم گذاشتن روی اعصابش رو به جون خریده بود تا اون رو به مبارزه بطلبه و حالا حق پا پس کشیدن نداشت!
- بنظرت میتونی چیزی که لیاقتمه رو بهم بدی؟
سوکجین با لبخند محوی گفت و دستش رو سمت چتری های سفید رنگ نامجون دراز کرد.


دکتر کیم ناخوداگاه با جدیت لب زد:
- تو نمی پذیریش چون برات غیر قابل درکه...
بی توجه به ناتموم موندن کارشون، به بازوهای برهنه ی پسر دانشجو چنگ انداخت، توی کسری از ثانیه اون رو هم همراه خودش رو تخت کشید و روش خیمه زد:
- و دردناک!


جین که به خوبی منظور حرف های دو پهلوی مرد رو فهمیده بود، تصمیم گرفت به نزدیک ترین مفهومشون چنگ بزنه و از لحظه لذت ببره، هرچند جملات تیز و قابل تامل نامجون مدام به افکارش تلنگر می زدن، و پسر ابدا نمی دونست تلنگر و تاملی که به ذهن مرد هدیه میده هزاران برابر بیشتر از مقداریه که دریافت می کنه.



نامجون دست هاش رو دو طرف بدن جین گذاشت و به چشم هاش خیره شد. نفس نفس می زد. خودش هم نمی دونست که برای کدوم مشتاق تره..! تجربه ی اون احساس لذت برای چندمین بار یا رسوندن پسر به ایستگاه بعدی؟
سوکجین گردن مرد و پشت موهای سفیدش رو لمس کرد و اون رو جلو کشید، پوست روشنش با سینه ی شکلاتی رنگ مرد تماس پیدا می کرد و به نیازش دامن می زد. با حلقه کردن رون های خوش فرمش دور پاهای کشیده ی مرد، جملاتش رو اغواگرانه کنار گوشش ادا کرد:


- با تمام وجود می پذیرمش، اما به شرطی که تو هم بپذیری چیزی وجود داره که بهش وابسته ای.
لبخند نامجون با شنیدن این جمله محو شد. چشم هاش هر لحظه سرخ تر می شدن و انگار مویرگ های داخلشون دونه دونه می ترکیدن. سرش رو توی گودی گردن پسر خم کرد و به سردی با لحنی دستوری لب زد:
- نگهم دار.


می تونست دست های لاغر پسر رو احساس کنه که روی پوست گر گرفته ی بدنش خزیدن و بعد از در آغوش گرفتنش، درهم گره خوردن. اطمینان پشت حرف ها و کلمات جسورانه ی جین، بشدت آزارش می داد. همونطوریش هم توی اون دو سال بی اینکه لام تا کام از احساس واقعیش با کسی صحبت کنه فقط ادامه داده بود، خودش رو وقف آینده ای کرده بود که حرف های پر از شک جین باعث می شدن دیگه نتونه افق خیالی اون آینده رو ببینه.
خودش رو تبرئه نمی کرد، راه کثیفی رو برای مطمئن شدن از صحت تمام تئوری های موجود انتخاب کرده بود... اما اگه اون نبود، کی حاضر می شد دست هاش رو برای اون کار کثیف کنه؟




نمی تونست بپذیره که طعمه اش قصد داره بهش ثابت کنه اون هم یه آدم عادی با وابستگی های سطحیه. کم کم به این نتیجه می رسید که کیم سوکجین اونقدر ها هم مورد آسون و شکست خورده ای نیست... و تبحرش قطعا توی مسخره کردن تمام آرمان هایی بود که مرد حتی جون خودش و ده ها نفر رو هم براش وسط گذاشته بود.


" فقط بمیر کیم سوکجین... زودتر... داری بیش از حدی که بعدا بتونی جوابگو باشی خودنمایی می کنی!"
پسر سرش رو که از هیجان نبض میزد روی بالش های سفید رنگ و سرد می فشرد و با بالا تنه ی برهنه اش ملحفه های نرم رو برای چندمین بار لمس می کرد.


با قلاب کردن دست هاش دور تن ورزیده مرد، خودش رو بالا کشید و چشم هاش رو بست، اما برخلاف انتظارش تنها چیز جدیدی که احساس کرد لغزش انگشتر یخ زده ی مرد روی پوست گر گرفته ش بود، دست های نامجون می لرزیدن و این برای جین بی سابقه بود... هیچ نمی دونست تا چه حد دکتر رو عصبانی کرده!
همیشه دلش می خواست بپرسه که اون تک حلقه ی نقره ای رنگ چه معنا و مفهومی برای نامجون داره؟ اما انگار حالا هم زمان مناسبی برای پرسیدنش نبود.


زمزمه ی آروم نامجون رو همزمان با پایین رفتن دستش شنید:
- شاید من نمی بینمش... تو بهم بگو! بنظرت به چیزی وابسته ام؟



به سختی عصبانیتش رو کنترل می کرد تا خودش رو آروم نشون بده و خشم سوزانش رو پشت میلش برای داشتن احساس برتری توی رابطه پنهان کنه، اما بنظر کنترل اوضاع کم کم از دستش خارج می شد.


به وضوح می تونست احساس کنه حالا تنها موضوعی که براش اهمیت داره ثابت کردن بی قید و بند بودنش به پسریه که زیرش دراز کشیده... و این وضعیت به هیچ وجه باب میل نامجون نبود، چرا که می دونست اجحافش نسبت به توضیح دادن اهدافش برای تمام آدم های اون دنیای به ظاهر عاقل، با حرف های کیم سوکجین دوباره به صورتش سیلی زده و اون یا باید سکوت رو انتخاب می کرد، یا لب باز می کرد و دیوانه شناخته می شد!


نوک موهای برفی رنگ نامجون صورت و گردن پسر رو قلقلک می دادن. سوکجین نمی دونست که اون بحث قراره تا کی ادامه پیدا کنه اما احساس می کرد ترس خفیفی که وجودش رو لمس می کرد، حالا کم کم اوج می گیره و به قلبش چنگ میندازه؛ چرا که نامجون بی دلیل برای یکی شدن باهاش تعلل می کرد و انگار فقط اون مکالمه بود که براش اهمیت داشت.



لحظه ای بعد جسم فلزی روی ستون فقراتش کشیده شد و با احساس سرمای غیر قابل تحملش، آه خفیفی از بین لب هاش در رفت. ناخوداگاه و بی قرار به اون وضعیت اعتراض کرد:
- تمومش کن نامجون...


مرد پوزخند صدا داری زد و جسم فلزی رو با مهارت چشمگیری بین انگشت هاش چرخوند. خراش سطحی و باریکی رو روی پوست پهلوی پسر به جا گذاشت و در حالی که لب هاش رو روی لاله ی گوش جین می کشید غرید:
- آغوشتو باز کن کیم سوکجین!
جین با احساس سوزشی توی پهلوش، حلقه ی دست هاش به دور تن ورزیده ی مرد رو شل کرد و با فکر به اینکه رینگ یخ زده ی نامجون پوستش رو خراش داده، کمی ازش فاصله گرفت.




گیج و سردرگم قبل از اینکه بتونه فرصتی برای درک وضعیتی که درش قرار داشت پیدا کنه، مچ هر دو دستش توسط دست های قدرتمند مرد اسیر شدن.
نامجون بازو های سوکجین رو به سمت بالا گرفت. حالا حتی لبخند های موذیانه و جملات سردش رو هم دریغ کرده بود و فقط هرم نفس های داغش روی پوست یخ زده ی صورت جین می نشست. اما سوکجین حیران و محتاج، دلش می خواست به دنیای پر از لذتِ تصوراتش برگرده:
- آغوش من.. همیشه برات بازه...


پسر به هیچ وجه نمی دونست داره چه چیزی رو از اون هیولای درحال بیدار شدن طلب میکنه، وگرنه هرگز لب هاش رو برای امضا کردن حکم نابودی خودش از هم فاصله نمی داد!




نامجون نه پوزخند زد و نه حتی به اخم روی صورتش عمق داد. با همون چهره ی منفعل و بی روح از لب های تشنه ی طعمه اش فاصله گرفت و توی یک حرکت ناگهانی جین رو روی دست بلند کرد.
نگاه پر از هراس جین که فقط دنبال یه توضیح منطقی بود رو نادیده گرفت و همزمان با پیچیدن یک بست پلاستیکی دور مچ های لاغر پسر، با خونسردی لب زد:
- حالا بپذیرش!
- چیکار میکنی؟


جین ناباورانه صداش رو بالا برد و همونطور که نفس نفس میزد احمقانه خندید، این هم یکی دیگه از فانتزی های مرد بود؟ بنظر زیاده روی می اومد! حالا اون با دست هایی بسته شده به میله های سرد تاج تخت، پایین تخت روی زمین نشسته بود و با دهن باز به مرد نگاه می کرد.


نامجون دوباره شلوارش رو مرتب کرد و کمربندش رو بست. دستش رو زیر چونه اش زد و با دقتی که توی نگاهش نهفته بود قدمی عقب رفت، درست مثل معماری که سعی داشت با یه نگاه کلی از دور بفهمه تا به اینجا چطور بنای مورد نظرش رو ساخته، هرچند تنها چیزی که مرد توی ساختنش مهارت داشت نابودی بود!



جین که نمی تونست حرکات و رفتار عجیب مرد رو درک کنه بی طاقت تکون بی فایده ای به دست هاش داد و دوباره رو به صورت بی اعتنای نامجون تشر زد:
- این مسخره بازیا رو تموم کن!
- ساکت باش!


قاطع لب زد و موهای آشفته اش رو عقب داد تا اون تار های سفید رنگ جلوی دیدش رو نگیرن. بدون اینکه دنبال پوشوندن بالا تنه ی برهنه ش باشه دست دراز کرد و عینک نیم فریم فلزی ساده اش رو از روی میز چوبی گوشه ی اتاق برداشت:
- البته فعلا.


جین که کم کم باورش می شد کاسه ای زیر نیم کاسه است، دیوانه وار تکون خورد و مضطرب سرش رو به هر طرف چرخوند؛ انگار توی گوشه و کنار اتاق خواب دنبال دلیل کارهای غیر عقلانی مرد می گشت.



باد سرد دوباره به داخل اتاق خواب مجلل وزید و تن عریان پسر رو آزار داد. نامجون هنوز هم بالای سرش ایستاده بود و چشم هاش جوری می درخشیدن که انگار از مدت ها پیش منتظر دیدن این صحنه از نمایش مورد علاقه اش بوده.


با نشستن برق جسمی توی نگاهش، چشم هاش از گردن و سینه ی پهن استاد عجیبش به پایین سر خورد و به دست چپش خیره شد.
نفسش از بهت و حیرت توی سینه حبس شد و بی اختیار خودش رو به پایه ی تخت فشرد. چشم هاش درست می دیدن؟ اون یک چاقوی نقره ای رنگ بود؟ سطح صیقل خورده ی چاقوی خاص و گرون قیمت، پرتوی تیز خورشید رو بازتاب می داد و چشم های درشت شده ی پسر رو می زد:
- نامجون...


بی اراده و با صدایی گرفته مرد رو صدا زد اما جاری شدن اون اسم رو لب هاش کمکی به بهتر شدن وضعیت نکرد.
- می ترسی؟


نامجون با خونسردی ذاتیش پرسید و آهسته به تن لرزونش نزدیک شد. رنگ پریده ی صورت جین و لرزش دست هایی که بالای سرش به میله ی تخت بسته شده بودن، به وضوح رعب و وحشتی که به جونش افتاده بود رو نشون می دادن، اما نامجون باید مطمئن می شد:
- چشم هات رو ببند.




به نرمی لب زد و دوباره تن یخ زده ی پسر رو توی هیکل بزرگش گم کرد. اما اینبار اون آغوش هیچ لذتی رو برای پسر به همراه نداشت، برعکس فقط وحشتناک و چندش آور بود:
- برو... برو عقب!


نوک چاقوی تیز و براق بدون ایجاد هیچ خراشی روی ستون فقرات پسر به حرکت دراومد و اون حرکات بی پروا باعث شدن تن پسر مثل بید بلرزه؛ چرا که انتظار داشت هر لحظه دست مرد بلغزه و خراش عمیقی روی تنش ایجاد بشه.
تمام هوش و حواسش پیش رقص چاقو روی پوستش بود و هیچ توجهی به قصد نامجون، نفس هایی که به گردنش می خوردن و ضربان دیوانه وار قلب خودش نداشت.


اونقدر مسخ شده بود که حتی نمی تونست ریسک بیرون دادن نفس حبس شده اش رو به جون بخره. مغزش از هر نوع فکری خالی بود و فقط لبه ی نقره ای رنگ چاقو رو تصور می کرد:
- تو...
- الان وقت کنجکاویِ تو نیست کیم سوکجین..!
آهسته زیر گوش پسر زمزمه کرد و چاقو رو کمی محکم تر از قبل روی پوستش کشید. جین از درد ناله ی بلندی سر داد و ناسزایی زیر لب گفت:
- داری چه غلطی می کنی؟ این کارا چه معنی ای میده؟؟




سوزش رد اون خراش عمودی رو احساس می کرد و قلبش لحظه به لحظه به سقوط نزدیک تر می شد. چاقو با شدت بیشتری تنش رو نوازش کرد و جین با فریاد نصفه و نیمه ای به نامجون نشون داد که بی نهایت درد کشیده.
مرد باریکه ی خون روشن جین رو با انگشت اشاره اش لمس کرد و لبخند کجی زد. گرم بود! زندگی درون اون قطرات گرم، بی پروا و بی وقفه می رقصید:


- فقط با دست و دلبازی تمام احساساتت رو برام توصیف کن تا کارمون سریع تر پیش بره... هوم؟
جین به وضوح لال شده بود، اون حرف ها اصلا رنگ و بوی شوخی نداشتن! حتی اگر هم حرفی برای گفتن پیدا می کرد با حرکت دیوانه واری که لحظه ای بعد از نامجون سر زد انگار برای همیشه ساکت شد.
- چرا ساکتی جین؟ بهم بگو...


با صدای بمش لب زد و انگشت های آغشته به خونش رو به پسر نشون داد، می دونست جین به هموفوبیا مبتلاست و با دیدن چند قطره خون هم بشدت بد حال می شه، اما مگه حال جین بدتر از اون هم می شد؟!


و این دقیقا چیزی بود که دکتر می خواست! شناختش نسبت به کیم سوکجین می گفت اون مورد مثل موشی بود که هر چقدر بیشتر توی بن بست عاطفی و روانی قرار می گرفت بیشتر احساساتش رو بروز می داد... حالا هم فوبیای پسر برای دکتر تبدیل به یک سلاح شده بود.



رنگی به صورت پسرک نمونده بود و تنش اونقدر کرخت و آویزون شده بود که مچ دست هاش به همون زودی به کبودی می زدن. نامجون که می دونست مهمونش فعلا قرار نیست جوابی بهش بده پوزخند دیگه ای زد و آهسته نمایش دراماتیک و جذابش رو پیش برد.


انگشت های سرخ رنگش رو روی لب های درشت جین کشید، چند بار اون کار رو تکرار کرد تا اینکه سرخی خون پسر به کلی لب هاش رو پوشوند. جین تکونی خورد و سرش رو به طرفین تکون داد اما بی فایده بود، بوی خون به مشامش می رسید و هر لحظه حالش رو بدتر می کرد.
- بهم بگو چه حسی داری؟
و بی اینکه منتظر جوابی بمونه سرش رو جلو برد و لب های خونی پسر رو بین لب هاش گرفت. چشم هاش رو با اشتیاق بست و بعد از قاب گرفتن صورت فلج شده ی شکارش، مک عمیقی به اون لب های خوش طعم و منحصر به فرد زد.



احساس لذت، تک تک سلول های تن پر ادعا و حریصش رو فرا گرفته بود و طعم شیرین خون کیم سوکجین ضربان قلبش رو بالا برد. همونطور که با گاز محکمی از لب های پسر جدا می شد حسرت خورد که نمی تونه طعم اون لب ها رو تا ابد بچشه.
نگاه تسلیم شده ی جین به چشم های وحشی مرد افتاد، تماشای حرص و ولعش برای بوسیدن لب هایی که به خون آغشته بودن کم و بیش به ذهن تیزش فهمونده بود که با چه آدمی طرفه و چرا اونجاست... اون چشم ها دستور می دادن و پسر ناخودآگاه اطاعت می کرد. با تردید لب های سر شده اش رو از هم فاصله داد تا جوابی به سوال مرد بده:
- من... می... می ترسم.




نامجون همونطور که چاقو رو بین انگشت هاش می چرخوند، زبونش رو اغواگرانه روی لب های سرخ شده ی خودش کشید و منتطر و خیره به چشم های جین پرسید:
- چی؟
- می ترسم.
- واضح تر بگو!
جین سعی کرد نفس های مقطع و لرزونش رو مهار کنه. قطع اتصال بین نگاهشون غیر ممکن بنظر می رسید:
- من ازت می ترسم.


نامجون چاقو رو مثل یک قلموی نرم روی بوم سفید رنگ رو به روش به حرکت درآورد و همونطور که با کشیدن نوک تیزش روی سینه ی جین اون رو آزار می داد مخالفت کرد:
- نه!
و خطی منحنی و باریک بین سینه های پسر نقاشی کرد. جین دوباره تلاش کرد به صداش قوتی بده و صورتش رو درهم کشید:
- بس کن!



- تو می ترسی اما نه از من...
چاقو رو آهسته روی شاهرگ پسر لغزوند و تونست دنبال شدن حرکاتش توسط چشم های خیس و پر از وحشت طعمه اش رو احساس کنه. اون حالا نزدیک شاهرگش بود و جین بی نهایت احساس خطر می کرد.
- تو از مرگ می ترسی! و اون حالا تو دست های منه!
صدای جین از احساس خفقانی که بغض توی گلوش به وجود می آورد، دورگه و خشدار شده بود. نمی دونست چند قدم تا جاری شدن اشک هاش فاصله داره اما انگار عقل کم کم به ذهن وحشت زده اش برمی گشت.


سوال هایی که نامجون ازش می پرسید و همچین مضمونی داشتن از صبح اون روز شروع نشده بودن! شب هایی که کنار هم روی اون تخت دراز می کشیدن رو به یاد آورد که نامجون انگشت هاش رو آهسته روی تنش می رقصوند و همونطور که نفس هاش به پشت گردنش می فرستاد، براش از مرگ حرف می زد، تمام مکان هایی که با هم وقت گذرونده بودن... حتی اون نمایشگاه افسانه های یونانی و... اون پرسش نامه ی تحقیقش!



پلک زد و وقت بیشتری برای اشک هاش خرید. هرگز فکر نمی کرد اونقدر راحت فریب مردی رو بخوره که انگار فقط دام رو روی زمین پهن کرده بود. جین با پای خودش به اون کشتارگاه قدم گذاشته بود!


حالا حتی نفس هاش هم می لرزیدن و به سختی حالت تهوعش رو کنترل کرده بود. چشم هاش رو با انزجار بست تا نامجون رو موقع فرو بردن انگشت آغشته به خونش داخل دهنش نبینه.
- تمام این مدت... حتی اون تحقیق و اون پرسش نامه ای که بهم دادی.. تو... فقط داشتی نقش بازی می کردی نه؟... اما برای چی؟
نامجون انگشت سبابه ش رو از دهنش بیرون کشید و چشم های آنالیزگرش رو به پسر داد:


- جوابش پیش توئه عزیزم! اگه حرف بزنی می فهمم که این همه تلاشم قراره من رو به چی برسونه.
با حالتی نمایشی گفت اما لحظه ای بعد عینکش رو بالا زد و دوباره جدی شد. تغییر ناگهانی حالاتش نمی تونستن جین رو بیشتر از اون بترسونن.



پسر نه تکون می خورد و نه حرفی می زد، با نگاهی خیره به زمین تمام خاطراتشون رو مرور می کرد و به صدایی گوش می داد که توی سرش فریاد می زد "تو یه احمقی!"
شوک اون حقیقت و بیماریش بیش از حد بهش فشار آورده بود و امکان داشت هر لحظه از پا در بیاد.


دکتر کیم که دلش نمی خواست افتخار ریختن خون آخرین مورد آزمایشیش رو با مرگ طبیعی جین از دست بده، از جا بلند شد و کمی از پسر فاصله گرفت تا فضای بیشتری برای هضم حقیقت مدفون توی اون رابطه ایجاد کنه. جین با نگاه نفرت باری به مرد خیره شد و نامجون در درست ترین زمان سوال مورد نظرش رو پرسید:
- از من متنفری؟


- تو یه پست فطرت به تمام عیاری... میتونی تمام مدت لبخند بزنی اما هیچ وقت توانایی پنهان کردن سردی توی نگاهتو نداری! ولی...
نامجون ابروش رو بالا برد تا پسر به حرف هاش ادامه بده.
- می دونستم که نگاهت یه چیزی کم داره اما... اما ترجیح دادم به زرق و برق الماس مانندی فکر کنم که هوش از سرم می برد...


با صدای خفه ای لب زد و چشم های سرخش رو روی هم گذاشت. تصور لمس های بی پروای مرد روی تنش و بوسه هایی که خودش براشون پیشقدم می شد حالش رو به هم می زد. حسرت و اندوه به گلوش می کوبید و طعم گس حقیقت زبونش رو آزار می داد:
- تو یه در جذاب و خوش رنگ بودی... اما رو به جهنم باز می شدی... و من اونقدر کور بودم که...


- خواهش می کنم!
نامجون با لبخند ملیح و ساختگی ای بین حرف های اعتراف مانندش پرید:
- داری مرگ رو با جهنم یکی می کنی؟ پس اسم این نفس های بیهوده ی تو و امثالت و دنیایی که با باور های اشتباهتون به گند می کشین چیه؟ ما فقط یه جهنم داریم... و اون همینجاست! تو میمیری، اما نه به جرم احمقانه ترین اشتباه زندگیت، بلکه به این خاطر که باید خودت رها کردن این دنیا رو احساس کنی تا بفهمی چه جهنمیه... و به من هم بگی که چه حسی زیر پوستت دویده...
دهن پسر از حرف هایی که شنیده بود باز موند، مرد رو به روش جوری از مرگ حرف می زد انگار معشوقشه!


ناله ای از سر بیچارگی سر داد. درک نامجون هر لحظه براش سخت تر می شد. پس این پایان زندگیش بود؟ نمی تونست بپذیره که به همین سادگی با مرگ خوابیده، باهاش وقت گذرونده و بهش لبخند زده.



همه چیز خیلی پیچیده بنظر می رسید، شاید هم اونقدر ساده بود که ذهن پیچیده پسند پسر قدرت تشخیصش رو نداشت!
به خودش اومد و دید اشک های گرمش روی سینه اش می چکن و اون با عجز درحال هق زدنه، سد بغضش شکسته شده بود. سرش رو پایین انداخت و پلک زد تا اشک هاش رو کنار بزنه.
دیدش تار شده بود و حالا لب هاش علاوه بر مزه ی خون شوری اشک رو هم تحمل می کردن. چقدر طول می کشید تا قلبش از پا دربیاد؟ زودتر از لغزیدن اون چاقوی تیز روی گردنش؟
- پس همه ی خواسته ات اینه... این که ببینی چطور می میرم تا درکش کنی... آخه چرا؟ چرا... چرا من؟ قرار نبود تو همچین آدمی باشی... چرا...


- من فقط انتخابت کردم! این خودت بودی که منو پذیرفتی... تو بودی که آغوشتو باز کردی و بجاش چشم هات رو بستی! هر احساس فقدانی که توی این لحظه گریبان گیرته نتیجه ی تصمیمات خودته، کیم سوکجین! اما تو اینجا نیستی که برای انتخاب کردن من بازخواست بشی، قراره اونقدر دقیق طعم مرگ رو برام توصیف کنی که حس کنم خودم زبونم رو روش کشیدم! درست مثل طعم جالب خونت! حالا...


با جدیت تمام کلماتش رو به زبون آورد و چاقو به دست سمت جین اومد. کیم نامجون حالا نه دکتر بود، نه استاد دانشگاه و نه حتی معشوق. تک تک اون نقاب های بزک شده روی زمین افتاده بودن و اون حالا خود واقعیش رو بروز می داد؛ قاتلی با موهای سفید رنگ و گوش هایی تشنه برای شنیدن رازهای ناگفته.



جین ناگهان به زمین برگشت و چشم هاش بعد از دیدن دوباره ی چاقوی مزین به خون سیاهی رفتن. تشنگی مرد رو احساس می کرد. عطشش برای دونستن و حرصی که توی نگاهش بود به جین می فهموند که حاضره هر کاری بکنه تا از اون حقیقت سر در بیاره.
- اونقدر ساده و دست یافتنی بودی که حتی لازم نیست برای پرسیدن احساساتِ واضحت به خودم زحمت بدم! فقط از این افسوس می خورم که اون چیزی نبودی که از دور نشون می دادی. چرا فکر کردم آدم خاصی هستی؟ می تونستی تحقیقاتم رو با مرگ خودت تموم کنی... اما حالا ممکنه یک یا چند نفر دیگه بمیرن اون هم فقط بخاطر پوچ بودن تو و افکارت!



پس افراد دیگه ای هم به سرنوشت اون دچار شده بودن؟ اون چندمین نفر بود؟ نمی تونست باور کنه که به چنگ یه قاتل زنجیره ای افتاده! همیشه فکر می کرد قاتل های زنجیره ای آدم های تموم شده و از دست رفته ای هستن که هیچ چیز برای باختن ندارن... اما حالا، شاید دیر اما قلبا به این نتیجه رسیده بود که فقط قاتل های احمقی که به چنگ قانون می افتن اون خصوصیات بارز رو دارن... و حتی به فکر جین هم نمی رسید هدفی که دکتر مجبور شده بود بخاطرش دست به چنین اعمالی بزنه چقدر خارج از تصورات و باور هاشه!


شکل گرفتن اون افکار توی ذهن از کار افتاده اش به اشک هاش شدت بخشید. می تونست احساس کنه که نقطه ی بزرگی جلوی داستان ناتموم زندگیش قرار گرفته و هیچ خط دیگه ای هم برای از سر گرفتنش وجود نداره. اما نامجون چی؟


سرش رو بالا گرفت و به صورت مشتاق مرد خیره شد، توی آتیش وجد و کنجکاوی می سوخت و نگاه ترسناکش رو ستایش گرانه روی تن نیمه ی برهنه ی طعمه اش می چرخوند، هرچند انگار کمی هم از عادی بودن آخرین هدفش دلخور بنظر می رسید.
- خود تو چی؟ فکر میکنی آدم خاصی هستی؟


تقریبا فریاد زد. مطمئن بود با گفتن اون کلمات کوبنده تاریخ مرگ قریب الوقوعش رو نزدیک تر می کنه اما قلب یخ زده اش، اشک های بی امونش و  همینطور نگاه نامجون بهش می فهموندن که کارش تمومه.



جین دلش نمی خواست زودتر از موعد و با حرف های نزده ای که امکان داشت خفه اش کنن بمیره. صدای زیرش رو دوباره بلند کرد و با جراتی ساختگی داد زد:
- بهم بگو کیم نامجون! چی باعث شده فکر کنی با تمام افرادی که جونشون رو گرفتی فرق داری و منحصر به فردی؟ نکنه واقعا فکر کردی تارِک دنیایی و به هیچ چیز علاقه و وابستگی نداری؟


نامجون که با لذتی وصف نشدنی سطح پهن چاقو رو روی رینگ نقره ای رنگ خودش می کشید متوقف شد. گوش هاش ناخودآگاه تیز شدن و تمام تمرکزش رو به جین داد که سراسیمه و از روی فشار بهش بد و بیراه می گفت. یقین داشت اون کلمات ناشی از هیجانن؛ اما قسم می خورد جالب ترین حرف هایی هستن که از تا اون لحظه کیم سوکجین شنیده، یعنی حالا می تونست؟ می تونست قبل از تبدیل کردن جسم ترسیده ی پسر به یک جنازه رازش رو برملا کنه...؟ مرده ها توان بازگو کردن حقیقت رو نداشتن و قلب مرد بیش از حد سنگین و خسته بود.


جین به سختی پلک زد، مژه های خیسش به هم چسبیده بودن و همه چیز رو دریایی می دید، حالش از در و دیوار اون اتاق خواب کذایی به هم می خورد و دلش می خواست سر به تن صاحبش نباشه..



اما در حال حاضر تصور می کرد به حقیقت بکری رسیده که روح کیم نامجون قاتل اصلا ازش خبر نداره! اون خاص بود؟ نه... این بزرگ ترین دروغی بود که کیم نامجون به خودش قبولونده بود چرا که...


- تو وابسته ای! اما چشم هات اونقدر با خون هایی که می ریزی پر شده که توانایی برانداز کردن خودت رو نداری! تو به دونستن حقیقت وابسته ای کیم نامجون! و نمی تونی به مرگ خوشامد بگی! نه تا وقتی که نتیجه ی تحقیقات لعنتیت رو نفهمیدی!
- مزخرف نگو... فکر کردی تمام مدت منتظر بودم تو از نا کجا آباد پیدات بشه و چشمم رو به حقیقت باز کنی؟


مرد درجا و زیر لب گفت و دستش رو سمت گردن جین دراز کرد.
- اگه اینطوره چرا نمی تونی تا قبل از فهمیدن حقیقت جون خودت رو بگیری؟ چشم هات رو باز کن و ببین... تو...
اما کلمات بعدی پسر هیچوقت به ذهن آشفته اش نرسیدن چون دست های سنگین نامجون دور گردنش حلقه شدن و راه نفس هاش رو برید؛ انگار جین زیر آب حرف می زد و تمام حرف هاش نامفهوم بنظر می رسیدن.




مردمک های دکتر کیم از احساس جدید و وحشتناکی که توی وجودش رخنه کرده بود لرزید و صدای سوت مانندی مغزش رو پر کرد.
از اینکه پسرک بی انگیزه و بی عقل رو به روش اون رو تا این حد پست، بی فکر و احمق فرض کرده بود حالش بهم خورد.
یعنی هدفی که بخاطرش تمام زندگیش، گذشته و آینده ش رو دور انداخته بود، از دور تا این حد بی ارزش و بی نتیجه به نظر می رسید؟ حالا طعم زهرآگین حرف های جین رو زیر زبونش احساس می کرد.. پسر هیچ نمی فهمید از چی حرف میزنه!


می تونست با اطمینان بگه به چشم یک حیوان بهش نگاه می شه؛ موجودی که هیچ احساسی نداره، هیچوقت سختی های طاقت فرسا و کشنده ای رو تحمل نکرده و هیچ چیزی رو برای اون هدف وقف نکرده... اما حقیقت حتی به اون تصورات نزدیک هم نبود!
مرد اون کار رو وظیفه ای ناخوشایند می دونست و خودش رو فقط یک سرباز؛ سربازی که جونش رو کف دست گذاشته بود، اون تا زمانی که به وجودش نیاز بود تلاش می کرد و قرار بود بعد از اون همه چیز رو به سرباز بعدی بسپره. اون به زندگیش وابسته بود؟ اصلا چیزی به اسم زندگی رو به خاطر نداشت!


کیم نامجون دروغگو بود، یک قاتل... مردی که انتخاب کرده بود به هر قیمتی که شده کار درست رو انجام بده با باور به اینکه در آخر هیچکس قرار نیست براش دست بزنه، البته نامجون هیچ انتظاری نداشت فقط خسته بود!



خاطره ی اولین باری که دستش رو به خون کسی آغشته کرده بود از ذهنش عبور کرد و با نفس لرزونی عقب رفت.
قدم زدنش روی پل و اشک های بی اختیارش، ترسش از خون جهنده ی اولین قربانی و افسردگی طولانی مدتی که همیشه اون رو پشت لبخندش پنهان نگه می داشت حتی یک گوشه از درد هاش رو هم شامل نمی شدن!


اون دروغ بزرگ و چرکین بیش از اون توان پنهان شدن نداشت دروغی که مرد مدام به خودش می گفت: تو خسته نیستی! ادامه بده... یکم دیگه فقط یکم دیگه...
اما حقیقت زیر پوستش عفونت کرده بود و حالا قصد داشت جون میزبانش رو بگیره.


سرش به دوران افتاد و تن سر شده اش رو عقب کشید. اون اتاق و کیم سوکجین درست مثل یه چرخ و فلک دور سرش می چرخیدن. تصویرش از بیرون، زمین تا آسمون با تصویری که از خودش می شناخت فرق داشت. کیم نامجون عاقل و هوشمند فقط بازیگر خوبی بود و بس!


دهنش خشک شده و تمام معادلات ذهنیش بهم ریخته بود اما با صدای فریاد پسر به خودش اومد، باید از خودش مقاومت نشون می داد و تن و روح فرسوده ش رو جمع و جور می کرد.


- منو بکش! اما بدون با هر خونی که می ریزی مدام از حقیقت دور تر میشی. ما... آدم هایی که به ناقص بودنمون باور داری، هرگز نمی تونیم احساسی رو برات توصیف کنیم که خودت از تجربه ش وحشت داری!
نفس عمیق و لرزونی کشید و زیرلب ادامه داد:
- تو می ترسی...



- آخه پسر بچه ی احمقی مثل تو چی از حقیقت می دونه؟
عصبی نعره زد و چاقو رو درست کنار گردن پسر توی تشک تخت فرو کرد. جین از ترس توی خودش جمع شد و نفس نفس می زد.
نامجون به شدت آشفته و درمونده شده بود و ذره ذره جونش به لبش می رسید. لب هایی که با نخ سکوت ابدی به هم دوخته شده بودن کم کم از هم فاصله می گرفتن و از بین اون بخیه های دردناک فقط خون بیرون می زد.


دیگه به ثبت مشاهداتش از پسر اهمیتی نمی داد. فقط یک زمزمه بود که توی سرش شنیده می شد: "اون می تونه؟ اون قبول می کنه؟... اگه فقط یک درصد..."


می ترسید! از به هم خوردن برنامه هاش و سنگینی روی شونه هاش... نامجون بیش از حد درد کشیده بود اما فقط فکر به اینکه اون شخص نپذیره راهش رو ادامه بده و همه چیز تموم بشه باعث می شد مرگی که همیشه براش آماده بود مثل زهر تلخی باشه که دنیا به زور توی حلقش می ریخت...
اگه با مرگش همه چیز تموم می شد چی؟ چطور مطمئن می شد؟
بیش از همیشه برای هر اتفاقی آماده بود، اما کلمات کیم سوکجین و نگاه درحال تقلاش تنش رو به رعشه انداخته بودن.



عزم و اراده ی راسخش با همون کلمات ترک برداشته بود و نامجون به وضوح برای کشتن جین تعلل می کرد. حالا اونقدر از آینده ی تحقیقاتش می ترسید که دلش می خواست همونجا همه چیز رو رها کنه و چند لحظه از اون دنیای لعنتی فرصت بخواد.
هرچقدر پسر بیشتر حرف می زد، می فهمید که زمان خودش فرا رسیده و دستش بیشتر برای کشتن پسر می لرزید، هرچند از رها شدن میراثی که قرار بود باقی بذاره بیش از حد وحشت کرده بود...
صدای لرزونش رو بالا برد:


- تمام این دو سال آدم هایی مثل تو و اون مین لعنتی رو زیر نظر گرفتم! بهشون نزدیک شدم و تحملشون کردم! افکار باطل و احمقانشون رو شنیدم و باهاشون همسو شدم... دستمو به خون کثیفشون آلوده کردم و موقع جون دادن بالای سرشون ایستادم و به همون اندازه زجر کشیدم... حالا... دارم از احمق ترینشون چی میشنوم؟ تو هیچی نمیدونی... پس فقط خفه شو!



- خفه شدن من حقیقت رو تغییر نمیده! چند نفر رو میخوای خفه کنی؟ تا کِی؟
جین متقابلا فریاد زد و سیل حرف هاش رو به سد ذهن نامجون کوبید. مرد چاقو رو بالا برد و دوباره روی تشک پاره شده فرود آورد.
- می فهمی چی کشیدم؟ میتونی درک کنی هر روز که توی آینه نگاه می کنم حالم از خودم به هم میخوره؟ تا حالا شده یکی از شما لعنتیها بخواد منو درک کنه و بفهمه وقتی به دستام نگاه می کنم چه رنگی رو می بینم؟ نه تو می فهمی و نه هیچ کس دیگه ای!
- تو فقط یه قاتل کثیفی!!


جین نعره زد اما بلافاصله پشیمون شد، چون دکتر همون جمله رو نیاز داشت تا کاملا دیوونه بشه. دست قدرتمندش رو توی هوا تکون داد و لحظه ای بعد خراش افقی عمیقی روی سینه ی پسر پدیدار شد، خون روی تنش به حرکت دراومد و جین از ترس و درد فریاد کشید:
- بس کن... خواهش می کنم بس کن...




خراش بعدی رو روی تن خونی پسر نشوند، و خراش بعدی و بعدی... خون سرخ رنگ حالا به زمین سرامیک شده می رسید و جین دیگه اشکی برای ریختن نداشت.
- اگه قرار بود بفهمین و درکم کنین، الان من تنهایی این طرف مرز نبودم!



لب هاش رو به دندون گرفته بود تا جیغ و فریاد هاش رو خفه کنه، زخم های بعدی عمیق تر می شدن و بزودی تنش رو پاره پاره می کردن، اما نامجون همچنان نعره می زد و مخاطب حرف هاش خودش بود:


- درد داره نه؟ نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت؟ تو باعث شدی بتونم بعد از مدت ها دوباره درد رو احساس کنم، شک و ترس رو زیر زبونم بچشم... احساساتی که توی این راه مثل آب از بین مشتم سر خوردن و من انتخابی جز ادامه دادن نداشتم... بنظرت حرف هام اونقدر کافی هست که "اون" بپذیره؟
جین نمی تونست از خون جاری روی تنش چشم برداره، درد می کشید و اشک می ریخت اما بر خلاف انتظار خودش و نامجون با صدای بی رمقی نالید:
- اون؟ اون... دیگه کیه؟


جین به سختی زیر لب بین فریاد های مرد گفت و نامجون دست از زخمی کردن تن بی دفاعش برداشت.
پشت دستش رو روی صورت عرق کرده اش کشید و با کف دست سرخ شده از خون جین، موهای به رنگ برفش رو عقب زد.
قلب له شده ش با به یاد آوردن اسم زیبای اون شخص به لرزه افتاد و لبخند بی نهایت تلخی زد. اون فرد یکی از اولین چیز هایی بود که برای هدفش کنار گذاشته شده بود.



چاقو از بین انگشت های سر شده ش لغزید و با افتادنش رو زمین صدا کرد، نامجون عقب رفت و از بدن نیمه جون پسر دور شد. مخلوط ترس، دلتنگی و تصمیم گیری برای پایان دادن به اون زجر مضاعف، شبیه به هیچ کدوم از احساساتی که همواره روشون تحقیق می کرد نبود... داغ و یخ زده بود، مثل یک سیل جاری شد و تمام وجودش رو سوزوند...


عقب رفت و سهوا به میز تحریر بزرگش خورد؛ دست هاش می لرزیدن، قلبش هم. از جین رو گردوند و دست خونیش رو سمت پرونده های کاغذی که به ترتیب توی قفسه چیده شده بودن برد، اما اون ها رو لمس نکرد و درعوض پاکتی کاغذی رو بیرون کشید.
- بنظرت منو می پذیره؟ منی که بدون یک کلمه توضیح رهاش کردم…


لب زد و ناخودآگاه نوک انگشتش رو روی تک حلقه ی داخل انگشت سبابه ش کشید، تک حلقه ای که همه جا همراهش بود. تنها یادگاری که از اون شخص و گذشته ش باقی مونده بود...
زیر لب گفت و چشم های سرخش رو روی هم گذاشت. دونه های عرق روی صورتش درخشیدن و رد انگشت های سرخ مرد روی پاکت نو کشیده شد.


نامه ای که مدت ها پیش نوشته بود رو بیرون کشید نگاهی بهش انداخت. شک کرده بود:
- اونقدر خوب براش توضیح دادم که متقاعد بشه؟
با دومین سوال توجه پسر سمت نامه ی تو دست مرد و بعد از اون ردیف چیده شده ی پرونده ها جلب شد.
یعنی مضمون اون پرونده ها همون چیزی بود که حدس می زد؟


- فقط می تونم امیدوار باشم!
اما اون جمله رو با ناامیدی خالص زمزمه کرد و پاک نامه رو روی میز تحریر پیش پرونده ی باز دیگه ای انداخت...
- به چی امیدواری..؟ به اینکه کسی درکت کنه؟ کاش حداقل می تونستم بفهمم چی توی سرت می گذره، که چرا باید به دست تو و اینطوری بمیرم‌...
جین سرش رو پایین انداخت، خون به دست های سر شده ش نمی رسید. ناامیدی به وجود اون هم رخنه کرده بود.
- کاش... منم یکم امید داشتم... کاش تو این مبارزه برابر بودیم!


دکتر اون حرف ها رو از کسی می شنید که دوباره تجربه ی درد رو بهش هدیه داده بود، تنها کسی که تونسته بود رو به روش لب باز کنه و ناامیدیش رو بروز بده. نامجون خسته تر از اون بود تا دوباره از روی زمین بلند بشه و به دویدن ادامه بده.
چرا آدم جون به کفی مثل خودش، برای آینده ی پس از مرگش هم امیدوار بود اما کیم سوکجین هیچ کورسوی امیدی برای تغییر نداشت؟ این بازی عادلانه به نظر نمی رسید!
مرگ اتفاقی بود که دیر یا زود برای هردوشون می افتاد، چرا دکتر باید این برابری طبیعی رو از هردوشون سلب می کرد؟
- تو امید می خوای؟


صدای بم و آهسته اش توی فضای رعب آور اتاق پیچید، با قدم های آروم هیکل شکسته اش رو سمت کمد لباس هاش برد و لحظه ای بعد پیش چشم های پسر زخمی و بهت زده، اسلحه ای رو بیرون کشید. دست هاش می لرزید و صورتش تعجب و شوک رو منعکس می کرد.
- من بهت امید میدم...
چنگی به موهاش زد و تن خودش رو بغل گرفت.




جین نفسش رو توی سینه حبس کرده بود و به مرد نگاه می کرد که از شدت لرزش دست هاش گلوله های بین انگشت هاش روی زمین افتادن، کیم نامجون کاملا فرو ریخته بود...
"هر احساس فقدانی که توی این لحظه گریبان گیرته نتیجه ی تصمیمات خودته..."
" اما من این تصمیم رو گرفتم تا از نتایج وحشتناک تری دوری کنم... نمی خوام زنده بمونم... و اون نباید زنده بمونه... ما برابریم؟"


سرش دوباره گیج رفت و تکیه اش رو به دیوار داد، شش گلوله ی سرد و فلزی اون هفت تیر روی زمین افتادن و صدای برخوردشون با سرامیک توی سرش پیچید.
حالا اون کجا ایستاده بود؟ لبه ی نقره ای چاقویی که هر بار با آغشته شدنش به خون مرد رو به وجد می آورد، حالا روی گردن چه کسی می لغزید؟



پاسخ به این سوال زمانی سخت تر شد که نامجون به خودش هم یک شانس داده بود، یک شانس و یک گلوله برای دست کشیدن!
دو دم و یک بازدم برای کسی که مرگ بهش خیانت می کرد و توی چنگ زندگی می افتاد.
- امیدواری هر دومون پوچ بنظر میاد، چون ممکنه در نهایت نباشیم تا نتیجه رو ببینیم... اهمیتی هم نداره! اما بذار کمی بهش رنگ واقعیت بدم. بیا برای یه بارم که شده مزه ی امیدواری رو بچشیم..
بعد از لحظه ای مکث ادامه داد:
- اگه زنده موندی بهم بگو چه طعمی داره، کیم سوکجین... سعی می کنم بشنوم!



اونقدر حواسش پی اون نامه و حرف های داخلش بود که تلاش های جین برای رهایی رو ندید، پسر انقدر مچ دست هاش رو توی بست پلاستیکی عقب و جلو کرده بود که از زخم های عمیق روی مچش خون بیرون می زد، اما چشم های تیزش روی چاقوی نقره ای رنگی بودن که کمی دور از پاش روی زمین رها شده بود...
- دیگه نمی تونم کیم سوکجین... تحملم به سر رسیده و تو ممکنه جونت رو به فرسودگی من مدیون بشی!


جین با شنیدن اون کلمات نگاهش رو از چاقویی که کنار پاش افتاده بود گرفت و اسلحه ای رو دید که سمتش نشونه رفته بود، چشم های سرخ نامجون و شقیقه های برآمده اش همه چیز رو توضیح می دادن. جین آب دهنش رو به سختی قورت داد:
- می... میخوای چیکار کنی؟
نامجون مکث کرد، لحظه ی کش اومده و ترسناکی بود... اما در طول عمرش اونقدر به کاری که قرار بود انجام بده اطمینان نداشت.


خنده ی تلخ و ترسناکش رو بی صدا سر داد، خشاب اسلحه رو باز کرد و تک گلوله ی توی اسلحه رو به پسر نشون داد. با چشم هایی پر از غم اما لبخندی شرارت بار گفت:
- چطوره راشن رولت* بازی کنیم، هوم؟



*راشن رولت یا رولت روسی در واقع نام یک بازی مرگبار است که به بازی شانس نیز شهرت دارد. در این بازی تمام تیر‌های هفت تیر به غیر از یکی از آنها خالی شده و خشاب چندین بار چرخانده می‌شود پس از آن لوله اسلحه روی سر گذاشته شده و شلیک انجام می‌شود. این بازی ریسک بسیار بزرگی است زیرا ممکن است در همان شلیک اول، گلوله به سر فرد شلیک شده و باعث مرگش شود.


Continue Reading

You'll Also Like

704 116 13
آلفاها و اُمِگاها عشق رو حس میکنن و میفهمن. میتونن به عهدشون وفادار باشن. تفاوتشون با انسان ها فقط اینه که اونا نیمه ی دیگرشون گرگه. گرگی که گاهی نجا...
21.2K 3.1K 14
از وقتی دور شدی... 👻 💙 💙 💙 کاپل اصلی : یونته کاپلای فرعی: کوکمین و نامجین 🐯🐱 🐥🐰 🦙🐨 خلاصه: خب تقریبا ریل لایف فیکه، در مورد زندگی روزانه بنگ...
109K 1.2K 1
[Complete] "همه ی کسایی که قرار بود تاوان پس بدن مردن، ا-این یعنی من به هدفم رسیدم؟" "تو میخواستی تاوان بدن ولی هیچ وقت نگفتی چه جور تاوانی، مرگ‌هم ن...
148K 38.2K 79
💥 عنوان : تو باید مال من باشی 💥 ژانر: رمنس درام انگست اسمات 💥نویسنده : golabaton 💥کاپل : چانبک اصلی، هونهان فرعی 💥وضعیت: کامل شده 🥀 خلاصه پار...