_هه. من بعد از اینهمه سال عاشق و طرفدار بودنش واقعا ازش انتظار این حرکت زشت رو نداشتم.
بکهیون پشت خط با عصبانیت برای ییشینگ دربارهی مهمونی اون شب غر میزد.
_حالا انقدر حرص نخور. تو آدمی نبودی سر این چیزا بخوای انقدر جوش بیاریا. انتظار داشتم نهایتا یکم بخندی.
بکهیون با عصبانیت لیوان آب رو روی کانتر کوبید و گوشی رو بین دستهاش جا به جا کرد.
_این بار فرق میکنه شینگ. یول با لپ کشیدنا و مسخره بازیهای تمین همش رنگ عوض میکرد، حالا چه برسه به... هه واقعا که. اصلا آدم به این مشهوری با اون تایم کاری شلوغ اونجا چیکار داشت؟
_آره. خودت دیدی که به محض اینکه این حرکت رو زد گفت باید بره به برنامهاش برسه. میگفتن برای دیدن تو اومده بوده.
_من؟ اینکه همش خودشو به چانیول میمالید. چی میگی تو؟
_ نزن منو رییس بیون! همش میمالید هم نبودا... واسه خودت شلوغش کردی. یه لحظه اومد یه لبی مالید و رفت. خودم از بالا کاملا رصدتون میکردم. تازه بنظر نمیومد چانیول اونقدرها هم ناراحت شده باشه. تو هم انقدر حرص نخور. چیه؟ به چَنیوریت دست زدن عَبَصانی شدی؟
ییشینگ میخندید و بکهیون واقعا اعصاب نداشت.
_ادای منو در نیار. مساله این نیست. مساله اینه که چانیول... اصلا واسه کی دارم توضیح میدم من. اگه جایی درز پیدا کنه چی؟ آینده کاری چانیول چی؟ اینجا کره است.
_خودتم خوب میدونی انقدر امنیت اون مهمونیها بالاست که تا خودمون اراده نکنیم، هیچی ازش بیرون نمیاد. بکهیون از من میپرسی حتی ممکنه پیشنهادم بده به چانیول. مگه خودت همیشه با سویونگ سر گی بودنش بحث نمیکردی؟
_میخوام برم بخوابم شب بخیر.
با حرص گوشی رو قطع کرد. هیچکس به اندازه ییشینگ نمیتونست کفرش رو دربیاره.
صدای اس ام اس اومد. ییشینگ بود.
[ تمین میگفت که همه میگن خیلی آدم باوقار و مغروریه برای هر کسی از اینکارا نمیکنه، غلط نکنم که... آره دیگه =)]
بکهیون فحشی براش ارسال کرد و مطمئن شد گوشی رو روی دورترین مبل پذیرایی پرتاب کنه. از عصبانیت داغ کرده بود. توی اون لحظه منطق و احساس و همه چی توی سرش فقط حق رو به خودش میدادن و یک صدا فریاد میزدن که حرکت کیم یسونگ خیلی زشت بوده!
با حرص کت وشلوارش رو از تنش در آورد. بدجوری نیاز به دوش آب سرد داشت.
چانیول در حالی که موهاش رو با حوله خشک میکرد، روی تخت نشست. اتفاقی که امشب براش افتاده بود، همش مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد میشد. هیچوقت تا اون لحظه همچین چیزی رو تجربه نکرده بود. تصویر نگاه جذاب و آرایش تیرهی اون مرد از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت. آدم معمولیای هم نبود که بخواد فراموشش کنه،خیلی مشهور و منحصر به فرد بود. حداقل انقدری ارزش داشت که هیونگش تمام این سالها فنش بود.
صدای اس ام اس گوشیش توی فضای ساکت خونه پیچید. شمارهی ناشناسی بود.
[سلام چانیولشی، کیم یسونگ ام. بیا بیشتر همدیگه رو ببینیم. ]
یک تصویر متحرک از خودش با کانسپت خجالت کشیدن، فرستاده بود که چانیول رو به خنده انداخت.
_مثل اینکه این یارو خیلی جدیه!
چانیول مردد بود که چطور جوابش رو بده. اصلا باید جواب بده یا نه؟ به هر حال نه تنها آرتیست مورد علاقهی بکهیون بود بلکه بزودی یکی از مشتریهای مهم شرکتشون میشد. باید از بکهیون هیونگش میپرسید.
[ هیونگ. کیم یسونگ بهم پیام داده. بنظرت جوابشو بدم؟]
[ اگه آره چطوری؟ دلش میخواد بیشتر همو ببینیم. ]
[ نیستی هیونگ؟ ]
یک ساعتی گذشته بود و بکهیون هنوز جوابش رو نداده بود. بالاخره دل رو به دریا زد و سعی کرد با خوشرویی واضحی جواب سلبریتی رو بده.
[ باعث افتخاره آقای کیم. ]
استیکر یک گل صورتی هم برای گرمتر کردن فضای چتشون فرستاد. دلش نمیخواست آقای کیم رو معذب کنه. و بعد تصمیم گرفت به بکهیون اطلاع بده.
[ هیونگ. فکر کنم خوابیده باشی. همین الان جوابش رو دادم. به نظر نمیاد آدم بدی باشه. مشتریمونم که هست. چون قبل اینکه جوابمو بدی اینکارو کردم استرس دارم. بنظرت کار درستی کردم؟ ]
گوشی رو کنار خودش گذاشت و همینطور که بهش خیره بود و به حرکت سلبریتی فکر میکرد و منتظر جواب بکهیون بود، خوابش برد.
بکهیون با حولهی کوچیکش موهاش رو خشک میکرد و به سمت موبایلی که روی کاناپه پرتش کرده بود رفت. چانیول بهش کلی پیام داده بود. بیمعطلی بازشون کرد و به محض خوندنشون دلش میخواست سرش رو به دیوار بکوبه. پیام ییشینگ با فونت درشت توی پسزمینهی ذهنش پررنگ شده بود و حرص میخورد. چی میشد این پیام رو زودتر میدید؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد جواب چانیول رو طوری بده که اون بچه احساس نکنه تصمیم اشتباهی گرفته.
[ ممنونم چان که انقدر به فکر شرکتی. ولی به قلبت نگاه کن. اگر خودت دوست داری تا بهش نزدیک بشی، این کار رو بکن. ببخشید دیر پیامتو دیدم. شب بخیر. ]
_ این چی بود فرستادم؟ کاش دوست نداشته باشی بهش نزدیک بشی...
بکهیون سرش رو تکون داد تا شاید این افکار عجیب و غریب توی سرش که از صمیمیت چانیول با کیم یسونگی که امشب دیده بود بدش میومد، پراکنده بشن.
📌✂️📏
یریم رنگهای ملایمی رو برای استایلش انتخاب کرده بود. بکهیون بهش گفته بود که میخواد ببرتش به جایی و هنوز نمیدونست کجا قراره برن. نسیم خنکی میوزید.
ناخودآگاه یاد روزهای گذشته افتاد. روزهایی که قلبش تازه گرفتار چانیول شده بود. هوا تقریبا همینجوری بود. نه خیلی سرد و نه گرم. با پسر قدبلند خیابونها رو طی میکردن و وقتهایی که چانیول غرق طبیعت اطرافش و مردم و تابلوهای توی خیابون میشد، از فرصت استفاده میکرد و نگاهش میکرد. قد بلند، نگاه مهربون و صورت گردِش، به همراه موهای لختی که روی پیشونیش حالت میگرفتن بینظیر بود.
تند تند پلک زد تا بغضی که تلاش میکرد سرباز کنه رو مهار کنه. نمیخواست میک آپ چشمهاش خراب بشن. خسته شده بود. با مردی که آرزوی خیلیها بود قرار میذاشت و به عشق ناکام قبلیش فکر میکرد. به نظرش دردناکترین نوع عشق رو داشت تجربه میکرد. بین این همه آدم روی این کرهی خاکی بکهیون باید هیونگ چانیول میشد؟
اما ته دلش میدونست این توجیه خوبی نیست. رابطهای که قراره با ملاقات کردن یه آشنای قدیمیِ دوست داشتنی متزلزل بشه، اصلا جالب نبود.
چانیول الان فقط یه آشنای قدیمی دوست داشتنی بود. الان تنها کسی که باید روش تمرکز میکرد و نمیتونست، بکهیون بود. مرد زیبا و مهربونی که یریم قدرش رو اونطور که باید نمیدونست و همین اذیتش میکرد.
صدای بوق ماشین اون رو از افکارش بیرون کشید. بکهیون با یک لبخند درخشان بهش خیره بود و اشاره میکرد تا دختر سوار بشه.
خیابونهایی که ازشون میگذشتن از حالت شهری و شلوغ خارج شده بودن و به سمت کوچههای پر درخت و خونههای یکی دو طبقه میرفتن. حتی هوای اون قسمت از شهر متفاوتتر و تازهتر به نظر میرسید.
_خب دیگه وقتش رسیده که بدونی داریم کجا میریم.
بکهیون صدای ضبط ماشین رو کم کرد.
_یه بهزیستی سه تا خیابون اونورتر هست که خیلی باهاش خو گرفتم. توی این زندگی شاید خالی و پر از دلتنگی، بخصوص موقعی که چانیول رو هنوز پیدا نکرده بودم؛ تنها جایی که میتونست صبرم رو برای تحمل همه چیز بالا ببره اونجا بود.
یریم توی سکوت به آرامش و طمانینهای که بکهیون موقع بیان تک تک کلماتش دقت میکرد.
_در حد توانم به اون مرکز از طرف PRIVE کمک میکنم. البته چیزی نیست که بخوام باهاش جایی مانور بدم و به همه بگم. بجز مدیرمالی و ییشینگ و سویونگ تقریبا کسی از اینجا خبر نداره.
مکثی کرد و با زبونش لبهای خشکش رو تر کرد.
_حس کردم وقتشه تو رو هم با پناهگاهم آشنا کنم.
تقریبا رسیده بودن. یریم تونست تابلوی پرورشگاه رو ببینه.
_خوشحالم دارم سایدهای جدیدتری ازت میبینم رییس بیون.
بکهیون خندید.
_چطور؟
یریم به رو به روش خیره شد و گفت.
_شاید خیلی جوون به نظر بیای و به چهرهات نیاد اما همیشه یه انرژیای دورت هست که بهم...
برگشت به سمت بکهیون و نگاه خیرهی بکهیون باعث شد مکثی بکنه. اون مرد خیلی قشنگ نگاهش میکرد و این باعث فشرده شدن قلبش میشد.
_بهم این حس رو میده که بابای خیلی خوبی میشی.
بکهیون که از این تعریف خوشش اومده بود.
_اوه خیلی ممنونم مادام!
حیاط پرورشگاه تقریبا بزرگ بود و گلدونهای مختلفی دورش رو تزیین کرده بود.
نزدیک ورودی ساختمون اصلی بودن که بکهیون یهویی ایستاد و یریم منتظرش موند. بکهیون انگار مردد بود. با صدای آرومی نزدیک به یریم گفت:
_ببخشید که اینو ازت میخوام ولی...
با نگاه دلگرم کنندهای ادامه داد.
_میشه اینجا از نسبتمون چیزی نگی؟ بچههای اینجا...
صدای جیغ و خوشحالی خیلی بلندی مکالمهشون رو قطع کرد.
_سلام اوپا.
دختر خیلی ریزه میزه و خوشگلی خیلی تند و سریع خودش رو توی بغل بکهیون انداخت. صدای خندهی بلند بکهیون و چشمهای ریز شدهاش ترکیب جالبی برای اون منظره رقم زده بود.
_سلام وروجک.
و بعد بوس محکمی به گونهی دختر توی بغلش زد. دخترک موهای بلند و مواجی داشت که زیباییش رو دو چندان میکرد. بکهیون با یک دستش دختر رو توی آغوشش گرفته بود و با دست دیگهاش موهای زیباش رو نوازش میکرد.
_اوپا چانی یول رو چرا نیاوردی؟
بکهیون به تلفظ بامزهی دخترک خندید.
_منظورت چانیول اوپائه کائول شی؟
دختر لبهاش رو به طرز بامزهای جمع کرد.
_اوهوم. قرار بود بهمون معرفیش کنی.
بعد سرش رو به سمت یریم که ساکت بود و فقط با لبخند بهشون نگاه میکرد، برگردوند:
_فکر کردم قراره منتظرم بمونی تا وقتی بزرگ شدم عروست بشم اوپا... بهم خیانت کردی؟
حالا یریم متوجه منظور بکهیون شده بود. اون دختر کوچولو روش احساس مالکیت داشت.
بکهیون با چشمهای درشت و لحن متعجبی پرسید:
_یا! کی "خیانت" رو یادت داده وروجک؟
دخترک با عشوه و ناز به خصوصی که دلبرترش میکرد، دستش رو دور گردن بکهیون انداخت و با فاصلهی کمی گفت:
_وقتی برای نمایش بهاری آماده میشدیم باید نوک بینی تیونگ رو میبوسیدم. اما بهم گفت اگه اینکار رو بکنم، اونوقت به اوپا خیانت کردم و اگه اونو بوسیدم باید دیگه به اوپا فکر نکنم.
بکهیون برای شیرین زبونیهای مخصوص کائول خیلی دلش تنگ شده بود. این دختربچه هر بار بیشتر از قبل شگفتزدهاش میکرد.
_خب، اونوقت بهم خیانت کردی یا نه؟
بکهیون که کاملا سرگرم شده بود دلش میخواست این مکالمه رو بیشتر ادامه بده. کائول قبل از اینکه جوابش رو بده صورتش رو نزدیک برد و خیلی لطیف نوک بینی بکهیون رو بوسید.
_نه. من فقط دلم میخواد نوک بینی اوپا رو ببوسم. اوپا تو چی؟ بهم خیانت کردی؟
بکهیون نمیدونست با این حجم از مهربونی و زیبایی این بچه چیکار باید بکنه.
_نه. هنوز بهت خیانت نکردم کائولآ!
و برای بار دوم خیلی محکم لپ دختر بچه رو بوسید. کائول که از جواب بکهیون خیلی خوشحال شده بود به سمت یریم برگشت و همونطور که توی آغوش مرد رویاهاش بود دستش رو به سمت دختر ساکت جلو برد:
_از آشناییت خوشبختم. اسم من کائوله. شما چی؟
یریم که بخاطر مکالمهی بکهیون و اون دختر بچه خیلی درگیر خودش و احساساتش شده بود، به خودش اومد.
_منم همینطور. اسمم یریمه کائول شی. میتونی اونی صدام کنی.
و با دختر دست داد.
_هیونگ!
تیونگ با قدمهای تند به سمت بکهیون دویید و محکم دستهاش رو دور تن مرد پیچید.
_سلام تیونگآ. چطوری؟
یریم میتونست ستارههایی که از چشمهای تیونگ بیرون میزد رو ببینه. مثل اینکه همهی بچههای اون پرورشگاه علاقهی زیادی به بکهیون داشتند.
کم کم بقیهی بچهها هم بخاطر داد و فریادهای هیجانزدهی تیونگ دور بکهیون جمع شده بودن و شلوغ میکردن. حرفهای کائول شاید خیلی بامزه بودن، اما طعم تلخی برای یریم داشتن. کلمهی "خیانت" حس عذاب وجدان و خیانتکار بودن رو برای یریم دوباره زندهتر و پررنگتر میکرد.
بکهیون با وجود اینکه بچههای پرورشگاه تقریبا دورش رو محاصره کرده بودن، حواسش به یریم هم بود. یریم توی سکوت و با یه لبخند کمرنگ به بچهها نگاه میکرد اما نگاهش چیز دیگهای رو نشون میداد. کاش میفهمید اون غم و معذب بودنی که همیشه توی یریم احساس میکرد برای چی بود. این طور نبود که اصلا هیچی ندونه یا حدسهایی نزده باشه، اما نمیخواست قضاوتی بکنه. دلش میخواست منتظر بمونه و به وقتش همه چیز رو بدونه.
📌✂️📏
بکهیون توی اون پرورشگاه به بچهها طراحی لباس و دوخت و دوزهای ساده یاد میداد و کارگاههای خلاقیت برگزار میکرد و تقریبا یک جورایی معلم هنرشون محسوب میشد. یریم پر از افتخار شده بود. وجههای بکهیون انقدر زیاد و متنوع بودن که هر بار بیشتر از قبل از دست این مرد، شگفتزده میشد.
بالاخره بچهها پراکنده شده بودن و دور یریم و بکهیون رو خلوت کرده بودن. توی سکوت حیاط پرورشگاه قدم میزدن.
_میدونم رابطهمون در اون حدی نیست که بخوام از این حرفها بزنم از الان ولی...
به آرومی دست یریم رو توی حصار انگشتهاش گرفت.
_دلم میخواست بتونم یه روزی یکی از این بچهها رو به فرزندی بگیرم. اگه قدرتش رو داشتم دلم همهشونو میخواست ولی نمیشه.
و بعد خندهی با نمک و آرومی کرد.
_خیلی مهربونی اوپا. یعنی از اول هم میدونستم مهربونی. هم مهربون هم جنتلمن. ولی نمیدونستم در این حد.
بکهیون تقریبا غیر مستقیم بهش از آینده گفته بود.
_اوپا میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
بکهیون سرش رو تکون داد و منتظر به یریم نگاه میکرد.
_چطور آدم کاملی مثل تو تا این سن مجرد مونده؟ بنظرم از اونایی هستی که سریع باید بدزدنش.
بکهیون لبخند آروم و محزونی زد.
_خودت هنوز هیچ تلاشی نکردی برای دزدیدنم! از بقیه چه انتظاری داری؟
_اوپااا
کائول خودش رو توی بغل بکهیون انداخت و دوتایی با هم کمی جلوتر از یریم حرکت کردن.
یریم متوجه منظورش شده بود. حق با بکهیون بود. اونها حتی سادهترین روابط ممکن بین دوتا زوج رو بین خودشون اونطوری که باید، نداشتن. نفس عمیقی کشید. باید یه فکر اساسی میکرد.
📌✂️📏
همه توی شرکت سرشون شلوغ بود. روز مهمی بود. بالاخره مشتری خیلی مهم و مشهوری با یک سفارش خیلی ویژه و توپ برای اندازهگیری به شرکت میومد و قصد داشتن بهترین خدماتشون رو ارائه بدن. اگر کیم یسونگ از این سفارش خوشش میومد تقریبا یکی از مهمترین برنامه های شرکت که تبلیغ بهوسیلهی سفارشهای مخصوص بود تیک سبز میخورد. خود به خود اگر آدمی مثل یسونگ لباس برند اونها رو میپوشید، خیلیها به سمت شرکتشون سرازیر میشدن.
_قربان جناب کیم یسونگ تشریف آوردن.
سویونگ خیلی با کلاس اعلام کرد اما چشمک بامزهای که فقط بکهیون میدید، زد.
بکهیون خندهشو قورت داد ک نفس عمیقی کشید.
_بگو بیان داخل.
صدای قدمهای منظمی به گوشش رسید. عطر خیلی قوی اما خوشبویی به مشامش میرسید. کیم یسونگ با لبخند جذابی وارد دفترش شد.
_سلام جناب آقای بیون بکهیون!
میک آپ جذاب چشمهاش خیلی به رنگ پوست و موهاش میومد. کلمهی سلبریتی واقعا برازندهش بود.
_سلام کیم یسونگشی. خوش اومدید.
و دستش رو جلو برد. یسونگ با آرامش خاصی دست بکهیون رو توی دستهاش گرفت. نگاه خیرهش خیلی خاص و عجیب بود.
_من مدتهاست پیگیر فعالیتهات بودم. از عکسهات جذابتری. این رو همون شب مهمونی فهمیدم.
بکهیون انتظار این تعریف رو از جانب کیم یسونگ معروف نداشت. یسونگ جلوتر اومد و با دست راستش زیر چونهی بکهیون رو گرفت.
_خیلی حیف شد که دوستدختر داری.
یسونگ به طور خاصی به تک تک جزییات صورتش نگاه میکرد. لرز عجیبی بدن بکهیون رو گرفته بود.
_پارک چان...
در رو زدن و چانیول به همراه روثی و یریم وارد دفتر شد. یسونگ خندهای کرد.
_اوه همین الان داشتم سراغتو میگرفتم.
چانیول لبخند خجالت زدهای که چال گونهی بامزهشو به نمایش میذاشت، زد.
_برای اندازهگیری اومدیم.
یریم و روثی محو قیافهی جذاب سلبریتی توی دفتر شده بودن.
یسونگ مقابل چانیول قرار گرفته بود و چانیول با متر خیاطیش اندازهها رو میخوند تا روثی ثبت کنه. بکهیون احساس عجیبی بخاطر گفتوگوی چند دقیقهی پیشش با یسونگ داشت و یه جورایی تمرکز لازم رو نداشت. یریم هم کنارش ایستاده بود و به روثی و چانیول که سخت مشغول بودن نگاه میکرد. سویونگ هم به جمع اونها اضافه شده بود و مشغول چیدن مدارک لازم رو روی میز بکهیون بود.
چانیول تقریبا مقابل صورت یسونگ قرار داشت ولی از نگاه مستقیم پرهیز میکرد. بخاطر حرکت اون شب یسونگ توی مهمونی از چشم توی چشم شدن باهاش یکم احساس شرم میکرد.
_میگم جمعی که توی اینجا هستیم خودیه؟
بکهیون از این سوال واقعا تعجب کرده بود. چانیول زودتر جواب داد.
_اگر به منیجرتون مطمئن هستید، بله این جمع کاملا خودیه.
جواب چانیول برای یسونگ شیطنت جالبی محسوب میشد.
یسونگ خندید و گفت:
_آره خیالم از اون راحته.
بعد یه نگاه سریع به افراد اتاق کرد و توی حرکت بعدی برای بار دوم! لبهاش رو به لبهای درشت چانیول چسبوند. چانیول هنوز فرصت نکرده بود پلکی بزنه که یسونگ عقب کشید و به چشمهاش خیره نگاه میکرد.
_من خیلی راجع بهت تحقیق کردم پسرِ خوشگل. وقتی راجع به گرایشات و سینگل بودنت مطمئن شدم تصمیممو گرفتم. معمولا بخاطر شرایط شغلیم پیدا کردن پارتنر کار آسونی نیست.
چانیول هنوز توی شوک بود. یسونگ بخاطر قیافه بامزهاش خندهی آرومی کرد و دوباره لبهاش رو به لبهای پسر قدبلند چسبوند و عقب کشید.
_خوب بهم فکر کن. قول میدم به جفتمون خیلی خوش بگذره.
بعد به منیجرش نگاه کرد.
_فکر کنم اندازهگیری تموم شد. باید برم به بقیهی کارهام برسم.
به سمت بقیهی افراد اتاق برگشت. اونها هم وضع بهتری از چانیول نداشتن. لبخندی زد و نگاه بیون رو شکار کرد. چشمکی زد.
_خداحافظ آقای بیونِ جذاب!
📌✂️📏