ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

ugly fan and hot fucker prt 44

4.2K 937 131
By MAYA0247


اولین بار که تلخی رو حس میکنی مثل یه بچه ای که اولین بار با یه دردی آشنا شده فریاد میزنی و حال بدت رو به همه نشون میدی.
انگار روحت مثل جسمت خستس...اگه چشمات سرخه روحت زخمیه، به عبارتی درون و بیرونت هر دو فرو میریزن و تو...فقط دنبال یه نفر میگردی تا باهاش درد و دل کنی بلکه شاید کمی به آرامش برسی.

فوقش اینه میری جلوی آینه و نمیتونی جز یه آدم شکست خورده، خسته و به عبارتی کلی تر داغون فرد دیگه ای رو ببینی.
ولی کم کم...وقتی زخم های عمیق تر و دردای سخت تری رو حس کنی میریزی تو خودت و سکوت می‌کنی.
میری توی کارگاهت و یه نقاب درجه یک برای خودت انتخاب می‌کنی و میزنی به صورتت‌.

میشی شادترین نسخه ای که خدا میتونست ازت بسازه(:

میشی آدمی که کسی نمیتونه بهش ضربه بزنه چون...به حدی رسیدی که دیگه چیزی امکان نداره قلبت رو به درد بیاره.

به این میگن قوی شدن؟

اگه اینطور بود چانیول از خیلی وقت پیش، آدم قوی زندگی خودش بود.

واقعا آدمی که از افسردگی رنج میبره چطور ممکنه توی موزیک شو ها، برنامه های سرگرمی، عکس برداری ها و... اونطور شاد و سرزنده رفتار کنه؟

هر چند خیلی اوقات سرد بود ولی به موقع هم می‌گفت و میخندید، شاید فکر کنید وقتی آدم حالش خوب نیست بگه و بخنده حالش واقعا خوب بشه ولی این موضوع راجب چانیول صدق نمی‌کرد.

هر چقدر بیشتر لبخند میزد، بیشتر قلبش فشرده میشد!
کریس به همه اینا هزار بار فکر کرده بود....همیشه بر این تصور بود که چانیول اگه سرده به خاطر اینه که اخلاقش اینطوره ولی الان که پشت در های اتاق عمل ایستاده بود فقط میتونست متاسف باشه.

رینگ براقی که توی انگشت حلقه دست چپش بود رو کمی جا به جا کرد و نفسش رو با آه آرومی به بیرون داد.
غم انگیز بود که الان به جز خودش کس دیگه ای منتظر چانیول نبود.

البته که میلیون ها فن وجود داشتن ولی کسی که چانیول دوستش داشته باشه...کسی مثل خانواده‌!

با بلند شدن صدای زنگ گوشیش آهی کشید و زیر لب فحش رکیکی داد،خودش به اون رییس کمپانی کوفتی گفته بود اگه خبری شد حتما اولین نفر به اون میگه پس چرا هی زرت و زرت داشت زنگ میزد؟

بیرون کشیدن گوشیش و دیدن اسکرینش برابر شد با درست شدن چشماش، بکهیون داشت بهش زنگ میزد؟

لبش رو تا مرز سفیدی روی هم فشرد...حقیقتا دوست نداشت جواب بده ولی با یادآوری لطفی که بکهیون(برای عروسیش) براش کرده بود تماس رو وصل کرد.

_آه...سلام بکهیون شی

_چانیول زندس؟

صدای تو دماغی و ترسیده بکهیون که انگار داشت بهش التماس میکرد «لطفا بگو زندس» باعث شد چند لحظه مکث کنه.

_آممممم...حقیقتا هنوز خبری نشده...عملش کمی طول میکشه.

با لحن خسته ای در حالی که سعی داشت کلمات رو کنار هم بچینه زمزمه کرد و با حرف دیگه بکهیون کاملا شوکه شد.

_میشه بیای بیرون بیمارستان و اجازه بدی منم بیام داخل؟...اینجا کسی رو نمیذارن...من واقعا می‌خوام بیام اونجا، دوست دارم خودم منتظرش بمونم...من...من حس میکنم ممکنه بمیرم.

_بکهیون شی خوبی؟..الان...دقیقا کجایی؟

کریس وقتی از روی صندلی بلند شد پرسید و همون‌طور که با قدم های بلند سمت خروجی بیمارستان می‌رفت ساعتش رو چک کرد.

تقریبا دیروقت بود و کریس یه چیزی رو نمیفهمید، بکهیون مگه از چانیول بدش نمیومد؟...پس چرا تا الان منتظرش بود؟

وقتی از بیمارستان خارج شد با دیدن سیل عظیمی از خبرنگار ها و طرفدارها آهی کشید.
بکهیون بهش گفته بود می‌ره تا با یکی از پلیس ها حرف بزنه و حالا انگار موفق شده بود چون کریس تنها آدمی که با زور از زیر نوار زرد رنگ رد شده بود و داشت با پلیس صحبت میکرد رو دید.

_ایناها.

بکهیون با دیدن کریس سریع بهش اشاره کرد و فقط کافی بود پلیس نگاهی به منیجر پارک چانیول بندازه تا اجازه ورود بیون بکهیون به داخل بیمارستان رو دریافت کنه.

پسر کوچکتر بدون توجه به صدای فریاد بلند طرفدار ها با قدم های بلند خودش رو به کریس رسوند.

توی چشمای سرخش قدردانی موج میزد و سعی میکرد لبخند هر چند رنگ و رو رفته ای بهش بزنه....جدی توی این شرایط تمام وجودش مدیون کریس بود وگرنه میخواست چیکار کنه؟

پشت سر مردبزرگتر داخل بخش شد و نفسش رو با بدبختی بیرون داد...حس میکرد یه سنگ بزرگ توی گلوش گیر کرده و اجازه نفس کشیدن رو ازش گرفته.
چطور تونسته بود تا الان سرپا باشه؟

روی زمین تقریبا وا رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد...نفسش به صورت آه غلیظی بیرون داده شد و سعی کرد به نگاه کریس که روش سنگینی میکرد اهمیتی نده.

همیشه به خودش حق میداد...چانیول کم بهش آسیب نزده بود ولی چرا حس میکرد گناهکاره؟

انگار میتونست دستش رو بگیره و بالا بکشتش ولی فقط نگاهش کرد و در آخر مثل یه ترسو زد به چاک!

دستی به موهای پریشونش کشید و بدون توجه به سوزش چشماش سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین انداخت...باید دعا میکرد نه؟

اگه دعا میکرد ممکن بود چانیول برگرده.

کاملا کودکانه با خودش فکر کرد و با چسبوندن کف دوتا دستش بهم، پلکاش رو روی هم فشرد.

«خدایا...می‌دونم خیلی وقته باهات حرف نزدم...می‌دونم چانیول میخواد بیاد پیشت ولی میشه نیاد؟...من برای ادامه زندگیم بهش نیاز دارم...میدونی اگه اینکارو نمیکرد ممکن بود باز با هم جور بشیم دیگه؟..لطفا لطفا لطفا چانیول رو برگردون»

همونطور التماس گونه با فشاری که انگشتاش به هم وارد میکردن چیزی نمونده بود تا اشکاش دوباره سرازیر بشه که با صدای کریس تازه فهمید روی زمینه و یه جایی بین آسمون ها نیست.

_من چرا نفهمیدم؟....قبلا هم اینطور بود ولی یه مدت بهتر شده بود...کمتر سیگار می‌کشید و فحش نمی‌داد...حتی میتونستم لبخندش رو هم ببینم اما این آخرا واقعا بدتر شده بود...چرا نفهمیدم!

از صدای لرزون کریس کاملا مشخص بود که همین الانشم چقدر داره برای کنترل کردن اشکاش تلاش می‌کنه و اینکه یهویی به حرف اومده بود نشون دهنده قلب سنگین شده و حال خرابش بود، انگار که نتونسته باشه حرفش رو توی دلش نگه داره بدون توجه به حال نه چندان خوب بکهیون، ادامه داد.

_شانس آوردم کیفم توی خونش جا مونده بود...وقتی برگشتم دیدم جواب نمیده و بعدش با کارت خودم درو باز کردم...فکر کردم خوابیده و میخواستم بذارم برم ولی یهو گلدون شکسته تو خونش رو دیدم و حس کردم یه چیز عجیبه...فقط میخواستم چکش کنم که طبق معمول با اون قیافه عبوسش خواب باشه ولی تختش خالی بود...بازم فکر کردم لابد رفته بیرون ولی دیدم برق حمومش روشنه و بعدش فقط لازم بود دوتا قدم بردارم که بی حال توی وان ببینمش...چانیول...چانیول هیچوقت اونطور نبود...میدونی حس بچه های کوچولویی که مریض میشن رو میداد...صورتش رنگ پریده بود و خون....خون همه جا رو گرفته بود و من....

کریس به شدت می‌لرزید و از یه جایی به بعد بین حرفاش اشک می‌ریخت و همین بکهیون رو نگران میکرد، تک تک کلماتش مثل تیغی بودن که روی قلبش کشیده میشد و آرزو داشت زودتر حرف زدن رو تموم کنه...نمی‌خواست حقایق رو بشنوه.

میخواست همیشه فکر کنه چانیول بعد از رفتنش خوشحال بوده و یه زندگی عادی و جذاب با کلی پارتنر جذاب تر داشته.

_لطفا تمومش کن.

وقتی با کرختی از جاش بلند شد و سعی کرد با بغل کردن مرد بزرگتر آرومش کنه زمزمه کرد و اجازه داد سرشونش با اشکای منیجر چانیول خیس بشه.

ای کاش چانیول اینجا بود و میدید به غیر از میلیون ها فنی که داره دونفر اینطور بی تابانه پشت در اتاق عملش دارن جون میدن.

_______________________________________

ساعت چهار صبح بود و عمل چانیول تا الان ادامه داشت...کریس یکی از اتاق های استراحت داخل بیمارستان که برای همراه های بیمارها بود رو اجاره کرده بود ولی خب نتونسته بود بکهیون رو از پشت اون درا جدا کنه و خودش تنها رفته بود تا کمی چشماش رو روی هم بذاره.

بکهیون حس میکرد هر چقدر بیشتر اشک می‌ریزه بیشتر ناامید میشه...دوست نداشت گریه کنه ولی تصویر بی جون چانیول یک لحظه هم از جلوی چشماش کنار نمی‌رفت.

ای کاش زمان رو به عقب برمیگردوند و اون روز توی ساحل، وقتی چانیول بهش اعتراف کرد از جاش میپرید و محکم بغلش میکرد.

مطمئنا چانیول هم دستاش رو دور کمرش حلقه میکرد و اجازه میداد بکهیون توی آغوش بزرگ و گرمش گم بشه.
میتونست بهش بگه« منم دوست دارم یول...بیا از این به بعد گذشته رو فراموش کنیم و فقط برای هم باشیم»
ای کاش اینو می‌گفت....ای کاش بغلش میکرد.

ولی اون لحظه واقعا یه ثانیه هم فکر نمیکرد این رفتارش چه عواقبی پشت سر داره.

دستاش رو بهم فشرد و اجازه داد اشکاش صورتش رو بپوشونن.

_لطفا برگرد چانیول...لطفا لطفا لطفا.

حتی اگه برمیگشت و ازش متنفر میشد قول میداد تا لحظه آخر عمرش براش تلاش کنه و قلبش شکسته نشه.
با صدای باز شدن در اتاق عمل، تمامی برنامه هایی که با زنده بودن چانیول توی سرش چیده بود در لحظه محو شد و ضربان کند قلبش یهو شدت‌ گرفت.

سرش رو سریع بالا گرفت و نفهمید چطور از جاش بلند شد و سمت جراح چانیول رفت.
_چ...چی شد؟
مرد ماسک سبز رنگش رو از روی صورتش برداشت و بعد از بیرون دادن نفسش به چهره رنگ پریده بکهیون خیره شد

_باید منتظر بمونیم و ببینیم خود بیمار میخواد برگرده یا نه.

_من.. منظورتون چیه...یعنی چی که خودش بیاد؟

_رفته کما....اگه تا چند روز دیگه بهوش بیاد خیلی شانس آورده...فقط برای برگشتش میتونید دعا کنید....البته اگه پیرو دین خاصی هستید.

مرد جمله آخرش رو با دودلی گفت و برای پسری که انگار یه شوک ترسناکی بهش وارد کرده باشن سری به نشونه ابراز تأسف تکون داد.

اما این یعنی چی؟...یعنی تنها کاری که باید میکرد این بود که بنشینه و دست روی دست بذاره تا چانیول برگرده؟

خوب بود نه؟...اینکه میتونست امید داشته باشه تا چشمای درشتش رو باز می‌کنه خیلی هم خوب بود.

دوباره سر جاش سر خورد و با دستش پیشونیش رو پوشوند و طولی نکشید که صدای هق هقش کل راهرو رو پر کنه....انقدر همه چیز یهویی تو هم پیچیده شده بود که بدنش نمیتونست ریکشنی بجز گریه و یهویی خالی شدن زانوهاش بهش بده.

در اتاق عمل برای بار دوم باز شد و وقتی نگاهش به سمت در کشیده شد تونست چانیولی رو ببینه که روی تخت در حال انتقالش بودن.

دهنش چند بار بدون حرف باز و بسته شد و سعی کرد با کمک گرفتن از دیوار سر جاش بایسته.

چهرش هنوز رنگ پریده بود و این بار مچ دستش بسته شده بود...بدون اینکه متوجه باشه همون‌طور که مثل بچه‌ها دنبالش می‌رفت اشک می‌ریخت و هر چند ثانیه یک بار با گفتن«وای خدای من» صورتش رو با دستش میپوشوند و هق میزد.

حق هم داشت...هیچوقت تو کل زندگیش فکر نمیکرد پارک چانیول رو روی تخت بیمارستان اینطور بی جون ببینه.

تا بخش ICU بدون توجه به نگاه عجیب و غریب بقیه دنبالش رفت و در آخر بسته شدن در شیشه ای و اجازه ندادن برای ورود به اتاق واقعیت رو بیشتر از هر لحظه دیگه ای تو صورتش کوبید....حالا باید پشت این در ها منتظر میموند؟

____________________________________

_نه...دکترش گفته میتونیم هر روز از یک تا سه ظهر رو یه نفرمون بره پیشش و باهاش صحبت کنه...یا هر کاری براش بکنه...اینطور روند بهبودش سریع تر میشه و شانس هم بیشتره‌‌.

کریس همون‌طور که توی گوشیش اخبار مربوط به چانیول رو دنبال میکرد گفت و نگاه بکهیون در لحظه از اون حالت افسرده کاملا خارج شد.
اینکه میتونست از نزدیک ببینتش و دستش رو بگیره هم خیلی عالی بود نه؟

_این...خیلی خوبه!

با لبخندی که تناسبی با چهره تکیدش نداشت زمزمه کرد، میتونست براش کتاب بخونه و از دورانی که دیوانه وار فنش بود بگه.‌...در هر حال اون دوران انقدر جنبه فان داشت که مطمئن بود چانیول تهش به هوش میاد و میگه لنت بهت چطور اینهمه منو میخندونی آخه؟

از افکار خودش و تصور چهره چانیول وقتی این حرفو میزنه خندش گرفت و البته که بازم کریس به افکار نصف و نیمش لگد پروند.

_گاد...اخبار شروع شد.

سریع روی یکی از صندلی های بخش نشست و بکهیون برای چند لحظه به اون آدم و استرسش نگاه کرد...علاقه ای به شنیدن خبر نداشت ولی در هر حال صدای گوشی کریس انقدر بالا بود که بتونه به راحتی حرفای خبرنگار رو بشنوه‌.

_دیشب جسم بی جون آیدل پارک چانیول...سولو کار معروف و سفیر برندهای جهانی کره در حمام خونش پیدا شد...اسناد و شواهد نشون میدن که این آیدل دست به خودکشی زده و الان شمار زیادی از فن ها جلوی در بیمارستان در حال دعا کردن برای بهبود حال پارک چانیول هستن.

بکهیون نفس سنگین شدش رو بیرون داد و در حالی که چشماش از اشک براق شده بود از پشت شیشه های بخش ICU به جسم بی جون چانیول خیره شد...اگه اون دستگاه ها رو ازش جدا میکردن قلبش دیگه نمیزد نه؟

حق نداشت اینطور بشه...اون قلب برای بکهیون بود و هیچ چیز نمیتونست اینو ازش بگیره.

قطره اشکی که روی گونش سر خورد رو کنار زد و با قدم های شل شده به آیدلش رفت.

دستش رو روی شیشه گذاشت و با چشمایی که به خاطر اشک های پی در پی سرخ و متورم شده بود چانیول رو نگاه کرد.

ترجیح می‌داد خودش الان روی اون تخت میخابید و اینطور عذاب نمیکشید...چانیول از همون اولم خودخواه بود...چرا دست به این کار زد مگه نمیدونست چقدر آدم عاشقشن؟

تا حالا شده حس کنید تمام زندگیتون رو روی یه چیز سرمایه گذاری کردید و یهو فرو ریخته؟

طرفدار های ساده هم وقتی به خاطر مشغله و بالا رفتن سنشون، تقریبا بی خیال آیدلشون میشن همیشه به اینکه اون یه جایی داره سالم و سلامت زندگی می‌کنه فکر میکنن و مطمئنا اگه بفهمن اتفاقی براش افتاده قلبشون درد میگیره چرا که یه دوران طولانی از زندگیشون رو پای اون آدم گذاشتن و با چشمای قلبی شکل تحسینش کردن.

حالا چه برسه به بکهیونی که چندین سال فن پارک چانیول بود و بعدش باهاش رابطه عاشقانه داشت.

رابطه عاشقانه ای که خودش گند زده بود توش...نمی‌گفت تمام اون حس های بد رو فراموش کرده ولی هیچکدوم به خودکشی کردن چانیول نمیارزید.

با بالا کشیدن بینیش اشکی که بی اجازه صورتش رو خیس کرده بود رو پاک کرد و کنار کریس که حالا سرش رو بین دستاش گرفته بود نشست.

_فقط امیدوارم حل بشه.

_به هوش میاد...نگران نباش...چانیول آدم قوییه.

با حس نگاه کریس روش، سرش رو به سمتش برگردوند و لبخندی که بیشتر از گریه و شیون درد آور بود بهش زد.

_ساعت چنده؟

انگار که یهو یادش افتاده باشه ساعت یک می‌تونه بره کنار چانیول، خیلی بی ربط پرسید و با بیرون کشیدن گوشیش از داخل شلوار جینش ارتباط چشمیش با کریس رو بهم زد.

_تازه یازده و نیمه.

پوکر شده زمزمه کرد و تازه 8 میس کالی که روی گوشیش افتاده بود رو دید...فاک سهون بهش زنگ زده بود.

از نگران کردن بقیه نفرت داشت، شاید به خاطر همین پیامی مبنی بر« من تو بیمارستان کنار چانیولم ممکنه یه مدت نیام خونه، نگران نباش» نوشت و براش ارسال کرد.

_بکهیون شی تو اینجایی؟...من میخام برم به کارای چانیول رسیدگی کنم و جواب خبرنگارها رو بدم.

کریس پرسید و بکهیون بدون ذره ای اتلاف وقت سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

در هر صورت میتونست تا سالها همینجا بمونه و احساس خستگی نکنه....چانیول میتونست ببینتش نه؟

اون این حس نگرانی و دوست داشتنش رو درک میکرد و حتما به هوش میومد، اون دستگاه های بیخود چیزی نبودن که چانیول رو سر پا نگه داشته باشن...چانیول خودش کلی قوی بود.

در حالی که توی ذهنش مثل یه بچه که داره پز زور پدرش رو به بقیه میده با خودش حرف میزد، از جاش بلند شد و بازم روبه روی شیشه ایستاد.

انقدر غرق تماشا و مرور خاطرات هر چند کم اما قشنگشون بود که متوجه نشد کریس دقیقا کی رفت.
فقط میتونست دعا کنه زودتر ساعت یک بشه و بتونه دستای چانیول رو با دوتا دستاش بگیره...در هر صورت بدجوری دلتنگش بود.
خیلی زیاد(:

________________________________

سلام مهربونام^^
ووت و نظر یادتون نره💖






Continue Reading

You'll Also Like

865K 40.2K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
422 118 7
نامه هایی برای تو. بعد از خوندن هر نامه اون رو توی جعبه کمک های اولیه قرار بدین تا در صورت نیاز مثل چسب زخم ازش استفاده کنید. فرستادن جواب نامه اجبا...
1.1M 44.4K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
687 92 11
هری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، ما...