⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️...

By LeNoirCielDeLaNuit

67.4K 15.2K 4.1K

˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی... More

⁦⚔️⁩⁩لطفاً بخونید⁦⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه اول: پاسکال⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه دوم: توسکا⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سوم سوم: شیشه شکسته⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه چهارم: آتیش سوزی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه هفتم: کاپیتان⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه هشتم: هم اتاقی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩
⚔️ مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه چهاردهم: یه کراش مزخرف...⁦⚔️⁩
⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️
⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️
⚔️مبارزه هفدهم: گندی زدی دو کیونگسو!⚔️
{*^•~•^*}
{~*•-•*~}
⚔️ مبارزه هجدهم: انقدر لجباز نباش بیون بکهیون⚔️
⚔️مبارزه نوزدهم: قرار خاص ⚔️
⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️
⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️
⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️
⚔️مبارزه بیست و سوم: غلت در لجن⚔️
⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️
⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️
⚔️مبارزه بیست و ششم: نمیشه گذشته رو دست کم گرفت!⚔️
{•~*^*~•}
⚔️مبارزه بیست و هفتم: صبر کردن، بهتر از هرگز دست نیافتنه⚔️
⚔️مبارزه بیست و هشتم: یادآوری خاطرات نچندان خوش‌آیند⚔️
⚔️مبارزه بیست و نهم: دوراهی⚔️
⚔️مبارزه سی‌ام: عروسک خرسی⚔️
⚔️مبارزه سی و یکم: می‌خوام خودخواه باشم⚔️
⚔️مبارزه سی و دوم: غیبت یک ماهه⚔️
⚔️مبارزه سی و سوم: آخرین سکسم⚔️
⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️
⚔️مبارزه سی و پنجم: درست عین یه سگ خیابونی⚔️
⚔️مبارزه سی و ششم: گلدن رتریور⚔️
⚔️مبارزه سی و هفتم: لبخند زدن در خسته ترین حالت⚔️
⚔️مبارزه سی و نهم: ابراز علاقه که فقط کلامی نیست...⚔️
⚔️مبارزه چهلم: عاشق شدن به سبک یه عقده‌ای⚔️
⚔️مبارزه چهل و یکم: یه مبارزه واقعی بین منطق و احساس⚔️
⚔️مبارزه چهل و دوم: بوسه‌ی شبحِ گرگ و میش⚔️
⚔️مبارزه چهل و سوم: دست و پا زدن در مردابی از انعکاس های دروغین⚔️
⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️
⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️
⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️
⚔️مبارزه چهل و هفتم: اولین ملاقات⚔️
⚔️مبارزه چهل و هشتم: کلماتی که هیچوقت گفته نشد⚔️
⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️
⚔️مبارزه پنجاهم: Ukiyo⚔️
⚔️مبارزه اخر: Wabi - Sabi⚔️
~سخن پایانی~

⚔️مبارزه سی و هشتم: دردی که با دیدنت شدت میگیره⚔️

960 247 52
By LeNoirCielDeLaNuit

سینی غذاش رو برداشت و همون‌طور که آروم توی سالن قدم میزد یواشکی دنبال میزی که کریس سرش نشسته بود گشت ولی وقتی توی سالن پیداش نکرد رفت و سر میزی که همیشه غذا می‌خوردن نشست.

سینیش رو روی میز گذاشت و بی میل چاپستیکش رو دستش گرفت که دوتا سینی روی میز گذاشته شد.

صندلی کنارش عقب کشیده شده بود و مرد قدبلند روش نشست.

"صبحت بخیر"

"مال تو هم"

کریس با لبخند سینی رو جلوش گذاشت ولی وقتی دید سوهو خودش غذا برداشته وا رفت.

"فکر کردم صبر میکنی با هم شروع کنیم..."

کریس با دلخوری متعجبانه‌ای گفت و قاشقش رو توی سوپش گذاشت.

سوهو با دیدن این وضعیت سریع غذایی که کریس براش برداشته بود رو جلو کشید و یه قاشق از آب گوشتش خورد.

"چرا اتفاقا می‌خواستم با هم بخوریم ولی چون گشنم بود یه سینی هم خودم برداشتم که دوتا بخورم... دیشب وقت نکردم شام بخورم!"

جونمیون سریع این رو گفت و دستش رو روی دست کریس گذاشت تا مجبورش کنه بهش نگاه کنه.

کریس با نگاهی که هنوز کمی دلخور بود به ظرف های غذا نگاه کرد و سرش رو تکون داد.

"باشه... حالا که گشنته بخور"

سوهو لبخندی زد و کمی از آب خوراک توی ظرف خورد.

کریس خندید و با غذای خودش مشغول شد. راستش از اول اصلا ناراحت نشده بود ولی رفتار سوهو براش جالب بود و یه ذره تظاهر هم قرار نبود نظم دنیا رو بهم بریزه که!

"ولی اگه بخوای همینجوری بخوری هیکلت به هم میریزها! جدیدا میبینم خیلیم ورزش نمیکنی..."

کریس با تأسف ساختگی‌ای گفت و جونمیون با صدای زیادی قاشق استیلش رو توی ظرف ول کرد و با نگاه غضبناکی بهش خیره موند.

"یه بار دیگه حرفتو تکرار کن!! منو باش که دارم به خاطر ناراحتی جنابعالی دوتا غذا میخورم بعد تازه پرو هم میشی؟! خجالتم خوب چیزیه اگه دفعه بعد که بهم زنگ زد-"

سوهو پشت سر هم و با حرص حرف میزد و کریس برای ساکت کردنش سریع یه تیکه نون توی دهنش چپوند و صداش رو خفه کرد.

وقتی غر زدنش با اینکار قطع شد تازه یادش اومد توی سلف باشگاه هستن و الان همه افرادی که اونجا حضور داشتن بهشون خیره بودن...

البته به سگ و گربه بازی های مربی و پزشکشون عادت داشتن ولی چون دو سه هفته خیلی آروم رفتار کرده بودن الان توجه همه جلب شده بود.

سوهو نون رو از توی دهنش در‌آورد و روی میز گذاشت،  گلوش رو صاف کرد و مرتب سر جاش نشست و خودش رو به اون راه زد.

بقیه هم دوباره مشغول غذا خوردن شدن.

کریس سمتش برگشت تا چیزی بهش بگه که با عقب کشیده شدن صندلی های رو به روشون و نشستن سهون و کیونگسو، بیخیال شد.

"هنوز روز شروع نشده دعوا میکنید؟"

سهون همون‌طور که سینی غذاش رو روی میز می‌ذاشت پرسید و ابروش رو بالا انداخت.

کریس خواست بهش بگه که این دعواشون با قبلی ها فرق داره و اصلا نمیشه روشون اسم دعوا گذاشت ولی بیخیالش شد و جملش رو عوض کرد

"اره اره! دکترتون زیادی حرف میزنه!"

سوهو اخمی بهش کرد و از مرغ سینی دوم یه تیکه کند و توی دهنش گذاشت.

"هیونگ چندتا چندتا میخوری؟"

"به تو چه؟! دوست دارم ده تا ده تا غذا بردارم!!"

سوهو به کیونگسو که خیلی آروم پرسیده بود پرید و باعث شد پسر کوچیکتر پوکر بهش نگاه کنه و بدون این که چیزی در جوابش بگه کمی از نوشیدنی خودش بخوره.

سوهو نگاهش رو از کیونگسو گرفت و کمی با غذاش بازی بازی کرد که حس کرد دست کریس آروم روی دست خودش که لبه‌ی صندلی گذاشته بود خزید.

با حرص دستش رو کنار کشید و زیر لب ایشی گفت ولی قبل از این که کریس دستش رو کامل کنار ببره خودش دست مرد رو گرفت ولی به روی خودش نیاورد.

طوری که انگار هیچ فرقی با قبل ندارن از غذا خورد و به نوازش ها آروم کریس روی دستش بی توجهی کرد اما لبخند محو روی لبش از چشم کریس دور نمیموند.

اگر کسی میدیدشون احتمالا از این که مثل این زوج های لوس رفتار میکردن حالت تهوع می‌گرفت ولی خب اونقدری خوش شناس بودن که کسی نفهمه.

"هیونگ یه سوال"

با صدای سهون، سوهو سریع دستش رو برداشت و روی میز گذاشت

"هوم بگو..."

"ت.ترانکوپین و لیتیوم مال چیه دقیقا؟"

"خواب آور و آرام بخش های خیلی قوین، چطور؟ میخوای؟"

سوهو با خنده پرسید و سهون لبش رو از داخل گزید.

"برای بیماری خاصی استفاده میشه؟"

سوهو لبش رو تر و کمی فکر کرد 

"عام ببین... ترانکپین نود درصد مواقع صرفا برای خوابه ولی لیتیوم برای اختلالات روانی و افسردگی استفاده میشه. بدون نسخه‌ی دکتر هم نمیتونی بگیری!"

"یعنی..."

سهون اروم زمزمه کرد طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد ولی جملش رو ادامه نداد و با گیجی قاشقش رو توی دستش گرفت.

کریس نگاه مشکوکی به سهون که اخم کرده بود و قیافش تو هم رفته بود انداخت و چشم هاش رو ریز کرد

"می‌دونی نباید بدون مجوز از پزشک و مشکل جدی آرامبخش سنگین بخوری دیگه؟؟!"

سهون سرش رو بالا آورد و سریع دستاش رو توی هوا تکون داد

"نه!! برای خودم نمی‌خوام فقط یکی از دوستام میخورد کنجکاو شدم بدونم برای چیه همین! نگران نباش من به دارو نیاز ندارم"

سهون جمله آخرش رو با خنده گفت تا کریس اون مدلی نگاه کردنش رو تموم کنه و سمت کیونگسو که اروم با گوشیش ور می‌رفت برگشت

"هیونگ ساعت چنده؟"

کیونگسو به بالا صحفه چتش نگاه کرد تا ساعت رو چک کنه

"هفت و نیم گذشته"

"آها باشه..."

سرش رو بالا آورد تا کریس رو نگاه کنه که دید یه لبخند مسخره روی صورتشه در حالی که فقط داشت به غذای نچندان خوشمزه سلف نگاه میکرد.

چند بار پشت سر هم پلک زد و شونش رو بالا انداخت. خواست دوباره غذا بخوره ولی غذای اون روز سلف خیلی مزخذف بود پس با وجود این که می‌دونست مجبوره بخورتش، سینی رو برداشت و از سر میز بلند شد.

برخلاف همیشه سوهو هیچ توجهی بهش نکرد و بهش گوش زد نکرد که باید کاملاً چیز هایی که توی رژیم غذایی هست رو بخوره.

انگار کلا حواسش جای دیگه‌ای بود و سهون از خدا خواسته سریع سینی رو تحویل داد و از سلف خارج شد.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


بکهیون حوله رو از روی موهاش برداشت و انداخت روی تخت.

بعد هم از اتاقش خارج شد ولی همون لحظه چانیول هم در اتاق خودش رو باز کرد و بیرون اومد.

بکهیون سریع نگاهش رو گرفت و سمت پله ها رفت

"پات بهتره؟"

بک نیم نگاهی بهش انداخت و سرش رو به تایید تکون داد.

"اره"

حوصله سوال پیچ شدن و یا این که چان هی بخواد به پرو پاش بپیچه رو نداشت پس جوابش رو داد و با لنگ زدن سمت پله ها رفت تا پایین بره.

اول پای راستش رو گذاشت و بعد خیلی آروم پای چپش رو پایین آورد.

"کمک میخوای؟"

به حرف چان توجهی نکرد و پله بعدی رو هم همینجوری پایین رفت ولی نگاه خیره چان خیلی رو مخش بود.

"آه! میشه اینجوری زل نزنی بهم؟! اصلا بیا جلو تر از من برو!"

با حرص از پسر کوچیکتر که به نرده تکیه داده بود و دستاش رو توی جیب شلوار گرمکنش گذاشته بود خواست ولی وقتی دید از جاش تکون نمیخوره، نگاهش رو به زمین داد پلک هاش رو فشرد

"گفتم بیا جلوتر برو!"

چانیول چیزی نگفت و با اخم سرش رو تکون داد و پله ها رو دوتا یکی طی کرد و بکهیون نفس راحتی کشید.

حالا میتونست آروم تر و بدون این که یکی چهار چشمی بهش زل بزنه کارش رو انجام بده.

با آرامش از پله ها پایین رفت و سریع روی مبل نشست تا درد پاش کمتر بشه.

کمی به محیط کلبه نگاه کرد، پرده ها رو باز کرده بودن برای همین همه‌ی فضا روشن شده بود و نسیم خنکی که از در و پنجره های باز میومد حس خوبی بهش میداد.

از در پشتی کلبه که به حیاط نسبتا بزرگ راه داشت صدای خنده بلند بقیه رو شنید و چند لحظه بعد هیونهه با همون خنده وارد خونه شد.

بکهیون برگشت تا ببینتش و هیونهه با ولیچرش سمت بک اومد.

"عه کی بیدار شدی؟ حالت بهتره؟"

بکهیون در مقابل صورتش خوشحال مادرش با لبخند سرش رو تکون داد.

"اوهوم بهتره. نگران نباشین... بیرون چیکار میکردین با بقیه؟"

کنجکاوانه پرسید و هیونهه صندلی چرخ دارش رو جلو تر هل داد تا بکهیون مجبور نشه کامل سمتش برگرده و گردنش درد بگیره.

"تو و چانیول دیر بیدار شدید، ما داشتیم بیرون استیک درست میکردیم برای نهار. اگه میتونی راه بری بیا بریم، هوا هم می‌خوری"

بکهیونی نگاه گذرایی به در باز انداخت و بعد به هیونهه که مشتاقانه منتظر بود نگاه کرد.

"اره میتونم بیام"

لبخندی زد و آروم از روی مبل بلند شد و پشت هیونهه از در خارج شد.

کفش پاش نبود اما به خاطر بارون دیشب خاک و چمن نمناک بود و پا برهنه قدم زدن روش حس خوبی بهش میداد.

میز شیش نفره‌ی سفید چوبی که توی حیاط بود با پارچه چهارخونه و قرمز و سفید پوشیده شده بود و منقل گرد فلزی که استیک ها روش میپختن درست کنارش قرار داشت.

چانیول و جونگین بالا منقل ایستاده بودن و پدر کای هم داشت سس مخصوص استیک رو با ژستی که انگار فقط خودش بلده اون سس رو تهیه کنه درست میکرد.

هیونهه جلوتر از بک سمت میز رفت و بکهیون آروم به طرفشون قدم برداشت.

آفتاب کمی توی چشمش زد برای همین یکی از پلک هاش رو بست و اخمی کرد.

"هی بکهیون! ظهرت بخیر"

آقای کیم با دیدنش بلند گفت و بکهیون سرش رو تکون داد

"سلام، ظهر شما هم بخیر"

خیلی سرسری مرد میانسال رو بغل کرد و روی یکی از صندلی ها نشست.

این که باید وانمود می‌کرد خانم و آقای کیم پدر و مادرشن و از بچگی اونو به سرپرستی گرفتن روی مخش بود ولی چاره‌ای نداشت.

"هیونگ باور کن اگه این یکی رو هم بسوزی تا آخرش رو به خوردت میدمممم!!!"

جونگین که از سوخته شدن دوتا استیک توسط چانیول که ادعا کرده بود توی کباب کردن استیک خیلی وارده کلافه شده بود تهدید آمیز گفت و چانیول با خنده دست هاش رو بالا آورد

"باشه باشه! قول میدم این یکی سالم بمونه"

بقیه میخندیدن ولی جونگین حرص میخورد. انگار با سوختن هر تیکه گوشت یه تیکه از جونش میسوخت!

"نه نه اینجوری نه دیگه ای بابااا!!"

سریع چنگک ها و بادبزن رو از چانیول گرفت تا اون استیک های بیچاره رو نجات بده و چانیول با خنده روی زمین نشست.

"انقدر حرص نخور خیلیم بد نشدن قابل خوردنه"

هیونهه با خنده به گوشت هایی که واقعا جزغاله شد بودن و حتی جلوی گربه هم مینداختی نمی‌خوردنشون اشاره کرد و به حرص خوردن کای خندید.

اما بکهیون بی توجه به اونا پاش رو روی یه چهار پایه کوچولو تنظیم کرد تا جاش راحت باشه و بعد به مسخره بازی بقیه نگاه کرد.

خانم کیم یه سطل فلزی که با یخ پر شده بود و داخل یخ ها نوشیدنی های مختلف گذاشته بود رو روی میز قرار داد و یه صندلی برای خودش عقب کشید.

"اگه غذا حاضر شده بیاید بخوریم بکهیون و چانیول صبحانه نخوردن"

"مامان جان فعلا همین چانیول که میگین استیک ها رو سوزنده باید صبر کنیم!"

کای گفت و گوشت هتی جدید رو برگردوند تا طرف دیگشون هم بپزه.

هیونهه ویلچرش رو حرکت داد و جای صندلی که برداشته بودنش تا هیونهه اونجا بشینه رفت و پشت میز منتظر شد.

"گشنتونه؟"

بکهیون از زن که با انگشتاش رو میز ضرب گرفته بود و به منقل نگاه میکرد پرسید

"اره دیگه داره گشنم میشه!"

بکهیون بی صدا خندید و ظرف چیپس های خلالی رو جلوی هیونهه گذاشت.

"فعلا از این بخورین، خوشمزست. با این اوصاف به نظر میرسه باید برای غذا صبر کنیم"

هیونهه آهی کشید و مشتی از خلال ها رو توی دهنش چپوند.

خانم کیم بشقاب ها رو کنار منقل برد تا استیک هایی که حاضر می‌شدن رو توی ظرف بذاره و بالاخره بعد از یک ربع همه روی صندلی هاشون نشسته بودن و با تموم شدن دعاشون غذا خوردن رو شروع کردن.

بکهیون که تشنش بود دنبال نوشیدنی کنار دستش گشت ولی فقط یه کوکا اونجا بود و بکهیون هم واقعا از نوشابه خوشش نمیومد.

"هی جونگ میشه اون لیمونادو بدی؟"

جونگین که مشغول حرف زدن با مادرش بود متوجه حرف بکهیون نشد برای همین سوالی نگاهش کرد تا پسر بزرگتر دوباره حرفش رو تکرار کنه.

اما قبل از این که بکهیون چیزی بگه چانیول دستش رو دراز کرد و نوشیدنی که بک خواسته بود رو جلوش گذاشت.

بکهیون نیم نگاهی به چانیول انداخت و خواست همون کوکا رو برداره ولی به این فکر کرد که ارزشش رو نداره برای همین با اکراه لیموناد رو برداشت و توی لیوان خودش ریخت.

بعد از این که یه ذره ازش خورد نگاه بدی به چانیول انداخت و به تیکه کردن استیکش ادامه داد.

همه متوجه جو بد شده بودن ولی سعی کردن به روی خودشون نیارن و به غذای خودشون توجه کنن.

"هی پسرا این نزدیکی باید به رود خونه باشه نظرتون چیه بریم اونجا؟ میتونیم مثل دفعه قبل که منو-"

"خالههه!"

جونگین که با شنیدن حرف هیونهه ترسیده بود بکهیون بفهمه اون روز چه گند دیگه‌ای هم به بار آوردن بلند داد زد که باعث شد همه از جاشون بپرن.

"چته چرا داد میزنی؟!!"

هیونهه با اخم و تعجب ازش پرسید و جونگین فقط بهش نگاه کرد و تند تند پلک زد.

"عام..."

"سس ریخته رو لباستون..."

چانیول گفت و سریع جعبه دستمال رو جلوی زن گرفت تا یکی برداره.

هیونهه لکه سس رو روی شومیزش دید و دستمال رو از چان گرفت.

"باشه حالا لازم نبود انقدر بلند دادی بزنی چیزی نشده که..."

همون‌طور که به پاک کردن سس از روی لباسش مشغول بود به جونگین گفت و پسر نفسی از روی آسودگی کشید

"نه آخه لباستون روشن بود، این چربه لکش میمونه"

"اشکال نداره بابا چند بار بشورم درست میشه، چیزی که درست نمیشه پرده گوش منه که لطف کردی کنارش داد زدی"

کای معذب خندید و وقتی خیالش راحت شد که هیونهه حرفش رو یادش رفته نگاهی به چانیول انداخت و پسر بزرگتر هم بهش نگاه کرد.

بکهیون یه ذره از چیپس های خلالی رو کنار بشقابش گذاشت و نگاه مشکوکی به اون دوتا انداخت، چانیول و جونگین هم وقتی دیدن توجهش جلب شده خودشون رو زدن به اون راه.

جونگین دستش رو سمت لیوانش برد ولی با پیامکی که براش اومد گوشیش رو برداشت و روشنش کرد.

کیونگسو یه عکس براش فرستاده بود.

سریع وارد کاکائو تاکش شد و عکسی که پسر بزرگتر از سگ سفید و طلایی براش فرستاده بود رو باز کرد.

مثل این که کیونگسو رفته بود خونه چون گلدن رتریور روی مبل ولو شده بود و خودشو به کیونگسو چسبونده بود.

ناخودآگاه لبخندی زد و روی عکس زوم کرد که دو تا نگاه خیره رو حس کرد.

چانیول و بکهیون که رو به روش نشسته بودن با پوکر ترین حالت ممکن بهش زل زده بودن و کای میتونست از توی نگاهشون جمله "انقد بدبختی که برای یه پیام ذوق میکنی؟" رو بخونه.

با حرص گوشی رو جلوشون گرفت و توی صورتشون برد

"عکس سگه! سگگگ!! هیچ ربطی هم به چیزای دیگه نداره!"

دوتا پسر دیگه که به خاطر یهویی جلو اومدن گوشی عقب رفته بودن با دیدن عکس، به طور همزمان شونشون رو بالا انداختن.

"چیزی نگفتیم که فقط نگات کردیم"

کای با حرص گوشیش رو خاموش کرد و توی جیبش برگردوند.

دوباره نگاه خیره‌ای رو حس کرد ولی این بار مادرش بود که سوالی نگاهش میکرد. انگار تعجب کرده بود که جونگین سر همچین چیزی ساده‌ای عصبانی شده.

آهی کشید و کارد و چنگالش رو توی بشقاب رها کرد.

"چیزی نیست یه سوتفاهم بود"

خانم کیم مشکوک چشم هاش رو ریز کرد و بعد سرش رو تکون داد

باقی مدت غذا خوردن توی سکوت گذشت و بعد بقیه شروع به جمع کردن میز کردن البته به جز بکهیون که حس میکرد درد پاش داره بیشتر میشه.

تمام دیشب امیدوار بود تا فردا شب که می‌خوان برگردن پاش بهتر بشه و گرنه معلوم نبود کریس زندش بذاره!

درست دو هفته قبل از مسابقات داخلی پای کاپیتان تیم پیچ خورده!!

آهی کشید و سرش رو روی میز گذاشت.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


بعد از این که عکس رو برای جونگین فرستاد گوشیش رو روی میز گذاشت و سگ کوچولو رو ناز کرد.

سگ کمی خرخر کرد و خودش رو بیشتر به کیونگسو مالید، پسر لبخندی زد و دستش رو سمت پای گچ گرفتش برد تا چکش کنه.

"پات بهتر شده کوچولو؟ اره؟"

با مهربونی باهاش حرف میزد و سگ آروم گوش های نرمش رو خوابوند و راضی از شرایط پوزش رو به پهلوی کیونگسو زد.

"پسر خوب! ولی باید برات اسم بذارم... دوست داری چی صدات کنم؟ هوم؟"

صدای پیامک گوشیش توجهش رو جلب کرد، با فکر این که جونگین عکس رو دیده و چیزی گفته گوشی رو برداشت و بازش کرد اما وقتی دید سانگوو پیام داده لبخندش جمع شد با اخم محوی صفحه چتشون رو باز کرده بود.

ازش خواسته بود هم دیگه رو ببین تا حرف بزنن. اسم و آدرس یه کافی شاپ رو فرستاده بود و ازش خواسته بود یه زمانی رو مشخص کنه.

پوفی کشید و موبایلش رو پرت کرد کنار. واقعا حوصله نداشت ولی میتونست وقتش رو برای فردا عصر خالی کنه، به هر حال نیاز بود با هم دیگه حرف بزنن...

"باشه، فردا ساعت ۶"

براش تایپ کرد و سرش رو به مبل تکیه داد آهی کشید، از لای پلکش به اسم جونگین که روی گوشیش اومده بود نگاه کرد.

گوشیش رو دوباره باز کرد، به خاطر استیکر کیوتی که براش فرستاده بود لبخند زد و بعد دوباره چشم هاش رو بست.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


یه برش از کیک سفید و صورتی برای خودش و یکی که روش توت فرنگی داشت رو هم برای هیونهه برداشت و از خونه خارج شد.

از ظهر که همه بیرون بودن و نهار میخوردن مادر جونگین کیک رو توی فر گذاشته بود و وقتی هیونهه رفت توی اتاقش تا حمام کنه سریع تزیینش کرده بودن تا هیونهه نفهمه.

و بعدش هم با کیک سوپرایزش کرده بودن، مخصوصا که هیونهه عاشق وانیل و توت فرنگی بود!

یه تولد خیلی ساده و کوچولو که به دل همشون نشسته بود...

وارد حیاط شد بشقاب حاوی کیک رو دست هیونهه که با بقیه دور آتیش کوچیک نشسته بودن داد.

"ممنون عزیزم"

هیونهه بشقاب قبلی که خالی شده بود رو کنار گذاشت و بشقاب جدید روی پاش گذاشت.

"خاله فکر کنم باید یه کیک جدا برای خودتون درست میکردیم"

جونگین سرش رو خاروند و با خنده رو به هیونهه که نصف تیکه سوم رو توی دهنش جا داده بود گفت

"اره دفعه بعد حتما این کارو انجام بده"

بکهیون و جونگین خندیدن و هیونهه بقیه کیک رو هم خورد.

"جونگین یه قوطی جدید بهم میدی؟"

چانیول به قوطی های آبجو که کنار پسر بود اشاره کرد و جونگین یه دونه توی بغلش انداخت.

جفتشون چهار زانو روی زمین نشسته بودن و از آبجو هاشون می‌خوردن.

"یکیم به من بده، خنک باشها حتما!"

جونگین به قوطی ها دست زد تا ببینه کدومشون خنک تره تا اون رو هیونهه بده و یکی رو هم سمت بکهیون که آروم و ساکت از کیکش میخورد گرفت.

"میخوری؟"

بکهیون سرش رو به نفی تکون داد و دست هاش رو ستون بدنش کرد

"نه معدم درد میکنه، دلمم یه چیز گرم میخواد... و شیرین"

جونگین ابرو هاش رو بالا انداخت و قوطی روی بین خودش و چانیول گذاشت تا اگر چانیول بازم نوشیدنی خواست همون رو برداره.

چانیول از آبجوش خورد و کمی گردنش رو کشید تا داخل کلبه رو ببینه، چون شب بود و چراغ های داخل کلبه روشن از پشت شیشه داخل معلوم بود

"مامان بابات کجا رفتن؟"

"نمی‌دونم، فکر کنم سردشون بوده رفتن داخل"

"آها... مادر پدرت خیلی آدمای مهربونین خوش به حالت که برگشتن"

جونگین لبخندی به چانیول زد و دستش رو روی رون پسر گذاشت رو کمی فشار داد.

"پس بکهیون چی؟ یه جوری حرف میزنی انگار فقط مادر و پدر جونگینن. اونا بکهیون رو هم مثل بچه خودشون دوست دارن"

هیونهه با خنده گفت و قوطی رو بالا داد و نوشید اما با فهمیدن این که چه حرفی زده دستش رو هوا خشک شد.

حواسش به این نبود که قبلا بهش گفته بودن خانواده کیم بکهیون رو به سرپرستی گرفتن و حالا گند زده اما نمی دونست سه پسری که روی زمین نشسته بودن هم سر جاشون خشک شدن.

قبل از این که بکهیون و جونگین حرفی بزنن هیونهه سریع و با استرس دهنش رو باز کرد

"م.منظورم این بود که بکهیون هم حتما از این که مادر پدرتون برگشتن خوشحاله و... و..."

"اره همینطوره فقط کلا چون من بیشتر وابستم چانیول اینجوری گفت..."

جونگین که دید هیونهه هول شده و نمیدونه چی بگه سریع گفت و همه نفسشون رو راهت بیرون دادن

"آها درسته... در هر صورت به قول چانیول واقعا مادر و پدر خیلی خوبی دارین قدرشون رو بدونید"

بکهیون به هیونهه لبخندی زد و سرش رو تکون داد و بعد با اخم به چانیول نگاه کرد.

چانیول با نگاه بک، سرش رو پایین انداخت. به قوطی خالیه توی دستش فشار آورد و جمعش کرد. قوطی رو کنار انداخت و نوشیدنی جدیدی رو برداشت و درش رو باز کرد.

نگاه زیر چشمی‌ای به بکهیون که هنوز بهش خیره بود انداخت و از آبجوی جدید توی دستش نوشید.

اون فقط به جونگین به خاطر خانوادش غبطه خورده بود و خواست این رو ابراز کنه و واقعا قصد نداشت که اینجوری بشه...

تقریبا نصف قوطی رو داد بالا که جونگین آروم به پاش ضربه زد و بهش فهموند بیشتر از این نخوره.

چانیول لبش رو از داخل گاز گرفت و قوطی رو ول کرد و از جاش بلند شد.

"یه ذره سرده... من میرم داخل"

"عه میشه منم ببری؟ سردم شده"

با حرف هیونهه بین راه متوقف شد و برگشت تا ولیچرش رو حرکت بده.

بعد از این که چانیول و هیونهه وارد کلبه شدن جونگین آخرین ذره نوشیدنیش رو خورد و قوطی های روی زمین که مال خودشو و چانیول و هیونهه بودن رو برداشت و بلند شد.

"منم میرم داخل، تو نمیای؟"

"نه... هوا خوبه"

"باشه"

جونگین هم رفت داخل کلبه و بکهیون توی حیاط تاریک که فقط با کمی آتش و چراغ کلبه روشن شده بود تنها موند.

پاهاش رو با توجه به این که به مچش فشار نیاد توی بغلش جمع کرد و چونش رو روی زانوهاش گذاشت.

به شعله های گرم آتیش که پشت سر هم دیگه بالا می‌اومدن و میلرزیدن خیره موند.

سکوت و تاریکی و گرمای کم خیلی حس خوبی بهش میداد پس آروم چشم هاش رو بست تا ازشون استفاده کنه.

فقط صدای باد که برگ ها رو تکون می‌داد و سوختن چوب زیر شعله های آتش توی گوشش میپیچید و روشون تمرکز کرده بود؛ به همین دلیل چند دقیقه بعد که صدای راه رفتن کسی روی چمن و برگ ها اومد باعث شد اخمی کنه و سرش رو از روی پاش برداره.

ماگ سفید بزرگی جلوی صورتش گرفته شده بود و ازش بخار بلند میشد، سرش رو بالا گرفت تا ببینه کی براش آورده که چانیول رو دید.

"گفتی یه چیز گرم میخوای... و شیرین"

با صدای آرومی گفت و ماگ رو پایین تر آورد تا بکهیون بگیرتش.

بک نگاه نا مطمئنی بهش انداخت و بعد ماگ رو از دستش گرفت.

چانیول چند لحظه ایستاد ولی وقتی دید بکهیون چیزی نمیگه پشتش رو بهش کرد تا بره که صدای ضعیف بک رو شنید

"ممنون..."

چانیول لبخند محوی زد و راهش ادامه داد

"خواهش میکنم"

بک لیوان حاوی شکلات داغ رو نزدیک ببینیش برد و بو کرد.

بوی خوبش باعث لبخند زدنش شد و بک ماگ رو محکم تر توی دستش گرفت، بدنه داغ لیوان دست های سردش رو گرم میکرد.

برای این که نسوزه هات چاکلتش رو فوت کرد و خیلی کم ازش خورد.

خیلی غلیظ بود، سعی کرد با فکر کردن به این که چانیول هنوز یادشه اون چجوری شکلات داغ رو دوست داره، نوشیدنی خوش مزش رو به خودش زهر نکنه و این بار بیشتر ازش نوشید.

مدتی توی همون حالت موند تا این که در کلبه دوباره باز شد و اینبار هیونهه با حرکت دادن ویلچرش آروم سمتش اومد، بکهیون لبخندی زد و بهش خیره موند تا برسه کنار آتیش.

"چیشد دوباره اومدین؟"

"هیچی... هم داخل هم اینجا کاری نداشتم انجام بدم، باز اینجا میتونم از هوای خوب استفاده کنم... راستی اینو بگیر سردت نشه"

پتوی نازک روی پاش رو برداشت و روی شونه های بک انداخت.

بکهیون لبخندی زد و لبه های پتو رو به هم دیگه نزدیک کرد تا کاملا پشتش رو بپوشونن.

"مرسی"

هیونهه در جوابش لبخندی زد و به ماگ توی دست های بک خیره شد

"چانیول..."

با زمزمه‌ی هیونهه، کنجکاو شد و سرش رو بالا آورد تا ادامه جملش رو بشنوه

"همون پسره؟"

بکهیون چشم هاش رو ریز کرد و سوالی بهش خیره شد تا بیشتر توضیح بده.

"اون دفعه که اومدی بودی پیشم گفتی کسی که قبلا دوسش داشتی بهت آسیب زده بود و با هم دعوا کردین... چانیول همون پسره؟"

بک اخم ریزی کرد و سرش رو پایین انداخت.

"اوهوم... همونه"

آروم زمزمه کرد و هیونهه حرفش رو ادامه داد.

"من که نمی‌دونم چه اتفاقاتی بینتون افتاده ولی میبینم که اون هنوز دوست داره"

بکهیون لبش رو از داخل گزید و ناخونش رو به لیوان سرامیکی توی دستش فشرد.

"من.من معذرت می‌خوام توی موضوعی که بهم ربطی نداشت دخالت کردم... ببخشید اگر مجبورت کردم که در موردش-"

هیونهه که واکنش ریز و ناخودآگاه بک رو به حرفش دید با خجالت سریع گفت ولی بک حرفش رو قطع کرد

"نه نه! مشکلی نیست... فقط عادت ندارم خیلی در موردش با کسی حرف بزنم وگرنه کار اشتباهی نکردید"

هیونهه نفس راحتی کشید و لبخند محوی زد

"اوه خداروشکر فکر کردم ناراحت شدی..."

بکهیون سرش رو تکون داد و به شکلات داغش خیره شد. شاید بیشتر از بیست ثانیه گذشت و هیونهه فکر کرد بک قصد حرف زدن نداره و خواست برگرده که دقیقا همون لحظه صدای بک رو شنید.

"راستش من سعیم رو کردم... خواستم خودخواه باشم و به جای این که به حسی که ممکن بود بعدا پیدا کنم فکر کنم، ببخشمش و حتی بهش گفتم ولی... ولی بعدش فهمیدم شبیه یه احمق شدم... من همه چیز رو نادیده گرفتم و به خاطر احساسی که قبلا بهش داشتم سمتش قدم برداشتم ولی بهم گفت اون چیزی که باعث همه این اتفاقا شده بود حالا دیگه براش اهمیتی نداره... انگار فقط من بودم که... که داشتم اذیت میشدم"

صداش لرزید و بدون این که متوجه باشه قطره اشکش آروم پایین ریخت.

"فقط من بودم که احساسات گذشتم هنوز توی قلبم بودن و باعث میشد بین دوراهی گیر کنم و اون... اون هیچ چیز براش اهمیت نداشت..."

اشک هایی که روی صورتش ریخته بودن رو پاک کرد ولی قطره های بعدی سریع جاشون رو گرفتن و صورتش رو خیس کردن.

هیونهه با چهره‌ای غمگین سر پسر رو خم کرد و روی پای خودش گذاشت. 

"منم خسته شدم... نمی‌خوام دیگه همه چیز انقدر گند باشه ولی هرکاری میکنم باعث میشه تهش خودمو سرزنش کنم"

بک پتوی روی پای مادرش چنگ زد و صورتش رو بهش فشرد و هق زد.

هیونهه با غم و بغض کمی که گلوش رو گرفته بود موهاش رو ناز کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد.


دست هاش رو باز کرد و گذاشت پسر بچه توی بغلش فرو بره.

پسر سرش رو روی سینه اون گذاشته بود و انگار داشت به تپش قلبش گوش میداد.


با گذشتن تصویر آشنایی از ذهنش سرش تیر کشید و دستش رو روی شقیقش فشار داد.
صدای خودش رو میشنید که داشت لالایی بچه‌گانه‌ای رو زمزمه میکرد


"چشمک بزن، چشمک بزن، ستاره کوچولو
در شگفتم که تو چی هستی!
در بلندترین نقطه جهان
مثل یک نگین الماس در آسمان
در شگفتم که تو چی هستی!"


چشم هاش رو محکم بست و لبش رو توی دهنش کشید.

بکهیون وقتی حرکات ریز هیونهه رو حس کرد سرش رو بالا آورد و با ترس بهش نگاه کرد

"خوبی؟! چیزی شده؟! مام-"

قبل از این که کلمه مامان از دهنش خارج بشه سریع ساکت شد و فقط صورت زن رو بین دست هاش گرفت و با مردمک های لرزون از ترس بهش خیره شد.

هیونهه چند لحظه صبر کرد و نفس عمیق کشید تا آروم آروم تیر کیشدن سرش کم شد و پلک هاش رو باز کرد.

"اره... نگران نباش فکر کنم به خاطر الکله... سرم یه ذره تیر کشید همین"

بکهیون نگاه نا مطمئنی بهش انداخت و عقب رفت انقد ترسیده بود که اشک هاش بنده اومده بودن، با پتوی دورش صورتش رو پاک کرد.

برگشت سر جاش نشست و دوباره ماگش رو توی دستش گرفت و ازش نوشید، حالا که خنک تر شده بود میتونست بیشتر ازش بخوره.

"چون از همه چیز خبر ندارم نمیتونم هیچ قضاوتی بکنم ولی شاید اشتباه برداشت کردی..."

هیونهه که نگاه نگران بک آزارش میداد برگشت به موضوع قبلی تا حواس بک رو پرت کنه.

"چرا باید اشتباه برداشت کرده باشم؟"

"نمیدونم... واقعا نمی‌دونم ولی شاید منظورش اون چیزی که گفته نبوده"

بکهیون نوشیدنیش رو تا آخر خورد و با ماگ خالی بلند شد.

"من می‌خوام برم داخل میاین؟"

هیونهه که میدونست بک فقط میخواد بحث رو عوض کنه سرش رو تکون داد و اوهوم آرومی گفت.

پسر صندلی چرخدار رو حرکت داد و داخل کلبه رفت و در رو بست بدونه این که متوجه بشه چانیول تموم مدت کنار کلبه خونه چوبی روی پله ها نشسته بود و به حرف هاشون گوش میداد...


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


بکهیون لباس خوابش رو پوشید روی تخت نشست، آهی از خستگی کشید و شونه هاش رو برد عقب تا قلنجش رو بشکونه و بعد پمادی که پیدا کرده بود رو برداشت و به مچ پاش زد.

امروز با وجود این که باید استراحت میکرد ولی کلی راه رفته بود و حالا پاش بیشتر درد میکرد.

مچ پای چپش، دقیقا همون پایی که دفعه قبل هم آسیب دیده بود...

نفسش رو خسته بیرون داد و پماد رو توی کشوی پاتختی انداخت و خواست چراغ رو خاموش کنه که در اتاقش بدون هیچ مقدمه‌ای باز شد و اون رو از جا پروند.

فقط چراغ خواب کوچیک روی عسلی روشن بود برای همین اول نفهمید کی وارد اتاقش شده.

"جونگین تو-"

وقتی دید کسی که وارد اتاقش شده چانیوله، کنجکاویش از بین رفت و جاش خودش رو به صورتی عصبانی داد.

"اینجا چیکار داری؟ بلد نیستی در بزنی؟!"

چانیول حرفی نزد و روی تخت با فاصله از بکهیون نشست.

"چیکار می‌کنی؟ مستی؟!"

بکهیون با تعجب پرسید و پسر کمی فکر کرد، سرجمع شیش تا آبجو و دوتا بطری سوجو خورده بود پس ممکن بود یکم مست باشه ولی مطمئن نبود در نتیجه سرش رو به نفی تکون داد

بکهیون خودش رو روی آها عقب کشید تا فاصلشون بیشتر بشه

"پس چته؟"

چانیول فقط بهش خیره مونده بود و حرفی نمیزد و این باعث میشد عصبانیت بکهیون از بین بره و کم کم نگران شه.

"چیزی شده؟"

"من... اون روز توی کلاس وقتی برای اولین بار هم رو دیدیم از همون اول از میز تو خوشم اومده بود... شاید به خاطر خودت... ولی هرچی بود خوشحال بودم که اونجا می‌شینم..."

بکهیون هیستریک خندید و لب هاش رو کشید داخل و با صدای پاپ مانندی داد بیرون.

"الان اینا رو میگی که چی بشه؟"

چانیول سرش رو بالا آورد و با نگاه آروم خستش به مردمک های لرزون پسر که توی تاریکی درشت از حالت اصلیشون شده بود نگاه کرد.

"از بچگی خیلی به پدرم وابسته بودم انقدر که فکر میکردم تنها آدم توی دنیا اونه... هیچکس دیگه‌ای رو نمی‌دیدم به خاطر همین وقتی مرد حس کردم تنهای تنهام. دیگه کسیو نداشتم که دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم. مادرم افسرده شده بود برای همین شیفت های کامل می‌رفت بیمارستان که توی خونه نباشه. اگر هم همدیگه رو می‌دیدم احتملا فقط دعوا میکردیم... دیگه کسی نبود که برام مهم باشه، کلیشه‌ایه ولی وقتی تو رو دیدم انگار همه چیز عوض شد... وقتی سرت رو می‌ذاشتی روی میز و نور میفتاد روی صورتت و درخشنده تر از قبل میشدی، وقتایی که با چشم های درشت و تیله‌ایت بهم نگاه میکردی میتونستم و توی عمقشون غرق شم، وقتی که حرف می‌زدی و میخندیدی و من میخواستم سرم رو بذارم روی میز و فقط به صدات گوش بدم. همه‌ی اینا تو رو برای من خاص-"

"خستم برو بیرون!"

بکهیون حرصی با صدای نچندان بلندی گفت و عصبی خودش رو با پتوی تختش مشغول کرده بود اما چانیول هنوز هم همونجا بود.

"نصفه شب اومدی توی اتاق من چرت و پرت میگی که چی بشه؟ می‌خوام بخوابم برو بیرون!"

چانیول لبش رو از داخل گزید و نفسش رو با صدا بیرون داد.

"من اشتباه کردم..."

وقتی بکهیون بهش نگاه کرد دوباره حرفش رو ادامه داد

"تو تنها کسی بودی که اون زمان بهش اهمیت می‌دادم... من دوست داشتم و میخواستم تو هم همین حس رو نسبت به من داشته باشی... بکهیون اون کسی که احمق بود من بودم... من با از دست دادنت بیشتر از خودت آسیب دیدم. لیاقت اون همه حس خوبی که بهم می‌دادی رو نداشتم. من هر وقت ب-"

"داری میگی برات مهم بودم؟"

بکهیون باز هم حرفش رو قطع کرد و با لحن جدی‌ای پرسید، دوباره چشم های تر شده بود. نمیدونست چرا این مدت انقدر سریع بغض میکرد و از دست خودش کلافه شده بود.

چانیول آروم با سرش تایید کرد و بک دندون هاش رو روی هم فشار داد.

"من واقعا برات مهم بودم؟"

چانیول با تردید بهش نگاه کرد، بکهیون لب مرز فوران کردن احساساتش بود و چان نمیدونست باید که جوابی بده.

"آ.آره..."

صدای هیونهه که بهش گفته بود شاید اشتباه برداشت کرده بوده توی گوشش میپیچید ولی به خودش قبولونده بود که همه تصوراتش درستن و نمیخواست به چیز دیگه‌ای فکر کنه.

"اگر من برات مهم بودم پس چرا اون کارو کردی؟ چرا به خاطر قولت به یه آدم  مرده منو قربانی کردی؟؟! مگه من برات از همه مهمتر نبودممم؟؟!!"

بکهیون بی توجه به این که افراد دیگه‌ای هم داخل خونه هستن و صداشون رو می‌شنون جمله اخرش بلند داد زد و با مشتش محکم به سینه چان کوبید.

چانیول با دیدن حال پسر دستش هاش رو بین دستای خودش گرفت و نگه داشت تا آروم شه.

بکهیون هقی زد و سرش رو به شونه‌ی چان تکیه داد.

"چرا انقدر اذیتم می‌کنی..."

چان لب هاش رو داخل لبش کشید و دستش رو پشت بک گذاشت و به خودش فشردش.

"چون من ضعیفم... من مثل تو نیستم..."

بکهیون زیر دستش بیشتر لرزید و پسر کوچیکتر با چشم های خیسش بهش نگاه کرد.

"م.متاسفم..."

صداش پر از غم بود، انگار میخواست با اعماق وجودش بهش بگه که سلول به سلول تنش شرمندن...

دستش رو پشت بک حرکت داد و همراه با اون بی صدا اشک ریخت...


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


نفهمید چقدر گذشته اما مدتی بود که بکهیون تکون نمی‌خورد و آروم شده بود.

چانیول از بغل خودش جداش کرد و سرش رو روی بالشت گذاشت.

تکون زیادی که بهش داده بود باعث شد بک چشم هاش رو باز کنه و نگاهش کنه ولی با گذشت چند لحظه دوباره چشم هاش رو بست.

چان از روی تخت بلند شد و سمت در اتاق رفت و بعد از نگاهی که به بکهیون انداخت از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.

بکهیون از لای چشم هاش به در بسته‌ی اتاق نگاه کرد و پلک هاش رو روی هم فشرد.


پایان مبارزه سی و هشتم
ادامه دارد...

ببخشید بچه ها
۶۰۰۰ کلمه
مراقب خودتون باشین؛)

Continue Reading

You'll Also Like

213K 6.1K 73
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
587 85 5
complete پنج شاتی زیبا از #chanbeak #honhan ژانر : عاشقانه ،کمدی ،دانشگاهی بیون بکهیون هیولایی ک کل دانشگاه ازش میترسن و لوهانی ک عاشقه اما از وارد...
1.3M 56.1K 103
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
130K 6K 15
သိပ္ခ်စ္ၾကတဲ့ သူႏွစ္ဦး သံသယမ်ားေၾကာင့္ ကြဲကြာသြားတဲ့ အခါ အရင္လိုေရာ ခ်စ္ေနေသးလား သံသယေတြေရာ နည္းသြားႏိုင္ၾကလား ဆိုတာကေတာ့ အႀကီးႀကီး warning ေနာ္ သ...