basical change

By Mrllll222

73.7K 12.3K 1.4K

Au Romance Fluff Smut Mpreg Vkook Minyoon Namjin تموم شده!! اما چون احتمالا قراره افتر استوری داشته باشه... More

Summary(info)
Part 1
Part2
Teaser
Part3
Part4
Part5
Part6
Part7
Part8
Part9
Part10
Part11
Part12
Part13
Part14
Part15

Last part

5.1K 754 164
By Mrllll222

.





از اونجایی که خیلیا خواسته بودید در مورد مشروطیت توضیح بدم...

بیبیای من قطعا تا الان کلماتی مثل «انقلاب مشروطه» یا «قوانین مشروطیت» به گوشتون خورده.

کلمه مشروطیت از «مشروط» یا ساده ترش «شرط» میاد.

حکومتی که دارای شرطه!

در حکومت های مشروطه امپراطور یا همون شاه و ملکه دارای قدرت مطلق نیستند! اختیارات اونها به قوانینی که از قبل نوشته شده محدود یا مشروط میشه. قوانین مشروطیت هر کشور دارای سلطنت متفاوته اما توی هیچ کودوم شاه نیست که کشورو اداره میکنه. بلکه دولت و نخست وزیره که از رای مستقیم مردم انتخاب میشن.

به طور خلاصه شخص اول کشورهایی که در اونها انقلاب مشروطه رخ داده حکومت نمیکنن بلکه سلطنت میکنن.

-این توضیح خود من بود. حالا برای اینکه شاید متوجه نشده باشید توضیح ویکیپدیا هم من براتون میزارم:






یکی از قوانین مهم مشروطیت که اصولا تو همه کشورای دارای سلطنت یکسانه  اینه که شاه حق دستور مطلق رو به نخست وزیر و مجلس عوام و دولتش رو داره ولی در مواقع خاص. به هر حال کشور مال اونه. این کشورا رئیس جمهور ندارن و توسط نخست وزیر اداره میشن. نخست وزیر نماینده مردمه و کشور رو اداره میکنه. در عین حال پل دولت و سلطنت هم هست. اصولا ملاقات های خصوصی به صورت دوره‌ای که معمولا یک هفته‌ای هستند با شاه رخ میده که شاه رو در اطلاع وضع قرار بده. نخست وزیر حق سرپیچب از شاه رو نداره. وگرنه برکنار میشه. و البته دوباره میگم غیر مواقع خاص سلطنت از این قدرتش روی دولتش استفاده نمیکنه.

برای درک بهتر من باز هم بهتون پیشنهاد میکنم سریال بینظیر  «the crown» رو ببینید.

***

پاهاش رو به کف سنگی و مرمری کاخ میکوبید و صدای قدم های تندش در راهرو اکو میشد. با ذوقی که در ذره ذره وجودش رخنه کرده بود میدوید هر گاه هم که به خدمتکاری برخورد میکرد بدون هیچ شرم و احتیاطی «متاسفمی» عربده میکشید و به راهش ادامه میداد. با دیدن تهیونگ که بیرون در اتاقش در ته راهرو ایستاده بود و مارگو کنار ایستاده و کت گرم شاه رو به دست گرفته و منتظر بود تا دستکش های چرمش رو هم در بیاره، سعی کرد بایسته که به خاطر سرعت زیادش نتونست خودشو کنترل کنه با ضربه محکی روی تن دختر بیچاره فرود اومد.

شاه با بهت به خدمتکار شخصیش که ناگهان پخش زمین شده بود نگاه کرد که با دیدن جسمی که روش مثل توپ گرد شده بود متوجه شد که باز هم اون بچه کار دستشون داده. چشمی چرخوند و بعد با شنیدن صدای اه و ناله اون دو نفر با استرسی که در ثانیه از ترس اسیب دیدنشون بهش رخنه کرده بود کنار بدن هاشون روی یک زانو نشست و با رد کردن دست کشیدش از بین شکم مارگو و جونگکوک دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و اون رو از بدن دختر ظریف جدا کرد. اون رو قبل اینکه بتونه ریئکشنی بده روی زانوی نود درجه شدن نشوند و با دست آزادش بازوی دختر رو گرفته و اون هم از کف جدا کرد.

خدمتکار بیچاره بدون توجه به دردش همونطور نشسته روی زمین تعظیم و عذرخواهی میکرد.

تهیونگ که با اه کشیدنای جونگکوک متوجه درد کمرش شده بود همینطور که دستش پشت پسر نشسته‌ رو زانوشو ماساژ میداد جوابش رو داد.

-ایرادی نداره. آسیبی ندیدی؟

دختر که با استرس از جاش بلند شده و ایستاده بود دردش رو مخی کرد و دوباره احترامی گذاشت.

-خیر قربان.  ممنونم ازتون!

لبخندی زد و به سختی با وجود وزن روش دستکش دیگش هم دراورد و بعد دادن دست دختر مرخصش کرد.

جونگکوک که تازه با نوازش های تهیونگ دردشو فراموش کرده بود و به یاد اورد چرا داشت میدوید همونطور که روی پای شاه زانو‌ زده روی زمین بود گردنشو بغل کرد و با تمام زور کمش خودش رو به اون فشرد.

-مرسی! مرسی! مرسی!!!!

بعد تند تند دوتا بوسه روی هرکودوم از گونه های مرد متعجب نشوند.

-راستی کجا بودین؟

با کنجکاوی که ناگهان بهش فشار اورده بود پرسید که قهقه‌ای تحویل گرفت.

شاه اون رو از روی پاش بلند کرد و خودش هم ایستاد.

-کلیسای ته محوطه!

با یه ابروی بالا رفته گفت که باعث موج تعجب و ناامیدی غیر قابل انتظاری به صورت پسر حجوم برد مواجه شد.

-یعنی کلیسای خانواده سلطنتی از مردم جداست.

با تاییدی که گرفت لب‌هاش اویزون شد.

-اما این درست نیست! پرستشگاه نباید جدا باشه!

تهیونگ لبخندی از این حجم توجه جونگکوک به اخلاقیات و مردمش زد. اون واقعا دلسوزی لازم برای همسر شاه شدنو داشت.

-متاسفم بچه! کاری از دستم بر نمیاد. از گذشته همینطور بوده. یه سری کار دارم که باید انجام بدم به اتاقت برو!

جونگکوک که انتظار کاری رو از شاه در این ساعت نداشت با تعجب تایید کرد و مسیری که اومده بود رو برگشت و توی راه، صدای بسته شدن در اتاق تهیونگ رو شنید.

زیر لب با خودش نغ میزد و وارد اتاقش شد.

-اخه الان چیکار داره؟! دیگه هوا تاریک شده!

حدود چند دقیقه برای بی هدف به بیرون پنجره زل زده بود که تقه‌ای به درش خورد و بعد صدای باز شدنش. برگشت و با خدمتکار مردی مواجه شد که تا حالا ندیده بود.

مرد سری تکون داد براش و بعد سینی کوچکی که روش برگه تا شده‌ای بود رو با احترام به سمتش گرفت. با گیجی برگه رو برداشت و تاش رو باز کرد. قبل اینکه توش رو نگاه کنه دوباره با صدای خدمتکار سرش رو بالا اورد.

-کاری با من ندارید قربان؟

با تعجب به خاطر احترامی که بهش گذاشته شده بود سری به نشانه خیر تکون داد و به خارج شدن مرد از اتاقش نگاه کرد.

حواسش رو به برگه برگردوند و دو جمله کوتاه روش رو خوند.

«خواهش میکنم. خوب بخوابی جوگکوکی!»

دوباره تعجب به صورتش حجوم اورد. قطعا از طرف جیمین نبود چون اون بیشتر بچه صداش میزد. برو(جین رو میگه) هم نبود قطعا. با یاد اوری تشکری که به خاطر خانوادش از شاه کرده بود و جوابی که نگرفته بود لب هاش به لبخندی باز شد که همون موقع چشمش به امضای پایین برگه خورد و با دیدن اسم تهیونگ صدای خنده بلند و بچه‌ گونه‌‌ای کاخ رو لرزوند.

با ذوقی که به تک‌تک ذره های بدنش رخنه کرده بود به سم میز تو اتاقش دوید و یکی از کاغذ هایی که روش سربرگ سلطنتی داشت رو همراه قلم ظریف و طلایی رنگ برداشت و فقط دعا کرد که شاه بتونه خط بدش رو بخونه.

غنچه نیمه باز شده‌ای رو از گلدان روی پاتختی برداشت و پایین کاغذ کنار اسمش با آب کردن کمی از شمع عطری کنارش چسباند و بعد تا زد.

با ملایمت کاغذ رو به دست گرفت و با چندبار رد شدن از خطر افتادن از اتاقش بیرون پرید و تونست خدمتکاری که براش نامه شاه رو اورده بود در راهرو بغلی گیر بندازه.

-صبر کننن!

دادی کشید و با برگشتن متعجب مرد دست هاش رو روی زانو هاش گذاشته و کمی نفس نفس زد.

-مشکلی پیش اومده قربان؟

نفسشو فوت کرد و با انرژی بی نهایتی که دوباره بهش بازگشته بود نامه شب بخیرش رو جلوی مرد گرفت و گفت:

-اینو بده به اعلاحضرت پادشاه!

مرد خدمتکار که خندش گرفته بود لبشو گاز آرومی برای جلوگیری ازش گرفت و چشم آرومی گفت.

لبخند پر افتخاری از ابتکار پسرکش برای چسبودن اون گل زد و دوباره اون جملات بامزه که با خط بامزه‌تری نوشته شده بود رو زیر لب با خودش گفت.

خنده‌ای کرد و یکی از اهنگ های یه اجرای قدیمی که چون مادرش سر صبحانه در موردش صحبت کرده بود، افتاده بود دهنش رو با خودش خوند و سعی کرد بخوابه.



-جونگکوک بیدار شو! باید همین الان ملکه رو ببینی!

برای بار چندم سعی کرد پسر رو بیدار کنه که اما باز هم با شکست مواجه شد!

برای تلاش آخر دستش رو بر روی شونش گذاشت و کمی تکونش داد که با اعتراض زیر لبی پسر غرق خواب مواجه شد. با امیدی که گرفت دوباره تکونش داد و شروع به صحبت کرد.

-پاشو! تو نباید بانو رو منتظر بزاری!

با همون چشمای بسته کمی روی تخت نشست و دهنش رو برای از بین رفتن طعم بدش کمی باز و بست کرد.

چند ثانیه طول کشید تا بتونه حرفایی که خواب و بیداری میشنید رو تجزیه تحلیل کنه اما به محض شنیدن اینکه باید پیش مادر تهیونگ بره مثل برق از جا پرید و ترسیده و با هول به اطرافش نگاه کرد.

-جونگکوککک!!

با صدای مارگو که از حرص و کلافگی جیغ مانند شده بود به خودش اومد و با سرعت از تخت پایین پرید.

به سمت کمد دوید و سعی کرد از توش چیزی برای پوشیدن پیدا کنه.

-لباس خودشون برات فرستادن فعلا برو صورتتو بشور!

دختر با خستگی زیادی گفت و به سمت در دستشویی تو اتاق رفت.

به عنوان خدمتکار شخصی شاه وظایف زیادی روی دوشش بود و الان طبق دستور مستقیم خود اعلاحضرت باید کار های پسرک هم انجام میداد. مشکلی با تین موضوع نداشت. جونگکوک دوست جدیدی براش شده بود اما اون واقعا سر به هوا بود!

جونگکوک که با دیدن قیافش توی اینه بزرگ که کناره هاش طلاکاری شده بود حداقل چندمتری بالا پرید!

لبهای صورتی رنگش باد کرده بودند و رد آب دهان خشک شدش تا زیر چونش ادامه داشت. دور چشمهاش پف کرده بود در حدی که به سختی خود مردمک های پیدا بود و لپ های از همیشه تپل تر به نظر میرسید.

دختر خنده‌ای کرد و دستور توی موهای پریشونش کشید.

-نترس بشوری صورتتو خوب میشه! فک کنم دیشب خیلی زود خوابیدی!

بی‌توجه به خدمتکار دستهاش رو با ترس زیر آب برد و مشت مشت به صورتش زد و بعد صابون رز کنارش رو برداشته و رسما پوست صورتش رو باهاش کند.

وقتی بالاخره رضایت داد از دستشویی دل بکنه کل تنش خیس آب بود و باعث میشد هرکسی که میبینتش از خنده نفسش بند بیاد.

دختر لباس هایی رو که در خواب چروک شده بود را از تنش کند و پیراهن شلوار سفید را به او پوشاند.

موهایش را شانه کرد و در آخر کت همرنگ با لباس را بر تن او کرد و دستمال گردنی را به مدل مورد علاقه شاه برگردنش بست.

جونگکوک که در حین آماده شدن همه پیراشکی های کره‌ای که برای صبحانش اورده بودند را خورده بود با عجله به سمت در رفت.

-موفق باشی!

دختر با لبخند گفت که با صورت متعجبش رو به رو شد.

-چرا؟

به سری کج شده پرسید که «بعدا میفهمی» تحویل گرفت.

در راهرو ها برای بیشتر معطل نکردن ملکه دوید و وقتی به اون  سالن استراحت خانواده رسید در کمال تعجب دو خدمتکار مرد که کت های قرمز پوشیده بودند بهش تعظیم کرده و در را برایش باز کردند.

با حیرت و گیجی به داخل رفت که تعجبش با دیدن اینکه همه اعضای خانواده سلطنتی در میان سالن ایستاده و دارند بهش نگاه می‌کنند بیشتر شد.

با نگرانی بر اینکه ممکنه اشتباه کرده باشم ایستاده و صورتم را جمع کرده بودم که با صدای هوسوک که بر خلاف بقیه ما نشسته بود به خودم اومدم.

-انقدر شک نداشته باش ته. اون بهترین و در حال حاظر تنها انتخاب بود. و اینو فراموش نکن که بودن کنار کسی که قلبتو بهش باختی از یه شاهزاده زشت بهتره!

سری تکان داد.

مادر جلو ایستاده بود که طبق رسوم خبر همراهی شاه رو به  ملکه آینده کشور بده. در سمت راستش من و سمت چپش پدر بود.

برادرش کنارش بود و همسر او بر کنار پدر.

با باز شدن در و اعلام ورودش سرش رو بالا گرفت و لحظه‌ای با دهن باز بهش زل زد. رنگ سفید واقعا بهش میومد.

-جئون جونگکوک، فرزند البرت و آلیا جئون! تو زمانی رو بین ما گذروندی و بیشتر همه کنار الاحضرت ارینا. شاه رو در این مدت به خودت وابسته کردی و مایه آرامشش شدی.  به عنوان ملکه مادر کشور ازت میخوام که به عنوان همراه شاه شناخته بشی و کنارش باشی! قبول میکنی؟

زن میانسال با ملایمت و مهربانی و البته اقتداری نهفته پرسید و به پسرک زل زد.

به نظر دست پاچه، گیج و هول زده میومد.

پدر لبخندی نادری زد و ادامه حرف همسرش را گرفت.

-مجبور نیستی الان پاسخ بدی. تا شب تولد شاه ارینا که چند روز دیگست فرصت داری. 

پسرک بدون توجه به حرف شاه پیشین نگاه رو به تهیونگ دوخت و شروع به صحبت کرد. به ظاهر با ملکه مادر صحبت میکرد اما مخاطبش کسی جز شاه نبود.

-الاحضرت واقعا اینو میخوان؟ واقعا مایه ارامش ایشونم؟

با تاییدی که از حرکت سر مرد جلوش گرفت چشمانش سرخ و پر از اشک شد و بدون درنگ با ذوق عجیبی و پایان ناپذیری جوابش رو اعلام کرد.

-قبول میکنم!

لبخندی بر لبان ملکه و شاه نشست و تهیونگ نفس حبس شدش رو آزاد کرد.

-پسرم...خیلی خوشحالم که قبول کردی درکنار هم باشین. از الان به لقب شاهزاده پروتئوس معرفی و شناخته میشی. لقب شاهزاده در زمان تاج گذاریت عوض میشه. لقب پروتئوس هم انتخاب شخص خود شاه، به معنای «خدای اولیه دریاست». به زودی شخصی که در کودکی الاحضرت تهیونگ رو آموزش داده بود برای آموزشت به کاخ میاد.

تهیونگ قدمی به جلو برداشت و جلوی پسر که هنوز گیج میزد و گونه هایش خیس بود ایستاد. با یکی از دستهاش هردو دست پسرک را گرفت و با لبخند به صورتش نگاه کرد.

-پروتئوس به خاطر اینکه تو هدیه‌ای از طرف دریا به من بودی خدای دریای وجود من...

دستی که پشتش بود را بیرون اورد و جعبه موسیقی رو در دستش گذاشت.

با چشمان خیسش به جعبه جواهر نشان تو دستش انداخت که با یادآوری اینکه این باید هدیه تهیونگ به عشقش باشه نفسش گرفت.

-متاسفم که مجبور میشی به خاطر من تغییراتی رو در زندگیت متحمل بشی!

سرش را به در گودی گردن مرد برد و به تنش تکیه زد که بوسه‌ای بر سرش نشست.

-هر تغییر بزرگ و اساسی رو به خاطرت به جون می‌خرم شاه من.









****

شاید هر از گاهی به صورت افتر استوری یه چیزی براش نوشتم اما اصلا قولی نمیدم.

بوس بهتون گمبلا.

بای بای.

Continue Reading

You'll Also Like

16.5K 2.9K 16
couple: kookv,yoonmin,namjin genre:omegavers,romance up:complete کوک تهیونگ رو بغل کرد و اول به چشماش و بعد به لب های خوش فرمش نگاه کرد. _بنظرت لب ه...
9.2K 1.5K 29
آزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود ک...
12K 1.5K 18
"آمادا" 《_خب خب،پس اینجا یه رمال قلابی داریم درسته؟و این رمال کوچولو‌ی قلابی قراره جی‌کی رو لو بده،هوم جالبه. با چهره‌ای متفکر گفت و دستش رو زیر چونش...
25.9K 6.9K 25
[𝘾𝙤𝙢𝙥𝙡𝙚𝙩𝙚𝙙] داستان یه پستچی تازه کار و پسری که بسته های پستی زیادی داشت! ≫کاپل: تهکوک( فاقد اسمات) ≫نویسنده : tiny_devil ≫ژانر: ریل لایف، عا...