⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️...

Por LeNoirCielDeLaNuit

67.7K 15.3K 4.1K

˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی... Más

⁦⚔️⁩⁩لطفاً بخونید⁦⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه اول: پاسکال⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه دوم: توسکا⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سوم سوم: شیشه شکسته⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه چهارم: آتیش سوزی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه هفتم: کاپیتان⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه هشتم: هم اتاقی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩
⚔️ مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه چهاردهم: یه کراش مزخرف...⁦⚔️⁩
⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️
⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️
⚔️مبارزه هفدهم: گندی زدی دو کیونگسو!⚔️
{*^•~•^*}
{~*•-•*~}
⚔️ مبارزه هجدهم: انقدر لجباز نباش بیون بکهیون⚔️
⚔️مبارزه نوزدهم: قرار خاص ⚔️
⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️
⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️
⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️
⚔️مبارزه بیست و سوم: غلت در لجن⚔️
⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️
⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️
⚔️مبارزه بیست و ششم: نمیشه گذشته رو دست کم گرفت!⚔️
{•~*^*~•}
⚔️مبارزه بیست و هفتم: صبر کردن، بهتر از هرگز دست نیافتنه⚔️
⚔️مبارزه بیست و هشتم: یادآوری خاطرات نچندان خوش‌آیند⚔️
⚔️مبارزه بیست و نهم: دوراهی⚔️
⚔️مبارزه سی‌ام: عروسک خرسی⚔️
⚔️مبارزه سی و یکم: می‌خوام خودخواه باشم⚔️
⚔️مبارزه سی و دوم: غیبت یک ماهه⚔️
⚔️مبارزه سی و سوم: آخرین سکسم⚔️
⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️
⚔️مبارزه سی و پنجم: درست عین یه سگ خیابونی⚔️
⚔️مبارزه سی و ششم: گلدن رتریور⚔️
⚔️مبارزه سی و هشتم: دردی که با دیدنت شدت میگیره⚔️
⚔️مبارزه سی و نهم: ابراز علاقه که فقط کلامی نیست...⚔️
⚔️مبارزه چهلم: عاشق شدن به سبک یه عقده‌ای⚔️
⚔️مبارزه چهل و یکم: یه مبارزه واقعی بین منطق و احساس⚔️
⚔️مبارزه چهل و دوم: بوسه‌ی شبحِ گرگ و میش⚔️
⚔️مبارزه چهل و سوم: دست و پا زدن در مردابی از انعکاس های دروغین⚔️
⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️
⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️
⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️
⚔️مبارزه چهل و هفتم: اولین ملاقات⚔️
⚔️مبارزه چهل و هشتم: کلماتی که هیچوقت گفته نشد⚔️
⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️
⚔️مبارزه پنجاهم: Ukiyo⚔️
⚔️مبارزه اخر: Wabi - Sabi⚔️
~سخن پایانی~

⚔️مبارزه سی و هفتم: لبخند زدن در خسته ترین حالت⚔️

1K 243 94
Por LeNoirCielDeLaNuit

کیسه های بزرگ خرید توی دستش رو کنار جا کفشی گذاشت و کفش هاش رو در اورد، دوباره کیسه ها رو بلند کرد تا روی اوپن بذاره که چشمش به مبل افتاد

"عه آرا اینجا چیکار میکنی؟"

با ذوق پرسید ولی مثل این که لوهان و آرا متوجه حضورش نشده بودن.

جلوتر رفت و دستش رو روی شونه آرا که توی لپتاپ لوهان خم شده بود گذاشت

"سلام؟!"

"عا سلام سهون! ببین نه نه این یکی رو بردار... اره بهتر شد"

آرا بدون این که تغییری توی حالتش بده جواب سهون رو داد و جمله بعدیش رو به لوهان که انگار داشت یه کاری براش انجام میداد گفت

خب خدا رو شکر حالا دیگه خواهر زاده عزیزش هم به جمع ایگنور کنندگانش پیوسته بود.

احساس میکرد این یکی از بارز ترین خصوصیات لوهان!

«هر کسی بهش نزدیک بشه سهون رو ایگنور می‌کنه»

"خوبه؟"

لوهان از آرا پرسید و دختر بعد از کمی فکر کردن لبش رو تر کرد.

"اون یکی رو هم پاک کنی خوب میشه... اره همین! خیلی خوب شدددد!!!"

آرا با ذوق گفت و لوهان رو محکم به خودش فشار داد

"ممنوووننننن!!!"

لوهان لبخندی زد و به سهون که همونطور بالای سرشون ایستاده بود نگاه کرد

"مشکلی پیش اومده؟"

"میتونم بپرسم دارین چیکار میکنین؟"

قبل از این که لوهان جوابش رو بده آرا با نیشخندی که گوشه لبش جا گرفته بود سریع از روی مبل بلند شد

"هیچی از لوهان اوپا خواستم اکانت اس‌ان‌اس یکی از هم کلاسیام رو هک کنه. اونم داشت انجامش میداد."

سهون ابرو هاش رو بالا انداخت و چندبار پشت سر هم پلک زد

"لوهان اوپا؟! از کی شده لوهان او- وایسا ببینم! یعنی چی که هک کنه؟؟!!"

با تعجب به لوهان نگاه کرد و پسر بزرگتر لپ تاپش رو بست و گذاشتش کنار.

"یکی از همکلاسی هاش اذیتش کرده بود منم کمک کردم حقش رو بگیره. چیزی نشده که"

لوهان با لبخند گفت و چشم های سهون گشاد تر از قبل شد.

"یعنی فقط چون اذیتش کرده بود باید همچین کاری میکردین؟!"

آرا پرید وسط حرفشون و با اخم از سهون پرسید

"پس چی وایمیستادم نگاهش میکردم تا اذیتم کنه؟!"

"نه منظورم این نیست ولی دارم میگم اگه رفته رو مخت خب می‌رفتی میزدیش! این چه ایده‌ مزخرفی بود که با هم زدید؟!"

"می‌رفت میزدش اون وقت تو می‌رفتی مدرسه تعهد نامه امضا کنی براش؟"

لوهان در حالی که خیلی ریلکس از بسته چیپسی که سهون مطمئن بود تا چند لحظه پیش داخل کیسه هایی که تازه خریده بود قرار داشت و نمیدونست چجوری انقدر سریع به مرحله خورده شدن رسیده میخورد، پرسید و سهون آهی کشید.

احساس میکرد به جای یه دونه بچه داره به دوتا بچه سر و کله میزنه که تازه یکیشون خیلی تخس تره!

"یه وقت کم نیارینا! همینجوری از کار غلطتون دفاع کنید!! من می‌خوام بگم اگر یکی اذیتت کرده و میخوای تلافی کنی برو توی روش وایسا تلافی کن، نه این که بیای از پشت اینجوی تلافی کنی! این کارت اصلا درس-"

"وای تو رو خدا! مشاورمون به اندازه کافی درس اخلاق می‌ذاره برامون! سهون جان تو یکی شروع نکن لطفاً منم برم کار دارم خدافظ... خدافظ لوهان اوپا"

آرا جمله آخرش رو با لبخند به لوهان گفت و پسر بزرگتر هم چشمکی بهش زد و بعد دختر نوجوون بدون کوچکترین اهمیتی به داییش که با ناباوری بهش خیره بود از خونه خارج شد.

راستش سهون اصلا نمیخواست در مورد این که چرا به لوهان میگه اوپا ولی اون که داییش هست رو فقط سهون صدا میزنه بحث کنه چون آرا قطعا بهش یادآوری میکرد که فقط پنج سال اختلاف سنی دارن و نمیتونه عین دایی باهاش رفتار کنه و این داستانا پس بیخیال این قضیه شد و فقط به لوهان نگاه کرد

"حرفی نداری بزنی؟!"

"چی بگم؟"

لوهان با دهنی که داشت از چیپس منفجر میشد و صدایی که به بدبختی شنیده شد گفت و با اون چشم های درشت و براقش حق به جانب به سهون نگاه کرد

سهون دستش رو به کمرش زد و دندون قروچه‌ای کرد.

"می‌دونی؟ چیه؟! خواستم بگم اون بچست تو که آدم بزرگی دیگه چرا نمی‌فهمی ولی دیدم بخش دوم جملم درست نیست کلا بیخیال شدم... راحت باش!"

لوهان که انگار کلا حرف سهون براش مهم نبود بعد از تموم شدن جملش چیپس دیگه رو توی دهنش گذاشت و سمت اتاقش رفت.

سهون هم پوفی کشید رفت سراغ پلاستیک خرید ها تا خوراکی ها رو توی یخچال بچینه و به فکر غذا برای شام باشه

"من می‌خوام برم حموم!"

لوهان بلند داد زد تا سهون بشنوه بعد هم وارد اتاق پسر کوچکتر شد و در رو پشت سرش بست.

سهون فقط چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و حرفی نزد.

فقط امیدوار بود لوهان واقعا کارش رو بلد باشه و کاری که امروز انجام دادن براشون دردسر نشه.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"بک! بکهیون وایسا!"

جونگین سریع سمتش میدوید و نفس نفس میزد پس به دیوار تکیه زد و منتظر شد که بهش برسه.

"چیشده؟"

"ما.مان و... بابام... رسیدن کره"

"عه؟ چه خوب حتما بهشون زنگ میزنم."

از اونجا که میدونست فقط برای خبر اومدن مادر پدرش اینجوری ندویده پس منتظر موند.

کای تازه نفسش بالا اومد و آب دهنش رو قورت داد.

"مادرت از قبل خیلی اصرار داشت که همه بریم پیک نیک و از اونجایی که هفته بعد هم تولدشه پدرم پیشنهاد داده بود که همین آخر هفته بریم سفر و تولدش رو هم جشن بگیریم. مادرت هم بهشون گفته که میتونیم بریم کلبه جنگلیتون. البته تولد رو نگفتیم بهش فقط گفتیم که سه چهار روز بریم تفریح"

بکهیون کمی فکر کرد و با لبخند  واقعی‌ای که روی لب هاش به وجود اومده بود سرش رو تکون داد

"اوکیه، با کریس حرف میزنم چند روز مرخصی بده بهمون فقط روز دقیقش رو بهم بگو"

بک خواست برگرده بره که جونگین دستش رو گرفت

"یه موضوع دیگه هم هست، یعنی در واقع مادرت یه چیز دیگه هم خواست..."

دوباره سر جاش برگشت و منتظر به جونگین که انگار نمیدونست چجوری حرفش رو بزنه نگاه کرد

"مگه چی خواسته که نمیتونی بگی؟"

بکهیون با خنده پرسید اما پسر کوچیکتر بیشتر استرس گرفت

"ا.ازم خواست که اگه بقیه و خود چانیول مشکلی نداشته باشن اونم با ما بیاد سفر..."

بکهیون که تا اون لحظه به دیوار تکیه داده بود صاف ایستاد و با اخم ریزی بهش نگاه کرد

"چانیول؟! چانیول رو از کجا میشناسه؟ نکنه..."

خواست بگه "نکنه چیزی یادش اومده؟" ولی غیر منطقی بود پس دهنش رو بست و منتظر شد تا جونگین ادامه بده. اما وقتی دید پسر رو به روش حرفی نمیزنه اخمش از بین رفت ولی لبخند و نگاه توی چشماش ترسناک تر از صدتا از اخم بود

"جونگ... احیانا که تو نبردیش اونجا نه؟"

بکهیون با لبخند حرصی‌ای ازش پرسید و ابروش رو بالا انداخت.

"به چه حقی همچین کاری کردیییی؟؟!!!"

وقتی دید کای حرفی نمیزنه بلند داد زد و پسر کوچیکتر از جاش پرید.

دستش رو کشید و سریع داخل اتاق خودشون بردش تا توجه بقیه رو جلب نکنه.

"داد نزن خب؟ لطفا... ببخشید نباید میبردمش اما پیش اومد... نتونستم بهش نه بگم"

"یعنی چی که پیش اومد؟! چاقو گذاشته بود زیر گلوت که نتونستی بهش بگی نهه؟!!"

کای آهی کشید و پلک هاش رو روی هم فشار داد. دست هاش رو بالا آورد و جلوی بک گرفت.

"ببین قبول دارم اشتباه کردم... ولی اون لحظه واقعا این حس رو نداشتم و خاله هم خیلی بهش خوشگذشت! می‌دونم توجیه خوبی نیست ولی به نظرم می ارزید... الان هم مامانت خوشحال میشه اگه بیاد... نمیشه به خاطر خاله این یه بار رو کوتاه بیای؟ لطفاً..."

لحن ملتمسانه کای و این که می‌دونست این خواسته خود هیونهست باعث می‌شد نتونه مخالفت کنه اما چیزی از عصبانیتش نسبت به این موضوع رو کم نمی‌کرد.

یه دستش رو به کمرش زد و دست دیگش رو روی صورتش کشید.

"باشه... پس خودت با چان و کریس حرف بزن ولی بدون هر بار داری همه چی رو بین خودمون خراب تر می‌کنی!"

از اتاق بیرون رفت و پسر دیگه رو توی اتاق تنها گذاشت.

وقتی در بسته شد جونگین نفسش رو بیرون داد و روی تخت نشست.

سرش رو بین دست هاش گرفت و به موهاش چنگ زد. نمی‌خواست بکهیون ازش ناراحت باشه... نه!

متنفر بود که بک ازش ناراحت باشه!

از خودش متنفر میشد وقتی بکهیون همچین حرفی رو بهش میزد ولی فعلا فکر میکرد کاری که داره می‌کنه به نفع خود بکهیونه پس سعی میکرد حرفی نزنه تا همه چیز درست بشه.

توی آینه دراور به خودش نگاهی انداخت و از جاش بلند شد و سمت در رفت تا به کریس خبر بده.

قبل از این که بیاد پیش بکهیون با خود چانیول حرف زده بود و بکهیون رو یه جورایی گذاشته بود غول مرحله آخر!

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"لوهان توی اتاقت ظرف کثیف داری؟"

"اره کنار تختم یه چندتا ماگ هست فکر کنم"

سهون سرش رو تکون داد و وارد اتاق لوهان شد تا همه ظرف های کثیف رو جمع کنه.

همون‌طور که گفته بود یه سری ماگ و لیوان روی پاتختی و کف زمین بودن.

وقتی خم شد تا یکی از لیوان ها رو برداره، چشمش به دوتا قوطی قرصی که کنار پاتختی انداخته شده بودن افتاد و برشون داشت.

"ترانکوپین، لیتیوم..."

با کنجکاوی روی قوطی رو خوند

"هشدار این دارو ممکن است سبب گیجی یا خواب آلودگی گردد لذا ضمن درمان از رانندگی و کار های که نیاز به هوشیاری کامل دارند خودداری کنید... فروش بدون دستور پزشک ممنوع"

این دیگه چی بود؟

روی قوطی دوم رو هم نگاه کرد که تقریبا همین متن رو نوشته بود.

همونطور که لیوان ها رو توی دستش نگه داشته بود از اتاق بیرون اومد و قوطی ها رو جلوی لوهان گرفت

"میگم... اینا برای چین؟"

لوهان سرش رو بالا آورد و وقتی فهمید منظورش قرص هاست چند لحظه بهشون نگاه کرد

"چیزی نیست، خواب آور و آرام بخشن"

سهون باره دیگه به قوطی ها نگاه کرد و ماگ ها رو روی اوپن گذاشت تا دستش خالی بشه

"چجور خواب‌آوریه که تا حالا اسمش رو نشنیدم؟"

لوهان ابرو هاش رو بالا انداخت و آروم خندید

"مگه همه آرامبخش های دنیا رو میشناسی؟ نکنه دکتر شدی خبر ندارم؟"

با خنده قوطی ها رو از دستش گرفت و توی جیب سوییشرتش گذاشت تا بعدا بذاره توی اتاقش و وارد آشپزخونه شد.

سهون چند لحظه نگاهش کرد و بعد شونش رو بالا انداخت.

میدونست لوهان کم خوابی داره پس احتمال داد برای همون دارو مصرف می‌کرد ولی چون تا حالا چیزی در مورد اون قرص ها نشنیده بود و ندیده بود لوهان مصرفشون کنن کنجکاو شد.

فعلا بیخیالشون شد و تصمیم گرفت ظرف ها رو بشوره و خواست از توی سینک برشون داره و توی ماشین بچینه که لوهان ظرف رو از دستش گرفت و کنار ماشین ظرفشویی روی زمین چمباتمه زد.

با قیافه ای که مضمون "نه بابا؟ از این کارا هم بلدی؟" رو میرسوند ظرف ها رو دست لوهان داد.

"یا مسیح! حالت خوبه؟ سرت جایی نخورده؟"

لوهان بشقاب دیگه‌ی توی دستش رو بین میله ها گذاشت و لیوان بعدی رو برداشت

"اگه خیلی ناراحتی میتونم همه رو در بیارم دوباره از اول بچینی"

"چی؟ کی همچین حرفی زد بابا! خوبه راحت باش"

به اوپن تکیه داد و دست به سینه به لوهان که آروم مشغول چیدن بود نگاه کرد

لوهان قاشق و چنگال ها رو برداشت تا توی محفظه مخصوص بذاره اما خیره بودن سهون روی مخش بود پس با نگاه بی حس و لب های که جمع شده بودن بهش فهموند کارش رو ادامه نده.

پسر کوچیکتر هم دست هاش رو کنارش انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.

توی چند ماه اخیر که با لوهان زندگی میکرد تعداد دفعاتی که پسر بزرگتر کاری انجام میداد انگشت شمار بودن و این هم یکی از اون دفعات بود.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

بکهیون خمیازه‌ای کشید و چشم های خستش رو آروم مالوند.

"اگه خسته‌ای میخوای من بشینم؟"

سرش رو به نفی تکون داد و بینیش رو بالا کشید

"نه خوبم فعلا، اگه خوابم گرفت میگم بهت"

کای اوهوم آرومی گفت و بکهیون دستش رو روی فرمون جا به جا کرد.

دو روز پیش که جونگین بهش گفته بود آخر هفته میرن سفر فکر نمی‌کرد انقدر زود آخر هفته برسه و حواسش نبود.

دیشب هم تا صبح فیلم دیده بود و بیدار مونده جبود برای همین خیلی خسته بود اما رانندگی هم بهش حس خوبی میداد پس توجهی نکرد.

آروم از توی آیینه نیم نگاهی به چانیول که چهارزانو روی صندلی نشسته بود و گوشیش رو چک میکرد انداخت ولی سریع نگاهش رو گرفت و به جاده داد.

چانیول و کای کلی با کریس بحث کرده بودن تا به چان مرخصی بده و چانیول هنوز صدای تهدید آمیز کریس، که می‌گفت اگه توی مسابقه دو هفته بعد حتی یه حرکت اشتباه انجام بده درجا اخراجش می‌کنه رو توی گوشش می‌شنید.

کریس خیلی از این که دوتا کاپیتان هاش و بازیکن خط پنجمش می‌خواستن برن مرخصی اونم دو هفته قبل از مسابقات داخلی عصبانی بود.

دیگه چه برسه به این که چانیول بیشتر از یک ماه هم غیبت داشت و کلی عقب افتاده بود!

اگر خراب میکرد واقعا کلش کنده بود...

آهی کشید و گوشیش رو کنار گذاشت، برگشت از شیشه پشت ماشین به جاده نگاه کرد.

توی جاده مه زیاد بود و میخواست مطمئن بشه که مشکلی برای ماشین مادر و پدر جونگین که هیونهه رو میاوردن پیش نیومده.

وقتی ماشینشون رو پشت سر خودشون دید برگشت سر جاش و نگاهش با نگاه بکهیون که انگار از توی آینه زیر نظرش گرفته بود تلاقی کرد.

"جونگین چند ساعت راهه؟"

خودش رو به اون راه زد و حواسش رو هم روی کای متمرکز کرد تا به روی خودش نیاره. این سفر به خودیه خود معذبش میکرد و این که توی ماشین هم بخواد هر لحظه رصد بشه همه چیز رو سخت تر میکرد.

"مه سنگینه نمیشه سریع رفت حدودا سه ساعت دیگه"

"باشه ممنون"

خودش رو به پنجره نزدیک تر کرد، مسیر سرسبز بود پس با نگاه کردن به منظره خودش رو سرگرم کرد و البته سعی کرد کمی هم راه ها رو به خاطر بسپره.

جنگل با نور خورشید که از لای برگ های درختای بلند و بزرگ میومد، روشن شده بود و مهی که توی فضا بود جنگل رو خیلی دوست داشتنی تر و به همون اندازه ترسناک کرده بود.

خیلی وقت بود که اینجور صحنه ها رو فقط از پشت گوشی یا توی فیلم ها میدید و نمیتونست سفر کنه.

نه که وقت نداشته باشه...

در واقع دوست نداشت تنهایی سفر کنه اما کسی رو هم نداشت که باهاش بیاد.

از توی آینه بغل ماشین به بکهیون که تمام حواسش رو رو به جاده داده بود و انگشتش رو بین دندون هاش گذاشتن بود لبخندی زد و چشم هاش رو بست.

شاید چیز هایی رو که قبلا می‌خواست داشت ولی بیشتر از چیزی که خودش فکرش رو میکرد تنها شده بود...

بکهیون آرنجش رو روی لبه پنجره گذاشت بود و سرش رو به دستش تکیه داد.

به شدت خوابش گرفته بود ولی نمیتونست بذاره بقیه رانندگی کنن چون این مسیر رو بلد نبودن و ماشین دیگه هم پشت سر اونا میومد.
نفس عمیقی کشید و محکم پلک هاش رو فشار داد تا خواب از سرش بپره. از توی آینه دوباره صندلی عقب رو چک کرد.
وقتی دید چانیول خوابش برده پوزخند صدا داری زد و کمی سرعت ماشین رو بیشتر کرد

مثل این که صدای چرخ های ماشین و بارونی که کم کم شروع شده بود و قطراتش روی زمین می‌خوردن مثل لالایی کاری کرده بودن تا مغز چانیول خاموش بشه آروم خوابش ببره.

و وقتی چشم هاش رو باز کرد که بکهیون در ماشین رو باز کرده بود و به خاطر این که چانیول به در تکیه داده بود از خواب پرید.

چند بار پلک زد و با چشم هایی که کمی لاشون رو فاصله داده بود از ماشین پیاده شد.

بارون شدید تر شده بود و با شدت روی سرشون می‌ریخت، کلاه کاپشنش رو روی سرش کشید تا خیس نشه و به جونگین توی خالی کردن بار ها از ماشین کمک کرد.

دوتا از ساک های بزرگ رو که دقیقا نمیدونست چی داخلشونه به علاوه‌‌ی کوله پشتی خودش و بکهیون برداشت و سمت کلبه جنگلی‌ای که کمی جلو تر بود رفت.

پشت سر بکهیون که آروم ولیچر هیونهه رو حرکت میداد وارد کلبه شد و وسایل رو همونجا گذاشت و برگشت تا چیزای دیگه رو برداره.

جونگین با یه کیسه بزرگ و یه چمدون سمتش اومد و اونا رو جلوش گرفت

"میشه اینا رو ببری؟ من برم به مامان بابام کمکم کنم"

چانیول سرش رو تکون داد و وسایل رو از جونگین گرفت.

قبل از این که بارون کامل داخل کیسه بزرگ که به نظر می‌رسید یه سری خوراکی باشن بره اونا رو هم داخل کلبه برد کنار بقیه لوازم گذاشت.

کف کفش های گلیش رو با پا دری کمی تمیز کرد و بعد توی جا کفشی چپوند.

جونگین و مادر پدرش هم وارد کلبه شدن و در رو پشت سرشون بستن.

هوای داخل کلبه خیلی سرد بود و نمناک، همون‌طور که چشمش رو داخل کلبه بزرگ می‌چرخوند تا دنبال وسیله گرمایشی بگرده بکهیون رو دید که تلاش می‌کرد شومینه بزرگ کلبه رو روشن کنه.

اروم روی مبل تک نفره‌ای که توی پذیرایی بود نشست و شالگردنش رو در آورد.

از اونجایی که بقیه داشتن به کار خودشون می‌رسیدن، خودش رو روی مبل جا به جا کرد تا استراحت کنه.

"خسته‌ای؟"

با صدای جونگین توجهش بهش جلب شد، خیلی خسته نبود ولی  به خاطر خواب توی ماشین هنوز منگ میزد اما قبل از این که جواب پسر رو بده بکهیون که کنار شومینه روی زانو هاش نشسته بود خندید.

"اره دیگه من رانندگی میکنم اون می‌خوابه بعد خسته هم میشه! طبیعیه..."

خیلی بلند نگفته بود ولی صداش برای این که به گوش چان، جونگین و هیونهه که هنوز روی ویلچرش نشسته بود برسه کافی بود!

چانیول از این که می‌دونست تا آخر سفر وضعیت همینه و مهم نیست جلوی کی، به هر حال بکهیون قرارع بهش طعنه بزنه سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست.

جونگین اخمی کرد و با اشاره کردن به هیونهه به بکهیون فهموند خودش رو کنترل کنه و با چان دعوا نکنه.

بکهیون نیم نگاهی به مادرش که خودش رو به نشنیدن زده بود و با نخ شلوارش ور میرفت انداخت و نفس عمیقی کشید.

سرش رو برای کای تکون داد تا مطمئن بشه فهمیده و با چنگک، زغال های بزرگ مخصوص شومینه رو جا به جا کرد تا آتش کمی بیشتر بشه.

با مشت روی شونش که به خاطر رانندگی خسته شده بود زد و به شعله های کم و تقریبا خاموش نگاه کرد.

"جونگین اینا کمه برو زغال هایی که گرفتیم رو بیار"

"زغال نگرفتیم که..."

بکهیون متعجب سمتش برگشت.

"یعنی چی؟ من خودم وایستادم که زغال- آه لعنت بهش..."

دستش رو محکم روی پیشونیش زد و زیر لب غر زد. توی راه خواستن یه جا نگه دارن تا زغال بگیرن اما بکهیون مصرانه گفته بود که به اندازه کافی زغال هست و نیاز نیست الکی وسط راه صبر کنن.

و حالا با مقداری که موجود بود نمیتونستن کلبه بزرگ رو گرم کنن!

"چیزی شده؟"

پدر جونگین که رفته بود طبقه بالا تا اتاق های کلبه رو چک کنه از بالا پله ها پرسید و بکهیون لبش رو گاز گرفت

"زغال خیلی کمه، باید بریم شهر زغال بگیریم..."

"ولی الان هوا تاریک تر شده جز خودت هم کسی راه بلد نیست، تو هم که خیلی خسته‌ای نمیتونی باز رانندگی کنی"

هیونهه با نگرانی گفت و چانیول نگاهش رو به بکهیون که داشت فکر میکرد داد

چان لبش رو تر کرد، خواست پیشنهاد بده جونگین پشت فرمون بشینه و بک فقط راهنماییش کنه اما بعد یادش افتاد اینجوری توی خونه با هیونهه و مادر و پدر جونگین تنها میشه پس منصرف شد و از اونجایی که میترسید فرد دیگه‌ای این ایده رو بده سریع بلند شد و پیشنهاد کرد خودش رانندگی کنه و بکهیون مسیر رو بهش بگه.

به نظر میومد جز بکهیون بقیه موافق بودن و پسر بزرگتر چاره‌ای جز قبول کردن نداشت.

نمیتونست بذاره به خاطر لجبازی خودش تا صبح همه یخ بزنن پس سوییچ رو توی بغل چانیول پرت کرد و سمت کاپشنش رفت تا دوباره بپوشتش.

چانیول هم بعد از پوشیدنش کفشش از کلبه خارج شد و سمت ماشین رفت تا قبل از اومدن بکهیون روشنش کنه.

یک دقیقه بعد بکهیون روی صندلی نشست و کمربندش رو بست

"کیف پولت رو برداشتی؟"

"اره تو کاپشنمه، کدوم طرفی باید برم؟"

بکهیون لبش رو داخل دهنش کشید چشم های رو ریز کرد تا دقیق تر جاده رو ببینه.

"ببین ادامه همین راهی که اومدیم رو برو، سی کیلومتر جلو تر میرسیم یه شهر کوچیک. اونجا میتونیم خرید کنیم فکر نکنم بیشتر از چهل دقیقه راه باشه"

چانیول سرش رو تکون داد و ماشین رو سر و ته کرد تا توی جاده‌ی خاکی بیفته.

وقتی از درست بودن مسیر مطمئن شد، راحت به صندلیش تکیه داد.

بارون داشت قطع میشد برای همین راحت تر میتونست جاده رو ببینه و امیدوار بود دوباره بارون شروع نشه.

بکهیون به خاطر خستگیش هیچ حرفی نمیزد فقط وقتایی که به دوراهی می‌رسید بهش میگفت کدوم طرف بره و بعد دوباره ساکت میشد.

البته اگر خسته هم نبود فرقی نداشت...

داشت حوصلش سر میرفت که بالاخره به شهر رسیدن و جلوی فروشگاه بزرگی که بکهیون گفته بود پارک کرد.

وقتی دید بکهیون قصد پیاده شدن نداره فهمید خودش باید تنهایی بره و از ماشین پیاده شد.

نسبت به شهری کوچیکی که داخلش بودن فروشگاه خوبی بود، پس یه چرخی توی ساختمون زد و علاوه بر سه تا بسته بزرگ زغال چیز های دیگه‌ای هم که به نظرش لازم بود رو برداشت و بعد از حساب کردن از فروشگاه خارج شد.

خرید کردنش کمتر به پونزده دقیقه طول کشیده بود ولی وقتی برگشت سمت ماشین تا خرید ها رو روی صندلی عقب بذاره متوجه شد بکهیون خوابش برده.

آروم در عقب رو بست و روی صندلی خودش نشست.

کمی به بکهیون که توی حالت بدی خوابش برده بود نگاه کرد و دستش رو سمت اهرم کنار صندلی برد و با نگه داشتنش آروم صندلی بک رو خوابوند تا بدنش درد نگیره.

بکهیون به خاطر تکون خوردن صندلی اخم ریزی کرد و کمی جا به جا شد بعد دوباره صورتش آروم شد و خوابش برد.

چانیول موهای قهوه‌ایش که توی صورتش اومده بودن رو کنار زد تا توی خواب اذیت نشه و بعد ماشین رو روشن کرد.

دور زد تا از همون راهی که اومده بودن برگرده ولی چند دقیقه که گذشت دوباره بارون گرفت و هرچقدر که بیشتر از شهر دور میشدن مه بیشتر میشدن تا حدی که از یه جایی به بعد هیچ دیدی به جلوش نداشت.

اگر جاده‌ای بود که می‌شناختش از روی تجربه، رانندگی میکرد ولی نه تنها هیچی از این مسیر جنگلی و پیچ هاش نمیدونست بلکه راهنماش هم از شدت خستگی بیهوش شده بود.

آهی کشید و کمی دیگه ماشین رو جلو برد ولی همه چیز بد تر شد. آفتاب کامل غروب کرده بود و تنها نور کمی که از طریق ماه وجود داشت توسط درخت های بلند کاج و مخروطی پنهان شده بود و مه غلیظ عین یه پرده سفید اجازه کوچکترین دیدی رو بهت نمی‌داد به همین دلیل مطمئن بود که یکی از دوراهی ها رو اشتباه رفته ولی نمیتونست برگرده چون میدونست فقط بیشتر گم میشن‌!

بکهیون آروم خوابیده بود و نمیخواست بیدارش کنم پس گوشیش رو در آورد تا به جونگین پیامک بده ولی آنتن هم نداشتن و تنها چارش همون کمک گرفتن از بک بود

آروم دستش رو روی شونه بک گذاشت و تکونش داد

"بک... بکهیون میشه بیدار شی؟"

بکهیون آروم پلک هاش رو فاصله داد و برای چند ثانیه به چانیول نگاه کرد تا بفهمه دور و برش چه خبره.

اما چانیول ناخودآگاه روی چشم هاش خیره موند و وقتی بکهیون صداش زد حواسش جمع شد.

"چیشده؟ خرید تموم شد؟"

"اره یه ربعی میشه که از فروشگاه راه افتادیم ولی دوباره بارون گفت و مه شدید شد... و من راه رو اشتباه رفتم..."

"چی؟! یعنی گم شدیم؟! یه رانندگی هم بلد نیستی؟!!"

بکهیون با حرص صاف سر جاش نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد تا بفهمه کجا گیر افتادن.

"رانندگی بلدم، مسیرو بلد نبودم و تو خواب بودی..."

"خدای من خب بیدارم میکردی!! بهتر از این بود که الان اینجا گیر کنیم احممقق!!"

اگه می‌گفت چون خیلی خسته به نظر میومد صداش نزده بود فقط بیشتر عصبیش میکرد پس چیزی نگفت و گذاشت بکهیون از ماشین پیاده شه و بیرون رو چک کنه.

دستش رو سمت گوشیش برد تا ساعت رو چک کنه که دید یه ذره آنتنش برگشته سریع شماره کای رو گرفت و با کلی استرس که دوباره نو سرویس نشه بالاخره تماس وصل شد

"الو؟ شما ها کجا موندین؟"

"جونگین ما راه رو گم کردیم بارون خیلی شدیده نمیتونیم مسیر رو پیدا کنیم!"

"چی؟ صدات رو ندارم! خیلی قطع و وصل میشه یه بار دیگه بگو"

"دارم میگم ما گم شدیممم!!!"

"گم شدین؟؟!! حدودی هم نمی‌دونین کجایی بیایم دنبالتون؟!"

"نه نه! هیچی توی جاده معلوم نیست شما ها هم گم میشید. صبر میکنیم تا بارون قطع شه بعد میایم!"

"بارون قطع شه؟!"

"اره چاره‌ای-"

قبل از این که جملش رو تموم کنه آنتنش دوباره رفت و تماس قطع شد.

کای آهی کشید و دستش رو توی موهاش برد.

"چیشده؟!"

مادرش با نگرانی پرسید و جونگین همونطور که آروم پوست کنار انگشتش رو میکند و گوشیش رو روی مبل پرت کرد

"به خاطر بارون مسیر رو اشتباه رفتن، گم شدن. تا بارون تموم نشه نمیتونن برگردن!"

"چیزی شده؟ کسی گم شده؟!"

هیونهه آروم با ویلچرش وارد آشپزخونه شد و از جونگین پرسید

"اره... بکهیون و چانیول گم شدن"

"بکهیون گم شده؟!"

هیونهه با نگرانی تکرار کرد و به کای نگاه کرد

"اره بک گم شده، نمیدونیم کجان..."

"بکهیون گم شده... چند ساعته تلفنش رو جواب نمیده"

دستش سمت پارچه سفید رفت و از روی صورت پسر بچه‌ای کنار زدش.

"بک.بکهیون کجاستتت؟!!"

صدای جیغی بلندی توی گوشش پیچید و احساس کرد نوری شدیدی توی صورتی میخوره و خودش رو ایستاده وسط یه خیابون دید.

"هیونهه!! هیونهه خوبی؟!!"

چشم هاش رو باز کرد و مادر جونگین که جلوی پاش نشسته بود و دست هاش رو گرفته بود دید.

"آ.اره... خوبم... یه لحظه سرم تیر کشید... مشکلی نیست"

"مطمئنید خاله؟ میخواید به پرستارتون زنگ بزنیم؟"

"نه نه! حا.حالم خوبه... چیزی نیست"

سعی کرد لبخند بزنه تا اون مادر و پسر بیخیالش بشن و بعد به کمک خانم کیم طرف مبل ها که کمی به خاطر شومینه گرم تر بودن رفت و روشون نشست.

کای آهی کشید و به اوپن تکیه داد. با کلی التماس و بدبختی تونسته بودن هیونهه رو بدون پرستارش بیارن سفر و واقعا امیدوار بود هیچ اتفاقی براش نیفته!

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"دارم یخ میزنم! بخاری رو روشن کن!"

"نمیشه بنزین کمه اگه تموم شه واقعا بدبخت میشیم"

بکهیون بیشتر توی کاپشنش فرو رفت و دست هاش رو دور خودش پیچید.

"یعنی من از سرما یخ بزنم مشکلی نداره؟!"

"اره این که الان سرما بخوری خیلی بهتر از این که بنزین تموم شه و کلا مجبور شدیم پیاده برگردیم!"

بکهیون فکش رو روی هم سایید و روش رو برگردوند

"همش تقصیر توی احمقه که الان اینجا گیر افتادیم پس به من غر نزن!!"

چانیول که واقعا از بالای صدبار تکرار شدن این جمله توی نیم ساعت گذشته کلافه شده بود آهی کشید

"میشه بس کنی؟! منم به اندازه کافی از این که اینجا گیر افتادیم و هیچ غلطی نمیتونم بکنم عصبیم و وضعیتم خیلی بدتره چون تو بعد از سه هفته تصمیم گرفتی باهام حرف بزنی ولی فقط غر میزنی در حالی که هیچی تغییری توی شرایطمون ایجاد نمیکنه جز این که اعصاب من و خودت رو بیشتر به هم می‌ریزی!!"

"الان تو از من طلبکاری؟! احساس نمی‌کنی باید جامون فرق بکنه؟! این منم که دارم حتی توی سفر هم تحملت میکنم خب؟!! بفهم اینو!"

چانیول حرفش رو با آروم ترین لحن ممکن زده بود ولی مثل این که پسر بزرگتر فقط میخواست به یه چیزی گیر بده...

"بکهیون میشه درک کنی منم دارم اذیت میشم؟! یا نادیدم میگیری یا باهام دعوا می‌کنی!  هر لحظه هم با مادرت چشم تو چشم میشم و این آزارم میده! میفهمی؟!"

"واو... میخوای مادرمو بکشم که دیگه اذیت نشی؟؟ اره؟!!! که یه وقت به روحیه لطیفت آسیب وارد نشهه؟؟!!"

صداش می‌لرزید ولی نه از روی عصبانیت معلوم بود که بغض کرده و باعث شد چانیول بخواد خودشو بزنه!

چانیول با خستگی سرش رو فرمون گذاشت و در حالی که صدای خودشم میلرزید و به سختی شنیده می‌شد آهی کشید

"بکهیون... لطفا... اگه میخوای منو بزنی بزن... باشه؟ بیا اصلا انقد بزن که خون بالا بیارم... یا مستقیما با خاطر چیزی که عصبیم سرزنشم کن... انقدر این کارو انجام بده تا یه ذره آروم شی بعد بذار من حرف بزنم... باشه؟"

چانیول سرش رو از روی فرمون برداشت و با التماس نگاهش کرد، وقتی دید بک حرفی نمیزنه جرئت گرفت ادامه داد

"بعدش بذار حرف بزنم... می‌دونم که هیچ توضیحی توی این دنیا وجود نداره که بتونه کارمو توجیه کنه... به خدا میدونم ولی حداقل میتونم عذر خواهی کنم...
لعنتی تو حتی فرصت معذرت خواهی به من نمیدی!"

حالا چشم های هر دو نمناک و پر بود ولی هنوز در برابر اون قطره مقاومت میکردن و نمیخواستن بذارن مثل قطره های بارونی که به شیشه ماشین میخوردن، اونا هم روی صورتشون بریزن...

"می‌دونم که هیچ عذر خواهی کافی نیست ولی بعدش میتونی بهم بگی چیکار کنم تا یه ذره... حتی یه ذره هم که شده بهتر بشی نه؟ باور کن من نه بخشش می‌خوام نه هیچ کوفت دیگه‌ای... فقط میخوام سعیم رو بکنم و وقتی دارم تقاص پس میدم حداقل تو یه کم آروم تر شی... بهم بگو چیکار کنم..."

حرف هاش تموم شده بود و حالا فقط منتظر بکهیون که با چشم های قرمز نگاهش میکرد بود.

چونه پسر بزرگتر میلرزید و از حرص ناخون هاش به قدری محکم توی دستش فرو کرده بود که میترسید به خون بیفتن.

"اگه تو داری اذیت میشی من خیلی بیشتر دارم عذاب میکشم... پس جوری باهام حرف نزن که انگار داری یه بچه پنج ساله رو متقاعد می‌کنی!"

بک در ماشین رو باز کرد و سریع پیاده شد تا هوای سرد جلوی اشک هایی که روشون کنترلی نداشت رو بگیرن ولی چند قدم بیشتر برنداشته بود که پاش به چیزی گیر کرد و همزمان با فریادی که زد زمین خورد.

چانیول با شنیدن صدای فریادش سریع از ماشین پیاده شد و توی تاریکی بکهیون رو روی سنگ های ریز کنار جاده پیدا کرد

سریع خم شد و شونه هاش رو گرفت و صداش زد ولی پسر بزرگتر توی خودش مچاله شده بود و حرف نمی‌زد

"بکهیون صدامو می شنوی؟ بگو کجات درد می‌کنه؟ بکهیون!"

"مچم..."

معلوم بود که به خاطر درد به زور حرف میزنه پس آروم دست های رو کنار زد تا مچ پاش رو چک کنه ولی توی اون تاریکی چیزی نمیتونست ببینه.

"بکهیون میتونی تا ماشین بری؟"

رفتار پسر بزرگتر به خاطر دردی که داشت خیلی مطیعانه شده بود و چیزی نمی‌گفت. آروم سرش رو تکون داد و خواست بلند شه که چانیول مانع شد.

این حدس رو میزد که نمیتونه حرکت کنه و فقط از روی غرورش مقاومت می‌کنه پس بدون این که حتی سوال بپرسه سریع از روی زمین بلندش کرد و نزدیک خودش نگهش داشت تا تکون نخوره و پاش بیشتر درد نگیره.

بکهیون کوچکترین مقاومتی نکرد و فقط منتظر شد تا چانیول روی صندلی عقب ماشین بذارتش و بعد پاش رو دراز کرد.

چانیول سریع چراغ سقف رو روشن کرد و در حالی که بیرون ماشین روی زمین چمباتمه زده بود آروم کفش بک رو از پاش در آورد تا بتونه مچش رو ببینه.

ورمی نداشت ولی میدونست تا چند دقیقه دیگه حتما ورم می‌کنه...

اروم پاش رو فشار داد تا بفهمه دقیقا کجاش درد می‌کنه

"آخخخ لعنت بهت!"

بکهیون محکم چشم هاش رو بست و صورتش رو توی هم کشید.

"قوزکته؟"

آروم ازش پرسید و بکهیون که به در پشت سرش تکیه داده بود و از درد سرش رو عقب برده بود فقط اوهوم کوتاهی گفت و لب هاش رو روی هم فشرد.

چانیول مطمئن بود توی ماشین هیچ پمادی وجود نداره پس سریع شالگردن خودش رو در آورد تا دور مچش بپیچه و گرمش کنه و خیلی تکون نخوره.

شالگردن سفیدش رو تا کرد و آروم دور مچش پیچید. بکهیون چند لحظه منتظر بود ولی وقتی دید چانیول شالگردن رو گره نمیزنه خواست چیزی بگه که صدای هق آرومی شنید.

متعجب چشم هاش رو باز کرد و به پسر کوچکتر که سرش رو به لب صندلی ماشین تکیه داده بود و شونه هاش میلرزید نگاه کرد.

معذب، کمی صاف تر نشست و لبش رو تر کرد.

چانیول آروم چیزی رو زیر لب زمزمه کرد ولی بک به روی خودش نیاورد و کمی با دستش ور رفت.

شاید بیست از یک دقیقه شده بود که چانیول سرش رو روی صندلی گذاشته بود و آروم پای بک رو توی دستش گرفته بود و به نظر می‌رسید قصد بستن پاش رو نداشت.

پس خودش خم شد تا پاش رو ببنده که پسر کوچکتر سریع سرش رو بلند کرد و شال رو گره زد.

بینیش رو بالا کشید و مطمئن شد شالگردن اونقدری سفت نیست که اذیتش کنه، بعد بلند شد و در رو بست.

ماشین رو دور زد تا خودش روی صندلی راننده بشینه و دستش رو سمت بخاری برد

"الان بخاری میزنم گرم شی"

"نمی‌خواد مهم نیست..."

"نه اشکال نداره. پات اگه باد بخوره دردش بدتر میشه"

بکهیون کمی‌ خودش رو بالا تر کشید و کامل به در تکیه داد

"گفتم لازم نیست! بنزین تموم میشه منم با این پام نمیتونم سی کیلومتر راه برم!"

چانیول نگاه نا مطمئنی بهش انداخت ولی حرفش رو قبول کرد و در ماشین بست.

جفتشون زیر بارون خیس آب شده بودن و و باید کاپشن هاشون رو در میاوردن ولی در هر دو صورت سرما میخوردن پس بیخیال شد و آروم سر جاش نشست.

صدای بارون و هر از گاهی ناله های آروم و زیر لبی بکهیون که سعی در کنترلشون داشت رو می‌شنید ولی کاری از دستش بر نمیومد...

سرش رو روی فرمون گذاشت و منتظر شد، بیشتر از بیست دقیقه گذشت تا بالاخره بارون قطع شد و دیدش کمی باز شده.

بکهیون خم شده بود تا از بین دوتا صندلی ها بتونه جاده رو ببینه و بهش بگه از کدوم راه ها بره‌ و وقتی توی جاده‌ی درست افتادن دوباره سر جاش برگشت و سرش رو به شیشه تکیه داد و چشم هاش رو بست.

چانیول اینبار آروم تر رانندگی کرد تا دوباره اشتباه نره و بعد از مدتی بالاخره موفق شدن به کلبه برگردن.

به محض این که به بک کمک کرد تا وارد کلبه بشن دوباره از هم دور شدن و هیچ حرفی بینشون زده نشد.

بقیه به پای بک رسیدگی کردن و چانیول رفت سراغ شومینه تا با زغال های جدید آتش رو شعله ور کنه.

وقتی شعله های نارنجی و آبی آتیش رو توی شومینه سنگی دید چنگک رو کنار گذاشت و همونجا کنار شومینه روی زمین سرد ولو شد.

صدای بقیه که با بکهیون حرف میزدن و غذا رو آماده میکردن شنید و وقتی به بکهیون که روی مبل نشسته بود و پاش رو دراز مدت بود نگاه کرد لبخندی زد.

بالاخره تونسته بود بخشی از حرف هاش رو بزنه و حتی بیشتر از قبل خجالت می‌کشید ولی کمی احساس سبکی می‌کرد.

چشم هاش رو بست و با لبخندی که روی صورتش بود به صدای ترق و تروق زغال ها توی آتش گوش سپرد و به مغزش اجازه داد که خاموش بشه...

پایان مبارزه سی و هفتم
ادامه دارد...




از سلام کردن خسته شدم دیگه سلام نمیکنم:/
بچه ها من میخواستم این صبح اپ کنم ولی نتم ریده بود و پارت بعدی هم به موقع اپ میشه قول میدم😌😎❤️
یه اسپویل ریز میکنم براتون توی چهار پارت اینده رابطه چانبکمون خوب میشه😂💕
و پارت بعد هم یه چسه کریسهو و کایسو داریم😂😌
خو دیگه این حجم از اسپویل در من نمیگنجید😐🚶🏻‍♀️

این دفعه نظرتون رو در مورد بکهیون بگید(یا کلا اگر حرف خاصی بهش دارید)

شبتون قشنگ🦋

Seguir leyendo

También te gustarán

2.2M 108K 146
𝒊𝒏 𝒘𝒉𝒊𝒄𝒉 the ex best friends reunite after time apart following the incident that tore them away
67.7K 15.3K 56
˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی میشه اگه مجبور بشن برای مسابقات جهانی ت...
659K 33.2K 61
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
185K 18.8K 24
"𝙏𝙤𝙪𝙘𝙝 𝙮𝙤𝙪𝙧𝙨𝙚𝙡𝙛, 𝙜𝙞𝙧𝙡. 𝙄 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙨𝙚𝙚 𝙞𝙩" Mr Jeon's word lingered on my skin and ignited me. The feeling that comes when yo...