ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

ugly fan and hot fucker.prt43

4K 929 279
By MAYA0247

بعضی مواقع دست به کارها یا افکاری می‌زنیم که خودمونم دلیلی براش پیدا نمی‌کنیم...حتی نمی‌تونیم بگیم به فلان علت من همچین کاری کردم.

انگار اصلا دل آدم یهو میخواد دست به کارای غیر منطقی بزنه...مثل اینکه یهو زیر بارون کلاه هودیت رو روی سرت بندازی و همون‌طور که تو خودت جمع شدی تو دنیای خودت قدم بزنی،ممکنه بخوای یه چرخ کوتاه بخوری یا بزنی زیر آواز و حتی گریه کنی کاملا بی دلیل.

بکهیون نباید دلش برای اون صدا تنگ میشد، حتی دلیلی نداشت یه درصدم بهش فکر کنه...خب انتظار داشت الان خیلی کول در حالی که همه چیز به کتفشه به خونه برگرده ولی الان نیم ساعتی میشد که روی نیمکت پارکی که درخت های شکوفش حالا کمتر دلبری میکردن نشسته بود و به اونطرف خیابون نگاه میکرد.

یعنی اون آدم چانیول بود؟...صداش کمی گرفته تر نشده بود؟
چند تا پلک سنگین زد و انگار که تنها آدم توی اون پارک باشه روی نیمکتی که نشسته بود دراز کشید، دستش رو روی پیشونیش گذاشت و به آسمون تیره شب خیره شد.
چرا زندگیش اینطور شد؟....اصلا نمیتونست شرایط الان رو با پارسالش مقایسه کنه.

پارسال...آه اونموقع همه چیز خیلی بهتر بود.

طرفدار هزارآتیشه چانیول بود...باهاش غذا میخورد...باهاش درد و دل میکرد...باهاش می‌خندید...آهنگاش رو تا خود صبح گوش میداد و با صدای آلارم گوشیش که صدای چانیول بود چشماش رو باز میکرد.

چانیول...پارک چانیول کسی بود که هی بهش امید میداد...براش تبدیل به یه الگو شده بود و بکهیون هر ثانیه دوست داشت بیشتر شبیه چانیوله خیالی تو ذهنش بشه.

چانیول تو خیالش بهش میگفت«زیبایی واقعی هر آدمی توی قلبشه...هیچ آدم زشتی توی دنیا وجود نداره چون همیشه یه نفر هست که شما رو خیلی زیبا میبینه» اما چانیول واقعی بهش نیشخند زده بود«تو خیلی زشتی بیون...نظرت چیه بزنی کنار تا کتکت بزنم...اون زخم ها شاید خوشگل ترت کردن»

‌آه...حالا میفهمید چرا آدم ها دروغ شیرین رو به حقیقت تلخ ترجیح میدم...گاهی وقت ها دوست داشت چیز هایی رو باور کنه که خودشم توی اعماق وجودش میدونست دروغ محضن.

میخواست فکر کنه مادر عزیزش الان کلی دلتنگش شده...بکهی هم حتما وقتی صبح از خواب بیدار میشد به اینکه دیگه برادری نداره تا براش حمالی کنه فکر میکرد...پدرشم خب! نمیتونست راجب این موضوع فکری کنه چون اگه آقای بیون با چشمای اشکی منتظر اومدنش به در چشم میدوخت زیادی رویایی میشد.

_نمیدونم...یعنی اونم دلش برای من تنگ شده؟
زیرلب زمزمه کرد و چند تا پلک آروم زد، دقیقا جوری به آسمون خیره شده بود که انتظار داشت یه جواب کامل ازش دریافت کنه.
گاهی وقت ها کاملا بی دلیل...حس میکرد دلش برای پارک چانیول تنگ شده!

_______________________________________

هوای شب بیشتر از هر لحظه دیگه ای تاریک به نظر می‌رسید...هیچ ستاره ای رو نمیتونست ببینه، فقط یه ماه درست وسط آسمون داشت بهش نیشخند میزد.
همیشه جوری بود که...فکر میکرد تنهایی خوبه، دور ایستادن از بقیه فقط از ترس اینکه روزی بیاد که بابتشون آسیب ببینه چیز منطقی بود.

هیچوقت از هیچکس انتظار موندن نداشت، میدونست بقیه باهاش چیکار دارن...میکاپ ارتیست میومد تا کارش رو انجام بده و بره، استایلیستش بعد از کنار هم قرار دادن لباس هاش وسایلش رو جمع میکرد تا به قرار با دوست پسرش دیر نرسه، منیجرش تا آخرین تایم با غرغر کنارش میموند و بعد...اونم میرفت،اگه دختری بهش نزدیک میشد فقط میخواست با استفاده از شهرتش خودش رو بالا بکشه، البته که سکس با پارک چانیول هم چیزی نبود که بشه ازش گذشت.

هر چند همه اینا رو چند سری یادآوری کردم ولی باید بگم....برای همین آدم تنها کسی که میتونست دوست داشتنش رو حس کنه فقط یه پاپی زیر بارون مونده کیوت و به شدت مظلوم بود

هنوز حالت چهره بکهیون رو،وقتی زیر بارون با اون تیشرت سفید براش دست تکون میداد رو یادشه...اینکه چطور وقتی از کنارش رد شد گرد ناامیدی روی چهره ذوق زدش پاشیده و لباش کش اومدن

نمیدونست چندمین بار بود که این سوال رو از خودش میپرسید ولی...بکهیون چرا حاضر نشد یه فرصت بهش بده؟

بعد از برگشتن از فرانسه تا یه مدت خودش رو توی خونه حبس کرد...به بقیه گفته بود نیاز به استراحت داره و خب البته که تمام روز روی تختش دراز کشیده بودو همه چیز رو مرور میکرد.

اینکه چه اشتباهی کرده بود، نکنه حرکت زننده ای از خودش نشون داده یا مثلا...فاک! اون حتی با هر جون کندنی بود به بکهیون اعتراف کرد ولی تهش مطمئن شد همه آدمای کمی که دوستش دارن اگه خطایی ازش سر بزنه رهاش میکنن.

مادرش...وقتی دید چانیول داره بزرگ میشه و دیگه از آب و گل دراومده با مرد دیگه ای به پدرش خیانت کرد...چانیول یادشه که رفت باهاش صحبت کرد(البته از پشت آیفون خونه ای که خدمتکار برداشته بود و قرار شد به مادرش پیام رو برسونه)...بهش گفت«اگه من بزرگ شدم، پدر بهت نیاز داره لطفا برگرد» حقیقتا اون لحظه فکر میکرد واقعا مقصره و تنها گناهش بزرگ شدنش بود.

یادشه چطور انتظار میکشید تا مادرش بیاد...به طرز احمقانه ای باور داشت مادرش اون خونه سلطنتی رو رها می‌کنه و میاد توی کلبه درویشانه ای که...عشق داشت!

عشق کم چیزی نبود!....حقیقتا اون موقع فکر میکرد کم چیزی نیست و توانایی برابری با اون همه مال و ثروت رو داره اما الان به افکار کودکانه ای که داشت خندش میگرفت...پول همه چیز بود.

وقتی مادرش نیومد...فکر کرد چیز مهمی رو از دست نداده، خودش میتونست کاری کنه تا پدرش سر پا بمونه و این...دومین اشتباهش بود.

هیچوقت...هیچ کس نمیتونست جای مادرش رو توی قلب آقای پارک بگیره...همینم اذیتش میکرد، چرا یه شانس بهش داده نشد؟...چرا پدرش سعی نکرد حداقل به خاطر چانیول هم که شده همه چیز رو فراموش کنه و ترکش نکنه.

و بکهیون....هیچ ایده ای نداشت که چطور مثل یه موش آب کشیده پرید توی زندگیش و همه گرد و خاک های توی قلبش رو با دستای قشنگش تمیز کرد...لمسش کرد...با چشمای شفافش بهش خیره شد و بعد...چانیول چیکار کرد؟

دست یه دوست قدیمی رو گرفت تا بیاره تو زندگیش...تا مثل بچه ها به خودش ثابت کنه اونهمه هم بکهیون رو دوست نداره که بخواد دست رد به سینه دوکیونگسو بزنه و این هم اشتباه بزرگی بود که بکهیون رو شکست.
البته که فرصت دیگه ای بهش داده نشد و حالا بعد از حدود سه ماه بیون بکهیون رو دیده بود.

اونطور که با استایل مردونه ای پشت چراغ قرمز ایستاده بود و نور آفتاب روی صورتش رو نشونه گرفته بود، گونه های برجسته و مژه های بلندش رو بیشتر به رخ میکشید...شکوفه های گیلاسی که توی هوا رقصان بودن و بوی بهاری که چانیول الان میدونست بکهیون چقدر اون بو رو دوست داره چون یه لحظه چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.

پک عمیقی به سیگار بین انگشتاش زد و با انگشت شصتش ضربه ای به بدنه سیگارش زد تا خاکستر هاش بریزه.
هنوزم مثل قبل بامزه بود...حتی اون استایل هم کیوت ترش میکرد و عاح...واقعا چقدر دست نیافتنی بود.
و چقدر دلش براش تنگ شده بود!

کلاه هودیش رو از روی سرش برداشت و بعد از له کردن سیگار زیر پاش، نفسش رو یه ضرب بیرون داد.
آهنگی که توی گوشش می‌پیچید تنها آهنگ داخل پلی لیست گوشیش بود...آهنگی که حالا از خودشم بهش نزدیک تر بود.

شده فکر کنید...که یه آهنگ می‌تونه روحتون رو لمس کنه؟
این آهنگ هم برای چانیولی که حس میکرد تو تاریک ترین نقطه دنیا ایستاده و دست هیچکس بهش نمی‌رسه اینطور بود.

الان دقیقا روی همون تپه ای که بکهیون برده بودتش ایستاده بود....شاید عجیب بود ولی بوی خاطراتی که اینجا از یک عدد بیون بکهیون و پارک چانیول مونده بود داشت دیوونش میکرد.

خوشبختانه این موقع شب کسی این اطراف پیداش نمیشد...میتونست از اینجا همه نورهای بزرگ و کوچک سئول رو ببینه و همه چیز درست مثل یه دنیای اسباب بازی بود!

انگار یه خونه برای عروسک هات بسازی و بهشون روح بدی تا زندگی کنن...اگه یه عروسک خسته میشد خودش رو از بالاترین نقطه خونه پرت میکرد پایین یا مثلا یه جوری از شر خودش خلاص میشد.

چانیول هم دقیقا همین عروسک بود...حقیقتا وقتی اودیشن رو قبول شده بود و با ذوق تمام طول مسیر از کمپانی تا خونشون رو میدوید هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کرد یه روز تا این حد توسط تاریکی بلعیده بشه.
اگه یه دلیل برای زندگی داشت، همون دلیل صبح مثل یه غریبه از کنارش رد شده بود.

دلش برای فن هاش می‌سوخت و اگه میخواست روراست بشه بابتشون عذاب وجدان هم داشت اما چانیول...فقط نمی‌خواست ادامه بده و از کسی هم انتظار درک شدن نداشت.

صدای آهنگش رو بالاتر برد

What you know about rolling down in the deep?
راجع به غلت خوردن توی اعماق چی میدونی؟

When your brain goes numb
وقتی مغزت بی حس میشه

You can call that mental Freeze
میتونی اسمش رو یخ‌زدگی فکری بذاری

________________________________

_هی...پاشو.

_باشه چان...الان.

با پیچیدن صدای خواب آلود بکهیون تو‌ گوشش لبخند کجی زد و لیوان های استوانه ای آبمیوه رو روی میز قرار داد و خب توی سرش تا 5 شمرد و لحظه بعد بکهیون سریع جلوش حاضر شده بود.

_بازم گفتم‌؟

سری به نشونه تاسف‌ برای پسر روبه روش که موهاش مثل لونه پرنده بالا سرش درست شده بود و چشماش بیشتر از هر لحظه دیگه ای پف دار به نظر می‌رسید تکون داد

_بشین صبحونت رو بخور بیون.

_آه...این دیگه چه کوفتیه!

با حرص زیر لب سر خودش غرغر کرد و وقتی پشت میز نشست برای چند لحظه با بی میلی به میز چیده شده روبه روش خیره شد...فقط امیدوار بود که پدرش رو نبینه...و در مرحله بعد چانیول هم(حتی عطرش) در چند هزار کیلومتریش پیداش نشه.

_بهتره جای نگاه کردن دهنتو باز کنی و بخوریش بک...تا ابد وقت نداریم.

سهون طبق معمول هشدار داد و لبای بکهیون آویزون شد.

_منو یاد مامانم میندازی...باشه میخورم.

بعد از برداشتن نون تست نالید...واقعا امروز از اون روز هایی بود که میدونست آخر شب قراره با قوطی های خالی مشروب به خواب بره.

____________________________________

برنامه کاری سانا امروز خلوت بود...انگار پارک چانیول اونا رو به آلبالوهاشم نگرفته بود و حقیقتا بکهیون خوشحال بود که میدید اون دخترک تو مخی تا این حد به قول خودش«گوز» شده.

در حالی که با دستش روی فرمون ضرب گرفته بود خمیازه ای کشید که با باز شدن یهویی در ماشین سریع جمع شد.

_آهههه خسته شدم.

سانا به محض نشستن روی صندلی سریع کفش های پاشنه بلندش رو از پاش درآورد و در کمال تعجب بکهیون رو مخاطب قرار داد.

_خوبی بکهیون اوپا؟

با چشمایی که ازش ستاره و قلب ترواش میکرد به پسر گیج شده پشت فرمون نگاه کرد...البته که حق داشت چرا که سانا تو این مدت حتی جواب سلام هاش رو هم نمی‌داد....اوپا؟...این دیگه زیادی بود.

_اووم...ممنونم.

با لبخندی که بیشتر شبیه کش اومدن لباش بود جواب داد و سریع نگاهش رو روی دستاش که روی فرمون بودن ثابت نگه داشت.

_اوپا...من یه برنامه ای دیدم که تو با پارک چانیول شرکت کرده بودید...جدی با هم دوستید؟

خب...همین سوال کافی بود تا روح از بدن بکهیون فراری بشه و دیگه هم برنگرده، چرا حس خوبی به این سوال نداشت؟

با رنگ و رویی که حالا به وضوح پریده بود لباش رو روی هم فشرد و سرش با افسردگی سمت دختر چرخید.
_نه...خیلی وقته دیگه با هم حرف نمیزنیم...یهویی با هم دعوامون شد(آه بدبختانه ای کشید) حتی یه مشت به صورتم زد.

خب...اندکی دروغ که اشکالی نداشت؟

_جدی؟...یعنی الان باهاش حرف نمیزنی؟

لحن ناامید شده سانا باعث شد لبخند دندون نمایی رو لبش شکل بگیره و ابرویی بالا بندازه.

_البته...نکنه فکر کردی بعد از اون مشتی که بهم زد دیگه جواب تماسش رو دادم؟...خیلییییی التماسم رو کرد که منو ببخش و از این حرفا ولی خب.‌‌..میدونی من دیگه حتی نگاهشم نکردم.

خب...خدا هیچ موجود زنده ای در کره زمین رو جوگیر نکنه...یعنی به قول معروف آدم رو سگ گاز بگیره ولی جو نه!
این کلامی بود که بکهیون یک دقیقه بعد، با باز شدن دهن سانا بهش ایمان آورد.

_این یعنی تو باید باهاش آشتی کنی اوپا...من برای کارم بهش نیاز دارم و اگه باهاش حرف بزنی مطمئنم مشکلی نخواهد داشت....باید بهش بگی به شرطی میبخشیش که با من یه ترک بیرون بده.

_هه..هه...هه...شوخی جالبی بود.

بک با چشمکی که زد به سمت جای قبلیش برگشت و لحظه بعد با شنیدن لحن تهدید آمیز دختر کاملا برگاش فر خورد....این همون فرشته کوچولویی بود که الان داشت اوپا صداش میزد؟

_اره و جالب ترم میشه وقتی به منیجرم بگم که الان داشتی باهام لاس می‌زدی...می‌دونم اگه از اینجا اخراج بشی دیگه از کمپانی پرتت میکنن بیرون میدونی چرا؟...چون تا الان هزار نفر ردت کردن.

_هاااااا؟

چشمای بکهیون با تعجب به گشاد ترین حالت ممکن رسید و تقریبا داد زد...واقعا وات د فاااااک؟

اون بچه تازه به دوران رسیده داشت تهدیدش میکرد؟...واقعا امروز آخرین روز زندگیش بود؟

_الان سر من داد زدی؟

سانا با دهن باز مونده ای، درست مثل قلدرهای مدرسه پرسید و لحظه بعد باز شدن در ماشین و نمایان شدن چهره منیجر همزمان شد با پیچیدن صدای گریه های اون دخترک هرزه تو ماشین.

اگه میمرد...اگه از شرکت پرتش میکردن بیرون...اگه مجبور میشد شب تو پارک بخوابه نمی‌رفت دم خونه پارک چانیول.

پول مهم بود ولی نه به اندازه غروری که داشت!
اجازه نمی‌داد دوباره با هم روبه‌رو بشن...راهشون از هم جدا بود و الان تنها کاری که باید میکرد این بود«بزنه به چاک»

___________________________________

پول چیز مهمی نبود...غرور هر آدمی براش ارزش داشت و هیچکس حاضر نیست به خاطر یه شغل زپرتی بره جلوی در خونه آدمی که قبلا به فاکینگ ترین طرز ممکن ردش کرده و بار آخر اون کسی بوده که به طرفش گفته دیگه تو زندگیم پیدات نشه.

میتونی بفهمی وقتی به یه نفر میگی هی...دیگه بهم پیام نده و تهش خودت مجبور میشی بهش پیام بدی چه حسی داره؟

بکهیون دقیقا همچین حسی داشت...مخصوصا اینکه پدرش جزو نگهبان های همون ساختمون بود(:
دستی به گریم از نظر خودش، بسیاااار جذابش کشید...امکان نداشت کسی بشناستش.

فقط کافی بود منیجر کوفتی سانا میشنوید که چانیول ردش کرده...و البته که کاملا درست حدس زدید.
اون دوتا پست فطرت توی لباساش سیستم صوتی جاسازی کرده بودن، بنابراین الان حتی میتونستن صدای نفس کشیدن های بک رو هم بشنون.

_چرا قلبت اینهمه تند میزنه...آروم باش.

با شنیدن صدای سانا از هندسفری توی گوشش که بین انبوهی از موهای بلندش(که البته گریم بود) پنهون شده بود آهی کشید.

خب...حالا باید میرفت داخل...باید میرفت.

یه قدم به سمت ساختمان بلندی که یه مدت هر روز صبح همینجا منتظر چانیول میموند برداشت ولی یهو تصویری مثل فیلم از جلوی چشماش رد شد.

«پدرش تفنگ شکاریش رو از دیوار خونشون جدا کرد، با چشمایی که به خون نشسته بودن به سمتش قدم تند کرد و لحظه بعد بیرون پرت کردن خودش برابر شد با پیچش صدای شلیک گلوله و برخوردش به سقف خونه.»

_امروز... آخرین روز زندگیمه.

لبخند آرومی زد و وقتی سرش رو بالا گرفت به رقص شکوفه های گیلاسی که توی هوا معلق بودن خیره شد...شاید این بهار رو نمیتونست با چشمای خودش ببینه.

البته اگه از غول اول(پدرش) نجات پیدا میکرد نمیتونست از چانیول فرار کنه و مطمئنا به فاک الهی می‌رفت.

قدم بعدی رو با بیرون دادن نفسش برداشت و قدم های بعدیش هنوز سرعت نگرفته کند و کندتر شدن.

صدای آژیر آمبولانس از انتهای خیابون میومد و در آخر رسیدن بکهیون به پله های آپارتمان برابر شد با متوقف شدن آمبولانس جلوی پاهاش و لحظه بعد...انگار همه چی توی حالت آهسته رفته باشه، کریس، منیجر چانیول، رو دید که با عجله و رنگ و رویی رفته در حالی که پیراهن سفیدش به علاوه دستش کمی قرمز شده بودن از آپارتمان خارج شد و کمک امدادها رو که برانکارد رو با خودشون حمل میکردن به سمت داخل راهنمایی کرد.
همه داشتن میدویدن و آژیر آمبولانس هنوز روشن بود.
با پاهایی لرزان یک قدم به سمت عقب برداشت و سیبک گلوش با ترس جا به جا شد.

این نمیتونست امکان داشته باشه...یعنی اون چیزی که تو سرش داشت چرخ میخورد امکان نداشت بتونه واقعیت داشته باشه...امکان نداشت!

نمیدونست چقدر طول کشید که با اومدن پلیس و کشیده شدن یه نوار زرد جلوی ورودی آپارتمان نفسش توی سینه حبس شد و حتی وقتی به سمت عقب هل داده شد توجهی به افتادنش روی زمین نکرد.

همینطور هاج و واج مونده بود...اینهمه آدم، اینهمه صدا یهویی از کجا اومده بودن؟...اصلا چرا باید امروز...امروز که بک میخواست باهاش روبه رو بشه اینا پیداشون میشد؟

چرا گورشون رو گم نمیکردن؟....بک دلش برای چانیول تنگ شده بود...میخواست به بهونه سانا بره و ببینتش...پس اینا اینجا چی میگفتن؟...چرا هلش میدادن؟

از چند لحظه پیش داشت دیوونه میشد که چطور باید با چانیول روبه رو بشه ولی حالا...شاید..شاید چان یه حیوون خونگی خریده و اون یه طوریش شده!
«آخه برای حیوان خونگی آمبولانس میارن...»

_هی بک داری چیکار میکنی؟

صدای سانا توی گوشش پیچید و از افکار تاریکش بیرون کشیده شد.

_ه..هیچی...اینجا انگار...انگار...یه مشکلی پیش اومده.

با کمک گرفتن از زمین، سر جاش ایستاد و فقط کافی بود درهای هوشمند آپارتمان با نزدیک شدن برانکارد بهش باز بشه تا بکهیونحس کنه قلبش دیگه تپش نداره.
چانیول بود...پسری که با رنگ و روی پریده روی برانکارد دراز کشیده بود و چشماش بسته بودن، چانیولی بود که سه ماه تمام ندیده بودتش!

در حالی که نفس کشیدن فراموشش شده بود دستش رو روی لبش گذاشت و چشماش در لحظه پر از اشک شدن.
این نمیتونست واقعیت داشته باشه، اینم یه خواب بود!

_چ...چانیووول.

تو یه حرکت از زیر نوار زرد رنگ عبور کرد و به سمت چانیولی که حالا داشت داخل آمبولانس قرار می‌گرفت دوید...از مچ دست بزرگ و گرمش که همیشه روی سیم های گیتار به رقص درمیومد، خون رو میشد تشخیص داد.

خون بود...یه عالمه خون!

هنوز یک قدمم بهش نزدیک نشده بود که توسط پلیس ها و افراد دیگه ای که هیچ ایده ای ازشون نداشت گرفته شد.

سعی میکرد با زورم که شده خودش رو نجات بده و به سمت چانیول بره...باید بهش یه چیزی می‌گفت...نباید میذاشت اینطور بره...یعنی نباید بذاره...یعنی...میخواست بهش بگه که حق نداره بمیره.
اون لعنتی حق نداشت بلایی سر خودش بیاره چون...

_من هنوز دوستت دارم.

با آخرین توانش در حالی که اشکاش با سرعت روی گونش میغلتیدند و چشم ها و بینی سرخش رو بیشتر به نمایش میذاشتن، بین دست ها و زور بازوهای اون آدمای عوضی با هق هق داد زد.

«لطفا چانیول...بهم گوش بده...نرو...من میتونم ازت دور باشم ولی فکر اینکه حالت خوب نباشه دیوانم می‌کنه...من عاشقتم..‌فقط یه فرصت بهم بده»

_اون مرده!

با بلند شدن صدای ترسیده و شوکه سانا توی گوشش کورسوی امیدی که داشت به سرعت خاموش شد.
_تو اینترنت پخش شده که مرده!

با ادامه پیدا کردن اون صدا توی گوشش حس کرد یه چیزی توی قلبش یهو سنگ شد....تپش رو فراموش کرد و فقط مات و مبهوت بدون اینکه تلاشی کنه از نوار زرد رنگ بیرون انداخته شد.

دیگه صدایی نمیومد....همه چی زیادی ساکت بود و بکهیون فقط میتونست دور شدن آمبولانسی که چانیول توش خوابیده بود رو ببینه....اون الان داشت با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد!

در لحظه یهو یه چیزی درست مثل فیلم از جلوی چشماش تند تند رد شد.

چانیولی که بهش میخندید، لبخند میزد، با اخم نگاهش میکرد، موهاش رو بهم میریخت، پوزخند میزد، چانیولی که با چشمای شفاف توی ساحل بهش اعتراف کرده بود، چانیولی که پشت فرمون با صدای آهنگ سرش رو تکون میداد و هر چند لحظه یک بار با نگاه خاصی به سمتش برمیگشت و حرکاتش رو از زیر نظر میگذروند، چانیولی که خودش رو به زوووور داخل ماشینش جا کرده بود و در آخر با ترس به کمربندی که دیگه سر جاش نبود خیره شده بود، چانیولی که سیگار میکشید، چانیولی که اشک می‌ریخت، چانیولی که با چشمای قرمز بهش نگاه میکرد تا بک پانسمانش کنه...و در آخر چانیولی که روی برانکارد با رنگ و روی پریده چشماش رو بسته بود.

__________________________________

سلووووم•~•
بالاخره بعد از صدسال این پارت تموم شد(:
برای نوشتنش شجاعت میخواستم که آخرش هم شد...
میدونید انجلام...نه اینکه نوشتن این پارت کار خیلی سختی باشه فقط...این مدت انقدر پر از حسای مختلف بودم که فقط برای کشتن چانیول...اون همه قدرت نداشتم.
بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه...مثل بکهیون ممکنه وقتی به خودمون بیایم که ببینم، آه کسی که اونهمههه عاشقش بودیم، کسی که دلیل زندگیمونه دیگه نیست.
میدونید چقدر عذاب وجدان داره وقتی بفهمی میتونستی برای یه نفر کاری کنی و نکردی؟... حالا چه برسه اون آدم تنها عشق زندگیت باشه(:
نمیگم به طرف مقابلتون بچسبید، یا زننده رفتار کنید فقط...وقتی که باید باشید، باشید!
تهش...یهو میبینیم وای‌ چه زود دیر شد...چه زود از دستش دادم(:

در ضمنننن این پارت آخر نیستتتتت( مایا خود را زیر پتو قایم میکند)
مواظب خودتون باشید کیوتکام⁦❤️⁩

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 44.5K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
2.7K 773 24
◇Malaria ~مالاریا ◇kairis + krisyeol ~کایریس + کریسیول ◇Criminal- Romance- Smut ~جنایی- عاشقانه- اسمات ●فیک مسابقه● ●نویسنده: BoSi ✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎...
687 92 11
هری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، ما...
583K 13K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.