basical change

By Mrllll222

73.6K 12.3K 1.4K

Au Romance Fluff Smut Mpreg Vkook Minyoon Namjin تموم شده!! اما چون احتمالا قراره افتر استوری داشته باشه... More

Summary(info)
Part 1
Part2
Teaser
Part3
Part4
Part5
Part6
Part7
Part8
Part9
Part10
Part11
Part12
Part13
Part15
Last part

Part14

3.4K 622 86
By Mrllll222

نظرای تلگرام نرسیده! نمیخواستم اپ کنم فقط به خاطر شما گمبلای واتپد اپ میشه.

لطفا همه پارتا رو به ۱۳۰ ووت برسونید.

***

ادیت نشده:

فلش بک*

شب قبل*

بعد از تموم شدن اجرا تبریک کوتاهی به رقصنده‌ها و نویسنده گفت و بعد بدون توجه از جمعیتی که یکی یکی سعی در جلب توجه و احترام گذاشتن بهش رو داشتند گذشت و کنار صندلی برادر و همسر او متوقف شد. زن بینهایت زیبا داشت با ارامش فارق از اطراف به آرامی کتف مرد سی و یک ساله رو نوازش میکرد. تهیونگ سرفه نمایشی کرد تا توجه زوج عاشق رو به خودش جلب کنه. بلافاصله از جاش پرید و تعظیم دخترانه‌ای کرد.

-معذرت میخوام متوجهتون نشدم.

لبخند ملایمی روی لب هاش کاشت و دستش رو همایتگرانه روی بازو پوشیده شده دختر با آستین پیراهنش، گذاشت.

-ایرادی نداره راحت باش. تو همسر برادر منی لازم نیست عین این دخترای اعصاب خردکن داخل سالن تمام مدت حواست باشه که اگر نزدیک شدم احترام بزاری. از اقوام نزدیکمی...

با خنده قشنگی تایید کرد که همسرش دست ظریفش رو بین مال خودش حبس کرد.

تهیونگ که با جمع شدن توجهش به برادرش موضوعی که به خاطرش خلوت او و عشقش رو در بین این مهمانی بهم زده بود، به یادش اومد.

-راستی!! میتونم سوک رو برای چند دقیقه قرض بگیرم؟؟

چهره شیطون دختر به صورتش برگشت و با خنده شروع به مسخره بازی کرد.

-اگر بگم نه چی میشه اعلاحضرت؟

لبهاش رو با خنده بهم فشار داد و بعد چک کردن اینکه همه حضار دوتا دوتا یا به صورت گروهی باهم در حال صحبت بودند به شیطنت کلامی همسر برادرش ادامه داد.

-برادر خودمه؛ میدزدمش!!

صدای ترکیب شده از خنده و اعتراض از گلوش خارج شد.

-قربااااننن!!

هوسوک که تا اون لحظه شاهد اون صحنه لذت بخش بود با خنده جلوی ادامه بحث رو گرفت.

-عزیزم بهتر نیست با مادر کمی به صحبت بانوهای در سالن بپیوندی تا من با شاه صحبتی داشته باشم؟

با گونه های رنگ گرفته بوسه کوتاهی روی لپ مرد کاشت.

-حتما همینطوره. فقط داشتم کمی سر به سر اعلاحضرت تهیونگ میگذاشتم. با اجازه قربان.

قسمت آخر جملش رو با لبخند رو به تهیونگ گفت و بعد دریافت منحنی همایتگرانه لب‌های شاه به قصد پیدا کردن مادر شوهر دلسوزش در بین جمع، اون دو برادر رو تنها گذاشت.  

اشاره‌ای به دوتا از گارد های کنار سالن کرد که به سمتش آمدند و با گرفتن لبه های صندلی برادرش اون رو به سمت خارج از سالن هدایت کردند.

با سرعت آرومی از پله ها بالا میرفتند و وقتی بلاخره به پاگرد نیم طبقه‌ای که استراحت گاه خانواده و دو اتاق مهمان درش قرار داشت، رسیدند تهیونگ با تکان دادن سرش اون دو گارد رو مرخص کرد.۱

-بقیش با خودم!!

بعد از محو شدن اون دو مرد از دید شاه کتش رو در اورد و روی میز در راهرو انداخت۲

یکی از دستاش رو از زیر بقل برادرش رو کرد و اون رو دور کمرش پیچید.

مرد بزرگ‌تر با تکیه بر شاه و انداختن وزنش روی او سعی کرد از جاش بلند شه.

سه سال بعد از تولد پسر کوچیکتر متوجه شده بود که پاهاش هرگز کاملا بدون حرکت نبوده. اونا فقط بیش از حد ضعیف بودند. وقتی موضوع رو با پدر و مادرش در میان گذاشت قادر ترین پزشکان نه تنها کشور بلکه کل جهان برای معاینش دست به عمل شدند.

در آخر مشخص شد که کاملا فلج نیست! فقط بدون عصب های اصلی در پاهایش متولد شده بود و این عصب ها در پایین نخاعش تمام میشند. فقط عصب های فوق ضعیفی داشت که بهش امکان حرکت یک یا دو سانتی پاهاش رو با سال ها تمرین و سختی و درد بهش میدادند.

مثل بچگی و بعد در تنهاییشون تهیونگ تکیه برادرش رو به بدن خودش گذاشت و با سرعت آرومی که او بتونه بیاد به جلو حرکت کرد. درواقع تهیونگ داشت اون رو حمل میکرد چون حتی تحمل وزش هم براش زیاد بود چه برسه به حرکت اما مرد کلمه‌ای اعتراض نمیکرد. به هر حال میتونست اجازه بده خدمتکارا اون رو با صندلیش بیارن اما هرگز غیر از مواقع ضروری که کم هم نبودند، این کارو نکرد.

بالاخره به اتاق آخر راهرو که درش از بقیه اتاقا شکوهمند تر بود رسیدند. از اونجایی که میدونست کسی در اون اطراف حضور نداره بدون توجه به آداب با پاش در رو باز کرد و راه رو تا تخت ادامه داد.

بعد از نشاندن سوک روش بالش ها و ملحفه های نرم و ظریف از پارچ کنار تخت لیوان ابی ریخت و به دست مرد بزرگ‌تر داد تا بعد از این فعالیت که براش واقعا زیاد از حد بود گلوش رو تازه کنه و بعد هم خودش نوشید.

-    این صحبت در مورد همون چیزیه که فکر میکنم؟

تردید در چشم های پسر کوچیکتر موج میزد و کمی هم کلافگی چاشنی صورتش شده بود.

-شاید

با دودلی زمزمه کرد که باعث شد مرد با جدیت کمی خودش رو روی تخت بالا بکشه.

-تهیونگ! بزار باهات به عنوان برادرت صحبت کنم نه نایب السطنه‌ای۳ که داره با شاهش حرف میزنه!

بدون به زبون اوردن کلمه‌ای مثل یه بچه حرف گوش کن با چشم های درشت شده و لب های آویزون به برادر بزرگ‌ترش نگاه کرد و با سر تاییدی داد.

-ته! تو میدونی که تا ابد نمیتونی بدون ملکه و ولیعهد ادامه بدی. میدونم این‌ منصفانه نیست که تو بخوای مجبور به ازدواج باشی یا زمان کافی برای پیدا کردن عشق رو نداشته باشی! اما باید به یاد بیاری که تو هر کسی نیستی! تهیونگ شاه شدن مسئولیت داره! فداکاری داره! از خود گذشتگی داره! تو هرچقدر هم که تلاش کنی پدر خوبی برای کشورت باشی در آخر کافی نیست! یک ملت مادر میخواد! شاید بتونی یک یا دو سال ادامه بدی که همین الانش هم یک سال گذشته. اما اخرش زیر فشار و مسئولیتش له میشی!

-اما...

-حرفمو قطع نکن!

سرش رو پایین انداخت.

-ببخشید.

از اینکه اینارو به پسر کوچیکتر بگه متنفر بود اما اگر خودش نمیگفت قطعا یکی دیگه بهش میگفت و اون میدونست که برادرش چقدر از نصیحت شدن از طرف افرادی که بهش نزدیک نیستن متنفره و با اینکه الان رده‌ش از پدرش بالا تره هنوز مثل قبل در این موارد باهاش راحت نیست و پیش مادرش احساساتی میشد. پس بهتر بود این حرفا رو از خودش بشنوه تا از نخست وزیر یا جین. حتی شاید جیمین هم میتونست بهش کمک کنه اما جین با اینکه از بچگی باهاشون دوست بوده وارد دایره خانواده نشده بود و برای این مسائل ازشون دور بود.

کمی به جلو خم شد و با گرفتن مچ شاه اون رو به سمت خودش کشید و پسر متعجب رو به شونش تکیه داده و اونو بین بازو هاش نگه داشت.

از وقتی هردو بزرگ شده بودن دیگه اینطوری همو در آغوش نکشیده بودند. هردو شاهزاده بودند و بعد پسر کوچیکتر شاه، نه فرصتش رو داشتند نه دست و پای باز برای انجامش در جمع. هیچ چیز اونارو از بغل کردن هم منع نمیکرد اما خب... با وجود نزدیکی زیادشون خیلی وقت بود انجامش نداده بودند و این تهیونگ رو هیجان زده و متعجب میکرد.

-ته‌ته کوچولوی من...دیگه اونقدرا وقتی برای صبر کردن نداری. شاید حتی زمان ازمون و خطا هم از دست داده باشی ولی بیا انجامش بدیم. منم کمکت میکنم تا این راه هم امتحان کنی. ته! اگر فکر میکنی دوسش داری بهش نزدیک شو. اگر فکر میکنی دوست داره شاید باید به خودتون یه فرصت ب...

با صدای. تقه‌ای که به در خورد حرف پسر قطع شد. به محض اینکه تهیونگ خواست از آغوش برادرش بلند شه صدایی باعث شد بدنش شل شه و دوباره به شون پسر بزرگ‌تر تکیه کنه.

-قربان؟

نفس منقطعی کشید و چشمانش رو بهم فشرد. هوسوک فقط نگاه کنجکاوش رو بین در و اون میگردوند.

تهیونگ فقط دو احتمال میداد. یکی اینکه انقدر گرم صحبت شده بودن و گذر زمان رو فراموش کرده بودند و مهمانی تمام شده بود و پسر برای کتاب خواندن همیشگی اومده بود،  یا اینکه مادرش یا جین اون رو دنبالشون فرستاده بود تا به مهمانی برگردند.

نگاهی به ساعت کرد و با دیدنش متوجه شد فرضیه اول درست از آب در اومد.

- ما تو کاخیم.  درست نیست شب اینجا بخوابی.

به هر حال وسط یه صحبت مهم بود و صبح هم نمیتونست مثل روزایی که تو کشتی بودند بخوابه و دوباره توسط خدمتکار بیدار میشد.

-شب پیش تو میخوابه؟!

صدایی شکه اونو به خودش آورد.

-اممم...خب یه بار اتفاقی شروع کرد خوندن کتابم و از اونجایی که بهش علاقه مند شد شبا به جای مارگو اون برام میخونه. البته بگذریم که هر شب قبل اینکه بخواد پنج صفحه بخونه خوابش میبره و خب... سوک تو اونو وقتی خوابه ندیدی! موهای ابریشمیش روی بالش و پیشونیش پخش میشه و مژه‌های بلندش پوست صاف زیر چشماشو نقاشی میکنه. هر ازگاهی دماغ کوچولوش رو چین میده و لب هاش که به صورت قشنگی ناهماهنگن وبالایی قلمی و پایینی قلوه‌ایه از هم باز میمونن. سوک هیچ موجودی توی دنیا دلش نمیاد بیدارش کنه. پس اره، میزاشتم همونجا بخوابه.

کمی اخم هاش رو در هم کشیده بود و همینطور که چونش روی سر مرد کوچیک تر بود به دیوار جلوشون زل زده بود.

-شاه تهیونگ اول، ارینا!!!

با لحنی عصبانی و تند مرد رو مورد خطاب قرار داد.

-داری خودتو گول میزنی یا بقیه رو؟!

بدون اینکه زمانی برای جواب بده، بهش توپید.

-دیگه بهت نمیگم اگر یا شاید! تو باید بهش نزدیک شی و یه فرصت به احساساتت بدی!

نفس عمیقی کشید و با نگاه خیلی جدی به مرد بزرگ‌تر نگاه کرد.

-باشه!

سری برای تایید بیشتر تکون داد.

-خوبه! فقط باید حواست باشه که اون یه بچه رعیت از تسپروته! باید تعلیم ببینه! با مادر صحبت میکنم تا شخص مناسبی رو برای آموزشش انتخاب کنه!!

شوکه سرش رو بالا اورد.

-اما...

چشماش رو چرخوند.

-نترس یه بهانه‌ای براش پیدا میکنیم که توهم لو نری!فقط باید بهم قول بدی که سعی کنی!

-قبوله.

پایان فلش بک*

برگه دیگری رو از روی پا تختی برداشت و به پاره کردنش مثل بقیه ادامه داد.

چندساعتی از اون نیم ساعتی که کنار شاه تو اون اتاق نشسته و به شیرینی های کنار قهوه او رحم نکرده میگذشت و حوصلش به شدت سر رفته بود در حدی که به خورد کردم کاغذ های دفتر روی پاتختی اتاقش روی اورده.  از بعد ناهار که همراه مارگو، دوست جدیدش خورده بود سعی در سرگرم کردن خودش داشت و کاملا درش یک شکست خورده حساب میشد.

به دلیلی بیکاری افراطیش افکار زیاد و عجیبی به سرش حجوم می‌اوردند و اعصابش رو بهم میریختند.

با باز شدن یهویی در توی جاش پرید و با قیافه شوکه شده به جیمین که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کرد.

-جیمینی!! این چه وضع داخل شدنه؟!

چشم غره‌ای تحویل گرفت.

-خواستم تمام دفعاتی که همینطوری اومدی داخل و باعث شدی فکر کنم حمله شده و گارد بگیریم  رو تلافی کنم!

لباش رو آویزون کرد و با حالت لوسی به مرد اعتراض کرد.

-اما جییمیینیییی!!

چشمی چرخوند و با دیدن کاغذ خورده ها روی تخت اخمی کرد.

-گندکاری بسه! پاشو آماده شو دستور مستقیم دارم ببرمت جایی!

از جاش بلند شد و با چشمای گرد شده لبهایی که به خاطر تعجب از هم باز مونده بود به مرد نگاه کرد.

-کجا؟

وقت تلف کردن جونگکوک داشت اعصابش رو بهم میریخت چون باید اون رو سریع به اون مکان میبرد.

همراه غره‌ای با دندون های چفت شده به پسر توپید.

-زود باش دیگه! وقتی رفتیم میفهمی.

کمی بالا پرید و وقتی دید دوباره در بهم ریختن اعصاب محافظ جوان موفق بوده خنده قشنگی کرد که دندون هاش رو به نمایش گذاشت و با قر ریزی که به کمرش میداد به سمت کمد تو اتاق رفت.

چشمی چرخوند و با گفتن اینکه "بیرون منتظر میمونه و اینکه لباس گرم بپوشه" از اتاق خارج شد.

«خب...قطعا دوباره قراره برم پیش شاه وگرنه دیگه کی میتونست باهام کار داشته باشه؟!»

بعد اینکه تو ذهنش به نتیجه رسید بشکنی زد و لباساش رو نگاه کرد. همون لباسایی تنش بود که صبح باهاش به دیدن ملکه رفته بود.

در کمد رو باز کرد بدون توجه به سایز لباس ها یه کت مشکی بلند که بیشتر شبیه پالتو بود بیرون کشید و روی لباس هاش به تن کرد.

جلوی ورودی کاخ روی پله ها ایستاده بود و با تعجب به جیمین که داخل کالسکه‌ای نشسته بود نگاه میکرد.

کالسکه نشان خانواده سلطنتی رو نداشت و پس حدسش مبنی بر اینکه قرار بود به پیش تهیونگ بره اشتباه از آب در اومد.

بدون اینکه حواسش به سقف کوتاه باشه وارد کالسکه شد و با اثابت سرش به سقفش هیسی کشید و دستش رو روی اون گذاشت.

-تو نمیتونی بدون اینکه خودتو ناقص کنی کاری انجام بدی؟

با تخسی نوچی کرد و بعد همینطور که همه وزنش رو روی محافظ انداخته بود با کنجکاوی از پنجره سمت مرد به بیرون زل زده بود.

در تمام طول راه با چشم های درشت شده مردی که هرکدام پی کار خودشون بودند رو کنکاش میکرد.

بانوانی که با پیراهن های بلندِ گرم  و شال هایی که روی دوششان و کلاهی به سرشان و سبد های حصیری به یک دست و چتر های رنگی و گل دار برای جلو گیری از افتاب به دست دیگر، گروه گروه باهم صحبت می‌کردند و مرد هایی که در دکه ها کار می‌کردند یا بر روی صندلی های دکه های کنار خیابون نشسته و کتاب میخوندند و یا به عنوان گارد های امنیتی در شهر قدم میزدند تا از هر مشکلی جلو گیری کنند. دختر بچه هایی که برگای خشک شده درختان را از کف زمین جمع می‌کردند و بعد همگی باهم روی نمیکت های چوبی نشسته و کاردستی درست می‌کردند. و پسر کوچولو هایی که به دنبال هم دور میدان شهر میدویدند.

کالسکه‌ای که درش قرار داشت بین ده ها کالسکه دیگر که در حال حرکت بودند میرفت و جلوه آن جهان زیبا رو براش به نمایش میگذاشت.۴

بالاخره با نگه داشتن کالسکه جلوی خانه دو طبقه قشنگی و نقلی جونگکوک نگاهشو از مردم گرفت و به جیمین داد که داشت پیاده میشد. پس خودش هم به تبعیت از اون پایین اومد.

جیمین مثل همیشه یکی از دست هاش رو روی دسته شمشیر به کمرش گذاشت و بعد در خانه کرم رنگ ایستاد.

-جیمینی...

جیمین حرف رو قطع کرد و حین صحبت با چشم بهش اشاره  کرد که کنارش بایسته. 

-ازت میخوام که شوک‌ نشی بچه.

و بعد بدون منتظر ماندن برای جواب طناب زنگی که کنار در آویزون بود رو کشید که بلافاصله باز شد و زنی با سرعت زیادی خودش رو روی پسرک شوک شده انداخت.

جونگکوکه که لحظه‌ای با جیغ و فریاد کشیدن فاصله نداشت با حس بوی اشنایی که از موهای بلند زن میانسال که پشتش بافته شده بود و بهم ریختگی زیبایی داشت، ساطع میشد ناخودآگاه بدنش شل و شد و اشک هاش بودند که چشمان درشتش رو تر میکرد.

-ما...مان!

با صدای لرزون تنها کلمه‌ای که روی صفحه مغزش میچرخید رو به زبون اورد و پیراهن زن رو چنگ زد. 

شونه های زن روی قفسه سینش میلرزید صدای هق‌هق آرومش توی گردنش خفه میشد.

جیمین که داشت با صورت احساسی شده ولبخند به صحنه هم آغوشی مادر و پسری که بعد هفته ها همو دیدند، نگاه میکرد سرش رو بلند کرد و برای مرد و پسری که پشت اون دو در دهانه در ایستاده بودند به احترام سن مرد، تکان کوتاهی داد.

مرد دستش رو به صورت مشت شده جلوی دهنش گرفته بود چشمانش از اشک سرخ شده بود. دست دیگرش رو دور پسر کنارش حلقه کرده بود که با صورت ناخوانایی که برادرش زل زده بود.

بالاخره جونگکوک از بغل مادرش در اومد و خودش رو در بین بازو های مرد انداخت. 

گریش انقدر شدید بود که چیزی نمیتونست بگه. فقط با تمام وجودش به لباس های مرد که او هم دست کمی ازش نداشت چنگ میزد. جوری که انگار کسی میخواد او رو ازش بگیره و پسرک میخواست مانع بشه.

و بعد نوبت به برادرش رسید. هم دم همیشگیش. چند ثانیه هردو در چشمان هم نگاه کردند و بعد دست پسر بزرگ‌تر بود که با تمام قدرت زیر گوشش فرو اومد. و بعد گوشش بود که کشیده شد و به اون واسطه آغوش برادرش افتاد و این دفعه برعکس همیشه پسر بزرگ‌تر بود که خودشو از دوش پسر قد بلندتر آویزون کرده بود.

-خیلی بدجنسی جونگکوک. دلم میخواد تا ابد باهات قهر باشم. چطور تونستی مارو بزاری و غیبت بزنه پسره‌ی بی چشم و رو! هان؟! نگفتی از نگرانی و ترس مردم؟! نمیگی یه برادر داشتم که همیشه از گندکاریایی که میکردم نجاتم میداد حالا اینطوری دق مرگش کنم نامردیه؟؟

اشک های پسر کوچیکتر تکونی نداشت و اما در عین حال صورتش از درد سیلی و کشیدن گوشش جمع شده ولی نمیتونست خنده‌ش هم جمع کنه.

احساسات قاطی شده جونگکوک خودشون رو مثل همیشه به شکل اذیت کردن بقیه نشون دادن.

شیطنت به چشمای خیسش و صدای نرمش رخنه کرد.

-وااا!! یونگ چرا مثل پیرزنای صد ساله داری نغ میزنی؟!

و تنها جوابی که در قبال این شیطنتش گرفت همون یه ذره گوشت بازوی استخوانیش بود که بین انگشتای برادرش با حرص فشرده شد.

جیمین که اول با اون ضربه که به صورت پسرک اثابت کرده بود گارد گرفته و تقریبا داشت برای جدا کردنشون و دستگیری پسر بزرگ‌تر خیز برمیداشت با اون آغوش دهنش به خاطر تعجب از هم باز موند. با بهت به حرف ها و رفتارای اون دو برادر نگاه میکرد و حقیقتا چیزی جز اینکه شخصی که یونگ خطاب شده بود دقیقا به همون اندازه جونگکوک عجیب بود! ینی ممکنه این موضوع تو خانوادشون ارثی باشه؟!

با شنیدن صدای خنده ریز و نخودی به خودش برگشت و به زن میانسال که داشت با دستمال گلدوزی شده‌ای که صورتش سرخش رو از اشک پاک میکرد و به شونه همسرش تکیه داده بود و به صورت مرد جوان میخندید نگاه کرد.

-تعجب نکن پسرم اونا همیشه همین شکلی‌اند.

جیمین نگاه دیگه‌ای به پسر پتو پیچ شده که جونگکوک رو با حرص فشار میداد و نغ میزد انداخت.

«جفتشون غرغرو اند!»

با خودش فکر کرد و بعد رو به جونگکوکی که در عالم خودش بود شروع به صحبت کرد.

-من به کاخ برمیگردم بچه و بعد دوباره کالسکه رو برات میفرستم! اون بیرون در منتظر میمونه هر وقت دلت خواست میتونی برگردی فقط از زمان اتمام سرو شام دیرتر نشه. خدانگهدار خانم، اقا!

جمله آخر رو خطاب به زوج گریان گفت و بعد به سمت کالسکه باز گشت.

-ممنون جیمینی!

صدای لرزون پسرک رو شنید و بعد به سمتش برگشت.

لبخند درخشان و مهربانی روی لب هاش نشوند اجازه داد پسرک صدای ملایم شدش رو بشنوه.

-هیچ کودوم کار من نبودم جونگکوکی!

و بعد از اونجا رفت.

















۱

اینم از پله ها. فقط یه نکته ظریف براتون بگم!!

این پله ها چون به بخش خصوصی قصر میرسه( ینی جایی که خانواده سلطنتی و نزدیکانشون زندگی روزمرشون رو میگزرونن و حتی خدمتکارای از یه سطحی به پایین تر هم اجازه رفتن بهش رو ندارن) در پشت سالن های اصلی قرار داره و زیاد تو دید نیست و در ضلع جنوبی کاخ قرار داره. بالا به اتاق خواب ها میرسه و پایین سالن غذا خوری و نشیمن و کتاب خونه و دفتر تهیونگ و این بند و بساط ها. و اینکه این پله ها با اون پله‌هایی که تهیونگ شب قبل(شب مهمانی) ازش پایین اومد فرق داره چون اون به سالن ها ختم میشد. عکس بعدی عکس اون پله هاست.

این اون پله هاییه که ته شب قبل ازش اومد پایین و دمش با مامان باباش صحبت کرد. این پله در ضلع شرقی کاخ قرار داره.

(عکس ها جفتش مال یه کاخه اگر احساس تفاوت سبک میکنین به خاطر نور و رنگ عکساست. عکس ها مال کاخ الکساندر در روسیه‌ست!)




۲

بیبیا میز منظورم این بود. چون عکسا از دو کاخ متفاوته شما رنگ نرده هارو مثل هم تصور کنید.

عکس مال عمارت بلتن (شناخته شده با نام  Belton house  ( در انگلستان هستش که محل اقامت و زندگی خانواده برانلو از نزدیکان شاه ادوارد هشتم بوده.







۳

نایب السلطنه به کسی میگن که اگر اتفاقی برای شاه افتاد تا زمانی که ولیعهد تاج گذاری کنه اون مسئولیت هارو به دوش میکشه.

برای مثال نایب السلطنه ملکه الیزابت، همسرش پرنس فیلیپ هست اما اولین نفر توی لیست ولیعهدی پسر ارشدش پرنس چارلزه. ینی اگر پرنس چالرز به نفع پسرش کناره‌گیری نکنه(این احتمال رو میدن چون دیگ خیلی پیره) بعد از مرگ ملکه تا زمانی که او تاج گذاری کنه مسئولیتا با نایب السلطنه، پرنس فیلیپه.










۴ عزیزام همه اینا مال چهاره🤧

متاسفانه من چون دوباره اول نوشتم بعد رفتم دنبال عکس شما چیزایی که گفتم تو ذهنتون اضافه کنید و ببخشید که عکسا زیاده هم میخواستم متوجه فضا شین هم دلم نیومد نزارم. کوچولوشون کردم که زیاد صفحه نگیره.(نگین چرا شکل هم نیستنا-.- اینارو همه خیابونایی تصور کنید که کالسکه ازش رد شده😁) از نظر آب و هوایی عکسا رو اصلا ملاک قرار ندین فقط گفته های تو داستان.

Continue Reading

You'll Also Like

8.7K 1.8K 46
این یک پیغام از طرف مجموعه است. آیا خسته هستید یا حساسیت شما بیشتر شده است؟ آیا اخیرا با اختلال تمرکز رو‌به‌رو شده‌اید؟ شاید سندروم اِس‌او‌اِس در ش...
9.2K 1.5K 29
آزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود ک...
23K 3.1K 37
﹙𝖳𝖾𝗊𝗎𝗂𝗅𝖺 || تـکیـلا ﹚🍻 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍, 𝖣𝗋𝖺𝗆, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖲𝗆𝗎𝗍 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗏,𝖸𝗈𝗈𝗇𝗆𝗂𝗇 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍�...
43.5K 6.3K 27
پایان یافتہ✔︎ میراث خانوادگی ما وقتی بچه بودم از سقف کوچیک خونمون وقتایی که بارون شدید میومد میچکید...نمیدونم چجوری شد یا حتی چیشد که الان برای ارث و...