-دوازدهم-
-MY LITTLE MAN-
هر چهارتاشون، داخل لیموزین مشکی رنگی که توسط رانندهی پیرشون هدایت میشد، نشسته بودن و مقصدی که تو مسیرش قرار داشتن، نزدیکتر از هر هدفی به نظر میرسید.
نگاه سجونگ که اتفاقا بغل جونگین هم نشسته بود به نیمرخ اخموی سهون قفل شده بود و هر لحظه که میگذشت، پِی میبرد که لعنتی، سهون خیلی جذابه!
هرچند اگر کلمهای حرف میزد و لحن دلخور و عصبیش که دلیل واضحی نداشت شنیده میشد، کل ابهت چهرهاش زیر سوال میرفت.
موهای فرش شلخته روی پیشونیش ریخته بود و بیشتر از همیشه کیوتش میکرد.
کت و شلوار مشکی رنگ و هیکل رو اومدهاش فقط سجونگ رو تحت تاثیر قرار نداده بود بلکه جونگین و بکهیون هم، در تمام طول مسیر درگیر این بودن که سهون، دقیقا کِی اینقدر بزرگ شد؟!
طرف دیگهی ماجرا، جونگین بود که نگاه میدزدید و خودش رو لعنت میکرد. خب، جونگین همیشه برای روابط جنسی و تقویت شهوتش اهمیت زیادی قائل بود.
راحت تحریک میشد و اتفاقا، با یک اشاره میتونست هر کسی رو مال خودش و در نتیجه شهوتش رو به نتیجه برسونه.
اما، این اولین باری بود که فقط با حرفهای یک نفر تحریک میشد!
نمیدونست این رو باید پای چه عامل لعنت شدهای بذاره. کلمهای که سهون در خطابش استفاده کرده بود، کیک عسلی بود و مطمئنا، جونگین با این یکی تحریک نمیشد چراکه کیک عسلی بودن، واقعا تحریک کننده به نظر نمیاد، میاد؟
کلمهی بعدی که اتفاقا پر مفهومتر هم بود چیزی نبود جز، بخورمش!
خب، بله. این طبیعیه که جونگین تحریک بشه چون لعنت بهش تو بقیه رابطههاش هم این کلمه یا بهتره بگیم جملهی بامفهوم رو میشنید و اجازه رو صادر میکرد اما خب، بخورمشهای قبلی کجا و این بخورمش کجا...
حقیقت ماجرا این بود که حتی فکر به طرز نگاه و لحن سهون باعث میشد تحریک بشه بنابراین سری تکون داد و افکار کثیف و شهوانیش رو از خودش دور کرد.
*سهون، حرفام که یادت نرفته مگه نه؟
صدای مهربون بکهیون، سکوت مطلق داخل ماشین رو شکست. مخاطبش یعنی سهون، بلاخره نگاهش رو از پنجره گرفت و سمت برادرش برگشت. نگاه خیرهاش به بکهیون و در ادامه با اطمینان سر تکون دادنش باعث شد بکهیون باری دیگه نفس آسودهای بکشه و برای اطمینان نگاهی هم به جونگین بندازه.
نگاه جونگین هم دقیقا مثل نگاه سهون اطمینانبخش بود و همین برای به وجود اومدن لبخندی نصفه نیمه روی لبهای بکهیون کافی بود.
طبق عادت کف دستهاش رو روی رونهاش مالید و با خودش زمزمه کرد:
*امیدوارم، همه چی به خوبی و خوشی تموم شه.
سهون، تنها کسی که زمزمهی برادرش رو شنید؛ با نگرانی نگاهش رو بین افراد داخل ماشین چرخوند و بلاخره بعد از دقیقههای طولانی، اون نگاه رو روی جونگین قفل کرد.
حرفهایی که بکهیون شب گذشته بهش گفته بود، نگرانی عجیبی رو به سهون القا میکرد. نگرانی که برای پسری نُه ساله زیادی بود اما سهون، از همون بچگیش بوی دردسر رو به خوبی میفهمید.
*سهون، به هیچ عنوان کاری نکن که پدر از وابستگیت به جونگین خبردار بشه، وگرنه ممکنه جونگینو ازمون بدزده. حواست باشه، خب؟!
مگه کسی جرئت داشت که کیک عسلی سهون رو ازش بدزده؟
*من شاید مجبور شم اونجا ازتون جدا بشم. ولی تو به هیچ عنوان از کنار جونگین جم نمیخوری سهون، به هیچ عنوان نباید تنهایی جایی بری، باشه؟
البته که از کیک عسلیش دور نمیشد ولی، اگر نتونست خونآشام رو کنترل کنه چی؟!
*سهون، آپا یه مریضی داره. اونم اینه که ما رو دوست نداره. اگر تو بخوای دوسش داشته باشی عصبی میشه. پس میشه وقتی دیدیش طبیعی باشی؟!نمیخواد دوسش داشته باشی باشه؟!
ولی دل سهون برای آپای اخموش تنگ شده بود!
*اوما اونجا نیست سهونی. قول میدم یه روز که آمادگیشو داشتی بریم پیش اوما، ولی در عوض بهم قول بده کارایی که گفتمو میکنی.
خب، سهون نمیخواست قلب کسی رو بشکونه. پس دلیلی نداشت که قول نده. پس قول داد و قول گرفت.
قول داد که حرفهای برادرش رو گوش کنه و قول گرفت اوماش رو ببینه!
اینطوری کسی صدمه نمیدید.
سهون همین رو میخواست.
خوشحالی همه رو!
...
خبرنگرارها، مثل همیشه جلوی ورودی ویلا جمع شده بودن و بکهیون با اخم نظارهگر تلاش اونها برای دید زدن داخل ماشین بود.
این اتفاق برای بکهیون کاملا عادی به نظر میرسید اما چشمهای گرد شدهی جونگین، اخم سهون و حرص خوردنهای سجونگ کاملا غیرطبیعی بود!
توقف ماشین و افراد جدیدی که دربِ ماشین رو باز کردن، اولین نشونه از شروع شب ترسناک بیون بکهیون بود.
اولین نفر از ماشین پیاده شد و دکمهی کت اسپرت و طرحدارش رو باز کرد. نگاهی به محوطهی شاهانهی اطرافش انداخت.
درخور تمام سیاستمداران کشور...
ویلایی کلاسیک، وسط باغی سنگفرش شده و پر از حوضچه...
پوزخندی به کسانی که در برابرش تعظیم کرده بودن زد و وقتی سهون با تردید و نگاهی نگران به اطراف، کنارش ایستاد نگاهش رو به سه همراهش داد.
*امشب، شب خطرناکی برای هممونه. حواستون فقط به کلمات باشه. این آقایون خیلی خوب بلدن با کلمات جمله بسازن!
نفرتی که میشد در اعماق جملاتش نسبت به سیاست حس کرد چیزی نبود که بقیه متوجهش نشن.
وقتی به راه افتاد، سهون کنارش و سجونگ و جونگین پشت سر این دو حرکت کردن.
_تو باید مراقب من باشی کوچولو، پس نترس!
جونگین لحظهای کنار گوش سهون زمزمه کرد و دوباره عقب کشید. ترس و دستهای مشت شدهی سهون کاملا واضح بود و جونگین به خوبی میدونست که سهون از غریبهها که اتفاقا بادیگاردها هم بودن، ترسیده.
سهون لحظهای سرش رو چرخوند و نگاهش با نگاه مطمئن جونگین گره خورد. لبخنده بامزهای زد و بعد از تکون دادن سرش و عقب فرستادن موهای رو پیشونیش قدمهاش رو محکمتر از قبل برداشت.
معجزه، گاهی وقتها در قالب یک جمله اتفاق میفته و معجزهی سهون، جملههای جونگین بود!
وقتی قراره از جونگین مراقبت کنه، نباید بترسه؟
باشه پس...
سهون دیگه قرار نیست بترسه چراکه میخواد مراقب کیک عسلیش باشه!
چیزی نگذشت که وارد ویلا شدن و سهون، جلوتر از هر سهی اونها قدم برداشت...
لبخندش در برابر کسانی که با بهت نگاهش میکردن، قدمهای با اقتدارش، چهره و قد پرفکتش و شاید غرور خاصش در برابر اون نگاهها حتی سه همراهش رو هم شوکه کرده بود.
اما خب، اونها که نمیدونستن سهون درگیر یک معجزه شده!
سکوت اطرافشون و قطع شدن صدای پیانو نشون میداد، فقط همراهانش نیستن که شوکه شدن.
در برابر تمام اون چشمهای از حدقه بیرون زده، فقط یک جفت چشم بود که در مسیر مستقیم نگاه سهون قرار داشت.
مردی با موهای جو گندمی، کت و شلواری شیک و کرواتی محکم شده که دقیقا، بالای پلههای طبقهی اول ایستاده بود و نگاهش میخکوب چهار نفری بود که تازه وارد جمعشون شده بودن!
اخم وسط ابروهای سهون، که حاصل سردرد ناگهانیش بود، به اون پیرمرد به شدت خوش پوش هم سرایت کرد و باعث شد همهی افراد حاضر در سالن، به نگاه خیرهی اون دو به هم چشم بدوزن و منتظر شلیک گلوله توسط چشمهای یکی از اونها باشن.
سهون، چندین بار چشمهاش رو باز و بسته کرد تا چشمهای تار بینِش درست و سردردش کمتر بشن. اما انگار که به یکباره، همه چی تو وجودش تغییر کرده باشه دستهاش رو مشت کرد و به سختی، نگاهش رو به پیرمرد بالای پلهها دوخت:
+سلام...پدر!
"چرا اصلا شبیه کسانی که پونزده سال تو کما بودن نیست؟! دادستان دروغ گفته؟!"
این، موضوع اصلی پچپچهای داخل سالن بود اون هم وقتی که سهون از همون پایین پلهها جملهی کوتاهش رو خطاب به پدرش گفت.
پدری که تغییر چندانی نکرده بود...
مرد، شامپاین تو دستش رو روی میز کنارش گذاشت و دست به جیب، با آرامش خاصی پلهها رو پایین رفت.
روبهروی سهون، یا به اصطلاح پسرش ایستاد و توجهی به نگرانی دو مردی که پشت سرِ سهون ایستاده بودن نکرد.
اخمهای مرد، به آرومی محو و به جاش لبخندی طبیعی روی لبهاش نشست. دستش رو روی شونههای سهون که فقط چندین سانت ازش بلندتر بود گذاشت و طوری بلند حرفش رو زد که تمام آدمهای اونجا بشنون:
€اوه سهون، پسر ناتنی من؛ خوشحالم که سلامتیت رو به دست آوردی و منو بیشتر از این منتظر نذاشتی!
سیاست، یعنی در لحظه تصمیم گرفتن و اگر بلد نباشی با برنامهریزی در لحظه تصمیم بگیری، سیاستمدار خوبی از آب در نمیای.
جملهی دادستان بیون، هم دهن حضار رو بست، هم دست و پای بکهیون.
در واقع بکهیون میدونست هر اتفاقی تو عمارتش میفته، مو به مو به پدرش گزارش داده میشه اما حتی فکرش رو هم نمیکرد که پدرش، اوه سهون بودن برادرش رو توی جمع، تایید کنه!
این یعنی، سهون واقعا هم خونِش نیست؟
*عجیبه که بعد از پونزده سال تونستی چهرهی پسری که حتی یکبار هم به دیدنش نیومدی رو تشخیص بدی، پدر!
بکهیون هم یک رگی از سیاست تو گردنش داشت برای همین با صدای بلندی گفت و با گذاشتن دستهاش روی دستهای پدرش، اون دستهای چروکیده رو از روی شونههای برادرش انداخت.
همین کار باعث شد نگاه تحقیر کنندهی بیون روی پسر بزرگترش بشینه اما قبل از اینکه با نگاهش تهدید کنه شونههای پسر کوچیکتر بود که جلوی دیدش رو گرفت.
پسر همچنان سردرد عجیبی داشت و همین به نوعی خلع سلاحش کرده بود طوری که میتونست قطرات عرقی که از کمرش پایین میرفتن رو حس کنه:
+من، پسر ناتنیت، نیستم آپا...
€اوه، البته که تو مثل پسر واقعیم میمونی سهون!
در جواب سهون گفت و قبل از اینکه باز هم حماقتی از بچههاش سر بزنه، بلندتر ادامه داد:
€بیاین امشب رو به بهترین شکل ممکن جشن بگیریم. همونطور که میبینید؛ پسر من بعد پونزده سال سالم و...
با پیچیدن صدای دست زدن تو سالن، همهی نگاهها به سمتی که منبع صدا بود چرخید و دادستان جملهاش رو نصفه رها کرد.
دستهایی که پِیدرپِی به هم کوبیده میشد منبعی جز گوشهترین و تاریکترین نقطهی سالن نداشت و تنها چیز واضح برای دادستان بیون و اطرافیانش، پاهای بلندی بود که روی هم انداخته شده بود.
بلاخره صدای دست زدنهای مسخرهی مرد قطع شد و اینبار صداش تو سالن طنین انداخت:
#نمایش قشنگی بود...
"صبر کن. این صدا، صدای چ..."
#حقیقتا انتظارش رو داشتم که دروغگوی ماهری باشی...
با ادامهی حرفش افکار جونگین رو پاره و با بلند شدنش از روی مبل و تابیدن نور روی صورتش، نورونهای مغز دادستان بیون و بکهیون رو تقریبا، ترکوند!
#اما نه دیگه تا این حد. دادستان بیون!
هیچکس توی اون سالن، مرد قد بلند و خوش پوش رو نمیشناخت اما شناختن اون مرد برای چهار مردی که وسط سالن کنار هم ایستاده بودن، کار سختی نبود.
€این احمق اینجا چیکار میکنه؟ نگهــــــبانا...
_هـ..هیونگ!
با هیونگ خطاب شدنش، نگاه غضبناکی به برادرش انداخت. چیزی نگذشت که توجهش رو از برادر احمقش که بغل دردسر ایستاده بود گرفت و دست به جیب، راه رفت تا بلاخره روبهروی دادستان بیون ایستاد.
خم شد و نزدیک گوشهای دادستان بیون همونطور که چشمهاش روی بکهیون بهتزدهای بود که پشت سهون ایستاده بود؛ زمزمه کرد:
#وقتی هم برادرم و هم خودم رو دعوت کردی، چهطور توقع داشتی به این مهمونی نیام دادستان؟
€چـ..چی؟!
چانیول، کمرش رو صاف کرد و تو چشمهای منفورترین آدم زندگیش خیره شد و به جای کلمات، از چشمهاش برای بیان نفرتش استفاده کرد.
÷چانیـــول. پسرم!
~\چانــــی...
دو صدای جدید که از بالای پلهها میاومد، باعث شد نگاه یخزدهی دادستان بیون به اون سمت کشیده بشه و از خودش بپرسه:
"اونا، چانیولو میشناختن؟"
چانیول با نگاهی گذرا به سه مرد پشت دادستان، عقب برگشت و به دختری که با کفشهای پاشنه بلندش به سرعت پلهها رو طِی میکرد و از پدرش جلو میزد خیره شد.
÷دخترم، آرومتر...
پدر که از دخترش عقب افتاده بود خطاب به دخترش گفت اما دختر بلاخره خودش رو به آغوش دوست پسرش رسوند و کنار گوشش زمزمه کرد:
~\ببخشید مجبور شدم تنهات بذارم چانی...
#اشکالی نداره..
دختر بوسهای کوتاه روی لبهای چانیول کاشت و باعث شد چانیول با نگاه خاصی دستش رو دور کمرش حلقه کنه و به دادستان بیون خیره بشه.
انگار همین نگاه پر از حرف، کافی بود تا دادستان آب دهنش رو قورت بده و به دست حلقه شدهی چانیول دور کمر دختر خیره بشه.
سهون هیچی نمیگفت یا بهتره بگیم، تو اون دنیا نبود اما دست بکهیونی که از زمان حضور چانیول، کاملا نامحسوس به دستش چنگ زده بود رو فشار میداد.
فقط این رو فهمیده بود که برادرش، فاصلهای با پخش شدن روی زمین نداره و سر پایین افتادهاش گواه همین رو میداد.
انگار سعی میکرد هیچ چیز نبینه تا مبادا برای فراموش کردنشون مجبور بشه به قلبش التماس کنه.
در قسمتی دیگه از ماجرا، پیرمردی که قد کوتاهتری نسبت به دادستان بیون داشت، بعد از طی کردن پلهها کنار دخترش ایستاد و با خنده خطاب به بقیه نگاهها گفت:
÷چرا همه ماتتون برده؟ آهنگو پخش کنید. باید سلامتی پسر دادستان رو جشن بگیریم.
با لحن تقریبا دستوریش؛ درحالی که نگاه خندانش روی سهون بود صدای گوش نواز پیانو توی سالن پیچید و حضار بلاخره مشغول گپ زدنهای خودشون شدن.
_هیونگ، اینجا چهخبره!؟
صدای تحلیل رفتهی جونگین باعث شد، نگاه پر از تمسخر چانیول از چشمهای دادستان گرفته بشه و با کمی چاشنی اخم، روی جونگین قرار بگیره.
~\اوه گاد. تو باید جونگین باشی. خوشحال شدم از دیدنت. چانی کلی تعریفتو کرده.
دست جلو اومدهی دختر باعث شد جونگین چندین بار نگاهش رو بین برادرش و دختر کنارش رد و بدل کنه و بعد با نگاه آخرش به اخمهای سهون، دست دختر رو بین دستهاش بگیره.
دختر رو خیلی خوب میشناخت و بارها عکسها و پسترهاش رو تو سرتاسر سئول دیده بود اما ربطش به برادرش رو نمیفهمید!
€قاضی ارشد...
بلاخره لبهای دادستان از هم گشوده شد و صدای از ته چاه در اومدهاش، توجه همه رو جلب کرد.
€اینجا، چهخبره؟!
÷خدای من، چرا فراموش کردم چانیول رو با شما آشنا کنم دادستان بیون؟
خندید و خطاب به دادستان رو به چانیول گفت:
÷راستش قصدم این بود که با یه مهمونی خبر نامزدی دخترمو بهتون بدم اما خب اصرار دخترم برای حضور چانیول تو این مراسم باعث شد این اتفاقو یکم جلو بندازم...
~\آپا، بذارید خودش خودشو معرفی کنه. چانی، خودت یه حرفی بزن عزیزم!
#با کمال میل...
و این دست راست چانیول بود که جلوی دادستان بیون ایستاد و باعث شد نگاه سرتاسر بُهت دادستان روی دستهای مردونهی چانیول قفل بشه:
#پارک چانیول، داماد آیندهی قاضی ارشد.
_هیونگ، چی داری میگی؟!
چانیول منتظر موند تا دستهاش توسط دادستان بیون فشرده بشه اما در این حین نگاه ریزی به برادرش انداخت و چشمک خاص و حرص درآری تحویلش داد که بهت جونگین رو به خاطر بیخیالیش بیشتر کرد.
هر چی گذشت، خبری از دستهای دادستان نشد و برعکس؛ اخم بزرگی کرد و به پوزخند چانیول خیره شد.
چانیول دست جلو رفتش رو بین موهاش برد و طوری که انگار انتظارش رو داشت نفس عمیقی کشید
#آم..فکر کنم زیاد از من خوشش نیومده!
~\آپـــــــا..
دختر خطاب به پدرش با اخم هشدار داد و باعث شد اخمای قاضی ارشد هم توی هم بره.
÷دادستان، این بیحرمتی چه دلیلی داره!؟
چانیول خیره به خشم چشمهای دادستان، منتظر جواب موند اما چیزی جز خشم از اون چشمها حاصلش نشد.
پس خودش جواب داد:
#اشکالی نداره. شاید نمیتونه تشخیص بده که من، رعیتزاده نیستم!
کلمهی رعیتزاده مثل ناقوس مرگ تو گوشهای بکهیون پیچید و نفسش رو بیشتر از قبل برید.
سر پایین افتادهاش رو بالا آورد و جرئت کرد از پشت شونههای برادرش به چانیول خیره بشه.
حقیقتا، این چانیول رو نمیشناخت چراکه این اولین باری بود که تا این اندازه سرحال و با انگیزه میدیدش. اولین باری بود که موهاش رو صاف و مرتب به سمت بالا میداد و چشمهای درشتش رو به رخ میکشید. اولین باری بود اون قد و هیکلی که همیشه تحسینش میکرد رو تو کت و شلواری به اون شیکی میدید.
کاش میتونست به قلبش بگه، این بازی کثیف تند تپیدن رو تموم کنه!
÷این بیحرمتی رو هرگز فراموش نمیکنم دادستان و به یاد داشته باش این خودت بودی که مخالفتی برای حضور نامزد دخترم نشون ندادی و برعکس، استقبال کردی!
قاضی ارشد، با دستهایی مشت شده سمت خروجی راه افتاد.
~\بیا بریم چانیول..
دختر که لباس براق، کوتاه و سفید رنگی تنش بود، همونطور که دستش رو دور بازوی چانیول حلقه میکرد گفت و نگاه ترسناکی به دادستان بیون انداخت. دست چانیول رو کشید و پشت پدرش به راه افتاد. اما چانیول، قبل از اینکه از کنار بکهیون بگذره لحظهای ایستاد. بدون کوچکترین نگاهی به بک، سمتش خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
#بهت که گفتم؛ من، دیگه، نـــمیبازم!
گفت و طوری با اقتدار دست تو دست دختر از ویلا خارج شد که انگار نه انگار با حضورش دل چهار مرد رو به آتیش کشیده.
اولی، پیرمردی که با دستهای مشت شده، سمت معاون قاضی ارشد که دقیقا مثل خودش بهت زده بالای پله ها ایستاده بود پا تند کرد.
دیگری مرد کوتاه قدی که به کمک دوست دوران کودکیش کاملا پنهانی سمت دستشویی رفت تا محتویات معدش رو بالا بیاره.
سومی هم مردی با پوست برنزه که با بُهت مسیری که برادرش ازش عبور کرده بود رو طی میکرد تا به برادرش برسه و به هیچ عنوان حواسش به نگاه خیرهی یک دختر به خودش نبود.
و آخرین مرد، کسی که با آرامش نظارهگر تمام این اتفاقات کوچیک و بزرگ بود و توجهی به سر دردی که روی شقیقههاش نبض میزد و هر لحظه شدیدتر میشد، نمیکرد.
...
_هیونگ بک، خوبی؟!
سهون با نگرانی به برادرش که مدام روی صورتش آب میپاشید و حسابی دست پاچه بود نگاه میکرد. هرچند خودش توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت، اما هیونگش خوب به نظر نمیرسید.
/ بکهیون، آروم باش. انقدر به خودت استرس نده. خواهش میکنم!
سجونگ گفت اما بیتوجه به لحن ملتمسش، اینبار صدای بکهیون بود که تو محوطهی دستشویی میپیچید و همونطور دستش رو روی جیبهاش میکشید تا گوشی لعنتیش رو پیدا کنه.
*چرا؟ چرا تموم نمیشه؟ چرا این گذشته دست برنمیداره؟ جونگده. باید اون پرونده رو نابود کنه. آره باید مطمئن بشم از بین بردتش. باید باهاش تماس بگیرم. من میدونستم، میدونستم چانیول دست برنمیداره. میدونستم بیخیال انتقام گرفتن نمیشه. ولی الان وقتش نیست. الان نه. جونگده، باید باهاش تماس بگیرم. باید مطمئن شم پدرم دوباره کاری نمیکنه. جونگده!
_یه لحظه آروم بگیــــر...
صدای فریاد سهون، همزمان با اسیر شدن دستهای بکهیون بین دستهاش باعث شد نگاه متعجب سجونگ و بکهیون روی اخمهای سهون بشینه. اما چیزی نگذشت که اون اخمها به آرومی از بین رفتن و جاشون رو به تعجب دادن.
سهون با رها کردن دستهای بکهیون چشمهاش رو روی هم فشار داد تا از سردردش کم بکنه.
_مـ..معذرت میخوام که داد زدم!
تلوتلو خوردن سهون کافی بود تا بکهیون و سجونگ با نگرانی سمتش برن و بازوهاش رو بگیرن تا نیفته.
*سهونا، چت شد؟ ببخشید. خوبی؟! ببخشید عصبانیت کردم. من، من، فقط نگرانم!
به آرومی لای پلکهاش رو باز کرد و مصمم جواب داد:
_چیزی برای نگرانی وجود نداره هیونگ. دیگه نباید، نگران چیزی باشی!
سجونگ و بکهیون نگاه متعجبی با هم رد و بدل کردن و درنهایت جفتشون بازوهای سهون رو رها کردن. سهون همون طور که با انگشت اشاره و وسطش مشغول ماساژ شقیقههاش شده بود سمت خروجی راه افتاد اما چیزی نگذشت که با سیاهی رفتن چشمش، روی زانوهاش فرود اومد و برادرش رو بیشتر از قبل نگران کرد.
سجونگ و بکهیون با وحشت سمتش رفتن و تلاش کردن از روی زمین بلندش کنن:
*سهون، چـ..چی شده؟
پسر بیچاره بدون توجه به لحن برادرش سرش رو بین هر دو دستش گرفت و فشار داد اما ذرهای تفاوت توی دردش ایجاد نشد.
_تو، فقط یه احمقی...
_نمیتونی همه چیو حل کنی..
_واقعا با خودت فکر کردی میتونی رای دادگاهو عوض کنی؟!
_برادرتو انتخاب کنی، جونگینو از دست میدی!
_هیچ کس سمت تو نیست، تو تنهایی سهون!
_پدر واقعی تو...
_من نمیذارم، هیچ، آخخخ. لعنتی، تمومش کن. کافیـــــــــه!
فریاد آخرش به صداهای تو سرش حالتهاش رو دقیقا مثل بیمارهای روانی نشون میداد طوری که سجونگ با نگرانی سر سهون رو بین دستهاش گرفت و با خیره شدن به پلکهایی که روی هم فشار میداد و رنگی که از صورتش پریده بود لب زد:
/بکهیون، باید برگردیم. همیـــــن الان!
...
_لعنتی. لعنتـــــــــــی!
صدای فریادش تو کل محوطهی باغ پیچید و باعث شد نگاه متعجب نگهبانهای جلوی در روی مرد عصبانی که از حرص سنگهای روی زمین رو شوت میکنه بشینه.
جونگین، دستی بین موهاش کشید و دوباره سمت ویلا راه افتاد. برادرش بدون اینکه توجهی به حرفهاش بکنه، اونجا رو ترک کرد و جونگین رو بین انبوهی از سوالات تنها رها کرده بود.
البته که چانیول دیگه دلیلی نداشت تا اونجا بمونه چراکه خیالش راحت بود، دادستان بیون کار خطرناکی نمیکنه. بههرحال چانیول قرار نبود برادرش رو ول کنه!
=هی تو...
با صدایی که شنید متعجب نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن کسی سری از روی تاسف برای خودش تکون داد و به ادامهی مسیرش به سمت ویلا ادامه داد:
_متوهمم شدم. ای برینن دهنت مرتیکه لاشی که فقط میای و میرینی تو هوش و حواس نداشتهی من و میری. چه دافیم گیر آورده. اگر اوما بفهمه رسما بال درمیاره. بخدا که لاشی بو...
=با خودت حرف میزنی؟
حالا اینبار این صدای دخترونه، نزدیکتر از قبل به نظر میرسید. تشخیص منبع صدا آسونتر بود بنابراین جونگین ایستاد. دست به جیب به سمت راستش نگاهی انداخت و همین کافی بود تا نگاهش میخکوب برآمدگیهایی بشه که تو اون لباس تنگ و قرمز به خوبی خود نمایی میکردن.
تقصیر جونگین چی بود که رنگ قرمز دوست داشت و دختر هم ناجوان مردانه سینههای پُروتزیش رو در معرض دید قرار داده بود؟!
_گوش وایسادن کار خوبی نیست دخترم...
با حالت خاصی که همیشه برای مخ زنی ازش استفاده میکرد تذکر داد و تصمیم گرفت به مسیرش ادامه بده.
=میشه یه کمکی بهم بکنی، به کمکت نیاز دارم!
جونگین باز هم ایستاد و با یک تا ابروی بالا پریدش سر تا پای دختر رو از نظر گذروند:
_این همه نگهبان، از اونا کمک بخواه.
لبخند دختر، انگشتی که بین دندونهاش برد و گازی که ازش گرفت کافی بود تا پایین تنهی جونگین نشون بده که چقدر بیجنبهست!
=من فقط به کمک تو، احتیاج دارم!
جونگین خندهای کرد و سرش رو پایین انداخت. خطاب به بیجنبگی خودش، از روی تاسف سری تکون داد و تصمیم گرفت به مسیرش ادامه بده. این اولین باری بود که پشت پا به پایین تنهی بدبختش میزد. واقعا قابل تحسین به نظر میرسید.
دختر که از همون اول که جونگین وارد ویلا شد نگاهش روی جونگین زوم بود و به نوعی کراش جنسیش رو انتخاب کرده بود دست از تلاش برنداشت و تقریبا سمت جونگین دوید و دستش رو کشید.
_چیکار میکنی؟!
=من فقط یه ربع کمکتو میخوام، بیا دیگه!
جونگین، لحظهای با خودش فکر کرد نکنه درخواست کمک دختر رو اشتباه برداشت کرده به خاطر همین اجازه داد دختر دستش رو بگیره و سمت پشتی باغ، کنار دیوارهای ویلا که اتفاقا قسمت تاریکی بود ببره.
_خب؟ چطور میتونم کمک کنم؟!
=اینطوری...
دختر بلافاصله، جونگین رو به دیوار کوبید و لبهایی که به نظرش خیلی گاز گرفتنی میاومدن رو اسیر دندونهاش کرد.
جونگین با درد عجیبی که همزمان تو کل وجودش حس کرد دختر رو به عقب هل داد و اخم بزرگی تحویلش داد:
_از همون اول باید میفهمیدم دنبال چی هستی. این مدلیشو دیگه ندیده بودم!
جونگین باید برای خودش جایزه تعیین میکرد، چون به هیچ وجه دوست نداشت بدن دختر رو لمس کنه.
راستش داشت به بدنی سفید، شونههایی پهن، خط فکی تیز و لبهای نازک یک فرد خاص فکر میکرد و با حرص آستینش رو روی لبهاش میکشید تا رد رژ لب دختر رو پاک کنه.
اما دختر باز هم سمت جونگین رفت و با گرفتن پایین تنهی جونگین از روی شلوارش صدای آخ پسر رو در آورد:
=لعنتی من فقط یه ربع میخوام. یه ربع منو بکن و برو. بهش نیاز دارم!
سرش رو اینبار سمت گردن جونگین برد و به لطف قد بلندش بوسههای خیسی رو مهمون گردن جونگین کرد و توجهی به اینکه با رژ قرمزش مشغول گند زدن به لباس و گردن جونگینه نشون نداد.
_لعنتی. لعنتی، من، آخــــخ ولش کن. آه فاک. ولش کن!
دختر لبخندی زد و کنار گوشهای قرمز شدهی جونگین زمزمه کرد:
=اگه بخوای برات ساک میزنم. میذاری بخورمش؟!
"میخوام بخورمش. بخورمش؟!"
افکار کثیف و پایان مقاومت!
_لعنت بهت سهون...
...
€چطور قاضی ارشد قبول کرده دخترش، با همچین آدمی تو رابطه باشه؟!
- باید همون موقع که بهت گفتم، میکشتیش دادستان بیون. حالا بشین و فکر کن که چهطور باید گندی که زدی رو درست کنی...
تذکری که معاون کیم بهش داد، افکارش رو سمت هفت سال پیش سوق داد و ناکردههاش رو بهش یادآوری کرد.
طوری که دیگه بحث رو ادامه نداد و در سکوت مشغول نوشید شامپاینش شد.
شاید اگر از پسرش برای رسیدن به اهدافش استفاده نمیکرد و به فکر نقشهی دیگهای میافتاد الان هیچکدوم در چنین وضعیتی نبودن.
احتمالا، خانوادهی پارک همراه با مزرعهشون میسوختن و بعد، تمام اون روستا با زمینهای حاصلخیزش برای معاون کیم میشد!
هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که مانعی به اسم چانیول، تمام نقشههای خودش و معاون کیم رو نقش برآب کنه و حتی در آخر پیروز اون جنگ پارک چانیول باشه!
پارک چانیول باید تو اون آتیش میسوخت اما نه تنها خودش نسوخت، بلکه همهی اعضای خانوادش و حتی مزرعهشون رو هم نجات داد...
و حالا، اون پسر بیسواد و دهاتی که مدرک تحصیلی درست و حسابی هم نداشت به طرز عجیبی تفنگش رو سمت دادستان بیون گرفته بود و سرود اعلان جنگش رو سر میداد.
حتی باور اینکه رعیتزادهای مثل چانیول رو مقابلشون داشتن برای هر دوشون سخت و غیرقابل باور بود. هم برای معاون قاضی ارشد کشور و هم برای دادستانکل اصلیترین دادگاه قضایی کرهی جنوبی...
پیرمرد، چشمهاش رو روی هم فشار داد و با نوشیدن یک پیک دیگه از شامپاینش، نگاهش رو به یکی از نگهبانان مضطربش که تازه کنارش ایستاده بود داد. کار سختی نبود که متوجه درخواست اون نگهبان بشه بنابراین کاملا نامحسوس سمتش خم شد تا دردش رو بشنوه:
--قربان، پسراتون همین چند دقیقه پیش از در پشتی خارج شدن. به نظر میاومد حال ارباب اوه سهون خوب نباشه!
اخمهاش و تو هم کشید و کمرش رو صاف کرد. با تکون دادن سرش به نگهبان فهموند که ماموریتش رو به خوبی انجام داده و چندی نگذشت که نگهبان سمت در پشتی حرکت کرد.
حالا علاوه بر کنار زدن سهون، باید برنامهای برای کنار زدن چانیول هم میکشید.
دیگه قرار نبود برای احساسات پسر واقعیش اهمیتی قائل بشه.
کاش میشد با یک تیر دو نشون بزنه!
میشد؟!
...
به خاطر حس شدید گرما اون هم تو اون سرما؛ کتش رو روی شونهاش انداخت و آستین پیراهن سفیدش رو بالا زد.
کف دستش رو روی پیشونی عرق کردهاش میکشید و بیتوجه به دختری که همون گوشهی دیوار مشغول تمیز کردن خودش بود سمت راهی که ازش اومده بود پا گذشت.
زیر لب فحشی به خودش داد و از روی شلوارش دستی به موجود بیجنبهی توی شلوارش که نزدیک یک ربع تحت فشار بود کشید.
راه رفتن بعد از رابطهای به اون سختی انزجارآمیز به نظر میرسید اما نه تا وقتی که سهون رو کاملا آویزون از شونههای بکهیون دید.
اولش با تردید نگاهشون کرد...
انگار منتظر مدرک بود تا به خودش ثابت کنه اون دختر با لباس فیروزهای رنگ سجونگ نیست.
اون مردی که با وجود آویزون بودن یکی روی دوشش همچنان راه میره هم بکهیون نیست.
و از همه مهمتر، جسم تقریبا بیجونی که به زور قدم از قدم برمیداره سهون نیست.
اما مدرکی نبود...
اونها، خودشون بودن!
چنان با سرعت سمتشون دوید و اسم سهون رو صدا زد که مطمئنا تمام نگهبانهای تو محوطهی باغ رو متوجه خودشون کرده بود.
لعنتی اونا قرار بود مخفیانه خارج بشن.
*کدوم گوری بودی جونگین!؟
بکهیون تشری زد و توجهی به نگاه بهتزدهی جونگین که مقصدی جز چشمهای بستهی سهون نداشت، نکرد.
*میخوای کمک کنی یا نـــــه؟!
باز هم فریاد بکهیون بود که جونگین رو به خودش آورد و باعث شد سجونگ رو کنار بزنه و طرف دیگهی زیر بغل سهون رو بگیره و سمت در پشتی باغ حرکت بکنه.
+هون...
خیره به نیمرخ عرق کردهی سهون اسمش رو زمزمه کرد و وقتی چشمهای سهون نیمهباز شد و لبهاش از هم گشوده شد تازه تونست میزان قرمزی چشمهاش رو ببینه...
_کـ..کجا، بودی؟!
از بین چشمهای خمارش، به گردن پسری که به سختی شونههاش رو گرفته بود و راه میرفت نگاه کرد. شرمندگی نگاهی که ازش دزدیده شد رو دید و با همون حال زارش لبخندی زد.
دیگه نتونست چشمهاش رو باز نگه داره و باز هم سرش پایین افتاد. لبخندش به آرومی محو شد و زمزمه کرد:
_من، از کیک عسلی، دستخورده، خوشم، نمیاد!
دیگه چیزی نشنید و چیزی ندید.
فقط حس کرد.
دستهایی رو که دستهاش رو فشرد...
بوسههای آشنایی رو که لبها و گونههاش رو نوازش کرد...
شرمندگی رو حس کرد
اما
چشمهاش رو باز نکرد...
تاریکی رو به دیدن رد بوسههایی که مال خودش نبود ترجیح داد.
چیزی نگذشت که خودش رو روی تختی حس کرد. دستهای سردش بین دستهای گرمی فرو رفت و سوزن سرمی که پشت دستش رو سوراخ کرد، مایع خنکی که گرمای وجودش رو خاموش میکرد رو به وجودش فرو فرستاد.
باز هم بوسه اما اینبار روی محل اتصال سوزن به پوست دستش.
باز هم گرمایی که کوتاه، اما دلنشین روی لبهاش مینشست.
حالا میتونست بشنوه. گرما زمزمه میکرد. گرما حرف میزد..
+ببخش! ببخشید هون. لطفا چشماتو بازکن..
اما نمیخواست که چشمهاش رو باز کنه. یا شاید هم نمیتونست. سهون، سر تا پا فلج بود اما جونگین رو حس میکرد. مطمئنا اطرافش شلوغ بود، اما سهون فقط جونگینش رو میفهمید. انگار که روحش تنش رو رها کرده بود تا کنار جونگین باشه!
روحش کور بود...
نمیدید..
رد لبهایی که کیک عسلیش رو دستخورده کرده بود، نمیدید!
...
×ییشینگ؛ تو واقعا، مطمئنی؟!
نگاهی به چهرهی نگران دوستش انداخت و برگهی آزمایشش رو داخل کیف قهوهای رنگش چپوند
÷مرگ بخشی از زندگیه کریس...
×ولی تو میتونی یکم عقب بندازیش!
÷کاری که میشه زودتر انجام داد رو چرا باید به بعد موکول کرد؟!
دکتر سری از روی تاسف برای دوست قدیمیش تکون داد:
×این کاری که داری ازش حرف میزنی پایان زندگیته!
ییشینگ لبخندی زد و همونطور که از روی مبل داخل مطب دوستش بلند میشد لباسش رو تکونی داد.
÷اشتباه نکن، مرگ که پایان نیست!
×ییشینــــــگ...
چند قدم فاصلهاش با دوستش رو طی کرد و طرف دیگهی میز ایستاد. دستش رو دراز کرد و خیره به چشمهای غمگین دوست قدیمیش گفت:
÷من کَچَلم خیلی زشت میشه؛ ترجیح میدم با مو بمیرم. پس بیا خداحافظی کنیم، من باید برم!
چشمهای پرشدهی دوستش کافی بود تا قیافهی ییشینگ پوکر بشه و یک تای ابروش رو بالا بندازه.
×از اون ماجرا سالها گذشته ولی هنوزم داری خودتو مجازات میکنی. مگه نه؟!
دستش رو عقب کشید و اخمی وسط ابروهاش نشوند. کریس، حق نداشت وقتی از دلیل اصلی مجازات چیزی نمیدونست حرفی راجعبهش بزنه.
حداقل با این کارش، این حس رو به ییشینگ القا میکرد که کاری که در گذشته انجام داده وحشتناکتر از این حرفهاست.
کریس فکر میکرد که ییشینگ فقط به خاطر نجات ندادن اون دختر به این روز افتاده. اما نمیدونست که نجات ندادن، فقط بخشی از گناهانشه.
ییشینگ نه تنها نجات نداد بلکه نابود هم کرد..
حماقت کرد...
خودخواهی کرد..
و در آخر، یک زندگی رو به آتیش کشید.
÷این لطفتو که با کمترین هزینه ازم آزمایش گرفتی رو هرگز فراموش نمیکنم، دکتر...
سمت خروجی راه افتاد اما قبل از اینکه در رو باز کنه، صدای دوستش تو گوشهاش پیچید و باعث شد دستش رو دستگیرهی در خشک بشه:
×بیشتر از سه ماه دووم نمیاری. خواهش میکنم حماقت نکن!
لبخندی زد و با برگردوندن سرش، اجازه داد نیمرخ خندانش برای دوستش نمایان بشه.
÷حداقل میتونم تو این سه ماه، لباسی که دوست دارم توش بمیرمو بپوشم...
کاملا سمت دوستش چرخید و همونطور که دستگیرهی در رو زیر دستش میچرخوند با لبخندی که اصلا حال و هوای خوشحالی نداشت ادامه داد:
÷این تنها حُسنِ سرطانه. مگه نه؟!
...
_هیچ داستانی آغاز یا پایان ندارد: ما به دلخواه لحظهای از یک زندگی را انتخاب میکنیم و از آنجا به گذشته یا آینده نگاه میکنیم_
"پایان رابطه"
*گراهام گرین*
...
11/16
~~ووت یادتون نره♡~~