-سیزدهم-
-MY LITTLE MAN-
انگار باید کمکم به این جلسات چهارنفره عادت میکردن. جلساتی که بکهیون، جونگین، سجونگ و ییشینگ رو دور هم جمع میکرد و موضوعش هم چیزی نبود جز "سهون"!
هرچند مسخره به نظر میرسید اما سجونگ تو مغزش اسم گروهشون رو سه به علاوه یک گذاشته بود که خب اون یک کسی نبود جز ییشینگ.
چون از نظرش ییشینگ همیشه مهمترین فرد این جلسه به نظر میرسید طوری که اگر اون نبود قاعدتا جلساتشون بینتیجه میموند.
دقیقا مثل همین حالا که با ابروهای بالا پریده از همهشون توضیح میخواست که بگن دقیقا چی شد که سهون با یک حملهی عصبی روی تخت افتاد و خوشبختانه باز هم تا مرز سکتهی مغزی رفت، اما سالم برگشت!
تقصیر خودش نبود اما ییشینگ واقعا نگران بود.
برای همین هم تقریبا از خونهی قدیمی و دورِ خودش که برخلاف میلیش یک هفتهای میشد توش سکونت داشت تا عمارت بیون پرواز کرد:
÷فکر کنم تاکید خیلی زیادی رو این داشتم که حواستون به رفتارهای سهون با بقیه باشه.
اون وقت شما حواستون پرت یه آقایی به اسم چانیول شده و یادتون رفته رفتارهای سهون رو آنالیز کنید. دقیقا به چه دلیلی انقدر بیملاحضهاین؟عصبانیت طبیعی به نظر میرسید چراکه سهون اولین و شاید، آخرین بیمارش بود و ییشینگ به هیچ عنوان دوست نداشت بدون حل معادلهی این بیمار چشمهاش رو ببنده چون واقعا معتقد بود، سرنوشت به قدری بهش زمان میده که این پرونده رو حل کنه. شاید بیشتر از سه ماه!
گفتم اولین چون اون دختری که به طرز وحشتناکی زندگیش رو خراب کرده بود بیمار خودش نبود و شاید همین "بیمارِ خودش نبودن" سرچشمهی اصلیِ تمام حماقتها و خودخواهیهاش بود.*تا قبل از اینکه بریم تو ویلا، حالش، خوب بود!
/بک راست میگه. من از همه بیشتر حواسم به سهون بود و خب، متوجه شدم از لحظهی چشم تو چشم شدن با پدرش مدام سرشو تکون میداد و چشمهاشو میبست. فکر کنم، سعی داشته اینجوری سردردشو خوب کنه!سجونگ ادامه داد و بکهیون با حالت گیجی برای تاییدش سرتکون داد.
نکتهی ظریف این گفتوگو این بود که حالا علاوهبر سجونگ که از همون اول اعتمادی کامل به ییشینگ داشت، دو مرد هم هرگونه شک و تردید رو از خودشون دور میدیدن و اینبار، با حضورِ ذهنی کافی و استفاده از نهایت حواسهاشون به پای این گفتوگو نشسته بودن.هر سهشون منتظره حرفهای ییشینگی که حالا اخمی وسط ابروهاش نشسته بود مونده بودن. طوری که انگار، ییشینگ خداست و اون سه انسانهای روی زمین!
خدایی که اول هیچ اعتقادی بهش نداشتن اما حالا با علاقه معبدی تو ذهن و قلبشون براش ساخته بودن تا هرگز فراموشش نکنن.
و البته که معبدِ ییشینگ تو قلب و ذهن سجونگ از تمامیِ این معبدها باشکوهتر بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/246825297-288-k363814.jpg)
YOU ARE READING
MY LITTLE MAN #COMPLETED
Fanfiction"مــردِ کوچَــک مـن" سهـون، پسری که با قدرت خاصی از کمای پونزده سالهاش بیـدار میشه و معشوقـی رو که در بُعـد قبلیِ زندگیـش به طرز دردناکی از دست داده، ملاقات میکنه. فکر میکنید سهـون میتونه از معشوقش در این بُعـد از زمان محافظت کنه یا باید این بُ...