basical change

By Mrllll222

73.6K 12.3K 1.4K

Au Romance Fluff Smut Mpreg Vkook Minyoon Namjin تموم شده!! اما چون احتمالا قراره افتر استوری داشته باشه... More

Summary(info)
Part 1
Part2
Teaser
Part3
Part4
Part5
Part6
Part7
Part8
Part9
Part10
Part11
Part12
Part14
Part15
Last part

Part13

3.4K 630 102
By Mrllll222

عزیزام من بعد کلی وقت برگشتم.
خواهش این دفعم اینه که همه پارتا رو به ۱۱۰ ووت برسونید.
من پارتایی که عقب افتاده رو میگم تا راحت باشید.
پارت ۲
پارت تیزر
پارت ۵
پارت ۶
پارت ۷
پارت ۱۰
پارت ۱۱

******
۱ گمبلا من متوجه شدم طی چند پارت قبل یادم رفته چندتا از عکسایی که براتون دان کرده بودم رو بزارم-.- لطفا قبل شروع کردن آخر پارت عکسا رو در شماره ۱ ببینید.

*******
ادیت نشده:

پرده ها کنار کشیده شده و افتاب رخ خودش را به دیوار ها و کَف کاخ که بیشتر آن در رنگ سفید ارامیده بود برگرداند.

در حالی که اتاق خواب ها میزبان رویاهای نحفته در زیر پتو ها را میداد و رنگ قرمز نور تابیده شده در اتاق نشان از به بند کشیده شدن اشعه های خورشید توسط پرده بود که اتاق ها را در تاریکی نسبی فرو میبرد.

آفتاب مثل تیری چشمانش را هدف گرفته بود و او را وادار به بیداری میکرد.

-صبح بخیر مارگو.

صدای خشدار و گرفتش در اتاق پیچید و دخترک خدمتکار را متوجه بیدار شدنش کرد.

رویش را از پرده ها گرفت و رو به تهیونگ ژولیده در تخت تعظیم دخترانه‌‌ای کرد.

-صبحتان بخیر اعلاحضرت. خوب خوابیدید؟

کلمات را ادا کرد و بعد به باز کردن پرده های اتاق خواب شاه ادامه داد.۲

صورتش به خاطر اثابت مستقیم نور در هم فرو رفته بود. دهانش را باز و بسته کرد تا از شر مزه گس به وجود آمده درش در اثر خواب رهایی یابد و بعد  کمی روی تخت به حالت نشسته در آمد.

-چای صبحگاهیتان قربان. 

دختر فنجانی را از جنس چینی با گلکاری های ظریف به همراه کاغذی تا شده به دستش داد.

با دیدن کاغذ به یاد اورد که به دلیل برگشت به پایتخت مسئولیت هایش هم برگشته در دلش بی صدا نغی زد.

به کمک انگشتان کشیده‌اش تای کاغذ را باز کرده و با نفس عمیقی بوی برگ چای و گیاهان دیگر را به اعماق وجودش کشید. 

نگاهش روی دست خط جین، مشاور و دست راستش که برنامه روزش رو براش آماده کرده بود، میچرخید.

کمی از چای را به حفره دهانش فرستاد و بعد از طعم خوش و گرمای اون مایع تلخ مزه چشمانش را برای چند ثانیه بست.

-معذرت میخوام قربان...

بدون نگاه و توجهی اجازه داد صداش به گوش دختر برسه.

-بگو!

دختر دستانش را پشتش گره زده بود و طبق قوانین به هرجایی نگاه میکرد غیر چشمان بی‌توجه شاه.

-صبحانتون رو با بقیه اعضای خانواده میل میکنید یا براتون به اتاق بیارم؟

با صدای اروم و لطیفی پرسید که تهیونگ رو برای چند لحظه در فکر فرو برد. نگاه گزرای دیگری به برنامش انداخت و بعد حین بیرون آمدن از تخت تصمیمش رو اعلام کرد.

-تو دفترم میخورم. باید قبل از جلسه هفتگی با نخست وزیر گزارشات دقیق رو مطالعه کنم.

-خیلی عالیه قربان.

دخترک فنجان چای نصفه رو از دستش گرفت و بعد با سینی به خارج اتاق برد تا هم به خدمه دیگر برای صبحانه خبر بده و فرستی برای دستشویی رفتن به شاه داده باشه. به هر حال اون اجازه نداشت موقعی که اون داشت خودش رو بعد خواب شبانه جمع و جور میکرد در اتاق حضور داشته باشه.

با تقه‌ای، دوباره وارد اتاق شد.

دستهاش رو با حوله خشک کرد و به سمت دختر که  لباس هاش رو مرتب روی تخت چیده بود رفت.

دست های ظریف خدمتکارش تک دکمه یقه‌ی لباس خوابش رو باز کرد که پارچه از بند رها شده با لجاجت بخشی از سینه تقریبا ورزیده صاحبش رو به نمایش گذاشت.

پایین لباس رو گرفت و خیلی آرام بدون اینکه لباس کوچک ترین آزاری به پوست برنزه وارد کنه اون رو از سر تهیونگ بیرون کشید و بعد با شلوار شاه جلوی پاش زانو زد.





غلطی تو جاش خورد و مثل همیشه این سرش بود که با لبه تخت برخورد کرد و خواب نازنینش رو پروند.

کلافه هوفه‌ای سر داد با حرص پتویی که بین ساق پای ظریفش پیچیده و گره خورده بود رو با لگدی به پایین تخت بزرگ پرت کرد. اینطور عصبی و کلافه از خواب بیدار شدنش کم سابقه بود اما خب به هر حال اونم آدم بود. نمیشد گفت چون اکثر اوقات خیلی شاده نمیتونه وقتایی ناراحت باشه. اما مشکل اصلیش این بود که خودشم نمیدونست مشکلش چیه. تقریبا نیم ساعتی بود که از دنیای رویا به بیرون کشیده شده اما هیچ تلاشی برای بلند شدن از جاش نکرده بود. شب قبل خواب خوبی نرفته، و چند بار از جاش پریده بود. حدس میزد بی حوصلگیش به این دلیل بوده اما خود بدخوابی چطور؟ چه توجیهی برای اون داشت؟

خب...

میشه گفت اول جاش راحت نبود پس پاشد و پتوی بزرگ دو نفره رو جوری قرار داد که دور بدنش رو مثل حصاری بگیره و بتونه خودش رو در نرمیش فرو کنه.

بعدش حس کرد چیزی نداره بغل کنه و انگار نمیتونست با دست های خالی بخوابه. پس بلند شد و تمام بالش های تخت به جز اونی که زیر سرش بود و کوسن های روی مبل هارو جمع کرد و شبیه انسانی روی تخت چید و دست هاش رو به دورشون حلقه کرد.

و در اخر...اون موجود بالشی اصلا گرم نبود...نه ناخودآگاه تو خواب سرشو بوسه میزد. نه  از روی غریضه به خودش فشارش میداد. نه نفساش به گردنش میخورد. نه صدای قلبش براش لالایی میشد...و هزاران عامل دیگه که ثابت میکرد اون چیزی جز یک انسان بالشی نیست.

کمی روی تخت نیم خیز شد و به پشتی تکیه داد. با حس سوزی که بندش رو لرزوند لعنتی به خودش که شب گذشته بی توجه به فصل سرما پنجره رو باز کرده بود فرستاد و با تنبلی به جای بستنش الان فقط دلا شد و پتوی مچاله شده رو دوباره روی تخت کشیده و بعد دور خودش پیچید.

ناخودآگاه دوباره در فکر حرف های شب گذشته شاه فرو رفت.

وقتی که به اتاقش رفت تا مثل هر شب دوهفته گذشته براش کتاب بخونه اما پشت در بسته فقط با جمله« ما تو کاخیم.  درست نیست شب اینجا بخوابی.» به تخت سردش باز گردونده شد.

تقه‌ای به درش خورد و بعد حین شنیدن صدای دختر در باز شد.

-کوک پاشو. شاه مستقیم دستور داده برای صبحانه ببرمت تو اشپزخونه هرچی خواستی بخوری. به صبحانه با بقیه نرسیدی چون همه عوامل کاخ قبل طلوع افتاب میخوریم که به کارهاتون برسیم. اما مطمئنم هنوز غذا هست. بعدشم باید برای دیدن ملکه مادر بری. اینم یه دستور مستقیم از خود بانو بو...

حرف هاش با پریدن جونگکوک روش نصفه موند.

-اههه مارگو چقد حرف میزنیییی...بغلم کن میخوام بخوابم.

دختر با خنده چشمی چرخوند و دست هاش رو پشت کمر پسر گذاشت و به سمت تخت حرکت کرد. با توجه به وزن جونگکوک که ازش آویزون بود بعد چند دقیقه کشیدن خودش رو زمین بالاخره موفق شد اونو روی تخت پرت کنه.

-چیشده حوصله نداری پسرک لوس؟؟ پاشو ببینیم! درست نیست بانو رو منتظر بزاری.

لگدی به هوا پروند زیر لب نغ‌نغ کرد.

همونطور که برای خودش غر میزد بدون توجه به دختر که در حال منفجر شدن از خنده بود با همون ظاهر ژولیده از اتاقش بیرون رفت و سعی کرد بین همه اون راهرو های عریض مسیر اشپزخونه رو پیدا کنه.



قدم های محکمش رو روی فرش و سنگ کف، فرود میوورد و راه دفترش رو در پیش داشت که متوجه جسم کوچکی شد که با شونه های اویزون، موهایی که هر دستش به سمتی حالت گرفته شده و لباس خوابی که به زور سعی میکرد خودش روی اون تن نگه داره و روی پوستش سر نخوره، به سمت از کش‌کش قدم بر میداشت ث زیر لب با صدایی که قابل شنیدن نبود چیزی رو زمزمه میکرد که تهیونگ میتونست قسم بخوره که پسر مثل همیشه داره نغ میزنه.

با خنده‌‌ای که سعی در خورنش داشت نگاهی به اطراف انداخت و بعد مطمئن شدن از اینکه کسی اونجا نیست به سمتش رفت و جونگکوکی که متوجهش نشده بود رو در آغوشش گرفت.

با چشم های گرد شده به جلو زل زده بود که صدای بم و آرومی دم گوشش نجوا کرد.

-کجا با این قیافه؟

بین بازو های شاه چرخید و نگاهی به ظاهر اراستش انداخت ک بعد چشمانش را در مردمک های ابی خاکستری نافذش قفل کرد.

-گشنمه! کجا میتونم برم سر صبی؟

قهقه بلندی سر داد که برای گوش های پسرک در بغلش مثل نوایی زندگی بخش بود. از کی انقدر این صدا براش ارامش بخش شده بود؟

-حداقل یه دستی به سر و روت میکشیدی!

با ته مایه خنده گفت و بعد سعی کرد موهاش رو با انگشت های بلند و کشیدنش شانه کنه.

-برو صبحانتو بخور منم کار دارم.

و بعد بدون منتظر موندن برای جوابی ازش دور شد.



بالاخره بعد از کلی زیر و رو کردن کمد بزرگ داخل اتاق لباسی پیدا کرد که اندازش باشه.

از دختری که بیرون اتاق ایستاده بود و به اینکه نباید ملکه رو منتظر بزاره نغ میزد پرسید که باید کجا بره.

-ایشون در سالن نشیمنشی که همیشه خانوادگی درش جمع میشن هستند. فک کنم باید همونجا ملاقاتشون کنی.

تقه‌ای به دری که حداقل دو و نیم برابر قد خودش طول داشت زد و بعد شنیدن اجازه، وارد شد.

-میخواستید منو ببینید؟

و بعد کمی خم شد تا احترام گذاشته باشه.

لبخندی به روی پسر زد و بعد اجازه داد صدای لطیف و البته کمی گرفتش داخل سالن بپیچه.(بچه ها همون سالنی که تهیونگ روزی که رسید کنار خانوادش اونجا نشست و حرف زدن. عکسش رو براتون توی ۱ گذاشتم)

-اره جونگکوک بیا بشین.

ملکه پیراهن سفید طرح داری پوشیده، شال زخیم و پتو مانند قرمزی به دورش پیچیده و موهایش را به زیبایی پشت سرش جمع کرده بود. ۳

جونگکوک اروم به سمت مبل ها قدم برداشت و با احتیاط روی دور ترین نقطه ممکن نشست.

هانا که الان به بلوز سفید نخی پسرک و شلوار پارچه‌ایش توجه کرد اخماش با ظرافت  فقط کمی در هم رفت و نگرانی بازتاب کم نوری از صورتش گرفت.

-چرا این لباسا رو پوشیدی؟ یخ میکنی تو سرما!!

با لحن متعجب و البته نگران و جدی، با صدایی استوار و رسا گفت جونگکوک متوجه شد این حد از اقتدار در صحبت نه تنها در تهیونگ پدرش بیداد میکرد بلکه همه اعضای آن خانواده اونطوری صحبت می‌کردند. البته‌ نمیشد از محبتی که در لحن هر سه اونها بود چشم پوشی کرد.

-تحمل سرما از تحمل اینکه پارچه بین دست و پام گیر کنه راحت تره. به سختی تونستم تو کمد لباسی پیدا کنم که اندازم باشه.

جونگکوک با خنده گفت و باعث شد ملکه کمی از صمیمیت فوری اون تعجب کنه و بعد ناگهان زیر خنده زد و لپ های تب دار و صورتیش برآمده شدند. پس منظور جیمین از شیرینی و سادگی و بی‌پروایی، بی‌اندازه‌ای که دل همه رو میبرد این بود.

منظره خنده ملکه برای جونگکوک چیزی جز مقایسه ناخودآگاه او و شاه نبود. گونه های هر دو که در جین خنده حتی برجسته تر از قبل میشد؛ ردیف دندان هاشون، طوری هردو خیلی ناگهانی به زیر خنده میزدند و هردو موقع خنده عمیق سرشونو به عقب پرت می‌کردند با هم مو نمیزد و این شباهات براش پرستیدنی بود.

شاه جوان و زیبا واضحا ترکیبی از پدر و مادرش بود. انگار دو شخص اول حکومت قبلی کشور را در پاتیلی ریخته بودند و نتیجش شده بود شخص اول فعلی کشور.

-متاسفانه تهیونگ انقدر مشغله ذهنی داره احتمالا فراموش کرده بگه برات لباس بزارن. نگران نباش حلش میکنم. فعلا بیا بشین کنار اتیش.

از جاش بلند شد و روبه‌روی ملکه در گوشه مبل کنارشومینه نشست و چند لحظه از گرمای لذت بخشش پلک هاش رو روی هم گذاشت.

-خب...از خودت بگو. از خانوادت.

چشم هاش رو از هم باز کرد و چند ثانیه‌ای به فکر فرو رفت.

واقعا براش جای سوال داشت که چرا او میخواست اطلاعاتش رو بدونه و اینکه الان چی باید بهش بگه.

-چی میخواید بدونید؟

جمله‌ای که به گوشش خورد چیزی نبود که همیشه بشنوه. اون پسر واقعا بدون توجه به جایگاه بعد چند ثانیه اونطوری رفتار میکرد که دلش میخواست و واقعا نمیدونست چه حسی به این موضوع داشته باشه.

-هرچی که دلت خواست.

کمی خودش رو روی پشتی پهن کرد و بعد اینکه دستش رو به طور بامزه‌ای به نشونه تفکر زیر چونش گذاشت شروع به صحبت کرد.

-خب اسممو که میدونید. اهل تسپروتم. یه برادر به اسم یونگی دارم که از خودم بزرگ‌تره و همیشه سردشه! مامان بابام هردو قبل پیوندشون از خانوادشون رونده شدن چون هردو جهشی بودند و ازدواجی که هم پدر هم مادر اینطوری باشه معمول نیست. برادرم رو مادرم به دنیا میاره و منو پدرم...

همینطور که داشت به حرفای پسرک گوش میداد کمی از فنجان قهوه روی میز نوشید ولی با شنیدن جمله آخر اون مایع تلخ به ته گلوش پرید و باعث شد سریع دستش رو جلوی دهنش بگیره و به شدت سرفه کنه.

وقتی پسرک خواست بلند شه که کمکش کنه با حرکت دست بهش فهموند که نیازی نیست. دومین شناختش ازش این بود که خوش‌قلبه و این واقعا جای شکر داشت.

-چی؟؟ پدرت؟؟

با صدای گرفته و خش‌دار به خاطر سرفش پرسید که جونگکوک با سر حرفش رو تایید کرد.

ذوق توی چشمای ملکه رو میشد از چندین متریش خوند.

-وای این خیلی بامزه و نازه! اسم مادر و پدرت چیه؟

البخند خجالت زده‌ای روی لبهاش جا خشک کرد.

-آلیا و البرت. بانو من خودم گفتم ولی در مورد شما خیلی از شاه شنیدم پس میشه از اون برام بگین؟

با لب های آویزون چشمای گرد شده سعی داشت دل ملکه رو ببره تا بتونه راضیش کنه اونم براش از تهیونگ بگه. به هر حال درست نبود که اون فقط ازش اطلاعات بکشه. خودشم دلش میخواست در مورد شاه نازش بدونه.

خوب نبود چیزی در مورد پسرش به اون بچه بگه شاید اون خوشش نمیومد اما از اونجا که به نظر خیلی بهش نزدیک میومد شاید بد هم نبود. اگر در مورد بچگیش میگفت احتمالا موردی نداشت. کمی جاش رو روی مبل راحت تر کرد و با خنده نگاهی به قیافه‌ی کنجکاو پسر انداخت. 



-خب...ته از لحظه‌ای‌ که به دنیا اومد یه ولیعهد بود چون باید به جای سوک در آینده حکومت میکرد. به برادرش از همون اول خیلی نزدیک بود. میدونی پسرم، تهیونگ بر عکس ظاهر پر اقتداری که نشون میده و دیوارای مقاومتی که داره در داخل فوق العاده احساسیه. اما نکته خوبی که داره اینه که پایداره. همیشه تونستنه احساساتش رو کنترل کنه و احساساتش سوار بر منتق و عقلش بودن که همین ویژگی هاش باعث شده تو سال اول حکومتش انقدر قدرتش رو تثبیت کنه. اون شاهی دلسوز و در عین حال عالمه. کل زندگیش همه چیزی که لازم به دانستن داشته رو آموخته. زیر دست بزرگ ترین استادان و داشنمندان آموزش دیده.

دهن پسرک کمی باز مونده بود و برق کمرگنی که از چشماش بازتاب میشد. هرچقدر که میگذشت بیشتر به لایق بودن تهیونگ برای مقامش پی میبرد. کمکم داشت متوجه افتخاری که با دراز کشیدن روی کمر و آویزون شدن از کردنش و حتی گاهی غرغر کردن سرش بدست اورده بود میشد. در حال حاظر احساس جنگجویی رو داشت که با قدرتش یک تنه پادشاهیی  رو فتح کرده بود.« کوک تو سرزمین خودتو فتح کردی! الان وقتشه که با خیال راحت به دل پادشاهت فرمانروایی کنی» کمتر از یک ثانیه لازم بود تا از کیف فکرایی که با خودش میکرد خارش شه و تشری به دهن معیوبش بزنه. «جونگکوک احمق چی داری برای خودش میبری و میدوزی؟! اون پادشاهه و تو یه رعیت! ولی رعیتی که با ارامش هرچقدر که دلش بخواد تو بغل شاه الید غلت میزنه. اههه نه!! اصا من به فکر فرمانروایی به دل تهیونگ افتادم!! اصا کودوم کودنی گفته که دلشو فتح کردم!!! این که ناخودآگاه گفتم ینی دلم میخواد برم تو دلش و کسی رو راه ندم؟! برای چی؟ ینی دوسش دارم؟ اما همه شاهشون رو دوست دارن...»

ملکه که شاهد سکوت طولانی قیافه واضحا درگیر پسر بود سکوت کرد تا اون بتونه با خودش کنار بیاد.

وقتی دید که اون به شعله اتیش در شومینه زل زده و هنوز هیچی نمیگه البخند محتاطی روی لب هاش نشوند.

-میخوای به اتاقت بری؟

با صدای آرومی پرسید که بند افکار پسر رو پاره نکنه اما انگار چندان موفق نبود چون او با شوک از روی مبل افتاد زمین.

-هییی!! چیشد؟؟ خوبی؟؟

تا خواست به کمک پسر بلند شه او دستش رو بالا اورد و مانع شد.

-بشینید لطفا خانم. من با افتادن غریبه نیستم.

خنده بلندی کرد و همینطور که برجستگی های پشتش رو ماساژ میداد از جاش بلند شد و تاظیمی کرد و دوباره رسمی شد. انگار فقط موقع سلام و خداحافظی رسم و رسوم و ادب یادش میومد.

-ممنون که وقتتونو به من دادید.

با همون چشمای درشت و براق و لبخند پاک نشدنش گنده و بامزش گفت و بعد به سمت بیرون حرکت کرد.

همه رفتاراش هانا رو به فکر فرو برده بود. «درگیری ذهنی چند دقیقه پیشش چی میتونست باشه؟»

حدسایی میزد اما برای قبول کردنشون خیلی زود بود و مدارک برای نتیجه‌ای که قلب و دلش میخواست بهش برسه کم...بهتر بود با همسرش مشورت میکرد...



از کالسکه پیاده شد راهی که هر هفته  همین ساعت طی میکرد رو تا سالنی که شاه جلسات خصوصیش۴ رو در اون برگزار میکرد و یه جورایی دفترش خم محسوب میشد، در پیش گرفت.

پشت در ایستاد تا اول همسرش، جین، که از قضا مشاور شاه هم محسوب میشد وارد بشه.

-نخست وزیر قربان.

-بگو بیاد داخل.

با شنیدن صدای بمی که شنید خودش بدون انتظار برای صدا علامت عشق زندگیش وارد شد و تعظیم نود درجه بلندی کرد و بعد به صورت شخص مقابلش که لبخند کوچک و رسمی از روی آدابی بر لب داشت، نگاه کرد. خب بالاخره اون الان به عنوان نخست وزیر اینجا بود نه همسر مشاور و در مرحله بعد همسر دوست شاه!

-اعلاحضرت! امیدوارم سفر خوبی رو در پشت سر گذاشته باشید.

-ممنونم. میتونید بنشینید.

کمی صبر کرد تا مرد مقابلش روی مبل رو‌به‌روش جا گیر بشه و خودش هم همزمان نشست، بعد صحبتش رو ادامه داد...۵

-نخست وزیر متاسفم که دیشب نتونستیم توی جشن ملاقات کنیم. اما در مورد جلسه امروز. گزارشات دقیق رو خوندم و ممنون ازتون که با چیز غیر عادی برخورد نکردم. اما در مورد سرما! داریم به آخرای سال نزدیک میشیم و میخوام راه حل شما رو برای گرمایش در حد تحمل فضای باز روستا ها و شهر‌ها را برای فراهم سازی شرایط مناسب برای جشن گرفتن مردم خارج از خانه هاشون رو بدونم.

با سرفه کوتاهی صداش رو صاف کرد و بعد با اعتماد به نفس همیشگیش شروع به صحبت کرد.

-قربان طی چند ماه گذشته الوار به مقدار مناسب از باغ های حکومتی و و درختان خشک شده دشت ها جمع اوری شده و برنامه من درست کردن آتش بزرگی در وسط هر تقاطع راه هاست.

بلاخره بعد از نیم ساعت تونست از دست نخست وزیر پر مدعا و پر حرفش راحت بشه. واقعا براش جای سوال داشت که جین چطور اونو تحمل میکنه.

طناب طلایی رنگ رو کشید و زنگ را به صدا در اورد که مشاورش بلافاصله وارد اتاق شد.۶ 

اول میخواست فقط بهش بگه که از خدمتکار بخواد کمی قهوه براش بیاره اما بعد متوجه شد که قهوه تنها چیزی نیست که میخواد. یا بهتره بگیم « کسی»!!

-جینی میشه از جونگکوک بخوای برام قهوه بیاره؟

به جای حالت حاکم قدرتمند یه قیافه ناز به خودش گرفت که نتیجش تایید توسط جین و بیرون رفتنش با یه قیافه ذوق زده بود.

با یه تیر دو نشون زده بود!! ایولی به خودش گفت و بعد با خستگی کتش رو از تنش در اورد و روی مبلی که تا چند ثانیه پیش روش نشسته بود پرت کرد. دستی به گردنش که به دلیل مطالعه کوهی از برگه و امضاشون و بعد ملاقات طاقت فرسا با نخست وزیرش، به شدت دردناک بود، کشید و بعد چهار زانو کنار شومینه کف زمین نشست و اجازه داد گرمای اتیش بدن سرماییش رو در بر بگیره.

بعد چند دقیقه که متوجه نشد تقه‌ای به در خورد قبل اینکه بتونه اجازه ورود بده باز شد و حدسش از اینکه پسرکش پشت دره به یقین تبدیل شد. «از کی تاحالا اون پسرک توعه؟!» صدای در سرش نحیب زد اما با چشم غره‌ی ذهنی توسط شاه خاموش شد.

-میخواستی منو ببینی پادشاه ته؟ مگه کلفتتم که میگی برات چایی بیارم؟!

حین تعظیم گفت و حواسش بود سینی کج نشه!

-قهوه...

تهیونگ با خنده اصلاح کرد که لب های آویزونی تحویل گرفت.

-حالا هرچی!











******

۱




گوگولیا این اون سالن نشیمنی که توی پارت ۱۱ تهیونگ و پدر مادرش کنارشومینه نشسته بودن و صحبت میکردن.






بیبیا چند نفرتون در مورد اتاق های کوک و ته توی کشتی کنجکاو بودین پس منم گشتم و با هزار بدبختی عکسی که با چیزی که تو ذهنم بود همخوانی داشته باشه رو پیدا کردم. (نکته ظریف: تختا اونجوریه چون اگر تخت عادی بود موقعی که موج به کشتی میزد جا به جا میشد.) 

اگر یادتون باشه تو داستان پرده های تخت کوک قرمز بود در نتیجه بالایی اتاق کوکه!



(پایان عکس های جا افتاده)

****



۲





اتاق پادشاه ته‌ته که مارگو داشت پرده هاشو باز میکرد. (چراغ هارو با شمع تصور کنید-.-)















۳

(از اونجایی که میدونم میدونید من طبق معمول اول نوشتم و بعد رفتم دنبال عکس شاله رو قرمز تصور کنید و به اینکه داره تو عکس گریه میکنه توجه نکنید فکر کنید داره یه لبخند گنده و درخشان میزنه-.-)







۴منضورش از خصوصی پنهانی یا یواشکی نیست. منظورش اینه صحبتایی که انجام میشه در مورد مسائلی از کشوره و محتوای صحبتایی که بین افراد تو جلسه رد و بدل میشه رو قرار نیست کسی بفهمه. اصولش اینه که حداقل هفته‌ای یک بار نخست وزیر بره و حضوری با حاکم صحبت کنه. (این مسئله در مورد الان که اکثر جاها جمهوریه صدق نمیکنه و فقط کشورهایی که شاه یا ملکه دارند.) برای اینکه بهتر منظورمو متوجه بشین میتونین سریال the crown  یا Victoria  رو ببینید که هردو در مورد خانواده سلطنتی انگلستانه.




۵



حرفی ندارم در موردش بزنم عکسه دیگ...







۶



بیبیا زنگا اینطوریه.  فقط شما دستش رو اینجا طلایی تصور کنید.

طرز کارش هم اینطوریه.


***
گمبلام لطفا اگر فیک ویکوک یا کوکوی میشناسین که یکی از طرفین( ینی یا کوک یا ته) استاد دانشگاه باشه چه توی تلگرام چه توی واتپد بهم معرفی کنید.

Continue Reading

You'll Also Like

76.7K 14.8K 51
{عشق بی‌پایان} این داستان یک پارت اسمات بیشتر نداره اگر دنبال اسماتی فکر نکنم مطابق سلیقت باشه:) ¦_______________________________¦ ×جونگ‌کوکی که فکر...
191K 23.7K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
23K 3.1K 37
﹙𝖳𝖾𝗊𝗎𝗂𝗅𝖺 || تـکیـلا ﹚🍻 𓐆 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍, 𝖣𝗋𝖺𝗆, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖲𝗆𝗎𝗍 𓐆 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗏,𝖸𝗈𝗈𝗇𝗆𝗂𝗇 𓐆 𝖶𝗋𝗂𝗍�...
12K 1.5K 18
"آمادا" 《_خب خب،پس اینجا یه رمال قلابی داریم درسته؟و این رمال کوچولو‌ی قلابی قراره جی‌کی رو لو بده،هوم جالبه. با چهره‌ای متفکر گفت و دستش رو زیر چونش...