قسمت اول

1.4K 337 278
                                    


وو ییفان از خیلی چیزا بدش میومد اما هیچ چیز به پای این یه مورد نمیرسید.

اون واقعا از اینکه با یه بازیگر بی تجربه و تازه کار همبازی بشه متنفر بود مخصوصا اگه اون بازیگر، یه دختر نوزده ساله باشه و تمام مدت با چشم هایی که پر از قلب و ستاره ان بهش خیره بشه. خوب اون خودش خوب میدونست که چقدر جذابه اما این دلیل نمیشد که بقیه بهش خیره بشن. یعنی واقعا اون دختر نمیفهمید که با این وقت تلف کردنش چقدر هزینه اضافی برای تیم تولید میتراشه؟ برای همین خوشش نمیومد که با یه بازیگر تازه کار هم بازی بشه. همشون مثل همن، وقتی بهشون نگاه میکنی مثل احمقا تپش قلب میگیرن و شروع میکنن به گفتن چرت و پرتایی مثل "اوه خدای من! ییفان شی لطفا اینطوری بهم نگاه نکنین خجالت میکشم!" و ییفان واقعا دلش میخواست سرش داد بزنه و بگه "احمق! این من نیستم که دارم اینطوری نگاهت میکنم! شخصیتم توی فیلمه که داره بهت نگاه میکنه!" اما اگه اینکار رو میکرد مطمئنا مینسوک زنده نمیذاشتش و خوب ییفان جوونتر و جذاب تر از اونی بود که دلش بخواد تو این سن بمیره.

دقیقا مثل همین الان که مینسوک، مدیر برنامه هاش، داشت با اون چشم های درشتش براش خط و نشون میکشید که یه موقع دست از پا خطا نکنه و ییفان هم متقابلا با عصبانیت بهش خیره شده بود چون بازیگر نقش مقابلش که یه دختر نوزده ساله بود برای بار پونزدهم جمله اش رو اشتباه گفته بود و ییفان فاصله ای با رسیدن به نقطه جوشش نداشت و هیچ کس به اندازه مینسوک نمیتونست این رو تشخیص بده.  

اما مینسوک در نهایت بازم دلش به حال ییفان سوخت، آه کوتاهی کشید و به طرف کارگردان رفت تا باهاش صحبت کنه. کارگردان بعد از چند لحظه فکر کردن بالاخره سرش رو تکون داد و با صدای بلندی گفت "خیلی خوب برای الان کافیه، بیاین همگی یکم استراحت کنیم"

ییفان نفس راحتی کشید. کیم مینسوک، مدیر برنامه هاش و همینطور بهترین دوستش، آدم سختگیری بود اما بعضی وقتا هم پیش میومد که باهاش مهربون باشه و ییفان به خاطر اینکه مینسوک تا حالا اون رو تو خواب نکشته بود واقعا خوشحال و شکرگزار بود.

ییفان و مینسوک تقریبا همسن بودن و وقتی ییفان تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بود و یه نوجوون بی تجربه و مغرور بود با هم آشنا شده بودن. ییفان اون موقع میخواست با یکی از کمپانی های بزرگ سرگرمی قرارداد ببنده. البته اصلا علاقه ای به آیدل شدن نداشت، از رقصیدن خوشش نمیومد و دلش نمیخواست جلوی بقیه بخونه، چیزی که اون میخواست یه قرارداد مدلینگ بود. اون قد بلند و بدن رو فرم و صورت جذابی داشت و در نتیجه بستن قرارداد دلخواهش براش کار سختی نبود. وقتی ییفان قراردادش رو بست مینسوک اونجا کارآموز بود و دستیار مدیربرنامه های اون موقع ییفان بود و تو اولین برخوردشون هم ییفان لیوان قهوه اش رو روی مینسوک خالی کرده بود اما بعد از اون همه چی به مرور بهتر شده بود و حالا یه رابطه عمیق دوستی با هم داشتن و البته به همون اندازه هم از هم متنفر بودن. الان مینسوک مثل یه پدر سختگیر بود و ییفان پسر ناخلفش. اما با این حال هر دوشون از رابطه شون راضی بودن.

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now