33

185 29 0
                                    

خندیدم و ادامه دادم:
_به کدومش دل خوش کنم؟
اصرار کرد:
_آخه...
و من وسط حرفش پریدم:
_هر وقت موقعش بشه ما آشتی می کنیم. حرص ما رو نخور قربونت برم! تا الان هزار بار قهر و آشتی کردیم. فقط این بار مدتش طولانی تر شده.
بی میل سری تکون داد و دیگه مسئله رو پیش نیاورد. کمی که گذشت و چای دومم رو هم که خوردم، بی مقدمه گفتم:
_مادر جون؟
سر بالا کرد:
_جانم دردونه؟
از وقتی که یادم میاد دردونه صدام می کرد:
_راستش یه موضوعی پیش اومده.
و در جا از گفتن این حرف پشیمون شدم. باید می گفتم که مامان به خاطر شکوفه چکار کرده؟ خصوصی نبود؟
صدایی فریاد زد:
_مادربزرگته دیوونه!
نگران شد، و بهم خیره. آهسته پرسید:
_چه مشکلی جانم؟
و من نفس عمیقی کشیدم و شروع به حرف زدن کردم.
فقط گوش می داد و هیچ چیزی نمی گفت، و من می دیدم با هر کلمه ام چطور حالت چهره ام عوض می شه. از پنجشنبه ای شروع کرده بودم که به اون دورهمی رفته بودم، رفتار ساميار، و این که همین موضوع باعث شده بود وظیفه ی خودش ببینه تا برام توضیح ببینه و ازم عذر بخواد.
گاهی صورتش درهم می شد، گاهی چشم هاش گرد. گاهی فقط بدون هیچ حسی برای لحظاتی بهم زل می زد.
وقتی بالاخره تمام حرف هام رو گفتم، خنده ای تحویلش دادم و مثل کسانی که یک دل سیر غیبت کردند و حرص دلشون خالی شده گفتم:
_آره نرگس جون! این بود تمام ماجرا!
لبخندی گيج بهم زد و گفت:
_من از مادرت توقع چنین رفتاری رو دارم. می دونی درنا جان؟ ندا خیلی عصبیه، از زمانی که پدرش فوت کرد اینطور شد. وقتی هم که عصبانی می شه دیگه غریبه، اشنا، فامیل سرش نمیشه. چشم هاش رو می بنده و دهنش رو باز می کنه.
نفسی کشید و گفت:
_من می دونم. اون شکوفه ی گور...
می دونستم می خواد بگه " گور به گور شده " ولی به هر دلیلی جلوی خودش رو گرفت:
_با تندی و غیظ اون حرف ها رو به مادرت گفته.
پرسیدم:
_از کجا می دونید؟
خنده ای کرد:
_زن عموت چند پرده از کاراشو برام تعریف کرده!
منتظر موندم، و اون انگار که می دونست ادامه داد:
_از قرار معلوم فوق العاده عجوله، نسبتا عصبی. و...
نگاهم کرد، و من وقتی جمله ی بعديش رو ادا کرد معنی نگاهش رو متوجه شدم:
_وقتی از کسی در اولین برخورد خوشش نیاد، دیگه ازش احساس تنفر می کنه. انگار دلش می خواد زمینش بزنه. غرور و اعتماد به نفس زیادی داره!
انگشترش رو توی انگشتش جا به جا کرد:
_هنوز هیچی نشده با هما مشکل پیدا کردن.
تصویر هما، زن برادر مهبد از جلوی ديدگانم رد شد و هم چنين کارهایی که کرده بود و برخورد هایی که داشتیم. می تونستم به جرئت بگم اون دختر آرومیه که سرش به کار خودشه.
تا به حال جز احترام هیچ چیزی ازش ندیده بودم. زن عمو حاضر بود روی اسمش قسم بخوره و اسم هما و کارهاش از روی زبونش نمی افتاد.
برای عمل مهبد... هما وقتی دیده بود که برای عمل وقت کمه و دست عمو تنگ، مقدار زیادی از طلاهاش رو فروخته بود تا عمل به سرعت انجام بگیره و ریسک بهبود با گذشت زمان پایین نياد.
و فکر کردم درصد بالایی احتمال داره که توی دعوا با جاری اش، خودش تقصیر زیادتر رو بر گردن داشته باشه.
هما حتی به ندرت خودش رو توی بحث هایی که خودش مخاطب قرار نمی گرفت شرکت می داد. همیشه روی لبش لبخندی محو بود، صداش آهسته و کارهاش با طمانینه و صبر بودند.
شکوفه، درست نقطه ی مقابلش.
گفت:
_تو فعلا کاری نکن جان دلم! من با مادرت حرف می زنم. انگار نه انگار پنجاه سالشه! مثل دختر دوازده ساله لجباز و کله شقه.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. لحظه ای به سکوت گذشت که خودش دوباره به حرف افتاد:
_پاشو یه دور دیگه چای بریز عزیزم.
بی حرف بلند شدم و سینی رو هم برداشتم. استکان ها رو آب کشیدم و چای ریختم.
تا آخر شب، حرف مهمی بينمون رد و بدل نشد. شام رو کنارش خوردم و آخر شب، وقتی که می دونستم زمان خوابش رسیده وسایلم رو جمع کردم و به خونه برگشتم. مامان و بابا رسیده بودند.
_سلام بابا!
از قصد فقط به پدرم سلام دادم، هرچند از خودش و بی عرضگی هاش هم دلگیر بودم. از این که هیچ قدرتی در برابر مادرم نداشت و به راحتی اجازه می داد حق رو زیر پا بگذاره.
مادرم برگشت و نگاه تیزی بهم انداخت و من فقط، بدون هیچ حسی نگاهش کردم و بعد از جواب آهسته ای که از پدرم دریافت کردم، وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم قفل کردم.
درجا صدای فریاد مامان بلند شد:
_نگاش کن! ببینش چقدر چموشی می کنه!
پوزخندی زدم و صدای بابا رو شنیدم که سعی بر آروم کردنش داشت.
روز بعد، وقتی که به دانشگاه می رفتم، توی راهرو به جاوید برخوردم. نگاهم کرد و با لحن گله مندی گفت:
_چطور دلت اومد عذرخواهی طناز و رد کنی؟
انگار سال ها از زمانی که به اون حد با هم صمیمی بودیم گذشته بود. انگار تمام احساساتی که به هردوشون داشتم سوخته و خاکستر شده بود.
انگار فرد روبروم غریبه ای بیش نبود.
گفتم:
_آدم زنده وکیل وصی نمی خواد. بهش بگو اگر ناراحته بیاد با خودم حرف بزنه.
مستقیم توی چشم هام نگاه کرد و گفت:
_که دوباره پسش بزنی؟
درست مثل خودش بهش خیره شدم. زمانی به راحتی می تونستم احساساتش رو از چشم هاش بخونم، ولی حالا، جاوید فقط یک غریبه بود. یک پسرخاله که حتی با هم صمیمی هم نبودیم.
_اونش دیگه به تو ربطی نداره.
و پله ها رو دو تا یکی پایین پریدم و هاج و واج، پشت سر خودم رهاش کردم.
شاید راست می گفتند. شاید واقعا عوض شده بودم، و شاید وقت این بود دیگه دست از این لجبازی بردارم و ببخشمشون. اما چه می کردم وقتی دلم باهاشون صاف نبود؟
چطور می تونستم بهشون نگاه کنم، همراهشون بخندم، با هم به گردش بريم وقتی خاطره ی اون شب هر لحظه گوشه ی مغزم جولان می داد؟
باید چکار می کردم؟

سزاوار Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon