بی هدف توی خیابونای سئول با ماشینش پرسه می‌زد. به آدما نگاه می‌کرد و چشماش ناخودآگاه روی خانواده‌ها ثابت می‌موند. روی پدرایی که دست پسراشون رو می‌گرفتن و بهشون با علاقه لبخند میزدند.

نمی‌فهمید... واقعا درک نمی.کرد که چرا اون باید اینطوری زندگی می‌کرد. اون پولدار بود. البته فعلا. تا زمانی که پدرش هنوز همه چیز رو به نام کس دیگه‌ای نکرده بود. خوشتیپ و جذاب بود جوری که دل همه‌ی دخترا و پسرای دانشگاه رو برده بود. باهوش بود، به گونه‌ای که نفر اول تو دانشگاه بود و استادا عاشقش بودن. دوست بسیار خوب و وفاداری بود و همین باعث شده بود که همه برای دوست شدن باهاش سر و کله بشکنن.

با وجود همه‌ی این‌ها یه جای کار می‌لنگید. یه جایی که جین خبری ازش نداشت. چرا؟ مگه چی کار کرده یا نکرده بود که پدرش هیچ وقت اون رو قبول نمی‌کرد؟ مگه نه اینکه از اول زندگیش به خاطر اون زندگی کرده بود؟ مگه نه اینکه تک تک تصمیماتش رو بر این اساس اینکه اون رو خوشحال کنه، گرفته بود؟ مگه نه اینکه کلی کار بود که می‌خواست انجام بده، اما به خاطر اون، اونا رو به باد فراموشی سپرده بود؟ پس چرا؟ چرا باید اینجوری می‌شد؟

محکم روی فرمون کوبید با داد گفت:" آخه چرا؟ چرا چرا چرا چرااااااا؟" بغضش اما نترکید. قطره اشکی لجوجانه خواست به پایین بچکه که اون رو با انگشتش پاک کرد. نه... الان وقت گریه و زاری نبود. الان وقت عمل بود. می خواست به باباش نشون بده که اگه بخواد می‌تونه پسری تخس و لجباز باشه. یه پسره هَوَل و هیز و دخترباز عوضی. می‌خواست این رو بهش نشون بده چون فک می‌کرد که شاید پدرش منصرف بشه. که شاید بفهمه جین، واقعا تا حالا به خاطر اون زندگی می‌کرده. می‌دونست فکر احمقانه‌ایه ولی چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. حالا که پسر خوب بودن جواب نمی‌داد، شاید باید پسر بده بودن رو انتخاب می‌کرد.

گوشیش زنگ خورد. اون که متوجه شده بود هندزفری نداره؟ کلافه ماشین رو به کناری از خیابون رونده و پارکش کرد. تلفن رو برداشت و بعد از نگاه کردن به شماره جواب داد:" آماده‌اس؟" با دریافت جواب باشه‌ی بی‌صدایی گفت و تلفن رو قطع کرد. ماشین رو دوباره روشن و سمت آپارتمان خودش حرکت کرد.

 ده دقیقه‌ی بعد، اون رو به روی آپارتمان خودش بود. ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرده، از آسانسور بالا اومده و حالا جلوی در بود. نفس عمیقی کشید. می‌دونست که هیچ علاقه‌ای به این کار نداره. می‌دونست حتی عقده‌ی انجام این کار رو هم نداره. اون اصلا دلش نمی‌خواست که با هیچ دختری باشه. نمی دونست چرا ولی از اون اول هم به دخترا علاقه‌ی چندانی نشون نمی‌داد. ولی الان مجبور بود. برای اینکه به پدرش ثابت کنه که می‌تونه پسر بدی باشه، مجبور به انجام این کار بود.

پس دستش رو توی جیبش، و بعد با کلید، در رو باز کرد. خونه ساکت نبود. صدای موزیک ملایمی که پخش می‌شد نشون‌دهنده‌ی این بود که دختر آماده و حاضره تا توسط جین به فاک بره.

Motivation || NamJin || FullWhere stories live. Discover now