Part 01

4.1K 333 12
                                    

"وقتی میگم برو یعنی برو. نمی‌فهمی؟"

جام رو بالا آورد و به لباش نزدیک کرد. تا خواست جرعه‌ای بنوشه با صدای آقای هونگ منشیش متوقف شد:" حالا می‌خوای چی کار کنی؟" سوال خوبی بود. تا اینجا اومده بود پس مسلما نمی‌تونست پا پس بکشه، به هیچ عنوان!

"فکر می‌کنی چی کار می‌کنم هونگ؟ ادامه میدم برای امشب هم یکی دیگه رو پیدا کن!" هونگ کلافه نگاهی به ارباب جوونش کرد. دلش براش کباب بود. از بچگی هیچ اختیاری روی زندگیش نداشت و این موضوع سبب عقده‌ای بیش از اندازه بزرگ شده بود و حالا اون داشت به خودش آسیب می‌زد.

خوابیدن‌های همیشگی و هر شبه، با هرزه‌هایی که تو خیابونا پر بودن. بی‌توجهی به اینکه نکنه اونا بیماری داشته باشن. درس نخوندن و تصمیم به تغییر رشته‌ی پزشکیش به هنرهای آزاد. که صد البته توش هیچ استعداد و یا حتی رغبتی نداشت. گشتن با دوستایی که فقط و فقط به خاطر پول پیشش بودن، مثل مگس دور شیرینی. همه‌ی اینا باعث شده بود که هونگ خیلی نگران ارباب جوان تخس، اما پاکش باشه.

با اینکه می‌دونست فایده‌ای نداره و جین به هر حال به حرفاش گوش نمیده و اونا رو بدون فکر کردن رد می‌کنه بازم شروع کرد:" لطفا این کارو نکن جینا... تو فقط با این کارات داری به خودت صدمه می‌زنی. واقعا فکر می‌کنی پدرت براش مهمه؟ نه صد البته که نیست! تنها چیزی که اون نیاز داره یه وارثه که هر لحظه ممکنه توی شکم اون زن به وجود بیاد. به جای اینکارا بیا و کاری کن پدرت راضی شه تموم مال و املاکش رو به نام تو بزنه و تو رو وارث اصلیش بدونه. پسر زن اولش رو!"

می‌دونست که هونگ درست می‌گه. تک تک حرفاش درست بود. اما اون دیگه واقعا خسته شده بود. چیزایی که هونگ درباره اش می‌دونست درست بود اما کامل نبود. جین دیگه انگیزه‌ای نداشت. اون تموم زندگیش رو صرف به دست آوردن تصدیق و دل پدرش کرده بود. به خاطر اون نفس کشیده و زندگی کرده بود. به خاطر اون کیم سوک جین بود!

اما حالا دیگه هیچ علاقه‌ای به زندگی نداشت. حالا که، کسی که، به خاطر اون کیم سوک جین شده بود، اون رو نمی‌خواست، باید زندگی می‌کرد؟ زندگی بعد اون معنایی داشت؟ نه مطمئنا دیگه نداشت...

با یادآوری این حقایق غمناک بغضش گرفت. البته این بغض رو از اون روز کذایی داشت ولی هنوز اون رو نشکونده بود، و فقط مدام به اندوخته‌اش، اضافه می‌کرد. بغضش رو همراه با شراب، یک نفس قورت داد.

هونگ کلافه بود. این رو به وضوح می‌تونست از روی تک تک حرکات غیرارادیش بفهمه. اما اون الان اصلا حوصله‌ی جنگ و دعوا رو نداشت. پس با گفتنِ:" من دیگه میرم هر موقع اومد بهم خبر بده." جام رو روی میز کوبید و از سرسرای بزرگ عمارت پدرش خارج شد.

ناراحت نبود. نگران هم نبود. عصبانی هم نبود. حالش جوری بود که خودش هم خودش رو درک نمی‌کرد. چشماش مثل قبل نبودن و توشون هیچ زندگی‌ای جریان نداشت. خودش رو نمی‌شناخت. اطرفیان بهش می‌گفتن که چقد عوض شده ولی اون جوابی نداشت که بهشون بده. چی می‌گفت وقتی که خودشم با خودش غریبه شده بود؟

Motivation || NamJin || FullWo Geschichten leben. Entdecke jetzt