01

374 100 422
                                    

« شروعی بعد از یک پایان ناشناخته »

بالاخره واتپدم درست شد و تونستم آپلود کنم، لعنتی داشتم ناامید میشدم.. به فرارستارگان سلام کنین. :)

شب ها به جنگل میرفت، سرش رو روی چمن های خنک و خیس چمن های بهشتی که پیدا کرده بود میذاشت و فقط تماشا میکرد.

اون نقطه های سفید، یکی پس از دیگری خاموش میشدن، چشمک میزدن، و دوباره آسمون تیره رو روشن میکردن.

انگار که نوار های کاست رو هی از مغذش بیرون میکشید و بعدی رو میذاشت، تا همه چیز جلوی چشم هاش تکرار بشه.

سکوت بود، به قدری که حتی جیرجیرک ها هم جرئت شکستنش رو نداشتن. گهگداری کلاغ ها از روی شاخه ها میپریدن و همه جا رو پر میکردن، انگار که بخوان از چیزی فرار کنن.

صدای ترسیده‌شون خبر از وجود خطر میداد.

اما چه اهمیتی، وقتی هری حتی صدای نفس های خودش رو هم نمیشنید.

دست خودش نبود، نمیتونست تمومش کنه.

شاید امشب هم مثل بقیه‌ی شب ها، اون فقط باید اونجا مینشست و سکوت رو می‌شنید، تاریکی رو میدید و خستگی روحش رو تسکین میداد.

ولی اونشب؛ مثل بقیه شب ها نبود.

-

چشم های وحشت زده اش باز شد، با ترس پرید و نفس نفس زد. جوری اکسیژن رو وارد شش هاش میکرد که به نظر می‌رسید مایل ها دویده.
مردمک های چشمش با تنگ و گشاد شدن در جستجوی نور بود تا اینکه، بالاخره اطراف واضح تر شد.

وقتی اتاق تاریکش رو دید آروم تر شد و دم و بازدم هاش رو کنترل کرد، آروم روی تخت نشست و آب دهنش رو قورت داد. هنوز توی شوک خیلی بزرگی بود.

"خدای من..."

زمزمه کرد و به صحنه های رویایی که به تازگی دیده بود فکر کرد. همه چیز واضح بود، به قدری که مرز بین واقعیت و یک خواب رو زیر سوال برده بود‌.

کمرش رو از ملحفه تخت جدا کرد و چند دقیقه در سکوت نشست تا بتونه به خودش بیاد. صبح سردی بود، اما بدن اون چطور میتونست انقدر داغ باشه؟

لحظه‌ی بعد، خودش رو روبه‌روی آینه پیدا کرد. نگاهِ وحشت زده ای به انعکاس خودش انداخت و بعد از پرتاب مشت هایی پر از آب به صورتش حس کرد که حالش بهتره.

به سمت پنجره‌ی اتاقش رفت، لکه های قطرات بارون هنوز از رگبار دیروز پاک نشده بودن. انگشت هاش رو بالا آورد و از روی عادت یک قلبِ کج و کوله روی شیشه‌ی مرطوب پنجره‌ی اتاقش، کشید.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jul 05, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Escape The Stars | LarryTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang