هری برخلاف همیشه ساکته وقتی که لویی درباره کارش حرف میزنه و اینکه فکر میکنه شاید به دستیار مدیر ترفیع پیدا کنه , اما نمیدونه , و میخواد که هری هرچه زودتر به مرخصی زایمان بره که هرچقدر دلش میخواد استراحت کنه. هری هیچ نظری نمیده تا اینکه لویی دستشو میگیره. "امیلی خوبه هزا"

"اگه نباشه چی" هری آه میکشه. " اگه واقعا مریض باشه چی؟ من فکر میکنم واقعا یه چیزیش هست لویی. اصن انگار دیگه خودش نیست. دیشب بدون داستان خوندن خوابید. "

" شاید فقط خسته بوده! " لویی میگه قبل اینکه دست هریو بیاره جلوی دهنش و پشت دستشو ببوسه. " هر سه تای بچه های ما بی نقص و سالمن, باشه؟ "

هری سرشو تکون میده تا بحثو عوض کنن اما وقت ندارن چون دکتر میاد تو. " سلام پسرا . " احوالپرسی میکنه و  لبخند دوستانه ای میزنه. لویی هم به لبخندش جواب میده اما هری نه. یه چیزی درست نیست , دلش شور میزنه. "امروز قراره جنسیت رو بفهمیم؟ "

لویی هیجان زده میشه. " من که اماده ام. اماده ای هرولد؟"

هری لبخند میزنه. "آماده ام"

"خیلی خب" دکتر سرشو تکون میده,  مانیتور رو روشن میکنه. "پس بریم سراغش, خودن که نحوه کارو میدونی." هری سرشو تکون میده, دراز میکشه و لباسشو میده بالا و شکم گردش معلوم میشه. لویی فکر میکنه این زیباترین چیز تو دنیاس, جدا از هری و دخترا.

دکتر ژل سرد رو رو شکم هری میماله و دستگاه رو میاره روش. لویی دست هری رو میفشاره همونطور که دکتر تکون دادن دستگاه رو متوقف میکنه و لبخند میزنه. " آماده این؟ " لویی و هری سرشونو تکون میدن. "تبریک میگم رفقا, شما یه پسر دارین! "

"بالاخره! " هری با هیجان شوخی میکنه و باعث میشه که لویی بخنده. گوشی لویی شروع به زنگ خوردن میکنه و دکتر بهش سرشو تکون میده و میزاره که جواب بده. گوشی رو میبره سمت گوشش.

"سلام آنه " با گیجی سلام میکنه. چند لحظه ساکت میمونه قبل اینکه چشماش گشاد شن. " چی؟ چند وقته؟ " یه وقفه ی دیگه. " به آمبولانس زنگ زدی؟ " هری میشینه و به حرفای لویی اخم میکنه. "من- باشه باشه زود میرسونیم خودمونو. کتی خوبه؟ " یه وقفه ی دیگه. "بهش بگو ما داریم میایم و همه چی اوکی میشه." لویی قطع میکنه و به هری نگاه میکنه. " امیلی غش کرد, باید بریم. اگه الان راه بیوفتیم قبل آمبولانس میرسیم. "

" چی؟! " هری تقریبا جیغ میکشه. دکتر هم که تعجب کرده بهش یه دستمال میده تا ژل رو پاک کنه. هرچند که انقد از حرفای لویی شوکه شده که لویی دستمالو برمیداره و شکمشو تمیز میکنه.

" ما باید بریم" لویی میگه. "ممنون دکتر پیناک."

" موفق باشین پسرا" اون جواب میده و به لویی یه لبخند دلسوزانه میزنه. لویی هم بهش یه لبخند نصفه نیمه میزنه و با عجله از اتاق میرن بیرون.

Daddy cool [L.S] - MpregWhere stories live. Discover now