Liam payne

276 59 26
                                    

د.ا.ن هری

بعداز اینکه افسر از کافه خارج شد من یکم بیشتر موندم چون زین گفت باهام کار داره
بعداز چند دقیقه زین حالا لباسای فرم کافه رو پوشیده بود و باید میرفت سر شیفتش
در رختکن کارکنان رو بست و به سمت من اومد

ز-هری میدونم که تایم کمی داریم تا دادگاه ولی میتونی یه قرار ملاقات برای من بذاری تا لویی رو ببینم ؟
ه-ما فقط فردا رو داریم نمیدونم میشه یا نه
ز-لطفا سعیتو بکن فقط میخوام بدونه که من کنارش هستم لویی برای من مثل دوست نیست برادرمه میخوام بدونه که هستم
ه-باشه سعیمو میکنم
ز-ممنون
هری بلند شد که بره که چیزی یادش افتاد موبایلشو در آورد و عکسی که افسر براش فرستاده بود رو باز کرد
ه-راستی این اون کسیه که قراره تا دادگاه مراقبت باشه هرجا که بخوای بری هست و شبا توی خونه یا دم در وایمیسه که این بستگی به خودت داره
و فقط همین یه نفر مراقبته پس لطفا حواست به هرکسی که دور و اطرافته باشه اسمش لیام پینه و الانم بیرون کافه وایساده تا وقتی که شیفت تو تموم بشه حله؟
ز-آره اوکیه نگران نباش
ه-خیلی خب پس فعلا
ز-فعلا

وقتی به رفتن هری نگاه میکرد نگاهش به نگاه اون پسر کت و شلوار پوش افتاد که اون طرف خیابون جلوی ماشینش وایساده بود سری تکون داد و لیام هم با سر جوابشو داد
از آشپزخونه که صداش کردن چشم از لیام برداشت و برگشت سرکارش فقط یه چیز تو ذهنش بود
( اون پسر خیلی هاته 🔥)
.
.
.

بعداز عوض کردن لباسش و خدافظی از همکاراش از کافه خارج شد و لیامو دید که حالا توی ماشین نشسته بود
داخل ماشین نشست و همونجور که بگ کوچیک توی دستشو باز میکرد تا دوتا لیوان قهوه ای که توش بود رو در بیاره یه نفس گفت
ز-سلام لیام خوشحالم میبینمت اینارو آوردم تا باهم بخوریم فکر کردم شاید دلت بخواد تو هوای سرد یه قهوه ی گرم زین ساز بخوری
ل-سلام قربان ممنو...
ز-واتتت دددد هلللل؟
با جیغ مردونه ی زین که از سر تعجب بود حرف لیام نصفه موند
زین روی صندلیش به سمت لیام چرخید
ز-کدوم خری بهت گفته به من بگی قربان ؟
ل-کسی نگفته قربان من همیشه به کسایی که بادیگاردشونم میگم قربان
ز-انقدر این کلمه ی مسخره رو تکرار نکن در ضمن تو بادیگارد من نیستی فقط لازمه یکی دو روز مثل دوست کنار هم باشیم
ل-اما افسر مک لارن به من گفتن که تایمش مشخص نیست و تا وقتی که مجرم اصلی و اون کسی که شما رو زده دستگیر نشن من قراره با شما باشم
ز-آهههه خدا....بیخیال...قهوه ؟
ل-من در حین ماموریت نمیتونم چیزی بخورم باید حواسم به اطراف باشه
ز-محض رضای خدا خفه شو چون ما تو ماشین نشستیم و درای ماشین قفله شیشه ها هم دودیه پس فقط این قهوه ی لعنتی رو از دست من بگیر و زحمتمو هدر نده
ل-اوکی ممنون

بعداز چند دقیقه که تو سکوت قهوه هاشونو خوردن  لیام سکوت رو شکست
ل-ممنون واقعا عالی بود
ز-خواهش میکنم
لیوانای مقوایی قهوه دوباره توی اون بگ برگشت و حالا خالی بودن
مسیر کافه تا خونه تو سکوت سپری شد
ل-قربان من بیرون میمونم
ز-اولا تو خونه اتاق خالی دارم که میتونی بمونی دوما میشه لطفا انقدر این کلمه ی لعنتیو نگی
ل-آقای مالیک ؟
ز-نه فقط زین
ل-آخه...
ز-لطفا فقط زین
ل-باشه زین ولی من بیرون راحت ترم
ز-باشه هرجور خودت میدونی شب بخیر لیام
ل-شب بخیر قربا...زین
.
.
.
روی تختش دراز کشیده بود و به دیوار نگاه میکرد از دیشب که هم سلولیش با یه سری از زندانیا دعواش شده بود برده بودنش انفرادی و لویی تا یه هفته تو سلول تنها بود
از بعد اون روز نحس خواب راحتی نداشت هروقت پلکاش روی هم میوفتاد تصویر خونی پدر و مادرش جلوی چشماش نقش میبست
فکر میکرد به خانوادش...کالجی که دیگه رفتن بهش ممکن نبود...به زین...به هری...و خیلی چیزای دیگه انقدر فکر کرد تا مثل شبهای دیگه از خستگی خوابش برد

......................

سلامممم
لیامم اومدددد
زیام شاید یکم داشته باشیم ولی خب زیاد نیستن
چون هم داستان لریه هم به خاطر محبوب نبودن داستان سعی دارم سریع تر تمومش کنم
پس حیف زیام مومنتای خوبیه که تو ذهنمه
اونارو میذارم برا داستانای بعدی
خلاصه که دوستون دارم حتی با اینکه شما این داستانو دوست ندارین
💕💕💕

I'm not a killer (larry)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن