148.زندگي چهارنفره ما

3.2K 161 25
                                    

مرخص شده بودم ولي هنوز درد و بيحالي توي تنم بود و توي اين شرايط مامان دوتا نق نقو بودن سخت بود.
واي خداا..
خنديدم..
نق نقو هاي من..
هنوز هيچي نشده تك تك كاراشون هماهنگ بود..
نصفه شبا با هم ميزدن زير گريه،با هم نق نق ميكردن،با هم ميخوابيدن،با هم بيدار ميشدن..
نصفه شب كه دوتايي از گرسنگي باهم زدن زير گريه از درد و خستگي اشكم در اومد و بلند گريه كردم..
ارتان و فاطمه جون مثل فرشته دورم ميچرخيدن و همه جوره تقويتم ميكردن.
ارتان دوتا سرويس تخت و كمد صورتي و ابي گرفت و اتاقشون رو تكميل كرد.
به كوچولوهام نگاه كردم كه هر دو كنار من روي تخت خوابيده بودن.
تازه بعد از همنوازي هماهنگ و گوش نواز گريه شون شير خورده بودن و خوابيده بودن.
شير دادن جفتشون همزمان خيلي برام سخت بود ولي ارتان مهربانانه و با عشق كنارم بود و كمك ميكرد همزمان دوتا بالشت روي پاهام بذارم و كوچولوهاشو سير كنم..
با لبخند صورت جفتشون رو نوازش كردم.
ارتين خوش اشتها تر بود و به صراحت ميتونستم بگمش و اتناي من كم صبر تر..
داشتنشون خيلي لذت بخش بود..خيلي..
احساس خاصي بود كه اصلا قابل بيان نبود.
آرتان با لبخند اومد تو تخت.
اروم دستش رو روي صورت لطيف كوچولوهاش كشيد و با عشق گفت:دوقلوهاي ناز من..تو دو قلو بودي..بايد حدس ميزديم..
لبخند عميقي زدم.
با محبت گونه كوچولوهامون رو بوسيد و گفت:واااي خداا..باورم نميشه..اين فسقلي ها مال منن؟ميشه خوردشون؟
خنديدم.
خودشم خنديد و نرم كنارمون دراز كشيد.

به طرز عجيبي نفسم به نفسشون بسته شده بود و ارتان خيلي بدتر از من..ديوونه ي كوچولوهاي شيطونمون بود و ميمرد براشون.
اتنا و ارتين رو توي صندليشون گذاشته بودم تا براشون خوراكي بيارم.
ارتان پرانرژي اومد داخل و گفت:سلام سلام سلام..
اتنا اول ديدش وتند تند و با ذوق پاهاشوتكون داد و دستاشو رو ميز كوبيد و خنديد و ارتينم دستاشو تند تند جلوي باباش باز و بسته كرد.
عاشق باباشون بودن و باباشون بدتر..
ارتانم تند اومد جلو و پر انرژي و با عشق گفت:جان دختر من..ووي ببينش..ميخواي بياي پيش بابا؟؟بيا ببينم
و اتنا رو تو بغل كشيد و تند تند گونه شو بوسيد.
با عشق و لبخند از اشپزخونه بيرون اومدم و زل زدم بهشون.
ارتينم با اون يكي دستش بغل كرد و گفت:مرد كوچولوي من چطوره؟
و پيشونيشو بوسيد.
ارتين ريز خنديد و وول خورد.
خنديدم و رفتم جلو و بازوشو نوازش كردم و گفتم:سلام اقايي..خسته نباشيد..
نگام كرد و با عشق لبمو نرم بوسيد و گفت:سلام خانومم..مگه كوچولوهات ميذارن؟همه خستگيم در رفت..
بچه ها تو بغل رفت رو مبل نشست.
لباس بچه ها رو جلوش گرفتم و گفتم:اينا رو عوض ميكني اقايي تا من برم برات چايي بيارم؟
آرتان-چشم..
لباسا رو از دستم گرفت و بچه ها رو زمين گذاشت.
رفتم سمت اشپزخونه ولي بين راه وايستادم كه بگم چايي بيارم يا شربت كه ديدم آرتان بچه ها رو روي زمين خوابونده تا مياد لباس تن يكيشون كنه اون يكي در ميره..اونو ميگيره..اين يكي در ميره..
خيلي باحال بود..خيلي..
بلند خنديدم.
نگاهي بهم انداخت و گفت:بچه هات مچلم كردن.
بلندتر خنديدم.
بچه ها هي از زير دستش در ميرفتن.
با خنده رفتم براش چايي اوردم كه بالاخره موفق شد و لباساشون رو عوض كرد.
چايش رو خورد و بچه ها رو بغل كرد و رفت سمت اتاق و گفت:اما بابا هنوز يه كم خسته است..پيش به سوي استراحت..
و دوتاشون رو دو طرف پهلوش گرفت و دويد سمت اتاق.
صداي خنده هاي قشنگ و بلند عشقام خونه رو پر كرده بود.
چه ارامشي از اين بيشتر؟
رفتم جلوي در اتاق و با عشق و لذت نگاشون كردم.
ارتان اتنا و ارتين كوچولوي منو روي تختمون خوابونده بود و تند تند قلقلكشون ميداد و محكم ميبوسيدشون كوچولوهاي من از خنده ريسه رفته بودن و سعي ميكردن ارتان رو دور كنن و تند تند وول ميخوردن و دست و پا ميزدن..
هر سه خيلي شاد و سر زنده بودن.
لبخند خيلي عميق و شادي زدم.
ارتان نفس عميقي كشيد و خودشو رو تخت انداخت و گفت:بابا خسته است وروجكاي من..
بچه ها از بالا و پايين پريدن تخت بلند خنديدن و با زبون بچگونه و دوست داشتنيشون حرفاي نامفهوم زدن و نشستن و خودشونو روي سينه ارتان كشيدن.
ريز و اروم خنديدم.
ارتان-جانم..جانم بابايي..چي ميگين شما؟
و محكم جفتشون رو بوسيد.
خداياا من خيلللللللي خوشبخت و شادم..
هيچ وقت اين خوشبختي رو ازم نگير خدا جون..هيچ وقت..
رفتم سمتشون و كنارشون رو تخت نشستم.
ارتان با عشق نگام كرد و گفت:خانوم من چطوره؟
-خوب..
با محبت گفت:خداروشكر..
اتنا موي ارتان رو كشيد.
ارتان-اخ اخ اخ مو؟مو ميكشي؟
و تند بچه ها رو دو طرفش روي تخت خوابوند و خودش به شكم چرخيد و نوبتي شكمشون رو بوسيد.
بچه ها قهقهه زدن و جيغ كشيدن.
از اين همه شادي خنديدم.
ارتان-مامان شهرزاد ببين بچه هات نميذارن من بخوابم.
-نه كه وقت خواب اونا تو ميذاري بخوابن..
خنديد و گفت:خوب دلم براشون ضعف ميره..
و تند تند گردن اتنا روبوسيد.
اتنا از خنده روده بر شده بود و باز به موهاي باباش چنگ زد.
دستاي خوشگلشو گرفتم و بوسيدمش و گفتم:لوس بابايي من..نخند انقدر..موش ميخوره دندوناتوهاا..
و محكم بوسيدمش.
خنديد و دستمو گرفت و به زور سعي كرد بشينه.
با خنده كمكش كردم و به خودم تكيه دادمش.
ارتان دستاي ارتينو گرفت و اخم بامزه اي كرد گفت:چيه؟نيگا نيگا ميكني..
ارتين زبونشو در اورد و تند تند خودشو تكون داد.
ارتان-بابا كه ميره سر كار تا برگرده دلش براي هرسه تاتون خيلي ضعف ميره..اووخ..
اتنا دستش رو برد سمت خودكار توي جيب ارتان.
ارتان سريع دستش رو گذاشت روي خودكار و قيافه شو جمع كرد و بلند گفت:اخ قلبم..اخ قلبم..
اتنا دهنش باز موند و دستش از صداي بلند ارتان روي هوا موند.
ارتان تند گفت:تو رو خدا خودكار بابا نه..ديروز خودكار بابا رو برداشته بودين بابا خودكار نداشت نسخه بنويسه..
به ارتين و اتنا نگاه كرد و گفت:اعتراف كنين..غيب شدن خودكار ديروزي من كار كدومتون بود؟
اتنا و ارتين خيلي بامزه كه انگار دارن بازهم تباني ميكنن به هم نگاه كردن.
من و ارتان بلند خنديديم و ارتان سريع خودكارشو در اورد و توي جيب كتش انداخت.
اتنا نگاهش رو روي جيب خالي از خودكار ارتان كشيد.
لباشو جمع كرد و خودشو جلو كشيد و دست روي جيب ارتان كشيد.
ارتان-چيه؟چي ميخواي اتناي من؟
اتنا به چشماي ارتان و بعد جيب خالي نگاه كرد و با دستاي كوچولوش به جاي خالي خودكار اشاره زد و صداهاي عجيب از خودش در اورد.
ارتان درحاليكه از خنده داشت ميتركيد گفت:چي؟اينجا كه چيزي نبود..چيزي بود؟
خنديدم.
يه دفعه ديدم ارتين قل خورد و داره از اونور تخت ميوفته.
سريع و با ترس خودمو تكون دادم كه ارتان خيلي تند و ريلكس ارتين رو روي لبه و در حال پرت شدن گرفت و اوردش نزديك خودش وگفت:نظر تو چيه بابا؟چيزي اينجا بود؟
نفس عميق كشيدم و لبخند زدم.
خيلي حرفه اي ارتين رو گرفت..خيلي حرفه اي و عادي..
انگار همه حواسش پيش ارتين بود درحاليكه داشتن با اتنا حرف ميزد.
اخ..
خداروشكر..
باباي خوب و حواس جمع من..
اتنا تند تند و نامفهوم حرف ميزد.
ارتان شونه بالا انداخت و شيطون گفت:من كه نميفهمم..خودت ميدوني..
بلند خنديدم.
ديوونه..
كتش رو در اورد و روي صندلي انداخت و روي تخت دراز كشيد.
اتنا زد تو شكمش.
ارتان بلند خنديد و گفت:عه..چرا منو ميزني فسقلي؟مشكل توعه..خودت حلش كن..
و ارتين رو بغل كرد و گفت:بخوابيم..
ارتين تند وول خورد و خودشو جدا كرد و دستاشو سمت من باز و بسته كرد.
خنديدم و رفتم بغلش كردم و گفتم:بابايي اينا خيلي خوابيدن..الان گشنه شونه..قرار بود يه چيز بخورن كه تو اومدي ..
و بوسيدمش و گفتم:اتنا جونم..مياي مامان؟
و دستمو سمتش گرفتم.
اتنا تند سرشو رو سينه ارتان گذاشت.
اي جوووونم..خداا..چقدر شيرين بودن.
ارتان با لبخند پر ارامشي سر اتنا رو نوازش كرد و با لذت گفت:جانم..دختر من پيشم ميمونه..تو و پسرت برين..
خنديدم.
سمت اتنا چرخيد و بغلش كرد و گفت:فقط لطفا جيب بابا رو نزن..به خودكارا و پولام نياز دارم..
بلند خنديدم و گفتم:باشه بابايي..پس مراقب دختر من باش تا ما بريم يه چيز بخوريم..
ارتان-چشم..
تا جلوي در رفتم كه اتنا بلند نق نق كرد و اماده گريه شد.
برگشتم سمتش.
ارتان-اي ادم فروش..تو هم ميخواي بري؟برو..خانوم اين نق نقوتم ببر ميخوام بخوابم..
خنديدم و رفتم گونه ارتان رو بوسيدم و اتنا رو بغل كردم.
هرچند كوچولو بودن ولي جفتشون باهم واقعا سنگين ميشدن..البته كم كم داشتم عادت ميكردم..
بردمشون تو سالن و رو صندلي هاشون نشوندمشون و براشون شير و بيسكوييت له شده اوردم و كارتونم براشون روشن كردم.
ارتين دوست داشت و خيره به تلويزيون دستاشو توي ظرف ميكرد و سر و كله خودش كه هيچ صندلي و خونه منم با بيسكوييت شست و شو ميداد ولي اتنا دوست نداشت و با هزار دنگ و فنگ و حواسشو پرت كردن ميذاشتم توي دهنش.
گاهي در عين شباهت هاشون زمين تا اسمون با هم فرق داشتن و من عاشق و شيداي اين فرقاشون بودم..
اين همسانهاي كوچولوي من كه خيلي از كاراشون عجيب با هم هماهنگ بود همه جون و عمر من بودن..

تمام قلب منWhere stories live. Discover now