122.شكنجه گر

2.6K 159 8
                                    

يه روز كامل گذشته بود ولي حال من بهتر نبود..
هيچ خبري از ارتان هم نبود.
قهربود..دلخور بود..
حق هم داشت.
كسل تمام روز روي توي اتاق و توي تخت بودم وشام وناهار درست و حسابي هم نخورده بودم.
هيچي از گلوم پايين نميرفت.
خوب ميدونستم حساسيت بيش از حدي سر اون دختره مزخرف نشون داده بودم و باعث شده بودم ارتان فك كنه بهش اعتماد ندارم و اونجوري بره..
جگرم هنوز از حرفاش درحال اتيش گرفتن بود.
حرفش چه معني داشت؟
باهام بهم زد؟
يعني..
عروسي رو بهم ميزنه؟
اشكم جاري شد.
نه..نميتونستم بذارم..
سريع بلند شدم و لباس عوض كردم و راه افتادم.
بابا جلوم سبز شد و گفت:كجا بابا؟
بينيمو بالا كشيدم و گفتم:خونه ارتان اينا..بايد باهاش حرف بزنم..
لبخند زد و گفت:افرين..همين درسته..برو خدا به همراهت.
لبخند اجباري زدم و راه افتادم.
زنگ خونه رو زدم.
فاطمه جون جواب داد و دعوتم كرد داخل.
با ديدنم لبخندش محو شد و نگران گفت:شهرزاد جان..چي شده مادر؟گريه كردي؟
تند و لرزون گفتم:نه..نه..خوبم..چيزي نيست..ارتان اومده؟
فاطمه جون-نه مادر..هنوز نيومده..بيا بيينم..
و منو برد تو اشپزخونه و پشت ميز نشوند.
برام چايي ريخت و سعي كرد بفهمه چمه اما نتونستم چيزي بگم..
دلم مثل سير و سركه ميجوشيد و منتظر اومدن ارتان بودم..
صداي در اومد.
سريع بلند شدم.
جلوي ورودي اشپزخونه وايستادم و زل زدم بهش.
با اخم و جدي بود.
درحاليكه كتش رو در مياورد نگاهش با نگاهم تلاقي پيدا كرد.
خيره و ثابت زل زد بهم.
سعي كردم لبخند بزنم و اروم و به زور گفتم:سلام..
نگاه ازم كند و با همون اخم سر تكون داد و كتش رو در اورد.
ناراحتي و دلخوريش رو كاملا حس ميكردم..
كتش رو اويزون كرد و بعد سلام كردن به مامانش رو مبل نشست و تلويزيون رو روشن كرد.
صورتش بي حالت و جدي بود.
زل زدم بهش و نرم روي دسته مبل روبروش نشستم.
اصلا نگام نميكرد و اخم باريكي داشت..
انگار اصلا وجود نداشتم..
ارنوش اومد خونه.
انگار واقعا ضايع بود كه اوضاعمون كمي بهم ريخته است و ارنوش و فاطمه جون يه جوري نگامون ميكردن.
لرزون و خيره بهش گفتم:ميشه حرف بزنيم؟
اخمش رو غليظ تر كرد و صريح گفت:الان نه..خيلي خسته ام شهرزاد..خيلي..
و تلويزيون رو خاموش كرد و بلند به مامانش گفت:خسته ام..ميرم چند ساعت بخوابم..
و بدون نگاه كردن بهم بالا رفت.
بغضم داشت خفه ام ميكرد.
به زور با اب دهنم پايين دادمش.
فاطمه جون-شهرزاد مادر تو هم برو كمي استراحت كن..
سري تكون دادم و رفتم بالا.
اولش خواستم برم تو يه اتاق ديگه ولي نتونستم و مستقيم رفتم سمت اتاقش..
در اتاقش رو اروم باز كردم.
پشت به در داشت پيرهنشو در مياورد.
خودمو بهش نزديك كردم.
اشكم جاري شد.
بدجور عاشقش بودم..
دستامو انداختم دور شكمش و خودمو از پشتش بهش چسبوندم و سرمو روي شونه اش گذاشتم.
نفسشو سنگين بيرون داد.
دستامو دور شكمش محكم تر كردم.
دوست داشتم توش حل بشم.
نرم دستش رو روي دستم كه روي شكمش بود گذاشت.
سرمو روي شونه محكم و مردونه اش صاف كردم.
اين مرد مال من بود..مال من..
زمزمه كردم:ديگه نميذارم چيزي جدامون كنه..معذرت ميخوام..خيلي معذرت ميخوام..تقصير منه..نبايد انتظار برخورد ديگه اي از تو ميداشتم..تو راست ميگي..معذرت ميخوام..نبايد اونجوري حرف ميزدم..به خدا حرف دلم نبود..
سرشو عقب كشيد و به سرم تكيه داد.
زمزمه كرد:شهرزاد بهم اعتماد كن..جدايي بسه مونه..كم نكشيديم..نكن اينكارا رو باهامون..
هق هق كردم.
دستامو از دور شكمش باز كرد وبرگشت سمتم و منو تو بغل كشيد.
خودم محكم بهش فشردم.
روي موهامو بوسيد.
به زور سرمو بلند كردم و نگاش كردم و گفتم:عروسي رو بهم ميزني؟
عميق خيره شد توي چشمام و جدي گفت:بدجور زخم ميزني بانو..
اشكم جاري شد.
دستاشو دو طرف صورتم كشيد و اشكمو پاك كرد و گفت:عروسي رو بهم بزنم؟مگه ميتونم؟زخم ميزني وچاره اي جز پذيرش ندارم..چون نفسام به نفسات بنده..كنارم نباشي ميميرم..
و لبمو نرم بوسيد.
نفسمو با ارامش و غم بيرون دادم.
لبخند به زوري زدم و گفتم:ببخش كه انقدر بدم..
لبخند زد و گفت:بد نيستي..فقط شكنجه گر ماهري هستي..
لبمو گاز گرفتم.
نرم خنديد و چونه ام رو كمي كشيد تا قفل لبم باز شه و بوسه كوتاهي به لبام زد.
دست جلو بردم و نرم دكمه هاي باقي مونده پيرهنش رو باز كردم.
با لبخند نرم و كوچيكي نگام ميكرد.
بينيمو بالا كشيدم و زل زدم بهش و گفتم:ديگه هيچ وقت بهت شك نميكنم..تو مرد مني..بهت اعتماد دارم..ببخش اگه يه لحظه لرزيدم..همش به خاطر عشقمون بود..
با بغض گفتم:نميخواستم از دستت بدم..ميخوام فقط مال من باشي..
ارتان-من فقط مال توام..فقط تو..
لبخند زدم.
با لبخند دست روي صورتم كشيد و اشكامو پاك كرد و بعد نرم شالمو در اورد و دستشوبرد به دكمه هاي مانتوم و گفت:ولي اينجوري نميشه بايد ادبت كنم..
شوكه خنديدم و گفتم:چي؟
لبخند خبيثي زد و هولم داد عقب.
پام خورد به تخت و با خنده روش نشستم.
مانتومو از تنم بيرون كشيد و پرت كرد كنار و خودشو بيشتر كشيد سمتم.
نرم رو تخت دراز كشيدم.
خودشو كنارم كشيد و محكم بغلم كرد و گفت:حيف كه خسته ام..وگرنه حاليت ميكردم..
خنديدم و خودمو بهش چسبوندم.
ارتان-بذار يه كم سرحال بيام..بلايي سرت بيارم كه نگو....فعلا پيشم ميموني تا بخوابم...خوب؟
ريز خنديدم و گفتم:هرچي شما بفرمايين..
نگام كرد و خنديد و گفت:اوه اوه..حرف گوش كني اصلا بهت نمياد..
و پشت پلكمو بوسيد.
خنديدم و چشمامو با لذت بسته نگه داشتم.
نرم گفت:چشماي قشنگشو ببين..چه كبود شده..
با بغض گفتم:مهم نيست..فقط تو مهمي.
و خودمو محكم بهش چسبوندم.
عميق موهامو بوسيد و گفت:و تو دنياي من..من و تو..اونم نه تنها..باهم..
و سفت بغلم كرد.
چشمامو باز كردم و نگاش كردم.
چشماي قشنگشو بسته بود.
خيلي خسته بود و خستگي از همه وجودش ميريخت.
با لبخند سرمو روي سينه اش گذاشتم و منم چشمامو بستم.
ديشب بد و به عبارتي اصلا نخوابيده بودم و چه اغوشي گرم تر و راحت تر از اين اغوش براي خواب..
راحت خوابم برد.

تمام قلب منWhere stories live. Discover now