آرامش

35 3 1
                                    

اروم زمزمه کردم
هرگز نباید رفت من می مونم تا تمومش کنم
از چیزی فرار نمی کنم من سر قولم هستم
دیگه نا امید شدم ولی باید تموم شه
به نرمی گوشه انگشتمو برای آخرین بار روی سیم های گیتار کشیدم

بالاخره تموم شد اهنگی که همیشه تو ذهنم  بزرگش میکردم

چونمو گذاشتم لبه گیتارُ به ربکای که خوابُِ و بودنش زندگیمو عوض کرده نگاه کردم
مثل یه فرشته خوابیده
ما هردو شبیه همیم ما داریم با هم بزرگ میشیم

زندگیم تغییر کرد
عوض شدم
ـ
ـ
ـ

باکلی فکر نگاهمو انداختم به کتابی که بی شک هیچی ازش نفهمیدم
خانوم بنت با صداش که تقریبا به صدای ابی نزدیک بود شروع کرد به خوندن شعری که حتی مفهومش برام مهم نبود
دیگه هیچی مهم نیست

به خودم می گم الیزابت اگه دلشون برات تنگ میشد تو این ۲ سال می تونستن بهت نامه بدن
ولی انگار واسه هیچکی مهم نیستم

قطره های اشکامم که روی کاغذ می ریختم مهم نیست

من ۲ساله اینجا تنهام و از پس خودم بر میام

من ادامه می دم زندگیمو.

ربکا امروز میره خونه
ربکا،مطمعنی که با ما نمیای
،ربکا من اینجا حالم خوبه  خوش بگذره

محکم بغلش کردم
من اینجا دوباره تنها میشم
ولی می مونمو ادامه میدم

تا دم در ربکا هزار دفعه ازم خواست که مراقب خودم باشم 
الیزابت،ربکا من مراقبم انقدر رو مخ نرو
باشه؟

ربکا،باشه ولی مراقب خودت باش

رفتم نزدیکش ولی طبق معمول در رفت
اخه چرا انقدر خنگی تو ربکا

خوب ربکام رفتـــــــــ
تا یه ماه دیگه منم از اینجا میرم

قرار تو اشپز خونه کنار امیلی کار کنم
روز شکر گذاریه پارسال منو ربکاو امیلی باهم  بوغلمون درست کردیم

امسال فقط منو امیلی بودیم
تقریبا همه کارامونو انجام دادیم
امیلی،هنوز نامه ای بدستت نرسیده
اخرین دستمالُ کنار اخرین بشقاب گذاشتمو سرمو برای سوال امی تکون دادم

مراسم شروع شده
خانوم مدیر با صدای بلند سر میز های ناهار خوری دعا می کنه

-شکر گذاریم برای هر چی که به ما دادی و خواهی داد
،آمین

-شروع کنید بچه ها

منو امی کنار هم نشستیمو قیافه نخورده بچه هارو نگاه می کنیم یه مشت گشنه دور هم جمع شدن

کل اون مراسم  با مسخره بازیامون تموم شد
حتی یه لحظه هم به چیزای که اذیتم می کردن فکر نکردم

تو راهرو های خوابگاه همراه امی راه میرفتیم
امیلی،حوصله داری بریم تو حیاط
الیزابت،اره بریم
امیلی،الیزابت میخوامم برای همه کارا و کمکای که در حقم کردی ازت تشکر کنم

پاکت سفیدو روبروم گرفت
، رفتی تو اتاقت بخونش

سرمو تکون دادم سعی کردم به هیچ چیزی فک نکنم سعی کردم ارووم باشمو خودمو
با حرفای الکیم قانع نکنم

با امی خدافـظی کردمو ازش جدا شدم

به پاکتی  که تو دستم بود نگاهی کردمو
در اتاقو باز کردم

با چیزی که تو اتاق دیدم  نامه از دستم افتادو پاهام شل شد
دیگه هیجارو ندیدم فقط خودمو سری به جسمی که وجودش تو این دوسال می تونست آرامش بخشم باشه رسوندم

ابی رو با تموم وجود بغلش کردم
ابی، ببخشید که تنهات گذاشتم
الیزابت، واسم مهم نیس که چرا رفتی مهم الانِ که پیشمی

روحم آزاد شد
ذهنم اروم شد
-----------------------------------------------------------
خوب بود؟
بالاخره ابی رودید
وایییی خدا عاشقشم الیزابت
نظر

FreedomWhere stories live. Discover now