(ویو فلیکس)
صبح با نوری که به صورتم خورد بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم قیافه پرستیدنی هیونجین بود . انقدر خوشگل بود که ناخودآگاه نزدیک صورتش شدم و خواستم ببوسمش که یهو چشماشو باز کرد و با ی حرکت روم خیمه زد.
+اهم...جوجه کوچولوی من داشتن چیکار میکردن؟
_خ..خب..اونجوری که فکر میکنی نیست..
+من که به چیزی فکر نکردم.
_واییی...قصد بدی نداشتمم.
+هه...میدونم کوچولو میدونم...فقط اگه قصدی نداشتی چرا انقدر قبلش بهم زل زدی بعدش یهو اومدی سمتم...میخواستی چیکار کنی؟؟
_عه هیون بسه دیگه اذیت نکن.
+من که اذیت نمیکنم...حالا بگو میخواستی چیکار کنی شیطون؟
_اهه..باشه بابا میخواستم بوست کنم.
+عههه....شیطون شدی بیب.
_حیحی.
+لیکس نظرت چیه چند روز بریم سرزمین شما و من با خانوادت آشنا بشم؟
_چی؟...این..این که خیلی خوبهه ...واییییی.
+هه کیوت...بلند شو صبحونه بخوریم بریم ی دوری بزنیم.
_واقعااا؟
+آره...امروز میخوام فقط با خودت وقت بگذرونم.
_هورااااااا.
+اوخیی کوچولو.
(ویو هیونجین)
کلی ذوق کرد و محکم بغلم کرد.بعدش هم باهم رفتیم صبحونه خوردیم و رفتیم سمت حیاط که قدم بزنیم.
_وویی هیون خیلی ممنون که امروز منو اوردی اینجا دیگه داشتم تو خونه میمردم.
+لیکس؟؟یجوری صحبت میکنی انگاری کل مدتی که اینجا بود اصلا بیرون نیومدی.
_هه خب من دلم میخواد کلا بیرون باشم.
+از این به بعد بیشتر میارمت بیرون.
_واقعااا؟
+آره...فقط ی شرط داره.
_چه شرطی؟
+خب.....لیکس..من.من دلم ی نینی میخواد....
_چییییی؟
+خب الان چند وقته که منو تو ازدواج کردیم و دلم ی بچه از وجود خودمون میخواد ی بچه عین خودت.
_ولی...ولی من آماده نیستم...می ...میترستم.
+قول میدم خودم مراقبت باشم...قول میدم...قبوله ؟
_خب...با.......
از صورت فلیکس مشخص بود که میخواد قبول کنه کلی ذوق داشتم منتظر بودن که فلیکس جملشو کامل کنه ولی تا اومد بگه باشه ی سرباز از دور صدام کرد.......
YOU ARE READING
my vampire
Fanfiction#my vampire خونآشام من ژانر: درام/عاشقانه/انگست/اسمات کاپل ها : هیونلیکس /مینسونگ /چانگین خلاصه داستان : هیونجین ۸۵ سالشه خونآشامه و توی سرزمین خودشون پادشاهه وبه گفته ی جادوگر معروفشون اون ی عشق حقیقی داره که فلیکسه و۲۵سالشه ولی هیونجین فعلا دوس...
