part 25

48 9 4
                                        


(ویو فلیکس)
صبح با نوری که به صورتم خورد بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم قیافه پرستیدنی هیونجین بود . انقدر خوشگل بود که ناخودآگاه نزدیک صورتش شدم و خواستم ببوسمش که یهو چشماشو باز کرد و با ی حرکت روم خیمه زد‌.

+اهم...جوجه کوچولوی من داشتن  چیکار میکردن؟

_خ..خب.‌.اونجوری که فکر میکنی نیست.‌‌.‌

+من که به چیزی فکر نکردم.

_واییی...قصد بدی نداشتمم.

+هه...میدونم کوچولو میدونم‌...فقط اگه قصدی نداشتی چرا انقدر قبلش بهم زل زدی بعدش یهو اومدی سمتم...می‌خواستی چیکار کنی؟؟

_عه هیون بسه دیگه اذیت نکن.

+من که اذیت نمیکنم...حالا بگو میخواستی چیکار کنی شیطون؟

_اهه..باشه بابا میخواستم بوست کنم.

+عههه....شیطون شدی بیب.

_حیحی.

+لیکس نظرت چیه چند روز بریم سرزمین شما و من با خانوادت آشنا بشم؟

_چی؟...این..این که خیلی خوبهه ...واییییی.

+هه کیوت...بلند شو صبحونه بخوریم بریم ی دوری بزنیم.

_واقعااا؟

+آره...امروز میخوام فقط با خودت وقت بگذرونم.

_هورااااااا.

+اوخیی کوچولو.

(ویو هیونجین)
کلی ذوق کرد و محکم بغلم کرد.بعدش هم باهم رفتیم صبحونه خوردیم و رفتیم سمت حیاط که قدم بزنیم.

_وویی هیون خیلی ممنون که امروز منو اوردی اینجا دیگه داشتم تو خونه میمردم.

+لیکس؟؟یجوری صحبت میکنی انگاری کل مدتی که اینجا بود اصلا بیرون نیومدی.

_هه خب من دلم میخواد کلا بیرون باشم.

+از این به بعد بیشتر میارمت بیرون.

_واقعااا؟

+آره...فقط ی شرط داره.

_چه شرطی؟

+خب.....لیکس..من.‌من دلم ی نینی میخواد....

_چییییی؟

+خب الان چند وقته که منو تو ازدواج کردیم و دلم ی بچه از وجود خودمون میخواد ی بچه عین خودت.

_ولی...ولی من آماده نیستم...می ...میترستم.

+قول میدم خودم مراقبت باشم...قول میدم...قبوله ؟

_خب...با.......

از صورت فلیکس مشخص بود که می‌خواد قبول کنه کلی ذوق داشتم منتظر بودن که فلیکس جملشو کامل کنه ولی تا اومد بگه باشه ی سرباز از دور صدام کرد.......

my vampireWhere stories live. Discover now