To save or not to save ~

Start from the beginning
                                        

شاید دکتر کیم معرکه با دادن آن پرونده به رزیدنت جوانش، چیزی را می‌خواست به او یاد بدهد…
یا شاید تنها می‌خواست آزمایش‌اش کند.

هوای راهرو سرد بود، آن‌قدر که نفس‌های عمیق جونگکوک روی شیشه‌ی درِ اتاق تهیونگ مه می‌انداخت.
پرونده را میان دستانش گرفته بود، کاغذها اندکی از عرق انگشتانش نم‌دار شده بودند.
کوبیدن در را لازم ندید، فقط آرام گفت:
«دکتر کیم... گزارش بیمار لی‌هانا آماده‌ست.»

صدای بم و گرفته‌ی تهیونگ از پشت در شنیده شد: «بیا داخل.»

در را باز کرد.
اتاق نیمه‌تاریک بود، تهیونگ حتی رغبتی به کشیدن پرده‌های اتاقش نشان نداده بود، تنها نور مانیتور لپ‌تاپی بود که چهره‌ی تهیونگ را هدف گرفته بود — چهره‌ای رنگ‌پریده، با رگ‌هایی کمی برجسته روی گردنش.
حتی در سکوت هم می‌شد تشخیص داد که حالش خوب نیست.

جونگکوک نزدیک‌تر رفت و پرونده را روی میز گذاشت: «تشخیص اولیه، آنژین ناپایداره. ECG تغییراتِ ST در لیدهای تحتانی رو نشون داده، و—»

تهیونگ بدون اینکه نگاهی به جونگکوک‌ بیاندازه، لب زد: «می‌دونم چی نوشته، خودم پرونده رو خوندم.»
مکثی کرد.
انگشتانش روی جلد پرونده لغزیدند، با لحنی آغشته به درد ادامه داد: «ولی تو هنوز نفهمیدی چی توی این پرونده پنهونه، رزیدنت جئون.»

جونگکوک ابروهایش را در هم کشید: «با احترام، اگه منظورتون جزئیات بالینیه، من همه‌شو بررسی کردم. بیمار فعلا پایدارـ»

تهیونگ نفس عمیقی کشید و ناگهان از جایش بلند شد.
روی میز خم شد و نگاهش را در تیله چشمان پسر مقابلش دوخت.. بند انگشتانش از فشاری که به لبه میز می‌آوردند سفید شده بود، صدایش را پایین آورد: «پایدار؟»
نگاهش درست در چشمان جونگکوک فرو رفت:
«چطور انقدر با اطمینان حرف میزنی جئون؟ مطمئنی؟ چون مانیتور نشون داده؟ چون نیترو جواب داده؟ چون فعلا زنده‌ست؟»

جونگکوک قدمی عقب رفت، اما تهیونگ ادامه داد: «تو هنوز نمی‌فهمی نجات دادن یعنی چی! نجات کسی فقط وقتی معنا پیدا می‌کنه که بفهمی داری از چی نجاتش می‌دی.»

چشمانش لحظه‌ای تار شد.
فشار دستش را روی میز محکم‌تر کرد تا تعادلش را حفظ کند.
جونگکوک ناخودآگاه قدمی به سمت میز برداشت :
«دکتر کیم، حالتون خوبه؟»

تهیونگ با صدایی که اندکی لرزش در خودش جای داده بود لب زد: «برای یه متخصص قلب، خستگی توی صداش طبیعیه جئون»
اما صدایش، لرزشش، حتی رنگ پوستش، هیچ‌کدام شبیه خستگی نبودند.
بیشتر شبیه کسی بود که مدت‌هاست با چیزی درون خودش می‌جنگد.

با صدایی آرام‌تر که حالا تلفیقی از غم و شاید خشم بود رو به جونگکوک ادامه داد: «لی هانا فقط یه بیمار نیست. شوهرش سه سال پیش توی همین بیمارستان، توی همین بخش، زیر نظر من مُرد. با همون درد، با همون علائم.
من همه‌چیو درست انجام دادم… اما اون مُرد.
می‌فهمی، جئون؟ درست انجام دادم و بازم مرد.»

جونگکوک نفسش را حبس کرد.
حالا می‌فهمید چرا تهیونگ پرونده به ظاهر ساده را به او داده بود
حالا دلیل تاکیدش روی درست قضاوت کردن را متوجه می‌شد.

تهیونگ دوباره نشست.
صدایش حالا خسته‌تر و نرم‌تر شده بود: «می‌خواستم ببینم، که فقط دنبال جواب درست می‌گردی… یا دنبال علت اشتباه.
تو یک پزشکی جئون، اما هنوز نمی‌دونی مرگ چقدر بهت نزدیکه.»

جونگکوک آرام گفت: «و شما دکتر کیم... از مرگ فرار می‌کنین؟»

نگاه تهیونگ برای لحظه‌ای رویش قفل شد.
پوزخند محوی زد: «من یاد گرفتم باهاش زندگی کنم.»

سکوتی کوتاه فضای بینشان را پر کرد.
صدای باران پشت پنجره مثل نفس‌های سنگینی بود که اتاق را پر کرده بودند.
تهیونگ آهسته دستش را روی سینه‌اش گذاشت، حرکت نامحسوسی که از چشمهای جونگکوک دور نماند.
زیر لب اضافه کرد: «گزارش بدی نیست،  جئون. ولی هنوز ... زیادی تمیز به نظر می‌رسه.
زندگیِ واقعی به این تمیزی که به چشم میاد نیست.
مرگ، بوی تمیزی نمیده جئون.»

جونگکوک فقط نگاهش کرد.
چیزی در ته چشمان تهیونگ بود ... ترکیبی از درد، پشیمانی و خشم.

شاید حق با تهیونگ‌ بود.. شاید پسر کوچکتر هنوز نمی‌فهمید از چه چیزی باید بترسد.

در افکارش گم شده بود که صدای خش‌دار تهیونگ مهمان گوشهایش شد:«میتونی بری جئون... پرونده رو دوباره بخون، نیم ساعت دیگه با بیمار ملاقات می‌کنیم.»

جونگکوک سری به نشانه تایید تکان داد و به سوی در قدم برداشت، صدای تهیونگ را شنید که مخاطب قرارش می‌داد: «بخش قلب فقط درباره‌ی نجات دادن نیست، جئون...»
پسر کوچکتر بدون گفتن چیزی از اتاق خارج شدو در را به آرامی بست.

منظور تهیونگ از جمله‌های پر ابهامش چه بود که جونگکوک را چنین به تنش می‌انداخت.
قلب و ذهن او را هدف قرار داده بود یا به خودش تشر میزد.
نمی‌دانست و ندانستن برایش مرگ بود.

FlatlineWhere stories live. Discover now