تهیونگ با لحن خشک تری ادامه داد:
«میدونی بزرگترین اشتباه یه رزیدنت چیه، جئون؟»
جونگکوک لبهای خشکشدهاش را از هم باز کرد، اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، صدای آرام اما بُرندهی تهیونگ بر قلبش خط انداخت:
«اینکه فکر کنه باهوشه.»
جونگکوک ابروهایش را در هم کشید.
«منظورتون چیه؟»
گوشهی لب تهیونگ بالا رفت.
به آرامی اطراف جونگکوک چرخید، درست مثل شکارچیای که دور طعمهاش قدم میزند:
«اینجا، توی بخش قلب، فقط مهارت کافی نیست... قضاوت درسته که نجاتت میده.
و قضاوت درست از ترس بهدست نمیاد.»
جونگکوک ناخودآگاه مکث کرد.
احساس کرد گلویش خشک تر از قبل شده است، اما سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند:
«فکر میکنید من میترسم؟»
تهیونگ با همان آرامش آزار دهندهش لب زد:
«تو هنوز نمیدونی از چی باید بترسی.»
دستش را بالا آورد و پرونده را به سمتش گرفت.
«بخش CCU. بیمار جدید. “لی هانا” . پروندهش رو بخون. عصر میخوام گزارش کاملی ازش داشته باشم. بدون حتی یک اشتباه.»
جونگکوک پرونده را گرفت.
نگاهشان دوباره تلاقی کرد.
تهیونگ نگاهش را از جونگکوک گرفت و لب زد:
«میتونی بری، جئون.»
جونگکوک قدمی به عقب رفت، اما پیش از اینکه در را باز کند، متوقف شد:
«دکتر کیم...»
تهیونگ سرش را بالا آورد.
نگاهش بیحس بود.
«اگه یه روزی بفهمم واقعا از چه چیزی باید بترسم... اون موقعست که دیگه از شما نمیترسم.»
تهیونگ، بدون تغییر در حالت چهرهاش، با پوزخند جواب داد:
«اون روز، یا قویتر شدی .... یا مردی.»
جونگکوک بیحرکت ماند، پوزخندی روی لبش نقش بست:
«درست مثل اون رزیدنتی که به خاطرش درِ پشتبوم رو قفل کردین؟»
تهیونگ یخ زد.
رنگ به وضوح از چهرهش پریده بود.
منظور آن پسر، رزیدنتی بود که خودکشی کرده بود؟
با چه حقی آن موضوع را پیش میکشید؟
نفسش رفتهرفته کمتر و ضربان قلبش بیشتر میشد
چنگی به سینه اش انداخت.
جونگکوک بی خبر از وضعیتی که تهیونگ را دچارش کرده بود از اتاق خارج شد.
در بسته شد.
و تهیونگ هنوز همانجا ایستاده بود، میان سکوتی سنگین،
با چشمانی که دیگر آنقدرها سرد نبودند
چشمانی که حالا... خالی بودند.
ــــــــــــ
پشت میزِ داخل اتاق استراحت نشسته بود، پروندهی بیماری که دکتر کیم ازش خواسته بود روی میز مقابل نگاهش ساکن مانده بود، درست مثل قلبی که دیگر نمیتپد؛ پرونده شماره 25674/C — بیمار: لی هانا
هوای اتاق سنگین بود.
چراغ مطالعه تنها نوری بود که روی میز میتابید، و سایهی جونگکوک روی دیوار پشتش کشیده شده بود.
پرونده را ورق زد. کاغذها بوی خاصی داشتند — بوی بیمارستان، بوی ضدعفونی کننده و استرس.
قلمی را برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
«نام بیمار: لی هانا... ۳۳ ساله... زن... بخش قلب.»
برگهی بعدی را ورق زد.
اولین جمله روی صفحه توجهش را جلب کرد:
شکایت اصلی بیمار: درد قفسه سینه از دو روز پیش
شروع درد: هنگام بالا رفتن از پلهها.
YOU ARE READING
Flatline
Romanceاولین روز کاریش باید آغازِ رویاهاش باشه- اما برای جونگکوک، تبدیل شد به نقطهای بین ترس و هیجان. در بخش قلبِ بیمارستان سونگهوا، زیر نگاه یخزدهی دکتر کیم تهیونگ، هر اشتباه مساویِ سقوطه. اون پسر اومده تا بجنگه، تا ثابت کنه که سزاوار این جایگاهه... ا...
To save or not to save ~
Start from the beginning
