To save or not to save ~

Start from the beginning
                                        

و قبل از اینکه جونگکوک فرصت کند تا چیزی بگوید، از اتاق بیرون زد.
جونگکوک چند لحظه به جای خالی جیمین خیره ماند.
زیر لب زمزمه کرد:
«عالی شد... فقط سی ثانیه؟»

نگاهی دوباره به ساعت انداخت.
حالا کمتر از سی ثانیه مانده بود.
قطعا باید تا اتاق کیم‌ می‌دوید.

لعنتی زیر لب گفت و با تمام توانی که در پاهایش داشت در راهرو شروع به دویدن کرد.
صدای برخورد کفش‌هایش با زمین در سکوت بیمارستان می‌پیچید.

۱۰ ثانیه مانده بود
نفس‌نفس زدن‌هایش گوشهایش را کر کرده بودند.
۷ ثانیه...
هنوز باید یک پیچ دیگر را دور می‌زد و تا انتهای آن می‌دوید.
۴ ثانیه...
عرق از شقیقه‌هایش پایین می‌خزید.

با ۱ ثانیه باقی‌مانده، درست جلوی درِ اتاق کیم متوقف شد. نفس‌های بریده و سنگینش از گلوی خشک‌شده‌اش را باصدا بیرون می‌داد .
دستش را چند بار پیاپی به در کوبید.

صدای آرام و سردی از پشت در بلند شد؛ همان دو کلمه‌ی لعنتی همیشگی:
«بیا داخل.»

در را باز کرد. قدمی داخل گذاشت و در را آرام پشت سرش بست.
با سری خم‌شده از احترام با نفس‌های بریده‌اش لب زد:
« پرستار پارک ...گفت که... شما خواستید... من رو ببینید.»

نگاهش هنوز میان زمین و دیوار سرگردان بود که صدای پوزخند کیم تهیونگ فضا را پر کرد.
او پشت میزش ایستاده بود، دستانش را در جیب روپوش سفیدش فرو کرده بود، و نگاهی سنگین به جونگکوک می‌انداخت.
با همان پوزخند کذایی‌ش لب زد:
«تا جایی که می‌دونم، هیچ سگی توی بخش نیست که دنبالت کرده باشه، جئون.»
لحنش آرام بود... بیش از حد آرام؛ و همین آرامش، آزاردهنده‌تر از هر فریادی بود.

جونگکوک لحظه‌ای خشکش زد.
چشم‌هایش هنوز روی زمین قفل بود اما می‌توانست حس کند تهیونگ پوزخند می‌زند.
از آن پوزخندهای لعنتی‌ای که بیشتر از هرچیز، درد داشت.

نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:
«فقط نمی‌خواستم دیر کنم، دکتر کیم.»

صدای بسته شدن کشوی میز تهیونگ در اتاق پیچید.
کیم با قدم‌های آرامی از پشت میز جدا شد، درحالی‌که پرونده‌ای در دست داشت و بدون اینکه نگاهی به جونگکوک‌ بیاندازد، به سمتش قدم برداشت:
«دیر کردن گاهی بهتر از بی‌هدف دویدنه، رزیدنت جئون.»

قدم‌هایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
جونگکوک بالاخره سرش را بلند کرد،
و نگاهش درست با نگاه سرد تهیونگ گره خورد.

با خشم‌ به چشمهای بی انتهای تهیونگ خیره شده بود، با صدایی که خشم مشهودی را در خودش جا داده بود غرید:
«تا جایی که همه می‌دونن، نرسیدن سر وقت به اتاق شما مساوی با اخراجه، دکتر کیم...»
و با پوزخندی تلخ ادامه داد:
«و حالا بهم می‌گید که دیر رسیدن بهتر از دویدن بی هدفه؟»
در آن لحظه فقط سکوت بود که در هوای سرد اتاق می‌پیچید.

FlatlineWhere stories live. Discover now