یونجون به مورد توجه قرار گرفتن عادت کرده بود.
شاید نه برای چیز خاصی. اون شاگرد اول کلاسش، یا بهترین تو ورزش، یا حتی عضو فعال تو فعالیتای فوق برنامه نبود. اما چهرهاش طوری بود که باعث میشد مردم جا بخورن. خط فک تیز. چشمای درشت. لبخندی که باعث میشه فکر کنی اون چیزی رو میدونه که تو نمیدونی.
اینو نمیخواست. نه واقعا. اما یونجون به خوبی میدونست چطوری وانمود کنه. و به همین خاطر، مردم دنبالش میکردن. بیشتر دخترا. بعضی وقتا پسرا هم. اهمیتی نمیداد. از توجه خوشش ميومد. از مورد توجه قرار گرفتن خوشش میومد.
پس وقتی اولین یادداشت، تا شده تو یه کاغذ کوچیک مربع شکل خط دار سفید تو لاکرش پیدا شد، تعجب نکرد. واقعا تعجب نکرد.
اما باعث شد نیشش تا بناگوش باز شه.
'از لبخندت وقتی فکر میکنی کسی حواسش بهت نیست خوشم میاد.'
این تموم چیزی بود که نوشته شده بود.
نه اسمی. نه قلبی. نه اعتراف طولانی و خسته کننده ای. فقط یه جمله با حروف کوچیک و مرتب، نه اونقدر به هم ریخته که بشه گفت سریع نوشته شده، نه اونقدرا هم رسمی. یه نوشته بدخطِ دلنشین.
یونجون ناخودآگاه به اطراف راهرو نگاه کرد. دوستاش چند قدم اونطرف تر کنار لاکراشون بودن - بومیگو با ناامیدی به لاکر بستهش لگد میزد در حالیکه تهیون با یه دست کتاب میخوند و در مورد ضعف بالاتنه بومیگو اظهار نظر میکرد.
«سومین بار تو این هفته، بومیگو،» تهیون پوکر شد. «شاید مشکل از لاکر نباشه.»
«من تورو میکشم،» بومیگو زیرلب غر زد.
یونجون خندید و یادداشت رو تو جیب هودیش گذاشت.
بهشون چیزی نگفت.
با یادداشت سوم، شیفتهش شد.
'بند کفشت رو خیلی سریع میبندی. همیشه سمت چپو دو گره میزنی اما سمت راستو نه. انگار خیلی عجله داری، حتی وقتی که عجله نداری. بامزهست.'
یونجون با خوندش ابروشو بالا انداخت، در حالی که جلوی لاکرش وایساده بود، دو یا حتی سه بار دیگه اونو خوند. انگشتاش یخورده میلرزیدن - نه از ترس، بلکه واسه زیر نظر گرفته شدن هیجان داشت. به چیزای پیش پا افتاده و کوچیکی که مردم معمولا نادیده میگرفتن توجه میکرد.
بند کفش راستشو دو گره نزده بود چون باعث میشد زبانه کفش خیلی محکم به مچ پاش فشار بیاره. اون از کجا اینو فهمیده؟
اون آدم کیه؟
نترسیده بود.
فقط کنجکاو بود.
موقع ناهار سوبین یونجونو از اونطرف کافه تریا نگاه میکرد.
از انتهای میز که بیشتر پشت تهیون قایم شده بود، سوبین برنجشو میچشید و هر موقع یونجون بلند میخندید، یا موهاشو کنار میزد یا شونه به شونه کای میزد، بهش نگاه میکرد. پسر کوچیکتر شیرکاکائو رو به سمت یونجون هل داده بود انگار که میخواست در مورد چیزی که سوبین نشنیده بود بهش پیشنهاد صلح بده. یونجون با یه نیشخند، که باعث شد گوشای سوبین داغ شن اونو گرفت.
YOU ARE READING
ADMIRING FROM AFAR | yeonbin ✓
Fanfictionاز لبخندت وقتی فکر میکنی کسی حواسش بهت نیست خوشم میاد. |credits to : neptunesring on ao3|
