chapter 2

1.3K 217 61
                                    

"ديدي اون چقدر ترسيده بود؟"لوييس وقتي نميتونست جلوي خندشو بگيره اينو گفت و باعث شد من بيشتر و بيشتر بخندم.

"آره،اون يه احمقه" من گفتم و فكر كردن به صورت ترسيده و بچگونه نايل كاري كرد كه نتونم جلوي خندمو بگيرم. من و لوييس فقط از كنار اون رد شديم و تقريبا اون نزديك بود به گريه بيوفته. اون احتمالا فكر كرده كه ما ميخواستيم بهش صدمه بزنيم،كاري كه ما به خاطر معلماي احمقي كه اطراف راهرو بودن نميتونستيم انجام بديم.

وقتي كه لوييس و من به سمت اتاق كمد ها رفتيم تقريبا همه دخترا بهمون سلام كردن و سعي كردن كه باهامون لاس بزنن و اين واقعا به نوعي اعصاب خوردكنه. اوايل،من عاشقش بودم،عاشق همه توجهي بودم كه به دست مياوردم. اما بعد از تقريبا دو سال اين ديگه برام جالب نيست. منظورمو بد نگيريد، من دوست دارم كه"معروف" صدا زده بشم اما بعضي اوقات آرزو ميكنم كه كاش همه منو تنها بزارن.

من ميتونم با صداقت بگم كه آدم خوبي نيستم و هيچ حس بدي براي مسخره كردن بقيه ندارم -_-

مخصوصا اون احمق،نه...نايل هوران. احتمالا اون عجيب ترين فرديه كه من به عمرم ديدم مثلا...اصلا اون چرا حرف نميزنه؟ اون احمق يا يه همچين چيزيه؟ خب...اون هست. ولي جداَ،من شنيدم كه اون تقريبا شش ساله كه حرف نزده. و هيچكس نميدونه چرا؟ يه روز از صحبت كردن دست كشيده يا يه همچين چيزي،نميدونم و اين خيلي نا اميد كنندست. من دليلشو نميدونم.

"هري" لوييس به دستم زد و باعث شد فكرام پراكنده بشن.

"چيه؟" من بي اختيار گفتم و بهش چشم غره رفتم.

"ما بايد عجله كنيم و يا اينكه مربي عصباني ميشه" اون گفت و تقريبا آه كشيد.

"اوه،درسته" ما تمرين فوتبال داريم و مربي فوتبالمون يه جورايي بد اخلاقه. اون متنفره از اينكه دير سر تمرين برسي و اونموقع مجبوري بيشتر تمرين كني، اما اون واقعا يه مربي عاليه.

بعد از يه ساعت تمرين دوش گرفتم و يه سري لباس تميز پوشيدم، كاري كردم كه تقريبا خوب به نظربرسم. وسايلامو برداشتم تا به خونه برم. بلاخره اين روز طولاني مدرسه تموم شده و من ميتونم صبر كنم تا روي تختم لم بدم و فيلم نگاه كنم و راحت باشم.

"خداحافظ لو،فردا ميبينمت" من گفتم و اتاق كمد ها رو ترك كردم. لوييس خيلي دير آماده ميشه پس من هيچوقت بعد تمرين منتظر اون نميمونم، اما اون اهميت نميده پس فكر نميكنم ان مشكلي داشته باشه.

ممكنه ليام و زين به خونه رفته باشن يا يه همچين چيزي، من نميدونم و در اصل خيلي خستم كه بهش اهميت بدم پس فقط به سمت ماشينم ميرم تا با بيشترين سرعت ممكن به سمت خونه رانندگي كنم.

وقتي تو سالن راه ميرم تا از اين ساختمون خارج بشم چيزي توجهمو جلب ميكنه، چند نفر اطراف گوشه سالن دارن ميخندن پس فكر ميكنم كه بتونم يه نگاهي بندازم تا ببينم چه اتفاقي داره ميوفته.

freak(narry)(persian)Where stories live. Discover now