داشتم به قاب عکس خورد شده ی رو زمین نگاه میکردم که یه دفعه صدای بسته شدن محکم درو شنیدم
شیشه های شکسته شده رو کنار زدم و به عکسی که زیرشون بود خیره شدم..
وقتی بهش نگاه کردم قلبم مچاله شد....یاد روزای خوبمون افتادم....
یه جورایی بامزه بود!!
ما لباس های مث هم پوشیده بودیم و هری با یه لبخند مسخره رو صورتش بهم زل زده بود!
روزای خوب...
آه کشیدم...به دستام که حالا خونی شده بودن نگاه کردم.راستش من واقعا یادم نمیومد کِی همه چیز خراب شد...یا چرا...
به نظر میرسید اگه هری فقط...یه تلنگر کوچیک بهم میزد.....من میتونستم همه چیز رو کاملا به خاطر بیارم
این رفته بود تو مغزم و من شک داشتم که هیچ وقت از حافظم پاک میشه یا نه...
*فلش بک*داشتم کانالای تلویزیونو عوض میکردم و یواش خمیازه میکشیدم
تغریبا نزدیک 11 شب بود که من منتظر هری بودم تا بیاد خونه.
رفتم تو فکر...
تو فکرم یه کم لبخند زدم!..لبخندم بزرگتر شد وقتی به اون موهای فرفری به هم ریخته که عاشقش بودم فکر کردم...اون چشمای سبز زمردی...ارواره های پرفکتـ-
با صدای باز و بسته شدن در از تو فکر درومدم
سرمو از رو کاناپه برگردوندم دیدم یه دستشو گذاشته رو دیوار واسه کمک و داره کفشاشو درمیاره
سریع پریدم و رفتم سمتش...
"!!دلم واست خیلی تنگ شده بود امروزهری"
دستمو دور کمرش حلقه کردم.صورتمو به سینش فشار دادم و سعی کردم تا جایی که میتونم ریه هامو با عطرش پر کنم
یه دفعه منو از خودش جدا کرد و رفت به طرف کاناپه
اخم کردم و دنبالش راه افتادم..
-هی..هز...حالت خوبه؟
با یه آه عمیق خودشو پرت کرد رو کاناپه
نزدیک تر رفتم و نشستم کنارش.چشماش بسته بودن و سرش به پهلو خم شده بود
دستمو گذاشتم رو شونش..
-هری م-
حرفمو نتونستم تموم کنم چون یه دفعه چشماشو باز کرد و به طرز خشنی کمرمو گرفت.
"داد زد"میشه واسه پنج دقیقه خفه شی ؟
مشتشو سفت کرد و کمرمو محکم تر چنگ زد..
با تعجب بهش نگاه کردم.....هری هیچ وقت اینجوری با من برخورد نکرده بود..
سعی کردم خودمو جابه جا کنم...
YOU ARE READING
strong(persian translation)
Fanfiction"ه-هری لطفا" گریه میکردم و دستامو به حالت دفاع جلو صورتم نگه داشتم.چشماش تیره شده بود مچ دستامو محکم گرفت به چسبوند به دیوار نفسش به صورتم میخورد و بوی گند الکل از دماغم بالا میرفت "خفه شو!" ناخونای کوتاهشو تو بازوم فرو کرد و از درد لرزیدم ولم کرد...