یونا کمی مکث کرد و به سختی حرف زد: «من... من خیلی ترسیدم. وقتی عمو هوسوک زنگ زد و صدات رو شنیدم که اونطولی حرف میژدی... فکر کلدم... فکر کلدم که دیگه ننیبینمت.»
صدایش شکست و اشک از چشمانش جاری شد. جین نگاهش را به او دوخت. دیدن این حال دختر کوچکش قلبش را فشرد. با صدایی که پر از احساس گناه بود، گفت: «یونا... عزیز دلم، من... من خیلی متأسفم. نمیخواستم این حس رو بهت بدم.»
یونا سرش را بالا آورد و به چشمان پدرش نگاه کرد. «ولی چرا پاپا؟ چرا گفتی ممکنه پیشمون نباشی؟ من ننیخوام که تو ژایی بری! اگه بری، من چی کار کنم؟ تههیون چی کار کنه؟ نینی کوچولو چی کار کنه؟»
جین بغض کرد. اشکهای یونا مثل خنجری به قلبش بود. دستهای کوچک دخترش را در دستهای خودش گرفت و با صدای آرام و جدی گفت: «یونا، من اشتباه کردم. نباید اون حرفها رو میزدم. تو نباید همچین حسی داشته باشی، نه حالا، نه هیچوقت.»
یونا با صدای لرزان پرسید: «قول میدی؟»
جین با قاطعیت سرش را تکان داد. «قول میدم، عزیزم. من هیچوقت تنهات نمیذارم. همیشه پیشت هستم، هر اتفاقی که بیفته. این رو بهت قول میدم.»
یونا در آغوش پدرش فرو رفت و به هقهق افتاد. جین محکم او را بغل کرد و اجازه داد اشکهای خودش هم جاری شود. زمزمه کرد: «متأسفم که باعث شدم اینقدر بترسی. ولی میخوام بدونی که تو و تههیون و نینی کوچولو و همین آپا و بقیه عمو هات... شما همهچیز من هستید. من هر کاری میکنم که همیشه کنار هم بمونیم.»
یونا با صدایی که حالا کمی آرامتر شده بود، گفت: «دوشم دالی؟»
جین لبخندی زد و پیشانیاش را روی سر دخترش گذاشت. «بیشتر از هر چیزی توی این دنیا، یونا. بیشتر از هر چیزی.»
آن شب، هر دو در آغوش هم به آرامش رسیدند، و جین در دلش قسم خورد که هیچوقت اجازه ندهد دوباره چنین ترسی به قلب دخترش راه پیدا کند.
چند ساعت بعد، همه در اتاقی که جین برای استراحت در آنجا بود، جمع شدند. هوا سنگین بود، اما سعی میکردند حال و هوای اتاق را تغییر دهند. جین روی تخت دراز کشیده بود، هنوز کمی تب داشت، اما نگاه گرمش نشان میداد که قدردان حضور همه است.
نامجون کنار تخت جین نشسته بود و به آرامی دستش را گرفته بود. هوسوک هم با وجود ضعفش، روی صندلی نزدیک تخت نشسته بود و گاهی با شوخیهای کوتاه سعی میکرد جو را سبکتر کند. یونگی کنار بچهها نشسته بود و با یونا و تههیون حرف میزد تا توجهشان را از اتفاقات اخیر منحرف کند.
آجوشی که کنار در ایستاده بود، دستی به چانهاش کشید و گفت: «خب، فکر میکنم همه قبول داریم که فعلاً اینجا بهترین جای ممکن برای موندنه. امنیت اینجا تضمینه و من نمیخوام شما رو در معرض خطر بیشتری قرار بدم.»
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
part 81
Start from the beginning
