آجوشی سری تکان داد و با آرامش گفت: «آره، پدرش تو یکی از مخفی‌گاه‌هامونه. الان تیم‌هام دنبال خود سئوهان هستن. جیمین هم دنبالشون رفت. گفت باید یه نفر باشه که دقیق بدونه سئوهان چه شکلیه. به زودی پیداش می‌کنیم.» 

یونگی نگاهش را تیز کرد و با صدایی قاطع گفت: «اجازه بده من کارشون رو تموم کنم.» 

آجوشی با تعجب به او نگاه کرد. «چی؟ تو؟ یونگی، تو الان بارداری. نمی‌تونی چنین کاری کنی.» 

یونگی قدمی جلوتر رفت و گفت: «این بچه‌ به امنیت نیاز داره. من نمی‌تونم بشینم و نگاه کنم که یکی دیگه سرنوشت خانواده‌م رو تعیین کنه. من باید خودم کارشون رو تموم کنم.» 

آجوشی ابروهایش را در هم کشید. «این یه کار خطرناکه، مخصوصاً برای کسی که بارداره. نمی‌تونم اجازه بدم.» 

اما یونگی دست‌بردار نبود. «من به خاطر همین بچه‌ می‌خوام این کار رو انجام بدم. هیچ کس به اندازه من دلیل برای انجام این کار نداره. اونا زندگی من و خانواده‌م رو به خطر انداختن و یکی از شاد ترین روزای زندگیم رو به گا دادن. این بار، من باید کارشون رو تموم کنم. باید تقاصش رو پس بدن.» 

آجوشی لحظه‌ای سکوت کرد و به چشمان مصمم یونگی خیره شد. او می‌دانست که یونگی وقتی تصمیمی می‌گیرد، به این راحتی از آن عقب نمی‌کشد. بالاخره با صدایی آهسته گفت: «باشه. اما به یه شرط.» 

یونگی کمی به سمت جلو خم شد. «چه شرطی؟» 

آجوشی با جدیت گفت: «اگه حال یا شرایطت اجازه نداد، حق نداری ادامه بدی. تو اول باید به فکر خودت و بچه‌ت باشی. فهمیدی؟» 

یونگی بدون لحظه‌ای تردید گفت: «فهمیدم. ممنونم که اجازه دادی.» 

آجوشی سری تکان داد و گفت: «خیلی خب. وقتی سئوهان رو پیدا کردیم، بهت خبر می‌دم. ولی یادت نره، این کار فقط یه بار اتفاق می‌افته. برای همیشه باید آماده پیامدهاش باشی.» 

یونگی نگاهش را محکم به چشمان آجوشی دوخت و گفت: «من آماده‌ام. این کار رو برای خانواده‌م می‌کنم.» 

آجوشی نفس عمیقی کشید و گفت: «بسیار خب. ولی مراقب باش یونگی. این راهی نیست که راحت باشه.» 

یونگی با جدیت سری تکان داد و از دفتر خارج شد. در دلش تنها یک فکر بود: این بار، همه چیز را خودش به پایان می‌رساند.
...
در اتاقی که نور چراغ کم‌سو بود، جین و یونا برای لحظاتی تنها بودند. جین روی تخت دراز کشیده بود و یونا کنار او نشسته بود، سر کوچکش را به بازوی پدرش تکیه داده بود. اما برخلاف همیشه، نگاه یونا به جای آرامش، پر از ترس و نگرانی بود. 

یونا با صدای آرام و لرزان گفت: «پاپا...» 

جین با نرمی دستش را روی موهای دخترش کشید. «بله عزیزم؟» 

I'm not omegaWhere stories live. Discover now