-ببخشید اتاق رئیس کجاست؟
-شما؟
-عاه من ...من

چی میگفت ،رئیس باندیم ک رییستون ازش متنفره؟
چاره ای دیگه نداشت

-من یه قرار ملاقات خصوصی با ایشون داشتم‌
-اسمتون
-...گفتم خصوصی
-پس دنبالم بیاید

به دنبال منشی جوون راه افتاد تا به دری که معشوقش پشتش بود رسیدن
با تقه ای که منشی زد صداش رو شنید

-بفرمایید

منشی در رو باز کرد و وارد شد و همینطور به یونگی اشاره کرد تا دنبالش بیاد

-آقای جانگ ایشون گفتن باهاتون قرار ملاقات خصوصی دارن

مرد نگاهش رو از روی برگه های جلوش برداشت و به یونگی انداخت
کاملا مشخص بود جا خورده...
ولی تونست خودش رو جمع و جور کنه و جواب بده

-بله درسته میتونید برید...

یونگی عملا داشت شاخ در می آورد، مطمعن بود که بیرونش میکنه...ولی اون پذیرفتش
منشی تعظیمی کرد و خارج شد

-خب جناب مین بفرمایید بشینید ،مشکلی پیش اومده که بی خبر مزاحم شدید

تمام حرفاش رو با سری پایین و مشغول با برگه های جلوش گفت
یونگی هنوز تو شک بود ولی خودش رو جمع و جور و قدم جلو گذشت

-اتفاقی نیوفتاده
-پس حضورتون؟
-اومدم یه چیزی بپرسم
-بفرمایید
-چرا...چرا ازم متنفری

هوسوک لحظه ای موند ،نگاهش رو بالا اورد و با به فرد رو به روش نگاه کرد
از سر جاش بلند شد و به جلوی میزش تکیه داد

-این همه راه ،از عمارتت ،پاشدی اومدی اینجا ،اینو بپرسی؟
-پس میتونی متوجه مهم بودنش بشی؟
-جالبه ،خودت نمیدونی چرا متنفرم؟
-تو بهم بگو
-باشه، جونگکوک.
-اون پسر همه نقشه های مارو به هم ریخت
-و چه خوب که به هم ریخت و گرنه الان پشت میله های زندان بودید و شما به جای تشکر ،طردش کردید
-نقشه ی ما شکست نمی‌خورد، به هیچ وجه ،اگه اون صداش رو بلند نمی‌کرد و همه چیز رو لو نمی‌داد اتحادمون نمیشکست
-واقعا میخواستی اتحادتون با یه افسر پلیس رو نگه داری؟
-افسر پلیس دیگه کدوم خریه
-صبر کن ببینم ،نگو که نمیدونسی هانبین یه پلیسه تقریبا همه میدونسن
-پلیس؟؟اون یه پلیسه؟
-خدای من تو کلا پرتی ،جونگکوک فهمیده بود و هانبین هم فهمیده بود که فهمیده ،جونگکوک رو مجبور کرد که به شماها نگه ،کوکم نگفت ولی دستتون رو رو کرد تا گیر نیوفتید ،هانبین میدونست میخوای اون اطلاعات رو بدزدی و اگه گیرت می‌آورد به این زودی نمیتونستی آزاد شی .جونگکوک عملا تورو نجات از مرگ نجات داده

یونگی با چهره ای شک زده به هوسوک نگاه میکرد

-واقعا نمیدونسی؟

هیچ جوابی نگرفت ،یونگی الان متوجه خیلی چیز ها شده بود
و چهرش برای هوسوک ،کمی ترحم بر انگیز بود
به سمت میزش برگشت و تلفن رو برداشت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 14 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

oneshot 👀Where stories live. Discover now