༺Test༻•3•

137 18 3
                                    

جيمين ويو:

واقعا دلم واسه این دختر میسوخت اون از فروخته شدنش توسط پدرش اون هم از رفتارای جئون با این دختر!

الان حق داره که گریه کنه و بخاطر وحشتش از جئون بخواد بی صدا اشک بریزه

به خودم تکونی دادم و رفتم سمتش... دستمو گذاشتم رو شونش و فشار خفیفی رو به شونش وارد کردم که

سرش رو آورد بالا و نگام کرد... چشم هاش کاملا سرخ شده بودند و با مظلوم ترین حالتی که میتونست با اون چشماش بگیره بهم زل زده بود

سولهی ویو:

سرم رو با ضربه خفیفی که به شونم خورد بالا آوردم چشمام به خاطر اشک ریختن زیادی تار شده بودند

با نگاهم انگار داشتم زنده زنده میخوردمش آههه هیچی نشده بود.. فقط اون لبهاش با اون لپ های تو پر و به ظاهر نرمش... داشت دیوونم میکرد!

سولهی آروم بگیر اون فقط میخواد کمکت کنه این همه چشم چرونی نکن حالا اون افکار منحرفانت رو بزار کنار

صدای درونم داشت راست میگفت فکر کنم یا من خیلی چشم چرونم یا این مردا که داخل این عمارتن خیلی جذابن.... اوه خدای من کمکم دارم عقلم رو از دست میدم

همین طور که داشتم نگاش میکردم دوباره صحنه های بیرون عمارت و رفتارهای بابام اومد جلوم و شروع کردم
دوباره به اشک ریختن

اما این بار با یه تفاوت... این بار بدون اینکه نگران چیزی باشم با تمام وجودم شروع کردم به گریه کردن!

نمیدونم چِم شده بود.. تا به حال اینقدر ضعیف نشده بودم که بخوام هر دقیقه با فکر کردن به یه چیزی اشک های مروارید مانندم رو دور بریزم

واقعا الان داشتم معنی شکسته شدن رو با تمام سلول های بدنم حس میکردم

جیمین ویو:

همون طور که زل زده بود به من یه دفعه پرید تو بغلم و دوباره شروع کرد به گریه کردن! اما خیلی بیشتر از قبل.... خیلی بیشتر

و بعد از چند دقیقه دیگه متوجه اینکه دیگه اشکی نمیریخت و فقط هق هق میکرد شدم... و... فهمیدم خوابش برده

آروم طوری که بیدار نشه بلندش کردم و سرش رو روی بالشت گذاشتم و سریع قبل اینکه جونگکوک از اومدنم به این اتاق بویی ببره

از اتاق زدم بیرون.. هیچ کس مراقب در اتاق به جز هوسوک نبود...

میشه گفت من و هوسوک و جونگکوک از بچگی تا الان با هم بزرگ شدیم و صمیمی هستیم

اما جونگکوک وقتی بزرگ شد خیلی تغییر کرد و تبدیل شد به بی رحم ترین آدمی که تا الان میشناسم

خب... اونم یه جورایی حق داره! از وقتی که شش ساله شد
زخمی نبوده که دنیا بهش نزده باشه

اما خداروشکر هوسوک هنوز تغییر نکرده و همون آدم خوش قلب و مهربون و شاد قبله و خودش پیشنهاد کمک به اون دختر رو داد

_°D•r°e•a°m_Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum