یک بوق...

دو بوق...

سه بوق...

و بالاخره!
صدای سوهی داخل گوش های یوسانگ پیچید...جوونه زد و وجودش رو در بر گرفت و برای ثانیه ای، دوباره و دوباره به پسر، زیبایی بی حد و مرز صدای اون یاداوری شد.
_الو؟
یوسانگ دستپاچه گفت:
_سلام! چه خبر از شما؟ از این طرفا؟!
_احمق تو به من زنگ زدی...
با این حرف، یوسانگ محکم دستش رو به پیشونیش کوبید که باعث شد صداش حتی به سوهی هم برسه! دختر گفت:
_اونجا چه خبر شده؟!
_چیزی نیست! نگران نباش!
_نگران نیستم...
_سوهی...محض رضای خدا یه بار منو قهوه ای نکن! تو که میدونی چقدر از این رنگ بدم میاد...
_کانگ یوسانگ، کاری داشتی؟
_خب...اره...میخواستم یه چیزی رو بهت بگم...
_چی؟ میشنوم.
قلبش بی قرارانه به سینه اش میکوبید. هجوم خون به گونه هاش و داغ شدن بدنش رو احساس میکرد...چندین ثانیه مکث کرد و سپس با صدای بلند به خودش تشر زد:
_چه مرگته عوضی! حرفتو بزن دیگه!
سوهی با شنیدن این حرف متحیر پرسید:
_یوسانگ؟!! با منی؟!!
_نه نه!
_پسر من کار دارم...حرفت رو میزنی یا برم؟
_میزنم!
نفش عمیقی کشید، و سپس با نهایت جرئت اندوخته ی درون قلبش، به لبهاش اجازه ی ادا کرد این عبارت رو داد:
_سوهی...من دوستت دارم!
و بعد...سکوت!
سکوت...
و باز هم سکوت...
چندین ثانیه از حرف یوسانگ گذشته بود اما تنها چیزی که از پشت تلفن به گوش های یوسانگ می‌رسید سکوت بود...
بعد از حدودا سی ثانیه با تردید گفت:
_سوهی؟
_اینجام...
_حرفم رو شنیدی؟
و باز هم سکوت...یوسانگ که اینبار عنکبوت بغض به وضوح در حال تنیدن تار داخل گلوش بود، با نهایت توانش گفت:
_من...متاسفم...
_چقدر؟
_چ...چی؟ چقدر متاسفم؟
_چند وقته؟
_مهمه؟
_اره...خیلی زیاد!
_نه...در حال حاضر جواب تو مهمه سوهی...
لبش رو گزید...هر ثانیه انتظار جواب از اون دختر رو داشت...و در نهایت سوهی جواب داد:
_یوسانگ...من...من باید فکر کنم...نمیتونم الان بهت جواب بدم...اما...ممنونم...
_ممنونی؟ ب...برای چی؟
_برای اینکه من رو انتخاب کردی تا این جمله رو بهش بگی... واقعا برام مقدسه یوسانگ...خوشحالم که منتخب توعم...اما...باید فکر کنم...قول میدم که زیاد طولش ندم...
سپس چندین ثانیه هر دو مکث کردند...تا اینکه در نهایت دختر گفت:
_خداخافظ...کانگ یوسانگ...
و گوشی رو روی پسر قطع کرد...دستش بی حس شده بود و موبایلِ اسیر در انگشت هاش حالا برای رهایی تلاش میکرد...اب دهنش رو صدا دار قورت داد و دستش رو سریع پایین انداخت. تموم شد؟
اون واقعا به سوهی اعتراف کرده بود؟
تپش قلبش شدت گرفت و برای گسستن سینه اش تقلا کرد. بی درنگ خودش رو روی تخت خواب پرت کرد و نفس عمیقی کشید...نفس عمیقی که احساسات مختلفی رو درش جای داده بود. زیر لب گفت:
_یعنی...میشه روزی که بهم بگی...بله..؟
____________
به منظره ی رو به روش از پشت شیشه ها خیره شده بود و تک تک جزئیات رو از نظر میگذروند...
پاکت سیگاری دستش بود که تنها نصفش پر بود. سان خیلی وقت بود که سیگار نمیکشید. این پاکت رو امروز داخل جیب یکی از شلوار هاش پیدا کرده بود، اما با این تفاوت که این بار هیچ رمقی به آتش کشیدن بدنک سیگار نداشت!
نفس عمیقی کشید و پاکت رو داخل سطل اشغال کنارش انداخت که همون لحظه صدای وویونگ از پشت سرش به گوش رسید:
_کو فِ چیُ؟
( جمله ی «داری چیکار میکنی؟» به زبان فرانسوی )
سان آهسته خندید و گفت:
_خوب فرانسوی یاد گرفتی!
پسر کوچکتر مشتی اهسته به بازوی سان زد و به کره ای گفت:
_برعکس تو که اصلا تمرین نمیکنی...
_واقعا یادگرفتن یه زبان جدید سخته...حتی اون زمان که مدرسه میرفتم هم کلاس های انگلیسی کسل کننده بود!
_جواب سوالم رو ندادی...
_اینکه داشتم چیکار میکردم؟
وویونگ سری به نشونه ی تایید تکون داد. پسر لبخندی زد و رو بهش جواب داد:
_سیگار نمیکشیدم...تو هم که اینجا بویی احساس نمیکنی!
_مگه من گفتم که سیگار میکشی؟ به خودت شک داری؟
هر دو چندین ثانیه بهم خیره شدند و بعد اهسته خندیدند. سان دستش رو داخل موهای وویونگ که حالا بلند تر از هر زمانی شده بود فرو برد و بهمشون ریخت...این کار مورد علاقه اش بود...
خیلی وقت بود که دیگه مینهویی کنار اون پسر حضور نداشت تا به اجبار موهاش رو کوتاه کنه و بهش زور بگه!
یک قدم به وویونگ نزدیک تر شد و گفت:
_باز هم تولدت مبارک فسقلیِ من...
سپس دستهاش رو دور بدن پسر حلقه کرد و اون رو صمیمانه در اغوشش جای داد...خونه ی همیشگی وویونگ! پسر کوچکتر با کمال میل خودش رو در مکان امنش قرار داد و گفت:
_ما دیروز یه جشن مفصل باهم داشتیم! چرا دوباره بهم تبریک میگی؟
سان بوسه ای روی موهای نرم وویونگ کاشت و با شیطنت ریزی داخل صداش گفت:
_دیروز فوق العاده بود...مخصوصا بخش آخرش!
_هی! مگه قرار نبود منو معذب نکنی؟!
_ولی باسن خیلی خوشگلی داشتیا...رو نکرده بودی!
با این حرف، وویونگ به سرعت از پسر جدا شد و اهسته مشتی به سینه اش زد، اما سان در جواب فقط خندید. پسر کوچکتر معترضانه ادامه داد:
_من به اندازه ی کافی امروز برای دیدن تو خجالت زده بودم! حالا تو بیا و دوباره با حرف هات تشدیدش کن!
سان دوباره خندید و باز هم اون پسر رو در اغوشش گم کرد...این سرگرمی همیشگیش بود! با حرفهاش اون پسر رو خجالت زده میکرد و می ایستاد تا حرص خوردنش رو تماشا کنه!
در نهایت پس از چندین دقیقه گذر در سکوت، وویونگ ازش جدا شد و گفت:
_امروز هانا میاد دنبالم...
_چرا هانا؟
_یادت رفته؟ عمه مینهی تحت کنترله...اگر از چشم پلیس ها دور بشه براش بد میشه...مثل اینکه مینهو به چند تا از مامور ها، با رشوه، گفته که شبانه روز خواهرش رو زیر نظر بگیرن...عمه مینهی به اونها گفته که من فرار کردم، اما خب همه به اون مشکوکن و میگن که اون فراریم داده...
آهی کشید و به پنجره تکیه داد:
_واقعا نمیدونم بعد از این قضایا چطوری باید براش جبران کنم...اون برای من خیلی خودش رو توی دردسر انداخت...
چندین ثانیه مکث کرد؛ سپس ادامه داد:
_میدونی سان، با اینکه حالا میدونم مادر و پدر واقعیم کی بودن...اما...بنظرم تنها کسی که توی زندگیم لیاقت «مادر» صدا شدن رو داره عمه مینهیه...اون...اون واقعا یه مادر واقعی برام بوده...همیشه و همه جا...
_پس نظرت چیه که عبارت «عمه مینهی» رو کنار بذاری و بهش بگی مامان؟
با این حرف لبخندی روی لبهای پسر کوچکتر نشست و اهسته گفت:
_میخوام همینکارو کنم...
_پدر و مادرت الان خیلی خوشحالن وویونگ...
وویونگ لبخند غمناکی زد:
_کاش میتونستم ببینمشون...خیلی دوست دارم که با شخصیت پدرم بیشتر اشنا بشم...با توصیفات داخل دفتر چه خاطرات مامانم، خیلی آدم شوخ طبع و شادی بوده...
سپس آهی کشید و سرش رو پایین انداخت:
_کاش یه مدرکی بود تا مینهو رو لو بدیم...اما اون لعنتی هیچی از خودش به جا نذاشته...
_مطمئن باش یه روزی گیر میوفته...با شناختی که تنها من از این آدم دارم، جرائمش یکی دوتا نیست...مطمئن باش میشه لوش داد!
_نمیدونم...الان فقط از ته قلبم میخوام که همه چیز درست پیش بره و تا الان فکر آسیب رسوندن به کسی رو توی سرش نپرورونده باشه...
____________

این پارت رو به شخصه خیلی دوست دارم...نظر شما چیه؟🌚💙

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now