پارت چهارم

377 65 41
                                    

با برخورد نور ضعیف خورشید به چشم های حساسش سریع پلک هاشو از هم فاصله داد.

امشب جشنی بود برای شروع دبیرستان.. که خیلی ها با ذوق و شوق و خیلی ها به اجبار میرفتن مثل جیمین..

جیمین بی حوصله ملافه روی خودش رو کنار زد و سمت سرویس رفت..

..

رو به روی کمدش ایستاد و متفکر به انبوهی از لباس ها که جلوش بود خیره شد.

+چرا من هیچ لباسی ندارم؟ همش تکرارین.

اینکه به اجبار داشت به اون مهمونی میرفت دلیل نمیشد شلخته و بهم ریخته باشه

نگاهی گذرا به لباس ها انداخت که چشمش به تیشرت سفید و شلوار زاپ‌دار مشکی تیره افتاد.. اونارو یونگی براش خریده بود و جیمین تصمیم گرفت همون لباس هارو بپوشه.. سوییشرت مشکی بیرون کشید و اونارو روی تخت گذاشت..

گوشیشو برداشت تا با سوک تماس بگیره که ناگهان گوشی زنگ خورد و فرد پشت خط.. همون سوک بود

جیمین تماس رو وصل کرد و هنوز کلمه ای به زبون نیاورده بود ک سوک شروع کرد به حرف زدن.

_میدونم میخواستی بهم زنگ بزنی تا درمورد لباسات بپرسی تا ببینی بهت میاد یا نه.. و باید بگم من دم در خونتونم بپر بیا درو باز کن هوا سرده.

+اومدم

اونا خیلی خوب همدیگه رو میشناختن و از علایق و رفتار و کارهای همدیگه خبر داشتن.

با باز شدن در و پدیدار شدن صورت خندون سوک لبخندی زد و کنار رفت تا رفیقش وارد بشه.

_به به، بیبی کوتم، پسر خوشگلم، چه خبر.. بدو بریم بالا تا ببینم اقای پارک چه کرده.

با وارد شدن به اتاق سوک مستقیم سمت لباس های جیمین رفت و. اون هارو بالا گرفت و با چشم های ریز شده بهشون خیره شد.

_اینارو کی خریدی؟ چرا من ندیدم؟

+اینارو یونگی برام خریده

_واااااو خدا قسمت کنه همچین بوی فرند دست و دلبازی

+فعلا ک قسمت من شده

سوک لباس هارو سر جای اولشون برگردوند و با لبخند سمت تخت رفت و نشست و به جیمین هم اشاره کرد تا کنارش بشینه.

_اونروز که توی محوطه بیرون از مدرسه یونگی رو بوسیدی.. همون پسره تهیونگ یه جوری بهتون نگاه میکرد که انگار میخواست هردوتون رو به قتل برسونه

جیمین نگران زمزمه کرد

+نکنه بخواد یونگ رو ازم بگیره

_نه بیب بیشتر مقصد نگاهش تو بودی

+یع..

_نمیدونم

+ولش بیا بهش فکر نکنیم..

𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐟 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞𝐬Où les histoires vivent. Découvrez maintenant