وقتی از عمارت بیرون زد قلبش سنگین شده بود و پاهاش طاقت این همه سنگینی رو نداشت. حس میکرد قراره بیفته زمین و دیگه هرگز بلند نشه. جونورِ بیچارهیِ بدشانسِ درب و داغونی شده بود که با عجز مکالمهاش با سوجین رو به خاطر میآورد. صدای دختر که ازش پرسید'تو میدونستی ما روی آدمها آزمایش میکنیم؟' توی سرش پیچید. رد کبودیهای بدنش از تجاوز میگفت و چهرهاش که انگار چند سال پیر شده بود و از فیلمهایی که براش میذاشتن میگفت، فیلمهایی که توش عموش روی آدمها آزمایش میکرد. صدای جیغهای ممتدی که قطع نمیشد.
زندگیش شبیه یه سمفونی بیریخت بود که سازهاش کوک نبودن و مصمم مینواختن. دستهای سوجین رو به خاطر آورد که دست آسیب دیدهاش رو گرفت و بهش گفت'از تهیونگ فاصله بگیر. درسته...درسته اون من رو آزاد کرد و...اون شب میخواست جلوی مرگ مامان رو بگیره ولی جونگکوک...اون بود که بابا بزرگ رو کشت...اون بود که ما رو به این روز انداخت...اون بود که همه چیز رو شروع کرد'.
و بعد تو نگاه کوک عمیق شد و با سر تکون دادنهای پسر فهمید همه چیز از قبل شروع شده بود. تهیونگ قربانیای بود که قربانی گرفت. و گریهها شدت گرفت.
کوک سوار ماشین شد. سمفونی کثافطشون اوج گرفت. دستش رو قاب صورت دختر کرد و گفت'برگرد به زندگی سوجین. اینجا نمون. برو خونهی خودت. برگرد به مدرسه و به دانشآموزات بگو زمین گرده. بگو خون بیگناه انقدر میجوشه تا بیاد خِر قاتلش رو بگیره'.
پسر جلوی مقر خنجر سرخها پیاده شد. سمفونی ناگهان خفه خون گرفت. حالش از زندگیش بهم میخورد، زندگیش هم حالش از اون بهم میخورد.
عجب نفرت دو طرفهی بغرنجی!
داخل شد. از بین راهروهای کثیف که شبها صدای نالههای چرکین از در دیوارش بیرون میزد، رد شد.
-تا حالا کجا بودی؟
مردی که مسئول غذا درست کردن بود با عصبانیت پرسید. با توجه به شواهد از اول عمر تا حالا ریش و موهاش رو کوتاه نکرده و بدترین گزینه برای آشپزیه. قدش بلندش رو قوز مسخرهاش گرفته بود. همه اینجا صداش میکردن قوز پشت. تنها نقطهی مشترکش با کوک این بود که هر دوشون توی غذاها تف میکردن اما مرد جلوتر هم میرفت و شورههای سرش رو هم توی غذا میریخت.
-مگه بهت نمیگم شبها باید اینجا بخوابی؟ واسه چی دیشب باز رفتی؟
-اینجا خوابم نمیبره.
مرد صبحونه رو دست تنها درست کرده بود و حالا که وقت ناهار رو بازهم دست تنها بود. البته بیشتر به کوک نیاز داشت چون وقتی عصبانی بود میتونست سر یکی خالی کنه تا اینکه پسر یه نیروی کار کارآمد براش محسوب بشه.
مرد ملاقهی توی دستش رو بدون ذرهای رحم تو سر پسر کوبید. کوک برای لحظهای برق از سرش پرید و بیاراده دستش رو روی مرکز درد گذاشت اما از اونجایی که بگی نگی به درد عادت کرده بود، سریع خودش رو جمع کرد.
-آیــش...بیمصرف! گونیها رو ببر تو انبار.
پسر به گونیهای انبار شده کنار دیوار نگاه کرد. اگر دستش سالم بود بازهم بلند کردنشون سخت محسوب میشد چه برسه حالا که دستش تزئینیه!
جونگکوک اولین گونی رو بلند کرد و خواست بندازه روی دوشش که گونی از دستش ول شد و برنجها روی زمین ریخت. نفس عمیق کشیدن قوزپشت از عصبانیتش خبر میداد. پسر سریع برنجها رو جمع کرد. با بدبختی گونهها رو به انبار برد. آخریها روی زمین میکشیدشون تا اینکه یکیشون تصمیم گرفت پاره شه.
وقتی کارش تموم شد آفتاب از تیغه گذشته بود. روی گونیها و خرت و پرتها خودش رو پهن کرد. یه سیگار از پاکت سیگاری که انگار هزار ساله تو جیبشه در آورد. یه پک زد و چشمهاش رو بست. حضور موشها رو حس کرد و چون جونگکوک وسواسیِ سوسول سابق مرده بود، جم نخورد. صدای دستگاههای تولیدی طبقهی بالا روی اعصابش ناخن میکشیدن. صداشون دائمی بود و یکنواخت. حتی وقتی شبها بر میگشت پلوتون بازهم صداشون رو میشنید.
دنیاش دمدمی مزاج بود. مثل تهیونگش. یه روز میخواستش و روز بعد دستش رو ول میکرد تا سقوط کنه. فکر کردن به پسر بزرگتر بهش عذاب وجدان میداد، فکر نکردن بهش بیشتر. مسئله این بود که اصلا میتونه تنهایی خوشبخت باشه؟ یا خوشبختیش گره خورده به حال آدمهایی که دوستشون داره؟ و حالا همهشون بالاتفاق ازش دل کندن؟
قبل از اینکه صدای داد قوزپشت بلند بشه برگشت آشپزخونه. اینجا صد مدل غذا سرو نمیشد. یه چی درست میکردن و اگر کسی خوشش نمیاومد غذاش رو میدادن سگها. به جز کاووتا که براش چند مدل غذا درست میشد.
چند نفر دیگه هم تو آشپزخونه کمک میکردن اما چون اوضاع بهم ریخته بود، فرستاده بودنشون واسه کار دیگهای. کوک هم از داستان خبر نداشت تا اینکه چند روز پیش دید چند دسته با هر سلاحی که دستشون میاومد از مقر زدن بیرون و وقتی دلیلش رو از مرد پرسید فهمید گروه یاکوزا از شکاف بین حلقه مطلع شدن و بدون اجازه خودشون رو به کره دعوت کردن. کاووتا هم خونش به جوش اومده و پسراش رو میفرسته پایگاههاشون و به هرکی که بیشتر آدم دراز کنه، بیشتر پاداش میده. جاسوسها رو اعدام میکنه و محاله شبها صدای جیغ و دادهای گوش خراش توی سویگاه نپیچه. کاووتا غضب کرده بود و کوچکترین عاملین خدشه دار شدن قدرتش رو هم به خون میکشید.
-کف زمین سالن رو تمیز کن. پر از خونه!
پسر با تِی شکستهای که برای استفاده مجبور میشد بشینه، سراغ تمیز کردن زمین رفت. اتفاقات اخیر شکسته بودتش و از غرورش چیز کمی گذاشته بود که اونهم هر روز شکستهتر میشد.
سعی کرد با یه دست سبد آب و تی رو دنبال خودش بکشونه. به محض اینکه خواست شروع کنه، در بزرگ سالن با لولای قدیمی باز شد و صدایی بلند توی فضا پیچید. انگار که در برای کار کشیدن ازش اعتراض کرده باشه.
پسر با نگرانی کم جونی به جمعیتِ آش و لاشی که خودشون رو به نیمکتها میرسوندن، نگاه کرد. مثل همیشه بین قیافههای زخمی دنبال تهیونگ میگشت. خیلیها این مدت برنگشته بودن، خیلیها هم چشمها و دستهاشون رو جا میذاشتن و برمیگشتن.
جونگکوک سر کشید که در نهایت تهیونگ رو دید. اگر پیشونی زخم شده و قلب شکستهاش رو فاکتور بگیره، سالم بود. پسر نفس راحتی کشید و روی زمین نشست تا خونهای قدیمی رو پاک کنه و جا برای خونها جدید خالی بشه.
هر کسی میتونست زخم رفیقهاش رو میبست و بعضیها هم دنبال غذا میرفتن. جو متشنج بود و صدای فریاد زخمیها در برابر بتادین بالا میرفت. از بین همه اوضاع یه نفر داغونتر به نظر میاومد، استخون پاش در رفته بود و از کنار زانوش بیرون زده بود. حتی نگاه کردن بهش هم پاها رو سست میکرد. چند نفر گرفته بودنش و یه نفر سعی داشت جا بندازتش.
پسر مشغول سابیدن زمین شد. صدای نعرهی جنون آمیز هم نتونست نگاهش سردش رو از زمین جدا کنه تا اینکه صدای پچ پچ مردهایی که روی نیمکتهای چوبی نشسته بودن، به گوشش خورد.
-این پسره جئونه. فکر کنم برادر همون دخترهست که بهمون حال داد...
-کی؟ همونی که مدام گریه میکرد؟
یکیشون به اون یکی زد و با خنده گفت:«کی فکرش رو میکرد یه روز یه جئون زیر پامون رو تی بکشه؟»
-شنیدم زیر خواب تهیونگ بود.
-تهیونگ؟ اون خودش زیر خواب کاووتاست.
مقلد دسته هم به اتفاق مابقی پسرهای عوضیش خندید. روی صورتش جای خنجرهای عمیقی بود طوری که لپش پاره شده بود و بعد به ضرب و زور بخیه بهم دوختنش.
جئون حاضر حرفهایی که شنیده بود رو پشت گوش انداخت مخصوصا که کاری از دست ناقصش بر نمیاومد. وقتی نمیتونی تو صورت یکی مشت بزنی پس بهتره از اول خفه خون بگیری و پسر میخواست همین کار رو بکنه که سایهی کسی روی سرش سنگینی کرد. تا خواست سرش رو بالا بیاره مایهای جلوش روی زمین ریخته شد. حرومزادهای به منظور تحقیر بیشتر جئون درحال شاشیدن روی زمین بود.
جونگکوک حس کرد داره بالا میاره ولی میدونست اینکار اون رو سوسولتر نشون میده. حقارت هم حدی داشت و حالا همه چیز از حد هم رد شده بود. قطرات ادرار در برخورد باز زمین میپرید و چندتایی خودشون رو به جونگکوک رسوندن. دلش میخواست فریاد بزنه. چشمهاش رو ببنده و انقدر بگه این فقط یه کابوسه که دنیا از رو بره و از خواب بیدارش کنه. پس وقتی دستش رو بریدن و ضد سلطهاش رو ازش گرفتن و هر کس و ناکسی غرورش رو شکست، خداش کجا بود؟
پسر با لبخند پیروزمندانهای زیپ شلوارش رو بست و خواست برگرده سر میزش بشینه که تهیونگ رو بالا سر میزشون دید. قیافهی جدی پسر که از طرف دیگهی سالن خودش رو رسونده بود، توی ذوق زد و لبخندش در کسری از ثانیه محو شد. خواست تظاهر کنه علت حضور تهیونگ رو نفهمیده و برگرده سر جاش که پسر با خونسردی اما جدیت گفت:«تمیزش کن.»
جو منجمد شد. همه منتظر یه جرقه بودن تا شعله ور شه.
-چی؟
-گفتم تمیزش کن.
پسر که فهمید گند زده یه نگاه به کوک که حالا پشت سرش ایستاده بود کرد و با تخسی جواب داد:«ولی تهیونگ تقصیر اونه... کارش رو بلد نیست.»
-حق با توعه. حالا تو بهش یاد بده.
پسر یه نگاه به جمعیت منتظر انداخت. همه امروز از این دسته یه قربانی میخواستند. پسر که نمیخواست غرورش بشکنه گفت:«تو مقلد من نیستی.»
تهیونگ به مقلد و زخمهای قدیمی صورت چشم دوخت. با خونسردی برگرفته از ذاتش گفت:«بهش بگو تمیز کنه.»
مرد با بیتفاوتی جواب داد:«موضوع مهمی نیست تهیونگ، فراموشش...»
هنوز جملهاش کامل نشده بود که تهیونگ تو یه حرکت ناگهانی اسلحهی کمریش رو از شلوارش بیرون کشید و بدون اینکه نگاهش رو از مقلد بگیره، به پسر نشستهی روی میز شکلیک کرد. پسر که عضوی از دستهی حاضر بود با سوزشی که توی گردنش حس کرد زمین افتاد. خون راه گلوش رو بسته بود و برای یه دم نفس گرفتن خر خر میکرد. خون بالا آورد و با درد به سقف خیره شد.
همه از جا بلند شدن. جونگکوک با بهت و چشمهای گشاد شده به پسر روی زمین و بعد تهیونگی که به مقلد خیره بود، نگاه کرد. نمیتونست باور کنه این همون پسریه که براش افسانههای من درآوردی تعریف میکرد تا جونگکوک رو فقط بخندونه.
-بهش.بگو.تمیز.کنه.
تهیونگ اینبار با تحکم بیشتر گفت. مقلد پارس کرد:«چه مرگته عوضی؟؟تو حتی دسته هم نداری.»
تهیونگ گلولهی دیگهای به شکل رندوم به یکی دیگه از اعضای دستهی مرد، شلیک کرد. قبل از اینکه مقلد بفهمه چه بلایی داره سرش میاد آروم گفت:«اگر این مکالمه تا ۵ دقیقه دیگه ادامه پیدا کنه توهم دستهای نداری.»
همه با ترس و تعجب به مهلکه نگاه میکردن جز تیلر که ترجیح میداد خنجرهاش رو تیز کنه. اون خوب میدونست این اولین تاوانیه که خنجر سرخها باید بابت حضور تهیونگ بدن.
-چیه؟چرا اونطوری نگاهم میکنی داترو؟ فکر میکنی من لیاقت جایگاهم رو ندارم نه؟ فکر میکنی از ناکجا آباد سر و کلهام پیدا شد و دارم به شما مقلدها دستور میدم؟
داترو با نفرت به تهیونگ خیره شد. درست همین فکر میکرد ولی قوانین اجازه نمیداد یه مقلد رو بکشه هرچند حاضر بود اینکار رو بکنه اگر تهیونگ فرد خاص کاووتا نبود.
تهیونگ دستش رو روی میز گذاشت و خم شد. از لای دندونهاش غرید:«امروز بهت گفتم تو و دستهات باید از جنوب حمله کنید اما تو چیکار کردی؟ شبیه ترسوها جلو نیومدی تا دستهات رو از خطر دور نگهداری. بعد هم باعث شدی این همه تلفات بدیم و سه نفر رو جا بذاریم.»
تهیونگ منتظر جواب نشد. اسلحهاش رو اینبار سمت پسری که این ماجرا رو شروع کرده بود گرفت.
-تمیزش کن تا من مطمئن شم دیگه قرار نیست حرف روی حرفم بیارید.
پسر یه نگاه به مقلدش کرد. انتظار داشت ازش حمایت بیشتر کنه اما اوضاع عجیب بود اونقدر عجیب که مقلد آروم سر جاش نشست. داترو هم میدونست در مقابل کسی که نمیتونه بهش مشت بزنه باید خفه خون بگیره.
پسر با غروری که مجبور بود خودش با دستهاش خودش بکشنه، با اکراه برگشت تا زمین رو تمیز کنه اما صدای تهیونگ روی زمین میخکوبش کرد.
-با لباست تمیز کن. اونهم بدون اینکه درش بیاری. شبیه یه کرم کثیف انقدر روی زمین میخزی تا تمیز بشه.
-بزن...حاضر نیستم اینکار رو بکنم...بزن.
پسر با خشم گفت. تهیونگ یه تای ابروش رو بالا داد. ترجیح میداد جای همون سه نفری که مجبور شدن پیش یاکوزا جا بذارن تا به بدترین شکل بکشنشون، سه نفر از این دسته رو بکشه.
-خودت خواستی!
تهیونگ گفت و خواست ماشه رو بکشه که جونگکوک سریع روی زمین نشست و با نهایت سرعت سعی در تمیز کردن زمین کرد. نفرت بیشتر از اکسیژن توی هوا میچرخید. پسر کوچیکتر فقط میخواست تهیونگی که میشناخت دوباره برگرده. فقط میخواست یه آدم دیگه نکشه و بابتش حاضر بود بیخیال حقارت نفسی که کشیده بود بشه. تهیونگ خودش رو از دست داده بود، و انقدر بی سر و صدا رخ داد که هیچکس جز جونگکوک نفهمید اتفاقی افتاده.
پسر بزرگتر اما اسلحهاش رو پایین نیاورد. همونطور که مغز تولهی داترو رو نشونه رفته بود به تلاشهای توام با ناامیدی کوک خیره شد. فداکاری مظلومانهای بود، باعث میشد چشمهاش داغ بشه.
در نهایت اسلحه رو پایین آورد و با حفظ خونسردی از دست رفتهی چند دقیقه پیشش گفت:«اینهم تلفاتی که نمیخواستی بدی.»
بعدهم برگشت سر میزش و کاسهی سوپش رو خورد. انگار نه انگار دوتا آدم رو نفله کرده بود و اگر کوک نبود سومی هم میزد.
بقیه که تا حالا تماشا چی بودن دوتا پسر تیر خورده رو بیرون کشیدن. خونشون روی زمین کش اومد. جونگکوک با ته موندهی توانش خودش رو به پشت کار خونه رسوند. به هوای آزاد احتیاج داشت و یه زندگی دیگه. سریع خودش رو لبهی استخر خالی رسوند و محتویات معدهاش که تاحالا هم به زور نگهداشته بود رو بالا آورد. به اون روز صبح فکر کرد که تهیونگ توی گوشش گفت:« دنیای بیرحمیه جئون...خیلی بیرحم.»
بعد هم رفت تو آشپزخونه. کوک که سعی داشت لباسها رو پیدا کنه به حرف اومد:«دیشب چه کابوسی میدیدی که انقدر با وحشت از خواب میپریدی؟»
یادش اومد تهیونگ بالای گاز خشک شد.
بیشتر بالا آورد.
پسر آروم زمزمه کرد:«خواب دیدم دارم آدم میکشم...از خواب پریدم،خوابم برد، باز تو خواب دیدم آدم میکشم...انقدر از خواب پریدم و باز خوابم بردم که...که از دیشب تاحالا هزاربار کشتمت...»
کوک دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هقش به گوش کسی نرسه.
دوباره به سمت تهیونگ قدم برداشت. از پشت بغلش کرد و چونهاش رو روی کتف پسر گذاشت.
-خواب میدید من رو میکشی؟
-نه...خواب میدیدم همه رو میکشم...تو برای من همهای...
دست سرد پسر بزرگتر روی دستش نشست.
سرش رو پایینتر گرفت. اشکهاش قرار بود استخر رو پر کنن. تهیونگ رو به چیزی تبدیل کرده بود که کابوس شبهاش بود. پژواک صدای خودش تو گذشته رو شنید که میگفت:«من نمیتونم این غمها رو از قلبت بیرون کنم ولی اگر یه روز اونی شدی که ازش وحشت داری، بیا غمش رو باهم تقسیم کنیم.»
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...
Part 52🥀
Start from the beginning