سرنوشت اون دختر همین بود اقای چوی.

متاسفم.

دیروز...تموم کردند.

پزشک ها خیلی تلاش کردند که برش گردونند.

گویا پس از چندین دقیقه جملات به تازگی لباس معنا به تن کردند...
روی زانو هاش فرود اومد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد... میتونست هجوم چندین پرستار به سمتش رو ببینه که تلاش برای بلند کردنش داشتند، اما سان صدای هیچکس رو نمیشنید...
تنها این طنین فریاد گوشخراش یک پسر بود که در راهرو های بیمارستان اکو میشد... و هنگامی که فاصله ای تا بیهوش شدن نداشت، تازه متوجه شد که اون آوای دلخراش، متعلق به کسی جز خودش نیست...
____________
اروم پلک هاش رو از هم باز کرد و با سقف سفید رنگ اتاقی روبه رو شد...
اطرافش بوی خون میداد...چندین بار پلک زد تا دیدش به طور کامل واضح بشه. پس چندین ثانیه مکث کرد تا اتفاقات قبل از بیهوشی اش رو بخاطر بیاره...
از ته قلبش آرزو می کرد همه ی اینها، چیزی جز یک خواب نباشه...
به وویونگِ کنارش، که سرش رو روی دست اون پسر گذاشته بود خیره شد...چشمهاش بسته بود اما مطمئن نبود که خواب باشه...
به وضوح میشد رد اشک های تازه ای رو که رهگذر گونه های سفیدش بودند دید...با صدایی لرزون که به زور، از حنجره اش جدا میشد، گفت:
_وو...یونگ...
پسر، سریع چشمهاش رو باز کرد و به سان خیره شد. حدسش درست بود، وویونگ نخوابیده بود...
صاف نشست و دستِ دیگرِ سان که سِرُم بهش وصل شده بود رو گرفت. گفت:
_خوبی؟ پرستار گفت ازت بپرسم که حالت تهوع نداری؟ سرگیجه چطور؟
اما سان بدون توجه به حرفهای پسر صاف روی تخت نشست و پتوی سفید رنگ بیمارستان رو از روی خودش کنار زد. خواست پایین بره که وویونگ جلو دارش شد و گفت:
_لطفا دراز بکش!
_سویون کجاست؟
_حال سویون خوبه...باید استراحت کنی...فشار خونت بالا بود و مجبور شدن ارام بخش بهت بزنن...باید بهم بگس که حالت چطوریه سان...
_کجاست وویونگ؟! میخوام ببینمش!
_سان...لطفا...
_گفتم میخوام ببینمش!!!
با فریادی که زد، قطرات اشک راهشون رو برای جاری شدن باز کردند...
حالا وویونگ هم دست کمی از اون پسر نداشت... سرش رو پایین انداخته بود تا سان متوجه ی اشک هایی که بی رحمانه روی گونه اش رد می انداختند نشه...
حالا شک سان، نسبت به مرگ خواهرش، لباس یقین به تن کرده بود... سرش رو پایین انداخت و پر صدا شروع به گریه کرد، تا شاید بخش کوچکی از غم سنگین و تازه ی روی دوش هاش کنار بره...
وویونگ، نزدیکش شد و تن خسته اش رو در اغوشش جا داد... پسر همونطور که با اشک هاش، لباس وویونگ رو تر میکرد، گفت:
_نتونستم ازش محافظت کنم...نتونستم...نتونستم از تک خواهرم محافظت کنم وویونگ...
_تقصیر تو نبود سان...
_اگر فقط کنارش بودم...اگر فقط موقعی که ترکم میکرد دستش رو گرفته بودم...من...من حتی ازش خداحافظی هم نکردم وویونگ! من هیچوقت ازش بابت یواشکی گرفتن خودکار هاش معذرت خواهی نکردم...با اینکه میدونستم روی اونها خیلی حساسه...من هیچوقت ازش بابت اینکه لبخند رو به لبهام هدیه داد تشکر نکردم... انقدر درگیر کار بودم که یادم می رفت هر شب بغلش کنم وویونگ...بی انصافیه که همینطوری بی خبر بره! من...من از یادگاری مامانم محافظت نکردم...از فرشته کوچولوی بابام...من نتونستم به قولم عمل کنم!
وویونگ هیچی نگفت. فقط بیشتر اون پسر رو در میون اغوشش نگه داشت و خودش هم پا به پای اون، اشک ریخت...
سرنوشت برخی انسانها عجیب تلخ و شگفت اور بود...
روی تخت سفید رنگ بیمارستان چشم باز میکردند و زندگیشون رو در سیاهی مطلق گذر، و در نهایت روی همون تخت سفید چشم هاشون رو برای همیشه میبستند و داخل محفظه های چوبی به زندگی پس از مرگشون ادامه میدند...
زندگی ای که امید داشتند بر خلاف این دنیا، در سایه ای از سپیدی فرو رفته باشه، و نه افتابی از رنج و سیاهی!
نبود...
هیچ دلیلی برای این واقعه وجود نداشت...
گناه اون دختر چی بود؟!
اما این تنها پوچی بود که اون پسر میتونست به عنوان جواب تقدیم اون علامت سوال لعنتی بکنه...
علامت سوالی که کل زندگیش رو در بر گرفته بود...
حالا باید چیکار میکرد؟
یعنی دیگه سویونی نبود؟
دختری نبود که صدای خنده هاش توی کل خونه بپیچه؟
دختری نبود که کتاب های تاریخیش همه جای خونه پراکنده باشه؟!
بریده بریده گفت:
_وو...یونگ...
_بله سان؟
_الان باید...چیکار کنم؟ چطوری....باید ادامه بدم؟ چطوری وویونگ؟ بهم یاد بده...بهم یاد بده چطوری از خواب...بلند بشم؟! چطوری باید این کابوس رو تمومش کنم؟! مرگِ...سویون...این حتی به عنوان یه کابوس هم زیادی ترسناکه!!! انصاف نیست!!!
ولی ویوونگ باز هم چیزی نگفت و در جواب تنها اشک ریخت...
چه چیزی میتونست به اون پسر بگه تا بتونه بخش کمی از اون زخم رو التیام ببخشه؟
وویونگ هم مادرش رو هجده سال پیش از دست داده بوده...اما نمیتونست با اون پسر همدردی کنه چرا که خودش با تمام وجود اون درد رو احساس نکرده بود...
واقعا نمیدونست باید چیکار بکنه...قرار بود بعد از اینها چی بشه؟
حالا تنها چیزی که قلب و روحش رو در بر گرفته بود غم بود...و در اون لحظه هم ترجیح داد بی هیچ حرف دیگری تنها به جویبار شکل گرفته روی گونه هاش بیشتر بها بده تا شاید این جویبار، مرهی بر قلب چروکیده اش باشه...
____________
دست پسر کنارش رو فشرد و کمی بهش نزدیک تر شد...همه ی افراد حاضر در اونجا با چشمهایی پف کرده و قرمز شده به سنگ قبر رو به روشون چشم دوخته بودند...
رده های اشکی که به تازگی مهمون چهره های غم زده شون بود به وضوح در حال جلوه گری بود...
هیچ کس از اقوام یا فامیل سان، در اونجا حضور نداشت...و این چیزی بود که پسر با درخواست خودش به انجام رسونده بود!
برای هیچکس از اقوام زنده بودن اونها هم اهمیت نداشت، پس چرا باید مرگ براشون اهمیتی داشته باشه؟
هیچکس از اونها زمانی که سویون و یا پدر و مادر سان زنده بودند حامی و جویای حال اونها نبود، پس دلیلی هم نداشت که کنار سنگ قبرشون اشک بریزه و تظاهر کنه که یک دوست بیش نیست!
حالا فقط چوی سان بود که از خانواده ی کوچک چوی باقی مونده بود...
پسر با فکی لرزان رو به اون سنگ سرد و سختی که نماد دوری عزیز ترینش بود، لب زد:
_چرا...؟ چرا...من...؟
ویکتور اهسته نزدیک شد...پشت سان رو نوازش کرد و گفت:
_سان...میدونی که اون حالا حالش خوبه، مگه نه؟
پسر اهسته سری به نشونه ی مثبت تکون داد...هانا اب دهنش رو قورت داد و گفت:
_امیدوارم روحش برای همیشه در ارامش باشه...
آهی کشید و بی هیچ حرف دیگری سرش رو پایین انداخت...
حدودا بیست دقیقه گذشته بود که سان رو به تمامی دوستهاش و وویونگ گفت:
_میخوام تنها باشم...
همه سری به نشونه ی مثبت تکون دادند و با قدم های اهسته از سان و سویون دور شدند...سویونی که تنها از وجودش یک سنگ خاکستری مونده بود...
سویون...حالا تبدیل به فعل ماضی شده بود...
سان روی زمین نشست و همون لحظه بود که صبرش بریده شده و اشک هاش بی وقفه راهشون رو به چهره ی یخ زده اش پیدا کردند...
پیشونیش رو روی اون ماده ی سرد گذاشت و هق هق هاش رو رها کرد‌. بریده بریده گفت:
_سویون...متاسفم...من متاسفم...
خاک کنار سنگ رو چنگ زد و گفت:
_این خاک لعنتی...ماهیت این خاک لعنتی چیه؟!! این لعنتی چیه که تونسته تو و مامان بابا رو ازم بگیره؟!!! سویون...چرا بدون اینکه بهم راه زندگی کردن بدون وجودت رو یاد بدی تنهام گذاشتی؟! تو...تو تنها کور سوی امید من برای زندگی بودی...سویون...تو بودی که من رو به وویونگ رسوندی...تو بودی که وجودم رو به تلاش و امید پیوند زدی...تو بودی که زندگی کردن رو یادم دادی و حالا...حالا رفتی؟! حالا پاستیل های بلوبری متعلق به کی میشه؟! سویون...
مرگ عجیب ترین حادثه ی زندگی بشره...
ارمغان اورنده ی درد و رنجه...
ارمغان اورنده ی حسرت...
زمانی که انسان ها به فاصله ی جهان ها از هم فاصله می‌گیرند، گویی ویژگی هایی برای حتی نزدیک ترین افراد به اون فرد نمایان میشه که گویی قبل از این در اعماق قلبشون مدفون بود...
بعد از فاصله، به تازگی به زیبایی لبخند شخص پی میبرند...
بعد از فاصله، به تازگی به صداقت و پاکی روح فرد ایمان میارند...
مرگ پارادوکس عجیب و دردناکیه...منطق درش جای نداره...مرگ مسئله ریاضی نیست که با حساب و کتاب بشه حلش کرد...
مرگ معادله ای نیست که عدالت و تساوی درش جای داشته باشه...
مرگ مرگه...
همینقدر ساده...
و همینقدر دردناک...
____________
"هجده سال پیش سال ۲۰۰۰ سئول کره ی جنوبی"

_بس کن!!!
سعی کرد برای بار سوم ساعدش رو از میون انگشت های مرد که اسیرش کرده بود بیرون بکشه اما هر بار ناموفق میموند...
مرد غرید و محکم اون دختر رو داخل اتاق انداخت و در رو پشت سرش قفل کرد!
مینهی همونطور که روی زمین افتاده بود و چهره اش از اشک لبریز بود داد زد:
_فکر میکنی اینکار رو نمیکنم؟!!! واقعا چی باعث شده فکر کنی از تو میترسم؟!!! فکر میکنی...
اما قبل از اینکه بتونه حمله اش رو کامل کنه مینهو کشیده ی محکمی روانه ی صورت اون دختر کرد.
جلوش زانو زد و با چهره ای خونسرد که پوزخند تمسخر به وضوح روی لبهاش خودنمایی میکرد گفت:
_فکر میکنی پلیس ها به حرف تو گوش میدن یا کسی که بهشون مبلغ زیادی پول داده باشه؟! فکر میکنی به حرف تو که قصدت برقراری عدالته گوش میدن یا کسی که تا خر خره از پول لبریزشون میکنه؟!
این حرف ها درست مثل خنجری بود که ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر داخل قلب کوچک مینهی فرو میرفت...و دردناک ترین بخشش این بود که اون دختر خوب میدونست همه ی این جملات چیزی جز یک حقیقت سیاه نیست!
مینهو کمی بیشتر به خواهرش نزدیک شد...چونه ی اون دختر رو با دستهاش گرفت و گفت:
_علاوه بر همه ی اینها...میدونم که هنوز هم دوست داری دخترت رو بغل کنی و براش لالایی بخونی...میدونم که هنوز هم دوست داری کیونگمین رو کنار خودت داشته باشی...
مینهی با شنیدن اسم مهمترین اشخاص زندگیش، از شدت ترس به نفس زدن افتاد. گفت:
_تو...توی عوضی...تو...
اما مرد انگشت اشاره اش رو روی لب های خواهرش گذاشت و با بی رحمی تمام ادامه داد:
_هیس! جونگ مینهی...این ها رو بهت گفتم تا بدونی، کافیه به کسی چیزی بگی، یا دنبال جمع کردن مدرک باشی...اون وقت حتی حق در اغوش گرفتن دختر سه ساله ات رو هم ازت میگیرم...میدونی که این کارو میکنم! درست همونطور که اون پسره یِ حرومزاده رو کشتم... میدونی که به حرفهام عمل میکنم...متوجه ای؟!
حالا گریه ها و هق هق های مینهی شدت گرفته بود و نفس هاش با تقلا از گلوش خارج میشدند...مینهو بلند شد و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت و مینهی رو با وضعیت آشفته که حتی خورشید هم حاضر به سوختن براش بود، ترک کرد...
باید چیکار میکرد؟
تلاش میکرد تا عدالت رو در حق دوست و معشوقه ی سابقش (فراموش که نکردید مینگی علاوه بر دوست معشوقه ی اول مینهی هم بوده؟) اجرا کنه؟
عدالتی که به راحتی میشد با پول روش سرپوش گذاشت؟
یا باید تلاش میکرد تا از خانواده ی کوچکش محافظت کنه و اونهارو از شر هر گزندی از طرف برادرش دور نگه داره؟
اما چطور میتونست از دست برادرش فرار کنه؟
اون مرد یک شیطان به تمام معنا بود...
شیطانی که نقاب ادمیزاد به صورت زده بود و در میون انسانها زندگی میکرد...
شیطانی که حالا حتی مینهی هم قادر به مقابله باهاش نبود و تنها کاری که میتونست در مقابلش به انجام برسونه، تسلیم شدن بود...
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now