"اینجا." دستهاش به آرومی پشت گردن بکهیون حرکت کردن.

"بذار من.."

لبهاش به لبهای بکهیون رسید، آروم آروم اون رو میبوسید، نفس گرمشون روی لب‌های هم خالی میشد، بکهیون میتونست مابین بوسه ها لبخند بزنه. لب پایین سهون رو گاز گرفت.

سهون دستش رو با احتیاط پشت بکهیون گذاشت، اون رو نزدیکتر کرد و گردنش رو بوسید، انگشتهاش رو روی ستون فقرات بکهیون حرکت داد، درحالیکه دست دیگه‌اش رو دور کمرش حلقه کرده بود.

...

سهون اون شب رو توی آپارتمان بکهیون به انتها رسوند و ساعت 3 صبح با صدای ضعیفی که به تنهایی صحبت میکرد از خواب بیدار شد.

"من مطمئن میشم که خودشه، همونطور که فکر میکردم آدما مهربونن. تو داری اشتباه میکنی." بکهیون به دنبال اون سکوت گفت.

اون ادامه داد. "من ثابت میکنم که درست میگم، و تو بهم اجازه میدی که اینجا بمونم. من نمیخوام تنها به اونجا برگردم. دور از بقیه نورها و مردم، میخوام با اوه سهون اینجا بمونم."

رو به ماه برگشت و آه سنگینی کشید. آرزو کرد زودتر به هرکسی که داشت باهاش صحبت میکرد شب بخیر بگه و به رختخواب برگرده و دستهاش رو دور سهون حلقه کنه.

...

"صبح بخیر." بکهیون لبهاش رو روی گونه‌ی سرد سهون گذاشت. نوک انگشتهاش رو روی بدن برهنه سهون بالا و پایین کشید تا بلاخره اون رو بیدار کرد.

"صبح بخیر." سهون با صدای گرفته‌ای گفت. به محض اینکه انگشتهای بکهیون به استخون ترقوه‌اش رسیدن چشمهاش رو باز کرد و صاف نشست.

بکهیون بدش نمیومد تا آخر عمر هر ثانیه از روز یه سهون خواب آلود با موهای آشفته ببینه، این از همه چیز توی دنیا بهتر بود.

"میخوای صبحونه درست کنم؟ با تخم مرغ و سوسیس آشنایی دارم." بکهیون گفت.

"حتما."

"اما میتونم ازت یه سوال بپرسم؟" سهون درحالیکه صورتش به سمت رون بکهیون بود ادامه داد و انگشتهاش رو به انگشتهای بکهیون قفل کرد.

"چه سوالی؟ اوه سهون میتونه هرچیزی از بیون بکهیون بپرسه‌."

"دیشب با کی صحبت کردی؟"

"دیشب با کسی صحبت نکردم."

"شنیدم، بک."

بکهیون نیشخندی زد. "حتما خواب دیدی، باید برم صبحونه درست کنم." شونه های سهون رو بوسید.

SIRIUSWhere stories live. Discover now