2

142 34 20
                                    


سر ساعت هفت صبح، ییبو حتی زودتر از استاد به دفتر پروفسور شیائو ژان رسید. اولین کلاسش ساعت ده برگزار میشد، پس امروز سه ساعت فرصت داره تا به استاد کمک کنه. نمیدونست پروفسور شیائو امروز چه ساعتی میاد، اما بعد از پرسه زدن تو وب‌سایت گروه باستان‌شناسی، فهمید اولین جلسه پروفسور ساعت هشت برگزار میشه.

ییبو دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و به دیوار کنار آنوبیس باشکوه تکیه داد. موسیقی R&B آهسته از تلفنش که به هندزفری تو گوشش متصله پخش میشه.
اهنگ اول هنوز تمام نشده که ییبو پروفسور رو در حال قدم زدن تو راهرو دید. موسیقی رو خاموش کرد و قبل از اینکه کلاهش رو از سرش برداره، هندزفری رو از گوشش جدا کرد. "صبح بخیر پروفسور شیائو." و مودبانه تعظیم کرد.
پروفسور شیائو در حالی که قفل در رو باز می کرد سر تکون داد و مستقیم به سمت میزش رفت.  

ییبو تعقیبش کرد و روبروش جلوی میز وایساد. "چیکار باید بکنم؟"

پروفسور شیائو بدون نگاه کردن بهش جواب داد:"هیچی"

"هیچ چی؟"

پروفسور شیائو با سردی بهش نگاه کرد، دست به سینه به عقب تکیه داد و گفت:"تو اونی بودی که به من پیشنهاد دادی اینجا کار کنی.حتی نپرسیدی که به کمک نیاز دارم یا نه."
ییبو بی صدا اخم کرد. با وجود اینکه پروفسور شیائو در حال حاضر شبیه یه شیطانه، اما حق داشت. باید دیروز ازش می پرسید که آیا گزینه دیگره‌ای برای بازپرداخت داره یا نه.  
پروفسور شیائو ادامه داد:"خب، خودت یکاری کن. فقط کاری رو که می تونی انجام بدی، انجام بده."

ییبو با سردرگمی به پروفسور شیائو نگاه کرد. کاری که او می تونه رو انجام بده. اما چی؟ همه چیزهای اینجا رو تمیز کنه؟ مجسمه ها رو گردگیری کنه؟ سنگ های داخل کوزه ها رو طبقه بندی کنه؟ توی ترجمه هیروگلیف کمک کنه؟ نقاشی های باستانی را شناسایی کنه؟ تجزیه و تحلیل استخون ها؟ دقیقا باید چیکار میکرد؟!
ییبو از باستان شناسی چیزی نمیدونست.

هودیش رو دراورد و اونو کنار کوله پشتیش روی یکی از مبل‌ها انداخت. از گوشه چشمش متوجه شد که پروفسور شیائو دو کتاب جلوش گذاشته و به نظر میاد که داره اونا رو با هم مقایسه می کنه.

ناگهان چشماش به یه چیز آشنا تو یه جعبه شیشه ای روی سکوی کنار کاناپه افتاد. قدم برداشت و با دیدن مینیاتور لبخند زد. زمزمه کرد: «کولوسئوم…» وقتی نوشته‌ای که در مقابل سکو نوشته شده، حرفش رو تأیید میکرد بیشتر لبخند زد. کولوسئوم - رم، ایتالیا .

ییبو بدنش رو صاف کرد و برگشت، وقتی پروفسور شیائو رو دید که به طرز سرگرم کننده ای بهش نگاه میکنه، دوباره لبخند زد و گوید:"خیلی اتفاقی اونو تو یه لگو فروشی دیدم. این بخشی از Lego Creator Expert هستش، نه هزار قطعه."

پروفسور شیائو پرسید:"پس از پازل و مونتاژ خوشت میاد؟"
"یه جورایی."

پروفسور شیائو در حالی که به جعبه ای در قفسه اشاره می کرد پرسید:"اون جعبه رو میبینی؟" با سر تکون دادن ییبو ادامه داد:" بردار بازش کن."

ییبو همون کارو انجام داد و به محض اینکه تیکه های پارچه داخلش دید اخم کرد.

پروفسور شیائو گفت: "این نقاشی مربوط به دوران مصر باستانه. ازت میخوام که قطعاتش رو واسم مرتب کنی."

ییبو در حالی که روی مبل می نشست با گیجی ابروهاش رو بالا انداخت، انگشتاش تکه های داخل جعبه رو لمس کردند. نمی تونست بگه اونا چین، اما قطعا کاغذ یا پارچه نیستن. ممکنه پاپیروس باشه؟  علاوه بر این، چطوری باید چیزی رو که هیچی ازش نمیفهمه مونتاژ و مرتب کنه؟  این چه مدل نقاشیه؟

پروفسور شیائو گفت:"من کلاس دارم." به سمت ییبو رفت و یه ذره بین بهش داد."اگه لازمت شد استفاده کن."

ییبو با اطاعت ذره بین رو گرفت و بی صدا پروفسور شیائو رو که از دفترش بیرون میرفت تماشا کرد.
وای!

به کل یادش رفت بهش بگه ساعت ده کلاس داره!
با بی اختیاری نفسش رو بیرون داد، جعبه رو روی میز گذاشت و خالیش کرد.

خوب، ببینیم چیکار می تونه انجام بده. این نمی تونه بدتر از سرهم کردن نه هزار قطعه لگو باشه، اینطور نیست؟

SWITCH Where stories live. Discover now