دستهایش را مشت کرد، آنقدر محکم که لحظه ای فرو رفتگی ناخن هایش تو گوشت دستهایش را حس کرد. عصبانی بود...چطور بدون فکر، خودش و ییبو را تو تلهای که ییشینگ برایشان پهن کرده بود انداخته بود؟ باید میدانست این پسر بدون انتقام و لطمه زدن به ییبو قرار نبود راحت از همه چی بگذرد.
با نشستن دست ییبو روی دست مشت شدهاش، نگاهش را به او دوخت، مردمک چشم هایش آرام بود طوری که حتی با نگاه کردن به چهرهاش کمی از اظطراب درونیاش کاسته شد.
- آروم باش..بیا برگردیم...
ییبو با ملایمت مشت خونین ژان را از هم باز کرد و دستش را گرفت.
دیلن که به رفتنشون نگاه میکرد با تمسخر گفت:
- موفق باشین..حتما از در اصلی میتونین برید بیرون...
ییبو با عصبانیت سمتش برگشت.
- تو هنوز اینجایی؟ مگه نیومدی با پارتنرای بقیه بخوابی؟ خب گورتو گم کن دیگه...
پسر پوزخندی زد، ییبو امشب واقعا گستاخ شده بود.
نمیدانست قوی تر شده بود یا چون ژان را کنارش داشت احساس قدرت بیشتری میکرد؟
- میتونم کمکتون کنم برید بیرون!
ییبو خیلی پوکر و احمقانه نگاهش کرد.
- اونوقت به چه دلیل فاکی باید بهت اعتماد کنیم؟
دیلن قدمی سمتشون رفت و ادای فکر کردن در آورد.
- چون..مجبورین؟
ییبو با تمسخر خندید و سر تکون داد.
- نه واقعا..مرسی بابت پیشنهادت ولی خودمون راه خروجو بلدیم..من به هرکسی اینجا بیشتر از تو یکی میتونم اعتماد کنم..
خواست سمت در خروجی پا تند کند ولی ژان ایساد.
- چرا نمیایی ؟!
ژان نگاهی به دیلن کرد و جواب ییبو را داد.
- نمیتونیم از اونجا بریم...اینجا پارتی معمولیای نیست...دور و اطرافتو نگاه کن ببین چقدر محافظت شده است...قبل از تموم شدن مجلس فکر نکنم به کسی اجازهی خروج بدن..
صدادار نفساش را بیرون فرستاد و بی توجه به حضور دیلن، ژان را مخاطب قرار داد.
- خب میگی چیکار کنیم ژان گه؟
ژان سمت دیلن برگشت.
- منظورت از این که میتونی کمکمون کنی چی بود؟!
پسر چشم غرهای به ییبو رفت و خیلی ریلکس جواب داد.
- پشت آشپز خونه یه راه خروج است، ولی مطمئن نیستم بتونم با این همه آدم پیداش کنم...بعدشم دوتایی این گوشه وایسادین خیلی تابلوعه...باید بریم قاطی جمعیت...
ژان با اخم قدمی سمتش رفت.
- از کجا میدونی پشت آشپزخونه چخبره؟
دیلن با استرس قدمی عقب رفت، هیچ دلش نمیخواست دوباره طعم دستهای سنگین پسر را بچشد.
- قبلا یه بار اینجا اومده بودم...دوستم برای تولدش اینجارو اجاره کرده بود برای یه شب...
دیلن که سکوت آن دو را دید، عقب عقب سمت جمعیت قدم برداشت.
- بیاین تو جمعیت..
دست ییبو را محکم فشرد و به ناچار قاطی جمعیت شدند، صدای موسیقی خیلی بلند بود و دختر و پسرا بی پروا میرقصیدند.
دیلن سمت آشپزخانه رفت تا راه خروج را چک کند.
ییبو دست ژان را کمی پایین کشید تا بتواند تو گوشاش حرف بزند.
- بیا برقصیم..
پسر بزرگتر نگاهش را به چشم های شیطونش داد.
- بیا ژان گه...فقط تا وقتی که دیلن برگرده..
سری تکون داد و وسط رفتند.
نگاه ژان روی دختر و پسر گوشهی سالون نشست که در حال رابطه بودند، طوری رفتار میکردند که انگار هیچ کس دیگری اینجا وجود ندارد.
اخمی کرد و نگاهش را دزدید، دست هایش را دور کمر ییبو محکم قفل کرد و او را سمت خودش کشید.
ژان با صدای بلند حرف میزد تا ییبو متوجه اش شود.
- من نمیدونم چرا تو انقدر ریلکسی..اینجا واقعا سراسر دردسره..
چونه اش را روی شانهی ژان گذاشت و تو گوشاش نجوا کرد.
- بخاطر معجزهی وجود توعه..
پسر بزرگتر لبخند ملایمی زد، چطور میتوانست در این مکان اینگونه با احساس صحبت کند؟ ییبو طوری رفتار میکرد که انگار بجز ژان کسی را نمیبیند حتی این مهمانی عجیب غریب برایش مهم نیست!
یعنی آنقدر به او اطمینان داشت؟!
ژان گاهی با خودش فکر میکرد آنقدری که ییبو به او اعتماد دارد، خودش به خودش ندارد...
ییبو که سکوتاش را دید، لیسی به گردناش زد و ادامه داد.
- بوی عطرتو که حس میکنم کلا دیگه نگران نیستم...مگه مهمه چی میشه وقتی کنار همیم؟ هوم؟
ژان هم متقابلا داخل گردن ییبو رفت و بوسه ای رویش زد.
نفس عمیقی کشید.
یک بار...
دوبار....
سه بار...
حق با ییبو بود، آرامشی که از بدن فرد موردعلاقت میتونی بگیری جا و مکان نمیشناسد!
- واسهی همینه که عطر منو میزنی بعضی وقتا؟!
ییبو با تعجب کمی فاصله گرفت، با صدای بلند گفت:
- از کجا فهمیدی؟
ژان پوزخند مغروری زد.
- تو جم بخوری من میفهمم توله..
چشم غره ای به ژان رفت.
- حالا خیلی مغرور نشو...همه چیو نمیدونی که..
اخم ساختگی کرد.
- مثلا چی؟!
ییبو بلند بلند خندید.
- نمیگم که..
ژان خم شد و گردنش را گاز محکمی گرفت که صدای داد ییبو بین صدای بلند اهنگ گم شد.
- چته خب..؟!
لالهی گوش ییبو را با زبونش به بازی گرفت و خیلی شیطون تو گوشاش نجوا کرد.
- این تازه یه چشمه از تنبیهت بود..یادم نرفته بخاطر جنابعالیه، که الان اینجاییم..
ییبو دستهایش را دور گردن ژان حلقه کرد و لبش را به گوشاش رساند.
با شیطنت و پرویی تمام لب زد.
- جووووون تو فقط تنبیه کن عشقم...الانم فکر نکنی دردم گرفتا داد زدم...نه فقط یهو شکه شدم...
ژان جلوی خنده اش را گرفت، الحق که جلوی ییبو کم میآورد.
با یک دستش ییبو را محکم به خودش چسبوند تا تکان نخورد و با دست دیگرش وشگونی از داخل یکی از رون هایش گرفت.
- آخ آخ آخ..کندیش...هیس..
ییبو خواست دست ژان را پس بزند ولی واقعا این اجازه را نداشت، طوری پاهای ژان کنار پای ییبو بود که دستش به آن قسمت نمیرسید.
- که تنبیه دوست داری...آره؟
چهرهی ییبو خیلی خواستنی شده بود، از شدت سوزش اشک تو چشمهایش جمع شده بود ولی خیرگی مردمک هایش بیشتر از قبل خودنمایی میکرد.
- اوهوم...دوست دارم...ولی ته بی انصافیه که فقط من تنبه بشم...
لبش را روی لب ژان کشید.
- درسته من اصرار کردم بیایم ولی تو ام باهام اومدی..
همان طور که لب هایش روی لب های ژان بود از پایین نگاهش را به او دوخت.
- باید هم زمان درد بکشیم..
محکم لب های ژان را بلعید و شروع به بوسیدن کرد.
طرز صحبت کردن و بوسیدن ییبو آنقدر برایش تحریک کننده بود که حتی متوجه نشد کِی رون پایش را ول کرده است.
همزمان میبوسیدن و هراز گاهی مک محکمی از لب های هم میگرفتند.
همیشه همین طور بود، حرف از تنبیه میزدند ولی در آخر کاری که میکردند لذت دادن به دیگری بود!
- بچهههه هااا...
از هم جدا شدند و نگاهشان سمت دیلن سرخ شده کشیده شد.
- چند بار صداتون کردم...
ژان سرفه ای کرد.
- خب چی شد؟
صدای آهنگ کمتر از قبل بود و حالا صدای هم دیگر را واضح میشنیدند.
- یه خبر خوب دارم یه بد...
ییبو اخمی کرد.
- اول خبر خوبُ بگو..
دیلن روی صندلی پشت بار نشست و ییبو ام روی صندلی کناریش جای گرفت.
- خبر خوب اینه که در خروجی رو پیدا کردم خبر بد اینه که قفله..یه قفل بزرگ بهشه..
پسر نگاهی به چهرهی گرفتهی آن دو انداخت.
- البته الان ساعت ۱۱ شبه...مطمئنم تا ساعت ۱۲ سوئیچ پارتی شروع نمیشه...نیم ساعت دیگه تازه ماشیناشونو میارن پز بدن یکم...بعدشم خب تو ماشین میرن رو کار...خیلی تمیز یه ساعت وقت دارید..
ییبو استرس گرفته بود.
- مگه زوریه؟ شاید یکی نخواد با کسی بخوابه؟ بیاین از در اصلی بریم بیرون دیگه...
دیلن نفس عمیقی کشید.
- چرا متوجه نیستی..کلا ۱۰۰ نفر اگه تو این باغ درندشت باشن...کارت دعوتا حساب شده است...همه باهم آشنان اینجا...اصلا ماشینارو دیدی؟ دیدی چقدر پولدارن؟...پارتی اصلا جنسش فرق میکنه کلا برای سکسه...اگه توجه هارو به خودمون جلب کنیم بدبخت میشیم...تو این آدمارو نمیشناسی خیلی کثیفن...
با حرف هایی که شنید، حسابی وحشت کرد و بی اختیار اسمش را زمزمه کرد.
- ژان گه..!
ژان بازوی دیلن را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.
- درو بهم نشون بده خودم بازش میکنم...
رو کرد سمت ییبو و بهش اطمینان داد.
- یه دقیقه دیگه دیلن بر میگرده مراقب خودت باش تا بیام...
ییبو به ناچار سر تکون داد.
با رفتن آنها اظطرابش لحظه به لحظه بیشتر میشد، اینجا دیگر چه جهنم دره ای بود؟
نگاهش به پیشخدمت سینی به دست افتاد و بهش اشاره کرد که سمتش بره.
- میگم پسر جون اینا چین؟!
پسر نگاهی به صورت ییبو کرد و با لبخند بهش توضیح داد.
- این دوتا اینوریا اسکاچه خب خیلی قویه..این دوتام شراب سفیده...اینم یه شات ودکاست...
ییبو خواست یکی از گلس های شراب سفید را بردارد که پسر نذاشت.
- این نه...
دوباره نگاهش را به چهرهی معصوم ییبو دوخت.
- از اونجایی که فکر نکنم بدونی بزار توضیح بدم...این گلسایی که سرش توت فرنگی داره فقط شراب توش نیست...روانگردانم داره...
ییبو با تعجب عقب گرد کرد.
- واقعا؟ اون وقت اونایی که توت فرنگی نداره چی؟!
پسر لبخند زیبایی زد.
- اونا فقط شراب سفیده چیزی داخلش نیست...
ییبو نگاه دیگری به پسر انداخت به نظر نمیآمد دروغ بگوید، گلس بدون توت فرنگی را برداشت و از پسر تشکر کرد.
نفس عمیقی کشید و تمام محتویات گلس را سرکشید.
به دور و اطراف نگاهی انداخت، هر از گاهی نگاه معذب کنندهی دختر و پسر ها را روی خودش حس میکرد پس ترجیح داد روی صندلی پشت بار بنشیند تا نگاهش به نگاه هیز آنها نخورد.
- ایش..یجوری نگاه میکنن انگار لختم..
حالا که پشت به جمعیت نشسته بود حالش بهتر شده بود، توجه اش روی گلس شراب سفید روی بار افتاد.
برش داشت، خبری از توت فرنگی نبود پس جرعه جرعه شروع به نوشیدن کرد.
- برگشتم...
ییبو با بی خیالی نگاهی به دیلن کرد.
- ژان چی شد؟! تونست باز کنه درو ؟
پسر شانهای بالا انداخت.
- نمیدونم...هنوز مشغول بود...مجبورم کرد بیام پیش تو...
ییبو لبخندی زد.
بعد از چند دقیقه نگاهی به دیلن که بی سر و صدا کنارش نشسته بود انداخت، واقعا عجیب بود که تا الان نه تنها اذیتش نکرده بلکه کلی بهشون کمک کرده بود.
- چرا؟!
دیلن با تعجب سمت ییبو برگشت.
- چرا چی؟
ییبو جرعه ای از محتویات گلسش نوشید.
- چرا امروز فرق داری..چرا کمکم میکنی؟!
پسر نفس عمیقی کشید.
- شاید باورت نشه ولی منم اولین باره میام همچین جایی...فکر میکردم اگه بیام و یه سکس بی معنی بکنم شاید بتونم فراموشش کنم...ولی از وقتی پامو گذاشتم اینجا پشیمون شدم از اومدنم...
لبخند غمگینی زد.
- عشق من یه طرفه بود...ولی وقتی شماهارو دیدم...نمیدونم چرا ولی دلم نیومد کمکتون نکنم..درضمن خودمم دلم میخواد از اینجا برم بیرون..پس خیلی ام بخاطر شماها نیست...
ییبو پوزخندی زد.
- حالا کی بود عشق یک طرفت؟ من میشناسمش؟
دیلن خندهی بلندی سر داد.
- اره فکر کنم بشناسیش از اونجایی که کل زندگیش روی تو کراش داشته..
چشم های ییبو گشاد شد و با تعجب سمتش برگشت.
- روی من؟!
پسر سر تکون داد.
- حتی باهات اومد مجلس رقص مدرسه..
ییبو کل گلسش را سر کشید.
- جینی؟
کاملا بی پروا شروع به خندیدن کرد.
دیلن با اخم ریزی نگاهش کرد.
- چیش خنده داره دقیقا؟!
اشک گوشهی چشمش که در اثر خنده ایجاد شده بود را پاک کرد.
- پس بگو چرا از من انقدر شکار بودی..
دیلن سری تکون داد.
- آره برام راحت تر بود از تو متنفر باشم تا از اون..
ییبو نگاهی به گلس خالیاش انداخت.
- بنظرم تو بیشتر بهش نیاز داشتی..
دیلن سری به علامت مثبت تکان داد.
- میگیرم الان..
قبل از بلند شدنش، ییبو کتش را گرفت.
- از اون توت فرنگی دارا نخور...روانگردان توشونه...
رنگ صورت دیلن به یکباره سفید شد، ییبو با استرس نگاهش کرد.
- چته؟...چی شده؟ خوردی ازشون؟!
پسر موهایش را چنگ زد.
- تو همین الان یه گلسشو خوردی..
تعجب ییبو را که دید ادامه داد.
- قبل از این که برم توت فرنگی بالای لیوانشو من خورده بودم..
سریع از روی صندلی بلند شد و وحشت زده یقهی دیلن را چنگ زد.
- بهتره شوخی نکنی..!
دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد، سعی کرد پسر ترسیدهی روبه رویش را کمی آرام کند.
- نه جدیام، شوخی نمیکنم...هی هی پسر آروم باش...اگه همینطوری وحشت کنی پنیک میزنیا...باید آروم باشی حالا که خوردیش کاری نمیشه کرد...آروم باش...
ییبو روی زمین نشست، نفس های پی در پی کشید و با خودش زمزمه کرد.
- آروم باشم...آروم باشم...ژان گه..باید برم پیش ژان...
بدون توجه به آدمای اطرافشان که حالا آن دو را عجیب نگاه میکردند سمت آشپزخانه دوید.
با باز کردن در نگاه تعدادی از آشپز ها روی او نشست ولی بی اهمیت دوباره مشغول کارشان شدند.
ییبو سریع پشت آشپزخانه رفت و ژان را صدا کرد، به ثانیه نکشید که چهرهی نگران ژان را دید، نفسی از روی راحتی کشید و خودش را تو آغوشاش پرت کرد.
طبق عادت همیشه موهای ییبو را نوازش کرد و با نگرانی پرسید:
- چی شده ییبو؟!
بدون این که ذره ای فاصله بینشان ایجاد کند سریع و پشت سر هم شروع به تعریف ماجرا کرد، بغض کرده بود و دلش میخواست گریه کند، مطمعن نبود بخاطر تاثیر مواد مخدری بود که در خونش جریان داشت یا واقعا ناراحت و ترسیده بود...
آخه بدن او تجربهی سیگار کشیدن را هم نداشت چه برسد به تجربهی این وضعیت!
با بغض کنار گوش ژان لب زد.
- الان چی میشه؟
ژان او را از خود دور کرد و موهای عرق کردهاش را از پیشانی اش کنار زد، همین الانشم بدنش تحت تاثیر مواد بود و او بدترین ریکشن را از خود نشان داده بود "ترس".
ژان هم ترسیده بود ولی نمیتوانست ضعفی از خود نشان دهد حداقل نه زمانی که ییبو به ورژن قوی تره ژان نیاز داشت.
- هیچی نمیشه عزیزم...
بوسه ای روی پیشانی گرمش زد.
- تا من هستم نترس...چیزی نیست یکم که بگذره اثرش میره...به هیچی فکر نکن بزار بگذره...ذهنتو خالی کن..
ییبو تند تند سر تکون داد و به ژان آویزون شد.
- باز نشد در؟
نگاهی به دیلن کرد که با یکم فاصله از آنها ایستاده بود و سری به نشانه مثبت تکان داد.
- باز شده...فقط یه لحظه پیش ییبو بمون من الان برمیگردم..
ژان سریع رفت تو آشپزخونه و ییبو مانند کوک بی پناهی زد زیر گریه. دیلن با چشم های گشاد شده نگاهش میکرد.
- چرا گریه میکنی؟!
بین گریه و زاری با صدای گرفته شروع به حرف زدن کرد.
- دیدی منو تنها گذاشت فرار کرد؟ (سکسکه)
دیلن خندهاش گرفته بود، همه دراگ میزنن که خوش بگذرونن ییبو مانند پسر بچه ای شده بود که مادرش دستش را هنگام خرید ول کرده است.
- اینجوری نمیشههه...(سکسکه)...باید برم دنبالش..
ییبو سمت در کنار راهرو رفت و آن را باز کرد اما قبل از وارد شدنش به اتاق، دیلن جلویش را گرفت.
- هی..کجا فکر میکنی داری میری؟!...اونجا انباریه..ژان اونجا نیست که..
واقعا حرکات ییبو خیلی بامزه بود و پسر به سختی می تونست جلوی خنده اش را بگیرد.
- چی شده ییبو؟!
با دیدن ژان سریع خودش را بهش چسبوند.
- ببینش ژان گه... دیلن داشت مجبورم میکرد برم تو کمد..
دیلن با بهت گفت:
- من مجبورت کردم یا دنبال دوست پسرت میگشتی تو انباری؟!
ییبو سریع به دیلن زبون در آورد و صورتش را داخل گردن ژان مخفی کرد.
آروم تو گوش ژان زمزمه کرد.
- دعواش کن منو اذیت میکنه...
ژان از جلو بغلش کرد و ییبو پاهایش را دور کمرش قفل کرد، وقتی که تو آشپزخانه بود از چند نفر پرسید که چه نوع روانگردانی داخل نوشیدنی بود و وقتی فهمید خطرناک نیست خیالش راحت شد.
بالاخره از در بیرون رفتند و با یکم پیاده روی به ماشین رسیدند.
ییبو سریع پایین پرید و جلوی صندلی کنار راننده ایستاد و برای دیلن خط و نشان کشید .
- اینجا جای منه...نبینم دلت بخواد بیایی کنار ژان گه بشینی..
دیلن چشم غره ای به ییبو رفت.
- خیالت راحت خودم میتونم برم..نگران من نباش کوچولو..
ییبو یکی از پاهایش را به زمین کوبید.
- کوچولو خودتی..ببینش ژان گه به من میگه کوچولو..
ژان لبخندی زد ولی دیلن با صدای بلند خندید.
- انگار دوسالشه..
ییبو با خشم سمت دیلن هجوم برد که جاخالی داد و تقریبا فرار کرد.
- خب خداحافظ..
ژان ییبو را مهار کرد و تقریبا چپوندش تو ماشین و سمت دیلن گفت:
- میخوای برسونمت؟!
دیلن سری به نشانه مخالفت تکان داد.
- نه خودم میرم..
ژان لبخندی زد.
- باشه...درهر صورت دمت گرم بخاطر امشب ازت ممنونیم..
پسر سری تکان داد و تو تاریکی شب گم شد.
کمربند ییبو و خودش را بست و ماشین را روشن کرد. واقعا احساس خوبی بخاطر بیرون آمدن از آن مهمانی کذایی داشت، انگار یک وزنهی دویست کیلویی از روی سینه اش برداشته بودند...سبک شده بود...
با صدای باز شدن کمربند ییبو، نگاهی بهش کرد. به در ماشین تکیه داد و پاهایش را روی رون های ژان دراز کرد.
- اینجوری بهتر میتونم ببینمت..
ژان سری به تاسف تکان داد.
- من اگه بفهمم مشکلت با کمربند بیچارهی ماشین چیه...
با شیطنت کف پای راستش را روی عضو ژان از روی شلوار کشید ولی مظلومانه غر غر کرد.
- احساس خفگی بهم دست میده وقتی میبندمش..
ژان تکونی تو جاش خورد.
- شیطنت نکن..
دستش را روی انگشت های بازیگوش پای ییبو گذاشت و آنهارا کنار زد.
پسر کوچک تر اخم ریزی کرد و با پای دیگرش فرمون را کمی منحرف کرد که ژان سریع با هردو دستش فرمون را محکم گرفت.
- نکن توله سگ..
ییبو لبخند خبیثی زد.
- تو به پای من کاری نداشته باش منم فرمونو کاری ندارم..
ژان نگاه معنا داری بهش انداخت، قشنگ معلوم بود هنوز بدنش به حالت اولیش برنگشته...سرش را به شیشهی پنجره تکیه داده بود و موهای خیسش به پیشانیاش چسبیده بود ولی نگاه شیطون و پر از شهوتش طوری به ژان دوخته شده بود که هر آن ممکن بود حرکت غیر قابل پیش بینی بزند و ژان را دیوانه کند..
ییبو بدون تمرکز و کمی گیجی، کف پایش را روی شلوار ژان میکشید ولی با نگاه کردن به حالت چهرهی ژان میتوانست قسم بخورد که حتی یذره هم تحریک نشده است!
با بی حوصلگی پایش را عقب کشید، در دل لعنتی به سازندهی موادمخدر فرستاد...حتی استعدادش در بی قرار کردن ژان هم، تحلیل رفته بود..
نه امکان نداشت تو این زمینه شکست را قبول کند..
لباسش را کامل از تنش در آورد و عقب پرت کرد، سمت ژان رفت و خودش را بین دستهایش که روی فرمون بودند از زیر جا کرد.
- لباس بپوش..سرما میخوری توله..
بدون توجه به تشری که زد، بوسه ای روی رون پای ژان کاشت، سعی میکرد فضای داخل رونهایش را ببوسد ولی نزدیک بودن پاهای ژان به هم، این اجازه را نمیداد.
صورتش را بین رونهای ژان فشار داد و کاملا غیر ارادی پاهای ژان از هم فاصله گرفت. از بین رونهایش شروع کرد و در آخر بوسه ای روی عضوش زد.
ژان بیشتر حواسش به رانندگی بود و هر از گاهی نگاهی به پسر شیطونش میانداخت.
نزدیکای خونه بودند..
دکمه و زیپ شلوار ژان را باز کرد، مشتاقانه عضوش را لمس کرد و بیرون کشید.
با چشمهای خمار و شیطونش به بالا نگاه کرد و لحظه ای نگاهشان به هم گره خورد، عضو ژان را پایین لبهایش نگه داشته بود و بدون گرفتن نگاهش از او، آب دهانش را سر کلاهک عضوش ریخت.
این صحنه طوری تو مغز ژان هک شد که مطمئن بود حالا حالا ها با یاداوری اش تحریک خواهد شد!
همزمان با نگه داشتن ماشین در پارکینگ، ییبو شروع به پمپ کردن عضوش کرد.
دستهایش روی فرمون مشت شد، نگاهی به ساعت انداخت تقریبا یک نصف شب بود، در دل خداروشکر کرد که در این ساعت پارکینگ خلوت است.
حالا که ماشین را نگه داشته بود دیگر تمام تمرکزش روی ییبویی بود که بین پاهایش قرار داشت.
دست راستش را از روی فرمون برداشت، روی گونهی پسرش گذاشت و نوازشش کرد.
مگر میشد کسی در اوج شهوت و شیطنت هم معصوم باشد؟!
انگشت شستش را وارد دهانش کرد، ییبو چشم هایش را بست و انگشتش را لیسید.
پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و بدون در آوردن انگشتش سر ییبو را جلو کشید، که لب هایش به دیک سخت شدهی ژان برخورد کرد.
ژان با حالت دستوری لب زد.
- لیسش بزن..
ییبو فقط زمان هایی که مست میکرد بی پروا رفتار میکرد ولی امشب فرق داشت، حتی ذره ای خجالت حالیش نمیشد.
انگشت ژان هنوز درون دهانش بود، نگاهش را به چشم های دوست پسرش دوخت و عضوش را لیسید.
پریکام ژان را مزه کرد و بعد از پوزخند شیطونی سعی کرد عضو ژان را داخل دهانش جا دهد ولی دهانش تحمل بیشتر از نصف دیکش را همزمان با انگشتش نداشت.
ژان عاشق زمان هایی بود که پریکامش از کنار لبهای او بیرون میریخت...
فضای کافی برای حرکت زبانش نداشت، به سختی عضوش را میلیسید، دستش را روی دست ژان گذاشت و نگاه مظلومی بهش انداخت.
صحنهای که ژان میدید تمام مولکول های بدنش را سست کرد و ناخودآگاه انگشتش را بیرون کشید.
نمیدانست چرا ولی امشب احساس قدرت میکرد دلش میخواست تسلیم شدنش، ضعف و ناله هایش را ببیند..فقط و فقط خودش..تمام ضعف های او فقط باید جلوی ژان خودنمایی میکردند..
حجم بیشتری را در دهانش جا داد و با سرعت بیشتری سرش را عقب و جلو کرد.
دست ژان ناخودآگاه موهایش را چنگ زد و حجم بیشتری از عضوش را داخل دهانش کرد، طوری که انقباض ته حلق ییبو را حس کرد.
بعد از چند دقیقه ژان تو دهن ییبو کام شد.
- آهههه...تف کن..تفش...کن..
ییبو با چند سرفه از ژان جدا شد، وقتی سرفه هاش آروم شد سرش را بلند کرد و پوزخندی زد.
- قورتش دادم!
نگاهش به نیپل ها و تن سفیدش خورد، پس چرا هیچ کیس مارکی نداشت؟ پس بقیه چطور قرار بود بدانند که ییبو برای اوست؟ (ژان کم کار شدیااا)
ییبو را روی صندلیش هل داد و رویش قرار گرفت. تا جا داشت صندلی را عقب کشید و تقریبا شکل تخت، صاف شد.
بدون مکث به لب هایش حمله کرد و مکید، عمیق و پر احساس..
ییبو دکمهی شلوارش را باز کرد، خواست دستش را داخل شلوارش کند و به دیک سخت شده اش برساند که ژان متوقفش کرد و هردو دستش را بالای سرش قفل کرد.
اخطار داد.
- دست نزن..
ییبو بی طاقت و عرق کرده نگاه درمونده اش را به ژان دوخت.
- ب..باشه..دست نمیزنم...ولی..ژان گه بیا بیخیال فور پلی شو..فقط بکن توم..
ژان اخم ریزی کرد ولی وقتی نگاهش روی کمربند ماشین متوقف شد، ایدهی خبیثانه ای به ذهنش رسید.
- که از کمربند بستن خوشت نمیاد؟ ها؟
چشم های ییبو با تعجب روی مردمک های هیجان زدهی ژان ثابت موند.
- نوچ نوچ نوچ..برای امنیت خیلی مهمه...
خم شد و تو گوشش زمزمه کرد.
- باید یجوری تو ذهنت خاطرهی امشبو هک کنم که همیشه یادت بمونه ببندیش..
کمربند را کشید و همان طور که دستهای پسر را نگه داشته بود چند دور، دور دستهایش و صندلی پیچوند.
ییبو هیچ تکونی نمیتونست بخورد، کاملا در مقابل ژان بی دفاع شده بود.
-ژان گه..؟
روی سینه و شکمش رد های پی در پی از خودش به جای گذاشت.
- هووم؟...جونم؟
برای بار هزارم به خودش پیچید.
- آههه..اذیتم..اون شلوار...اون شلوار کوفتیمو درش بیار..
به ثانیه نکشید شلوار را در آورد، باکسرش بخاطر پریکام زیاد خیس شده بود.
انگشت های کشیدهی ژان روی خیسی باکسرش کشیده شد که باعث شد ییبو بیشتر از قبل تو خودش جمع شود.
باکسرش را هم از تنش در آورد و عضوش را در دست گرفت، کمی از پریکامش را همراه با دو انگشت بی مقدمه واردش کرد.
- آهههه...
کمی پاهایش را بیشتر از هم باز کرد تا انگشت های ژان را بیشتر حس کند. ییبو چشم هایش را بست، غرق لذت بود.
بعد از مدتی ژان همراه با اخم ریزی دو انگشت را بیرون کشید و سه تارو تا نصفه واردش کرد که دادش بلند شد و چشمهایش را باز کرد.
- آیییی...ژان..گههه...درد دارهههه..
بوسه ای روی پیشانی اش زد و تصمیم گرفت حواسش را با حرف زدن پرت کند.
- خب توله..نگفتی چیاست اونایی که من نمیدونم..؟
ییبو متوجه نبود پس حرفی نزد فقط صدای ناله اش تو ماشین پر شده بود.
- وقتی من نیستم چیکارا میکنی تو خونه؟
به سختی تکیه اش را برداشت و نگاهش را به ژان داد.
- کتا..کتاباتو...می..خونم..آیی..دیگه...مثلا وقتی نیستی همش از اون خوراکیایی که برام..برام...گذاشتی میخورم...آههه..مثلا..بعضی وقتا که..حواست نیست..سرمو میزارم روی..باسن جیانگو و میخوابم..خیلی نرمه..
هر سه تا انگشت هارا تا ته فرو کرد.
-آهههههه...ژااان...
لبهایش را بوسید و با خنده گفت:
- چشمم روشن به باسن جیانگو ام رحم نکردی..
جونی تو بدنش نمونده بود ولی نمیتوانست جواب ندهد.
- فعلا..که تو به باسن...آیی...باسن من رحم..نمیکنی..
ژان به مسخره گفت:
-یعنی واقعا نمیخوایش بیبی؟
از شدت پر بودن و خالی نشدن دیکش، رو به بیهوشی بود.
بی اختیار نالید.
- چیزی که میخوام این انگشتای فاکیت نیست..میتونستی..دستامو نبندی...آهه..خودم خودمو انگشت میکردم..نیازی به...آههههههههه...
با فرو رفتن کامل عضو ژان درد و لذت همزمان به بدنش تزریق شد.
- لعنت بهت..
پاهایش را دور ژان حلقه کرد و با هر بار ضربه زدنش دستهایش را بی اختیار میکشید...مطمئن بود فردا حتما رد کمربند بهش میماند.
- آهه..ژاا..ن..میشه...دست بزنم..به..خودم؟
ژان لب های او را بین لب های خودش کشید و عمیق مک زد.
- نهه...دلم میخواد بدون دست زدن به خودت..من ارضات کنم..
ییبو به خودش پیچید و با اولین ضربه ای که به پروستاتش خورد قوص زیبایی به کمرش داد و نالهی بلندی کرد.
-آهههههه...فااااک...
جای جای بدنش را نوازش میکرد.
- حتی قرار نیست منم..به دیکت...دست بزنم..قراره بدونه..هندجاب زدن...برام کام شی توله..
همه چیز با ژان رنگ تازه ای میگرفت، طولانی و پر لذت...
- ژان..آههه خیلی..خیلی دوست..دارم..
نگاهش را به چشم های ژان دوخت.
- بوسم کن..ژان گه..
قبل از زدن بوسه گفت:
- منم...دوست دارم..توله...بیشتر چیزی..که فکر کنی..
بوسهی بعد از اعتراف شنیدن باید مدال بهترین بوسه را کسب کند، عمیق و طولانی میبوسیدن و شدت ضربات قوی ژان هم جلویشان را نگرفت.
هردو نزدیک بودند، لب هایشان به اندازه یک میلی متر فاصله گرفت و بازدم از روی نالهی کام شدن جفتشون تو دهن هم وارد شد.
ژان با نفس های پی در پی سریع کمربند دور دستهای ییبویش را باز کرد.
اتومات دستهایش را دور گردن ژان انداخت و قبل از بیهوش شدنش لب زد.
- انتخاب اول و آخرم...
![](https://img.wattpad.com/cover/341328645-288-k433396.jpg)
أنت تقرأ
PERTAIN TO YOU! (Complete)
العاطفيةعنوان فیک : !PERTAIN TO YOU (وابسته به تو!) ژانر : رمانتیک، اسمات، دبیرستانی:) کاپل : ییژان.....ژان تاپ (ZSWW)❤💚 خلاصه ای از داستان: ژان پسری از خانوادهی مرفع، که با آمدن ییبو به زندگیاش دغدغه های جدیدی پیدا میکند... ____________________________...