☁️big and happy🍂

227 50 187
                                    

- هوا بارونی به نظر میاد!

با گفته شدن این جمله توسط کاپیتان تیم فوتبال مدرسه، جمعیت همیشگیِ شلوغ‌ترین دانش‌آموز‌های این کلاس به سمت پنجره‌های سرد کلاس هجوم آوردن و با چشم‌های گرد‌شده به آسمون چشم دوختن و سروصداشون بالا گرفت:
- اه لعنتی! امروز با دوست‌دخترم قرار داشتم.
- همه میدونن تو دوست‌دختر نداری!
- کی گفتـ...
- مگه اینکه با کار پاره‌وقتت تو رابطه باشی!
- دوست‌دخترم هم توی همون کافه کار میکنه! تو چی میدونی؟
- ما که جز تو و صاحب‌کار گوه‌اخلاقت کس دیگه‌ای رو توی اون کافه ندیدیم...
- با صاحب‌کارت ریختی روهم؟

صدای خنده از گروه شلوغ مقابلش بلند شد. و بعد صدای عصبی اما خندونِ پسری که ادعا کرده بود قرار عاشقانه‌اش به هم خورده به گوش رسید:
- خفه شید!
- بهت قهوه‌ی مجانی میده؟ اگه مزایای خوبی داره تک‌خوری نکنیا!
و گوینده‌ی این جمله، یه ضربه توی سرش از مخاطب حرفاش دریافت کرد و فقط هرهر خندید.
صدای دیگه‌ای غرغرکنان به حرف اومد:
- تا قبل از اینکه بارون بگیره باید برگردم خونه!
- اه پسر راست میگی... تازه دوش گرفتم. دلم نمیخواد واسه مسابقه‌ی آخر هفته سرماخورده باشم!

و با این یادآوری که تازه از تمرین فوتبال برگشتن و بارون به راحتی مریضشون میکنه، شلوغی از اطراف پنجره پراکنده شد و مکالمات نامنظم و غرغرهای مبهمشون از سرِ خستگی کلاس رو پر کرد.
خسته بودن اما... به طرز عجیبی پرانرژی و پر از سروصدا. برداشته شدن کیف‌ها، جابجایی صندلی‌ها و دویدن‌هاشون به دنبال هم برای پریدن روی کول همدیگه هم، آلودگی صوتی کلاس رو چندبرابر بیشتر میکرد.

کلاس کم‌کم خالی میشد... و فقط یک نفر هنوز روی صندلیش در ردیف آخر نشسته بود و برای خروج کامل این طوفان از کلاس انتظار میکشید.
و مکالمه‌ی بین آخرین نفرات حاضر در کلاس، با وضوح بیشتری به گوشش رسید:
- گرمکن ورزشیت کجاست؟
کاپیتان تیم اینو پرسید.
- انداختمش توی رختکن! انقدر توی تمرین زمین خوردم که سرتاپا به گند کشیده شده.
- بهتره یه چیزی بپوشی. حتی اگه تب کنی هم نمیشه دروازه رو خالی بذاریـ... هی! اون کاپشن منه!

و صدای خنده‌های شیطنت‌آمیزی از کلاس به سمت راهرو‌ها کشیده شد که نشون میداد صاحب این خنده‌ها، کاپشن کاپیتان تیم رو دزدیده و قرار هم نیست پسش بده. چون نمیشه دروازه رو خالی گذاشت.
صدای دویدن کاپیتان و بعد داد و بیدادش توی راهرو‌ها به گوش رسید:
- کاپشن من صاحب داره عوضی... پسش بدههه!
در حالی که این اعتراض‌ها با خنده‌های هردونفرشون از قبل هم بی‌تاثیرتر میشدن.

با دور شدنشون، بالاخره کلاس روی سکوت به خودش دید.
و تنها شخص باقی‌مونده در کلاس، نفس راحتی کشید و با آرامش از جا بلند شد تا اونم کم‌کم کلاس رو ترک کنه.
علاقه‌ای نداشت توی شلوغی ساعت آخر کلاس، پا به راهرو‌ها بذاره تا هرثانیه سرزنش و کنایه بشنوه... که راه رو بند آورده، توی دست و پاست و جلوی دید بقیه رو گرفته و حتی میترسونه‌شون.
خوب میدونست این حرف‌ها چیزی جز دروغ و دراما و شیطنت این بچه‌ها نیستن. چه کسی ممکن بود واقعا از چند سانتی‌متر بلندتر بودن قد یا چندکیلو اضافه‌تر بودن وزن یک نفر بترسه؟
یا... راهروی‌ بزرگ اون دبیرستان، واقعا با عبور اون از یک گوشه‌ی راه، بند میومد؟

BIG and HAPPYWhere stories live. Discover now