من یه پسر رو بوسیدم...

اون پسر هم من رو بوسید...

یه پسر!

پسر...

پسر...

بوسه ی دوتا پسر...

زمانی که به این موضوع فکر میکرد دلش بهم میپیچید و استرس وجودش رو فرا میگرفت...

آیا این رابطه ی میون سان و وویونگ اشتباه بود؟
یا حتی...گناه؟

اشتباهی و گناهی که غبطه ی بزرگ قلب های هر دوی اونها بود؟

اگر روزی پدرش از این موضوع با خبر میشد چی؟

اگر روزی چیزی باعث میشد تا دوباره سان رو از دست بده؟

حتی فکر به این پرسش ها هم میتونست استرس وویونگ رو در هزار ضرب کنه و از شدت ترس پاهاش رو سست کنه...
دست سان رو محکم تر فشرد تا کمی بیشتر احساس امنیت کنه...پسر که متوجه تغییر حالت وویونگ شده بود پرسید:
_مشکلی پیش اومده؟
_چیزی نیست...
سان با دقتی بیشتر به پسر کوچک تر زل زد:
_وویونگ؟ به چی داری فکر می‌کنی؟
پسر سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد...پس ازچندین لحظه گفت:
_احساس امنیت نمی کنم...
_احساس امنیت نمی کنی؟
_میترسم کسی رابطه ی بین من و تو رو بفهمه و بخواد کاری کنه...جدامون کنه یا واسمون مشکل به وجود بیاره...
رو به روی هم ایستادند...سان با دو دستش صورت کوچک وویونگ رو قاب کرد و گفت:
_بیخیال فسقلی! ما یه روز هم نشده که رابطه داریم! اخه چرا نگرانی؟
_سان...خودت هم خوب میدونی که برای جامعه قبول کردن دو تا پسری که رابطشون مثل یک زن و شوهره، راحت نیست...
پسر که حالا منظور وویونگ رو واضح تر متوجه میشد، کمی اخم و سپس سکوت کرد.
پس از چند لحظه گونه ی سرد اون پسر رو نوازش کرد و گفت:
_نترس...من نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته...مهم نیست کسی که میخواد رابطه ی من و تو رو خراب کنه کی باشه...در هر صورت قرار نیست زنده بمونه... میفهمی ؟
وویونگ سری به نشونه مثبت تکون و سپس آب دهنش رو قورت داد.
سان برای عوض کردن فضای بینشون خندید و دوچرخه وویونگ رو از دستش گرفت:
_بیا زودتر بریم، هیچ دوست ندارم وقتی که به خونتون میرسیم و پدرت میخواد بهت سیلی بزنه باهاش درگیر بشم!
____________
" هفده سال پیش سال ۱۹۹۹ سئول کره جنوبی "

اهسته روی سرامیک های سرد راهرو قدم بر میداشت و داخل خونه میچرخید، و به محض برخورد با خدمتکاری با خوش رویی باهاش احوالپرسی میکرد.
سورا مدتی بود جوری با خدمتکار های اون خونه، خونگرم و صمیمی شده بود که بلا استثنا و بی شک، تمامی اونها رو عاشق خودش کرده بود!
اون چهار دیواریِ پر هیبت، به اندازه ی کافی برای سورا سرد و دلگیر بود...نمیتونست با تنهایی و گوشه گیر بودن اون وضعیت رو برای خودش سخت تر بکنه؛ پس تصمیم گرفت با بی گناه ترین و بی ازار ترین افرادی که مثل خودش داخل این قفس، ساکن بودند هم کلام بشه و تلاش کنه تا شاید بتونه به چهره ی اونها لبخند رو هدیه بده...
پدیده ای که مدت ها بود از وجود خودش پر کشیده بود!
به حیاط رسید و هوای تازه رو با نفسی عمیق وارد ریه هاش کرد.
پس از چند لحظه متوجه ی برخورد موجودی پشمی و بزرگ به مچ پاش شد؛ به زمین چشم دوخت. خندید و دست دراز کرد تا اون گربه ی بانمک رو از روی زمین برداره...
خم شدن حالا کمی براش سخت تر شده بود، چرا که شکمش برجسته تر و بزرگ تر شده بود و این موضوع هر بار براش یاد اور موضوعی بود که ازش نفرت داشت...
سورا بچه ی مینهو رو داخل وجودش داشت!
با هر سختی ای خم شد و اون موجود بانمک رو از روی زمین بلند کرد. با ذوق گفت:
_چطوری خانم خوشگل من؟
سر گربه رو بوسید و شروع به راه رفتن داخل حیاط کرد. پس از چند دقیقه بی هدف قدم زدن، نگاهش به پیر مردی گوشه ی حیاط دوخته شد که مشغول کوتاه کردن شمشاد ها بود.
گربه رو آهسته زمین گذاشت و به طرف مرد رفت، زمانی که بهش رسید با صدای پر شوقی گفت:
_اقای کیم! حالتون چطوره ؟ دلتنگتون بودم!
پیر مرد برگشت و به سورا چشم دوخت. لبخندی زد که باعث پدیدار شدن چروک هایی روی صورتش میشد. گفت:
_حالت چطوره زن جوان؟
_آه اقای کیم! من دیگه پیر شدم بیست و پنج سالمه!
هر دو خندید. پیر مرد دوباره پرسید:
_از غنچه کوچولوی داخل وجودت چه خبر؟ اون حالش خوبه؟
سورا با این حرف، لبخندش کمی کمرنگ تر شد و تن صداش رو به اهستگی رفت:
_بله...اون هم خوبه...
_اما گویا تو خوب نیستی زن جوان..‌.
سورا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_زندگی خیلی وقته که حال خوب رو از من دزدیده اقای کیم...
مرد لبخند دردناکی زد...لبخندی که وضوح میشد درونش سالها تجربه و خاطره رو دید...
گفت:
_زندگی درست مثل یک دزد تیز پاعه...گاهی وقتها حال خوبت رو ازت میدزده و تا مدتها اون رو بهت بر نمیگردونه...اما روزی چشم باز میکنی و میبینی همین دزد داستان ما، دوباره وارد آشیانه ی قلبت شده؛ اما اینبار اندوهت رو دزدیده و پا به فرار گذاشته! زمان همه چیز رو درست میکنه...هیچ زخمی اونقدر عمیق نیست که تا ابد باز بمونه...شاید اثرش تا ابد روی وجودت خودنمایی کنه، اما هیچوقت سرش مثل روز اول باز نمیشه...
سورا مات به اون پیر مرد زل زده بود...پس از چند لحظه‌ لبخندی زد و گفت:
_شما مثل یه نویسنده ی پر تجربه حرف های عمیق میزنید اجوشی!
پیر مرد خندید:
_شاید! صندوقچه ی زندگی من پر از درد و شادیه که از من این پیر مرد رو ساخته...پیر مردی که تنها تفریحش وقت گذروندن با شمشاد ها و گل و گیاهه...
سورا گفت:
_کاش به عنوان دختر شما دنیا میومدم...پسر مرحومتون خیلی خوش شانس بوده که پدری مثل شما داشته...
_گاهی فکر میکنم که شاید من لیاقت داشتن اونها رو نداشتم... بخاطر همین بود که خدا هر دوتاشون رو همزمان از من گرفت...هم پسرم و هم همسرم...
_این حرف رو نزنید اقای کیم...اینطور نیست...
شونه ی مرد رو فشرد و کمی پشتش رو نوازش کرد...برای عوض کردن جو بینشون، پس از چند لحظه ریز خندید و گفت:
_میشه بذارید منم کوتاه کردن شمشاد ها رو امتحان کنم؟
پیر مرد لبخندی زد و قیچی باغبونیش رو به دست سورا داد:
_خیلی مراقب باش زن جوان! احتیاط کن!
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now